eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍🏻 شیطان می گوید: 🔻کسی که صدای اذان را می شنود و نماز نمی خواند...پدرمن است. 🔻کسی که اسراف می کند برادر من است. 🔻کسی که زودتر ازامام به رکوع می رود پسر من است. 🔻خانمی که با آمدن مهمان اعصاب خرابی می کند مادر من است. 🔻خانمی که بدون حجاب می گردد خانم من است. 🔻کسی که بدون بسم الله غذا می خورد اولاد من است. 🔻کسی که این حرفها را به دیگران برساند دشمن من است. 🌹🌹🌹 ‏: بخون اگه دوست داشتی انتقالش بده شاید چند ثانیه روت تاثیر داشت, چرا ما هميشه سر نماز خوابمون مياد؟ ولی تا ساعت سه شب برای ديدن يک فيلم بيداريم؟ چرا هر وقت می خواهيم قرآن بخونيم خيلی خسته ايم؟ اما برای خوندن کتابهای ديگه هميشه سرحاليم؟ چرا اينکه يک پيام در مورد خدا رو رد کنيم انقدر راحته؟ ولی پيام های بيهوده رو به راحتی انتقال می ديم؟ چرا تعداد کسانی که خدا رو عبادت می کنند هر روز کمتر و کمتر ميشه؟ اما تعداد بار ها و کلوب ها رو به افزايشه؟ یعنی ارتباط با خداوند انقدر سخته !!!!!!؟؟؟ 🥀🥀🥀 🍂🍃🍂🍃🍂
🌿❞تلݩگـــࢪاݩہ❝‌🌿 📿ࢪوزی به آیت الله بهجت(ره) گفتند: کتابی دࢪ زمینه ے اخلاق معرفی کنید!📖🖇 ایشان فࢪمودݩد:📚 لازم نیست یک کتاب باشد🎞، یک کلمه کافیست که بداݩے📻؛👇🏻 ❞ {خدا‌ میبیند.
°^ ^°📞⚠️ ← یـه‌ روایــت ‌شنیــدم‌‌ بــرق ‌از‌ ســرم ‌پـریـد ؛🤦‍♂ 🔻میگفــت اون ‌دنــیا‌ کسانـے ‌کـه‌ مےتونستـے امـر‌ به ‌معروفـشون ‌بکنے ‌و‌ نکردے یقه تو میگـیرن....❗️❕ مـیگن تـو‌ اگه ‌منـو امر بـه معروف میکردے اون گناهـُ نمـیکردم.. •| ✋ •| 🎤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
. ··|♥️|·· 😂 یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ... ڪسایـے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم ... 🙃 جلوے درش کفشاشو👞 میگیرن و واڪس میزنن ... از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت 🌴🌳رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ ... :) یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر " شهید علے حاتمے " پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...⁉️ گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔🤷🏻 رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😰 میڪشیدن جلو بیان برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ... ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 👩‍❤️‍👨 هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂😂😂) ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم ... یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣😄 خنده گفت آقایون این شهید شوهر میده ها ... زن نمیده به ڪسے 😂 یهو همه اطرافیا و اون خواهراے پشت سرے خندیدن و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم ..🌅 😅 البتہ راویہ بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدن و ازدواج هم کردن 👰🏻🤵🏻 😊
✍🏻...حرفِ‌قشنگ؛ میگفت:♥️↯ فڪرت‌كھ شد امـام زمان،، دلـت‌میشھ امـام زمانی عقلـت‌میشھ امام‌زمانے💝 تصمـیم‌هات‌میشھ امام زمانے تمام‌زندگیت میشھ امام‌زمانی رنگ آقارومیگیری كم‌کم... فقط اگه توی فكرت‌دائم امـام‌زمانـت‌باشه...👑 خودتودرگیرامام‌زمان‌کن‌رفیق!! تا فکر گناه هم طرفت نیاد؛،.🍃
💔🕊 ______________ -میگن‌چرا‌میخوای‌شهید‌شی؟! +میگم‌دیدید‌وقتی‌یه‌معلم‌رو‌دوست‌داری خودتو‌میکشی‌تو‌کلاسش‌نمره‌²⁰بگیری و‌لبخند‌رضایتش‌دلت‌رو‌آب‌کنه؟! منم‌دلم‌برا‌لبخند‌خدام‌تنگ‌شده(:" میخوام‌شاگرد‌اول‌کلاسش‌شم♥️🌿 🌹شهادت🌹
