حــســیــنـی:
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
شب دیوانه کنندهای بود.بعد از پنجاه روز امیر محمد مرده بود و حالا شیر داشتم.دور خانه راه میرفتم و گریه میکردم و روضه حضرت رباب میخواندم.
مادرم سیسمونی ها رو جمع کرد که حاوی چشمم نباشه.عکس ها سونوگرافی ها و هرچه از بچه داشتم گذاشت زیر تخت .
با پدر مادرش برگشت.میخواست برایش مراسم ختم بگیرد: خاکسپاری،سوم،هفتم،چهلم.خانواده اش گفتند بچه کوچک این مراسمات رو نداره.
حرف حرفه خودش بود.پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناس یزد بود حرف زد تا قانعش کند.
محمد حسین روی حرفش حرف نمیزد.
خیلی باهم رفیق بودن.
از من پرسید راضی هستی این مراسم ها رو نگیریم.
چون دیدم خیلی حالش بد هست رضایت دادم که بیخیال مراسم بشود.گفت پس کسی حق ندارد بیاد خلد برین (قبرستان یزد)برای خاکسپاری.خودم همه کارهاشو انجام میدم.در غسالخانه دیدمش.بچه را بایکی از رفقایش غسل داده بودند و کفن کرده بودند.
حاج مهدوی نژاد و دوسه تا روحانی دیگر هم بودند.
ادامه دارد...
حــســیــنـی:
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان،درست و حسابی اجازه میدهد که بچه را ببینم،آنهم تنهایی.
بعد از غسل و کفن چند لحظه باهم کنارش تنها نشستیم.خیلی بچه را بوسیدیم و با روضه حضرت علی اصغر با او وداع کردیم، با این روضه که امام مستأصل قنداقه را بردند پشت خیمه.
میترسیدم بالای سر بچه جان بدهد.تازه میفهمیدم که چرا میگویند امام از دل رباب.
سیع میکردم خیلی ناله و زجه نزنم.میدانستم اگر بیتابی مرا ببیند بیشتر به او سخت میگزرد،همه را میریختم در خودم.
بردیمش قطعه نونهالان.خودض رفت پایین قبر.کفن بچه را سر دست گرفته بود و خیلی بیتابی میکرد.شروع کرد به روضه خواندن.همه به حال او و روضه هایش میسوختند.حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خوانی اش دم گرفت تا فضا را دستش بگیرد.بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمیآمد .کسی جرأت نداشت بهش بگوید با بالا.یکدفعه قاطی میکرد و داد میزد.پدرش رفت و گفت دیگه بسه.فایده نداشت.منم رفتم بهش التماس کردم ،صدقه سر روضه های امام حسین بود که زود به خود آمدیم.چیزی دیگر نمیتوانست این موضوع را جمع کند.
ادامه دارد...
حــســیــنـی:
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_نهم
از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم.زیغد پیش میآمد که باید سرم میزدم.من را میبرد درمانگاه نزدیک خانمان.میگفتند فقط خانم ها میتوانند همراه باشند،درمانگاه سپاه بود و زنانه مردانه جدا.
راه نمیدادند بیاید داخل.کل کل میکرد داد و فریاد راه مینداخت.بهش میگفتم حالا تو بیای تو این سرم زودتر تموم میشه.میگفت نمیتونم یه ساعت بدون تو سر کنم.
آنقدر با پرستار ها بحث کرده بود که هروقت میرفتیم آنجا اجازه میدادن بیاید داخل.هر روز صبح قبل از رفتن سر کار یک لیوان شربت عسل درست میکرد و میگذاشت کنار تخت و میرفت.
برایم سوال بود که این آدم درمأموریت هایش چطور دوام میآورد از بس که بند من بود.درمهمانی ها که میرفتیم ،چون زنانه مردانه جدا بود،همش پیام میداد یا تک زنگ میزد.یا جایی مینشست که بتواند من را ببیند.با ایما و اشاره بهم میگفت که کجا بشینم و با کی دوست شوم.
گاهی آنقدر تک زنگ و پیام هایش زیاد میشد که حاوی جمع خنده ام می گرفت.
ادامه دارد..
حــســیــنـی:
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت
نمیدانستم چه نقشه ای در سرش دارد.کای آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی یاران و اصحاب اهل بیت را نقش قبر میکنند و میخواهد حرم را ویران کند.با آب و تاب هم تعریف می کرد.خوب که تنورش داغ شد ،در یک جمله گفت من هم میخواهم برم.نه گذاشتم و نه برداشتم بی معطلی گفتم خب برو.فقط پرسیدم چند روز طول می کشه گفت نهایتاً ۴۵روز.
از بس که شوق و ذوق داشت،من هم به وجد آمده بودم.دور خانه راه افتاده بودم ،مثله کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراکی میگشتم.هرچه دمه دستم میرسید،در کوله اش جاساز میکردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته ؛تا پاستیل و نسکافه.
تازه مادرم هم چیز هایی به زور جا میداد.پسته و نبات ها را لابه لای لباس ها پیچید و خندید.
