اما...ایکاش...
سیدالساجدینهمتونستہبودجسدپدرش حسین؏ رو شبانہ دفن کنہ...💔🥀
نہاینکہقبلازدفنپیکربابا...
ببینهدهنفر...اسبهاشونرو نعلتازهزدن...
انقدربربدنحسینبنعلیتاختند... کہهمہاستخوانهاشکستوخوردشد...
کہخواهرشاومد...
ببخشیسرتونرودردآوردیم/:'✋🏿
امشببیندعاومناجاتوشایداشکهاتون...
بندهورفقامروازیاد نبرید...🥀
سختمحتاجدعاییم...💔
#پارت_هشتادو_پنج🌹
(حجاب من)😍
اما امشب حتی از دیشب هم بیشتر خجالت
میکشم
جلو رفتمو در اتاقمو باز کردم و به محمد نگاه کردم که بره داخل
محمد_ خانما مقدمترن، شما بفرمایین
رفتم داخل و صندلی چرخشیه میز تحریرمو آوردم کمی جلوتر تا بشینه خودمم نشستم روی تختم
رفت نشست روی صندلی،یه نفس عمیق کشید و شروع کرد به حرف زدن
.
.
محمد
خانم زارعی نه منو شما اولینباره که همو میبینیم و نه اولین باره که میایم خونتون اما نمیدونم چرا امشب اینقدر خجالت
زده هستم. دست کشیدم به صورتم و ادامه دادم... راستش اولینباری که دیدمتون حجابتون توجهمو جلب کرد و بعد
اخلاق و رفتارتون،خصوصا اون لحظه ای که خالصانه و با تمام وجود برای اینکه تو دانشگاه قبول شدین داشتین از خدا
تشکر میکردین. اون لحظه حس کردم قلبم لرزید اما بهش اهمیت ندادم چون هرگز فکر نمیکردم تا این حد ضعیف
باشم که در برابر یه دختر اینقدر زود خلع سالح بشم. دو سال گذشت، تو تمام این دوسال در جنگ با قلبو احساسم بودم
با خودم میگفتم این یه حس زود گذره نباید بهش اهمیت بدم اما نبود و من اینو تازه دو ماهه که فهمیدم و تو این دو ماه
فکرو ذکرم حول و حوش موضوع دیگه ای میگشت و اون این بود که اگر هم من با شما ازدواج کنم میتونم خوشبختتون
کنم؟ میتونم کاری کنم اونقدر از زندگی با من راضی باشین که هیچ غمی به دلتون راه پیدا نکنه؟ و هزار جور سوال دیگه.
وقتی اینچیزارو برای طاها تعریف کردم بهم گفت اگه کسی واقعا عاشق باشه اینجور سوالا ذهنشو درگیر میکنن و
خودش هم تجربشون کرده. اون زمان بود که تصمیم گرفتم پای عشقم بمونم،به کمک طاها با پدرو مادرم در میون
گذاشتم و الان اینجام
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_هشتادو_شش🌹
(حجاب من)😍
با پدرو مادرم در میون
گذاشتم و الان اینجام
حرفام که تموم شد سرشو بلند کرد یه نگاه گذرا بهم کردو بعد خیره شد به دستاش
زینب_ با حرفاتون موافقم و یه حسی بهم میگه که کاملا صادقانه به زبون آوردینشون، تو این دو سالی که شما و
خانوادتونو میشناسم بدی ای از هیچ کدومتون ندیدم اما هرگز شمارو اینطور تصور نکرده بودم. یه نفس عمیق کشید...
حلال میفهمم که میگن دنیا پر از اتفاقای غیر منتظرست یعنی چی. فکر کنم تو این مدت اخالقم دستتون اومده،من آدم پر
توقعی نیستم و پولو ثروت گوشه ی چشمی هم برام ارزش نداره تنها چیزی که از لحاظ مالی از همسرم میخوام یه خونه
ی کوچیکه چون به خاطر چیزایی که تو زندگیم تجربه کردم هرگز حاضر نمیشم با پدر شوهر و مادرشوهر تو یه خونه
زندگی کنم. این خواستمو قبول میکنین؟
لبخند زدم _ پول خرید خونه آمادست فقط مونده خریدش
ادامه داد
زینب_ خب پس میمونه بقیه ی شرطام
بفرمایین
زینب_ هیچوقت بهم دروغ نگین،تو همه ی کارها باهام مشورت کنین چه شخصی چه غیر شخصی،دلم نمیخواد چیزهایی
که مربوط به زندگیه خودم میشه از غریبه ها بشنوم بنابراین چیزیو ازم پنهان نکنین،همه ی آدما از توجه و دوست داشته
شدن خوششون میاد منو هم از این قاعده مستثنا ندونین. اینارو قبول میکنین؟
_ بله کاملا
زینب_ قول میدین؟
با اطمینان_ قول شرف میدم. به شرفم قسم
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#پارت_هشتادو_هفت🌹
(حجاب من)😍
با اطمینان_ قول شرف میدم. به شرفم قسم
به چشمام نگاه کرد فکر کنم میخواست درستیه حرفمو بفهمه
لبخند شیرینی نشست روی لبش که باعث شد چال لپش معلوم بشه
زینب_ باید فکر کنم اگه مشکلی ندارید یک هفته مهلت میخوام
_ هرچقدر که میخواین فکر کنین. فقط امیدوارم جوابتون باب میل من هم باشه
زینب_ ان شاءالله
_ ان شاءالله. حرف دیگه ای هم مونده؟
زینب_ نه
_ پس بریم بیرون
زینب_ بریم
همزمان از جامون بلند شدیم.