¹¹⁸ حسن ، نمایشِ زیبایے و تجلّےِ حُسن حسن ، مَلاحتِ شعرست و مُعجزِ سخن‌ست 💚
راستی نیست تورا گنبد و پرچم، علمی نکند سائلی آمد حرمم بخشیدی 💚🙂
نام‌‌ این ماه ‌فقط ‌ یک رمضان بود ولی چون تو در آن آمدی شد رمضان‌الڪریم :))✨ 💚(:
🚶 [ جنتلمن‌های پشت میز مذاکره همان تروریست‌های فرودگاه بغداد هستند! ] هروقت عمق راهبردی فقط همین جمله حضرت آقا روحی له الفداء رو درک کردید ، تازه اونموقع شاید گوشه‌ای از ارزش حرکتهای حاج قاسم رو میفهمیدید به قول معروف"چو بیشه تهی ماند از نره شیر / شغالان درآیند آنجا دلیر" ‎
دراین کوچه‌های بن‌بستِ‌نَفْس(: پروازممڪن‌نیست بایدچگونه‌زیستن‌بیاموزیم ازآنان‌که‌گمنام‌رفتند ..✌️🏿 🍬
تفسیر حقیقی قرآن تولی حضرت امیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر آمدنش بین گدایان پیچید همه گفتند فراوانیِ نان خواهد شد♥️🌱
🍃♥️🍃 ⚠️چقدر زیباست روی تابلویی بنویسیم : ❣️جاده لغزنده است.. دشمنان مشغول کارند..❗️ با احتیاط برانید....❗️ سبقت ممنوع...⛔️ دیر رسیدن به پست و مقام بهتر از هرگز نرسیدن به "" است.. حداکثر سرعت بیشتر از سرعت " فقیه" نباشد❌ ❣️اگر پشتیبان " فقیه" نیستید لااقل کمربند "دشمن" را نبندید⛔️ دور زدن اسلام و اعتقادات ممنوع⛔️ با دنده لج حرکت نکنید و با وضو وارد شوید این جاده مطهر به خون ....🌹
گرھ‌خوردھ‌ستـ‌دلمـ‌درخَم‌گیسوۍحسن(:!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دم افطار یاد امام حسن در کربلا تو در میان امامان چراغ انجمنی
🌱 🌹شهید قسمتی از وصیت‌نامه تکان دهنده شهید امیر حاج امینی: اگر به واسطه خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم، به خدای کعبه قسم از مردان بی‌غیرت و زنان بی‌حیا نمیگذرم. روحش شاد🌹
راز زندگۍ در بخشش است، سخاوت بھ زندگۍ انسان معنا مۍ‌بخشد. - آنتونۍ‌رابینز -
از مظلومیت هاۍ آن حضرت این است کھ ما شیعیان، آنطور که باید با زندگۍ ایشان آشنا نیستیم . . ! مصباحِ‌یزدۍ'
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیستـ .. در حضرت کریم تمنـٰا چهـ حاجتـ استـ ‌꧇) ‌‹ حافـظآ ‌›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 (حجاب من)😍 دوتا رقیب سر سخت تو کلاس هست با انرژیه زیادی رفتم داخل کالس و طبق روال هر چهارشنبه دوتامون هنرنمایی کردیم داشتم میرفتم پارکینگ که صدای آقای علویو شنیدم علوی_ خانم زارعی؟ _ بله؟ علوی_ ببخشید میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ _ خواهش میکنم. بفرمایید علوی_ امم راستش چطور بگم. گفتنش یکم سخته سرمو انداختم پایین_ راحت باشین علوی_ خب من تو این مدتی که باهم همکلاسی بودیم رو رفتارتون دقیق شدم و خیلی از اخلاقتون خوشم اومد با تعجب بهش نگاه کردم سرش پایین بود. ادامه داد علوی_ بدی ای ازتون ندیدم. شما دختر خیلی خوبی هستین، یه روز هم مادر و پدرمو آوردم و از دور شمارو بهشون نشون دادم و اونا هم تایید کردن میخواستم اگه ممکنه لطف کنید شماره ی منزل و یا پدرتونو بهم بدید که یه روز خدمت برسیم برای امر خیر. آب دهانمو قورت دادم شکه شده بودم. تا الان نشده بود کسی رو در رو این حرفارو بهم بزنه همه با بابا و مامانم صحبت میکردن بدون اینکه بخوام حرفی بزنم از کیفم کاغذ و خودکار در آوردم شماره ی بابا و خونمونو نوشتم گرفتم سمتش علوی_ دست شما درد نکنه سرمو تکون دادم و رفتم سوار ماشین شدم. هنوز تو بهت بودم نیم ساعت بعد رسیدم خونه. رفتم لباسمو عوض کردم و بعد رفتم دستو صورتمو شستم. داشتم از در حال میومدم داخل که صدای مامانو شنیدم. داشت با تلفن حرف میزد یکم موندم حرفش تموم بشه بعد اومدم داخل... به قلم : zeinsb.z ادامه دارد.....