ذکر خیره چندتا از رفقایش را کشید وسط و گفت با هم این هارو میخوریم.یکی را مسخره کرد که هرچی بزاری جلوش مثله لودر میبلعه.
دستش را گرفتم و نگاهش کردم،چشمانش از خوشحالی برق میزد.با شوخی و خنده بهش گفتم طوری داری با ولع جمع میکنی که داره به سوریه حسودیم میشه.وقتی آمد لباس های نظامی اش و پوتینش را بگزارد داخل کوله،سیع کردم کمی حالت اعتراض به خودم بگیرم.بهش گفتم اونجا خیلی خوش میگذره یا اینجا خیلی بد گذشته که اینقدر ذوق مرگی؟؟؟.
ادامه دارد...
حــســیــنـی:
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_یکم
انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن:
ما بی خیال مرقد زینب نمیشویم
روی تمام سینه زنانت حساب کن
تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید.یک روز خبر داد که باید کم کم باره و بنه اش را ببندد.همان روز هم بهش خبر دادند که زود خودش را برساند فرودگاه.
هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را اینطوری بخواند، چیزی شبیه به کلاغ پر.
بهش گفتم خب حالا تو هم نترس جا نمیمونی.
فقط یادم هست مرتب میپرسیدم کی برمیگردی ؟چند روز میشه؟ نری یادت بره اینجا زنی هم داشتی ها.
دلم میخواست همراهش میرفتم تا پای پرواز ولی جلوی همکارانش خجالت میکشیدم.خداحافظی کرد و رفت.دلم نمیآمد در را پشت سرش ببندم.نمیخواستم باور کنم که رفته.خنده روی صورتم خشکید.هنوز هیچی نشده دلم برایش تنگ شد.برای خنده هایش برای دیوانه بازی هایش برای گریه هایش برای روضه خواندن هایش.
صدای زنگ موبایلم بلند شد.محمد حسین بود.بنظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود.
تا جواب دادم گفت دلم برات تنگ شده.تا برسد فرودگاه چند دفعه زنگ زد.حتی تا پای پرواز که گفت الان دیگه گوشی رو خاموش میکنم.میگفت میخوام تا آخرین لحظه باهات حرف بزنم.من هم دلم میخواست با او حرف بزنم.شده بودم مثل آنهایی که در دوران نامزدی،در حرف زدن سیری ندارند.میترسیدم به این زودی ها صدایش را نشنوم.
ادامه دارد...
حــســیــنـی:
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_دوم
دلم نیامد گوشی را قطع کنم،گذاشتم خودش قطع کند.انگار دستی از داخل صفحه گوشی پاک هایم را محکم چسبیده بود.زل زده بودم به اسمش.
شب اولی که نبود،دلم میخواست باشد و خروپف کند.نمیگذاشتم بخوابد،اول من باید خوابم میبرد بعد او.حتی شب هایی که خسته و کوفته از مأموریت برمیگشت.
تا صبح مدام گوشی ام را نگاه میکردم.نکند خاموش شود یا در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم.مرتب از این پهلو به آن پهلو میشدم.صلح از دمشق زنگ زد.کددار صحبت میکرد و نمیفهمیدم منظورش چیست.خیلی تلگرافی حرف میزد.آنتن نمیداد.خیلی قطع و وصل شد.بدی اش این بود که باید چشم انتظار می نشستم تا دوباره خودش زنگ بزند.
بعضی وقت ها باید چند بار زنگ میزدیم تا بتوانیم یک دل سیر حرف بزنیم.بعد از بیست دقیقه قطع میشد.باید دوباره زنگ میزد.روز هایی میشد که سه چهارتا بیست دقیقه ای حرف هایمان طول میکشید.
اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامکی رد و بدل میکردیم.تلگرام که آمد خیلی بهتر شد.حرف هایمان را ضبط شده میفرستادیم برای هم.این طوری بیشتر صدای هم را میشنیدیم و بهتر میشد احساسات را به هم نشان دهیم.۴۵روز سفر اولش شد ۶۵روز.دندان هایش پوسیده بود.رفتیم پیش دایی اش دندانپزشکی.گفت چرا مسواک نمیزنی.گفت:
ادامه دارد...
حــســیــنـی:
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_سوم
:جایی که ما هستیم آب برای خوردن پیدا نمیشه ،آن وقت توقع دارید مسواک بزنم.
اگر خواهر یا برادرم یا دوستان از طمع و مزه غذایی که خوششان نیامد و ناز میکردند،میگفت ناشکری نکنین،مردم اونجا توی وظعیت سختی زندگی میکنن.
بعد از سفر اول بعضی ها از او میپرسیدند تو هم قسی القلب شدی و آدم کشتی.میگفت چه ربطی به قساوت قلب داره.کسی که به بخواد به حرم حضرت تجاور کنه همون بهتر که کشته بشه.میپرسیدند چند نفر رو کشتی؟میگفت ما که نمیکشیم،ما برای آموزش میریم.اینکه داشت از حریم آل الله دفاع میکرد و کم کم به آرزو هایش میرسید خیلی برایش لذت بخش بود.
خیلی عاطفی بود.بعضی وقت ها میگفتم اگه تو نویسنده بشی کتابات پر فروش میشن.