_ببخشید فقط ...یه سوال؟
زینب_ چه سوالی؟
_ دیشب به خواستگارتون چه جوابی دادین؟ البته میدونم فضولیه ولی دلم میخواد بدونم
زینب_ منفی
از این حرف اونقدر ذوق مرگ شدم که انگار دنیارو بهم دادن.از خوشحالی داشتم پس میفتادم به خاطر همین فرارو بر
قرار ترجیه دادم.
سریع رفتم درو باز کردم و کنار ایستادم
_ بفرمایید
زینب_ ممنون
تا رفتیم بیرون همه برگشتن سمتمون
مامان با هول_ چیشد؟
_ ایشون یک هفته مهلت خواستن که فکر کنن
یه قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#پارت_هشتادو_هشت🌹
(حجاب من)😍
ایشون یک هفته مهلت خواستن که فکر کنن
تا گفتم یک هفته مامان دمغ شد. خوب میشناختمش خیلی عجول بود
هرچند تحمل این یک هفته برای من هم سخته ولی چاره ای نیست به هرحال باید صبر داشته باشم
.
.
زینب
بعد از اینکه رفتن مامان ازم پرسید بهش چی گفتم منم تعریف کردم و گفتم درسته میشناسیمشون ولی تو این یک هفته
دربارشون خوب تحقیق کنن بابا هم گفت همین قصدو داشته
خیلی خسته بودم و ذهنم مشغول،وضو گرفتمو دو رکعت نماز برای آرامش قلبم خوندم
ساعت 12 بود که حین فکر کردن خوابم برد...
بابا_ زینب؟ بابا؟ بلند شو باید بری دانشگاه
چشمامو باز کردم و یه فرشته ی مهربونو باالی سرم دیدم.بابای عزیزم
_ سلام
همونطور که چشمامو میمالیدم از جام بلند شدم
بابا_ سلام به روی ماه نشستت،بدو بدو تا نمازت قضا نشده
بعد از خوندن نماز صبح صبحانه خوردمو آماده شدم
،سوار ماشین شدم و پیش به سوی دانشگاه
، ماشینو پارک کردم دویدم سمت کلاس که فهمیدم استاد داخل کلاسه
ای وای خدا دیر رسیدم این استاد هم که سختگیر بعد از خودش هیچکسو راه نمیده غمبرک زده تکیه دادم به دیواری که
دقیقا روبروی کلاس بود و همونجا نشستم،بغض کردم آخه کلاس امروز خیلی مهم بود. چون استاد چهارشنبه نمیتونست
بیاد گفته بود امروز زودتر بیایم تا بهمون درس بده محمد اینا هم قرار بود تو کلاسمون باشن و استاد هم تاکید کرده بود
حتما باید بیایم هرکس هم نیاد مشروط
اشکام ریختن. بیش از حد دل نازکم و همیشه زود گریم میگیره
داشتم گریه میکردم که در کلاس باز شد. چشمام تار بود قشنگ نمیدیدم
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#پارت_هشتادو_نه🌹
(حجاب من)😍
چشمام تار بود قشنگ نمیدیدم
اشکامو پاک کردم و نگاه کردم. مرتضی یکی از دوستای صمیمیه محمد بود. متعجب بهم خیره شد
، رفت سمت دستشویی وقتی هم که اومد رفت داخل کلاس
نامرد نیومد بپرسه چیشده چه مرگمه که دارم گریه میکنم
گریم بیشتر شد دیگه داشتم هق هق میکردم که دوباره در باز شد
با خودم گفتم چه اهمیتی داره یه نامرده دیگه مثل همون پسرست
با تعجب_ خانم زارعی؟ چیشده؟ چرا دارین گریه میکنین؟
سریع سرمو بلند کردم
چونم لرزید و چشمام دوباره پر شد_ دیر رسیدم استاد گفته بود هرکس امروز نیاد یعنی مشروط حالا من چیکار کنم
محمد با دهن باز و چشمای گرد شده بهم نگاه کرد_ یعنی به خاطر این دارین گریه میکنین؟
عین بچه کوچولوها سرمو تکون دادمو دماغمو بالا کشیدم
خندید، یه دستمال گرفت سمتم _ دیگه هیچوقت برای چیزای الکی گریه نکنین حالا هم من اینجا منتظر میمونم برین
صورتتونو بشورین بیاین تا باهم بریم داخل کالس
دوباره دماغمو بالا کشیدم
_ولی استاد اجازه نمیده
خندش بیشتر شد_ اجازه میده زود باشین
_ باشه باشه. همینجا بمونینا جایی نرین یه وقت
دیگه منتظر جوابش نموندم و دویدم سمت دستشویی،صورتمو خوب شستمو یکم موندم تا قرمزیش از بین بره.