🌹 (حجاب من)😍 تموم بشه بعد اومدم داخل کی بود مامان؟ مامان_ هیچکس یکم مشکوک میزد، فهمیدم حتما خانواده ی آقای علوی زنگ زدن شونمو بالا انداختم و رفتم تو اتاقم ، شب که بابا اومد رفتم بیرون شام خوردیم بعد به بهونه ی درس خوندن اومدم تو اتاق چسبیدم به در میدونستم الان مامان ماجرارو برای بابا میگه بله درست فکر میکردم شروع کردن باهم پچ پچ کردن اه هرچی گوشمو میچسبونم بازهم نمیفهمم چی دارن میگن چند دقیقه بعد بابا صدام کرد بابا_ زینب یه لحظه بیا رفتم بیرون _ بله؟ بابا_ بشین نشستم رو مبل روبروییشون بابا_ تو شماره ی خونرو دادی به همکلاسیت؟ سرمو تکون دادم بابا_ چی بهت گفته بود؟ _ گفت شماره ی خونه یا مبایل باباتو بده میخوام باهوش صحبت کنم منم دادم بابا_ باشه. امروز مثل اینکه مادرش تماس گرفته و با مامانت صحبت کرده، وقت خواسته یه شب بیان خونمون مامانت هم گفت باید با من هماهنگ کنه من الان میخوام نظر تورو بدونم بگم بیان؟ خیلی خجالت میکشیدم خصوصا که هردوشون زوم کرده بودن روم _ نمیدونم بابا_ به نظرت چه جور پسریه؟ _ تا حالا ازش بدی ندیدم مامان خندید مامان_ پس بگو تو هم بی میل نیستی بیشتر سرخ شدم بابا_ میگم شنبه ی همین هفته بیان _ باشه به قلم : zeinab.z ادامه دارد.....
🌹 (حجاب من)😍 _باشه رفتم تو اتاق درو بستم. دراز کشیدم رو تخت و به فکر فرو رفتم اون پسر خیلی خوبیه آقاست ولی تا حالا اینجوری راجع بش فکر نکرده بودم اصلا تصورشم نمیکردم که اون ازم خواستگاری کنه آخه پسر خیلی سر به زیریه نه اون به کسی کار داره و نه کسی به اون. درسته عاشقش نیستم اما از عشق چه خیری دیدم که بخوام با عشق ازدواج کنم شاید قسمتم این باشه به هرحال من موافقتمو اعلام کردم که بیان تا خدا چی بخواد با همین فکرا کم کم چشمام گرم شدو خوابم برد... از صبح که بلند شدم فکرم همش مشغوله هی با خودم میگم اگه بیان،خانواده ها از هم خوششون بیاد تحقیقات هم بکنیم آدمای خوبی باشن اونوقت من باید چه جوابی بدم؟ چیکار کنم؟ چه رفتاری باهاشون داشته باشم؟ واقعا نمیدونم. بدبختی روم هم نمیشه برم از مامان بپرسم، مریم هم که درگیر زندگیه خودشه تازه اگرم ازش بپرسم فقط میخواد مسخره بازی در بیاره اعصابمو خورد کنه. تاحالا اینقدر ذهنم مشغول اینجور موضوع ها نشده بود آخه هروقت کسی با مامان بابام راجع به من صحبت میکرد بهشون میگفتم بگن نه و نزاشته بودم هیچکس بیاد خونمون اما این یکی با بقیه فرق میکنه هیچ اشکالی توش نمیبینم که بگم نه همینجور داشتم با خودم حرف میزدم که یهو یه چراغ تو ذهنم روشن شد. آهان خودشه بهترین گزینست گوشیمو برداشتم و به نازنین پیام دادم. بعد از احوالپرسی همه چیزو مو به مو براش تعریف کردم اونم بهم گفت فقط خیلی نگران نباشمو خونسردیمو حفظ کنم وقتی که تحقیقات انجام بشه اگه آدمای خوبی باشن اونوقت به اندازه ی کافی وقت برای فکر کردن دارم و... حرفای نازنین خیلی آرومم کردن ولی بازم هنوز یه ته نگرانی ای تو وجودم هست . . محمد نمازمو تموم کرده بودم و سر سجاده نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم. طاها بود _ الو؟! به قلم : zeinab.z ادامه دارد.....
دوستان عزیز از امشب رمان( حجاب من ) بعد از افطار پارت گذا ی میشود