با اینکه ادبیات نخونده بود ولی دست به قلمش عالی بود.
یکسری شعر گفته بود.اگر شعر و نوشته های دوران دانشجویی اش را جمع میکرد الان یک کتاب داشت.خیلی دلنوشته مینوشت.میگفتم :هیف که نوشته هاتو جمع نمیکنی وگرنه وقتی شهید بشی توی قد و قواره آوینی شناخته میشی.
هردفعه توی وسایل شخصی اش دوتا از عکس های من را باخودش میبرد.یکی پرسنلی یکی هم خودش چاپ کرده بود.در مأموریت آخری ،با گوشی از عکس هایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد.گفتم چرا برای خودم فرستادی.گفت میخوام رو گوشی هم داشته باشم.
ادامه دارد...
حــســیــنـی:
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_چهار
هر موقع بی مقدمه یا بد موقع پیام میداد،میفهمیدم سرش شلوغ است.
گوشی از دستم جدا نمیشد،۲۴ساعته نگاهم به صفحه اش بود،مثل معتاد ها.
هرچند دقیقه یک بار تلگرام را نگاه میکردم ببینم وصل شده یا نه.
زیاد از من عکس و فیلم میگرفت.خیلی هایش را که اصلا متوجه نمیشدم. یک دفعه برایم میفرستاد.عکس سفر هایمان را میفرستاد که یادش بخیر،پارسال همین موقع.
فکر اینکه به چه راهی و برای چه کاری رفته است،مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر میکرد.
گاهی به او میگفتم:شاید تو و دیگران فکر کنید الان خونه پدرم هستم و خیلی خوش میگذره،ولی اینطور نیست.هیچ جا خونه خود آدم نمیشه،دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره.گرفتاری شیرینی بود.
هیچ وقت از کارش نمیگفت.درخانه هم همینطور.خیلی که سماجت میکردم چیز هایی میگفت و سفارش میکرد به کسی چیزی نگو.حتی پدر مادرت.
البته بعداً رگ خوابش دستم آمد.کلکی سوار کردم.بعضی اطلاعات را که لو میداد خودم را طبیعی جلوه میدادم و متوجه نمیشد روحم در حال ملّق زدن هست. با این ترفند خیلی چیز ها دستم میآمد.حتی در مهمانی هایی که با خانواده های همکارانش دور هم بودیم،باز لام تا کام حرفی نمیزد.میدانستم اگر کلمه ای درز کند،سریع به گوش همش میرسد و تهش بر میگردد به خودم.
ادامه دارد...
- ماھِحرم .
نازنین زهرا جون سین بزن برنده جایزه نابمون بشی 😉 شرکت در صورت عضو شدن در چنلمون ↓↓↓↓↓ @kamelan_dokh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از {Kamelan•🦄dohktaroneh}🧸
معصومه جون سین بزن برنده جایزه نابمون بشی 😉
شرکت در صورت عضو شدن در چنلمون
↓↓↓↓↓
@kamelan_dokhtarooneh
اسم نویسی ← @Zbahman84
🔥🔥🔥🔥🔥🔥
#حاجآقاپناهیان🌱
•
هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ
خیلے خدمتـ کنهـ⛑
#شهـــید میشهـ...!🕊
یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بدهـ،
شهدا بغلتـ میکننـ...💞
•
ـ ما بهـ چشمـ دیدیمـ اینارو...👀
ـ ازاینـ شهــدا مدد بگیرید،🖐🏼
ـ مدد گرفتنـ از #شهدا رسمهـ...✔️
•
دستـ بذار رو خاکـ قبر شهید💭بگو...
حُسینـ❣️بهـ حقـ اینـ شهید،🥀
یهـ نگاهـ بهـ ما بکنـ..💔🌱
#فدایےعباس؏
°•|...حــعمارـاج...|•°:
#سخن_بزرگان ✨
حاجحسینیکتا🌱💚:
ما آدم مذهبی داریم
اما مذهبیِ انقلابی کم داریم،
ما مذهبیِ انقلابی داریم
اما مذهبیِ انقلابیِ انقطاعی کم داریم...‼️
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺجَوۏڹ 📿
♥️🌿↓
دلم هرروز پی آمدن توست... پس چرا نمیآیی؟↑🌿🍁
شبتون منور به نور خدا✨🌾
عشقتون حیدری💍💝
دوستان عزیزم بابت فعالیت کم این روز ها شرمنده،لطفا لف ندید،ان شاالله جبران میکنم.💕🌸🍃
التماس دعا🙏🌹
#حرفِڪاربردۍ(:"
بچہها
مادریڪدورهۍخاصے
ازتاریخهستیم ...👌
🌻هرڪدومتونبریددنبالاینکہ
بفهمیدمأموریتخاصِتون
دردورانقبلازظهورچیه!؟🤔😎
#شماالانوسطمعرکہاید !🌾
وسطمیدونمینهستید🍂
بچهها .... ؛
ازهمیننوجوانے
خودتونوبراۍ🌼
حضرتمهدۍ؏ـج
آمادھڪنید(:"💫
◍حاجحسینیڪتآ💭
•|🎼