رفتم بیرون کولمو برداشتم و توش دنبال دستمال کاغذی گشتم. نبود که نبود
یهو یه دستمال اومد جلوی چشمم
سرمو آوردم بالا...
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#پارت_نود🌹
(حجاب من)😍
سرمو آوردم بالا
محمد_ صورتتونو پاک کنین بریم
_ممنون
ازش گرفتم سریع صورتمو پاک کردم و راه افتادیم سمت کلاس. در زد
استاد_ بفرمایید
درو باز کرد
استاد_ اا تویی پس چرا نمیای داخل
با احترام گفت_ ببخشید استاد یکی از بچه ها دیر کرده میشه اجازه بدید بیاد داخل کلاس؟
صدای متعجب استاد پیچید تو گوشم
استاد_ منظورت کیه؟
محمد یکم اونورتر رفت و بهم نگاه کرد تا برم جلو
رفتم کنارش ایستادم
استاد بهم نگاه کرد_ شما دیگه چرا خانم زارعی؟
سرمو انداختم پایین ولی هیچوقت عادت به عذرخواهی نداشتم
استاد_ این دفعه فقط به خاطر اینکه بهترین دانشجوم تو این کلاس هستین و چون محمد هم ازم خواسته اجازه میدم
اما دیگه تکرار نشه
_ ممنون
دوتایی رفتیم داخل که با یه عالمه چشم که همشون هم به ما دوتا ذل زده بودن مواجه شدیم
هردوتامون عین بچه های مظلوم سرمونو انداختیم پایین و رفتیم بشینیم
درس امروزمون کار با کامپیوتر بود
یه نگاه به اطراف انداختم پشت همه ی سیستما پر بود تنها جای خالی یکی کنار علوی بود یکی هم کنار همون دوست
محمد که از کلاس اومده بود بیرون
_ حالا کجا بشینم
محمد که صدای آروممو شنید یه نگاه به من و یه نگاه به دورو برش کرد مسلما جای خودش کنار اون دوستش بود. وقتی
چشمش به جای خالی کنار علوی افتاد اخماش رفت تو هم...
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_نودو_یک🌹
(حجاب من)😍
اخماش رفت تو هم
محمد_ یه لحظه اینجا بمونین
رفت کنار دوستش و یه چیزی زیر گوشش گفت که اونم از جاش بلند شد نشست پیش علوی
محمد آروم زمزمه کرد_ بیا اینجا
با لب خونی فهمیدم چی گفت
رفتم پیشش
به صندلی اشاره کرد_ بشینیم
نشستم. هر دونفری که کنار هم نشسته بودن باید یه کار خوب ارائه میدادن محمد با دوستش یه کار نصفه و نیمه انجام داده بودن که وقتی من نشستم اونو حذفش کرد و دوتایی شروع کردیم به
درست کردن
کارمون عالی شد. استاد وقتی دیدش یه 20 خوشگل به دوتامون داد
_ممنونم
برگشت سمتم
محمد_ برای چی؟
_ اگه شما نبودین من امروز مشروط میشدم ولی الان به جای اینکه مشروط بشم 20 شدم،واقعا ممنونم
محمد_ خواهش میکنم این چه حرفیه وظیفم بود
دیگه چیزی نگفتم و ساکت نشستم تا اینکه استاد خسته نباشید داد...
6 روز آینده برام مثل یک قرن گذشت
تو این چند روز بابا درموردشون تحقیق کرد و کسی جز خوبی چیز دیگه ای ازشون نگفت. مریم هم از ماجرا با خبر شدو
کلی خوشحال شد و دستم انداخت یک ساعتی بود که اذان ظهر زده بودو تازه چند دقیقه پیش نمازمو تموم کرده بودم که تلفن زنگ خورد. مامان گوشیو
برداشت
_ الو؟
.....
_ سلام شمایین نرگس خانم چه عجب یادی از ما کردین
یه قلم : zeinab.z
ادامه دارد...
#پارت_نودو_دو🌹
(حجاب من)😍
سلام شمایین نرگس خانم چه عجب یادی از ما کردین
.....
بله زینب فکراشو کرده
.....
_ جوابش مثبته
.....
خندید_ بله واقعا دروغم چیه
.....
_ قدمتون سر چشم تشریف بیارین
.....
_ خداحافظ
گوشیو قطع کرد
_نرگس جون بود؟
مامان_ آره
_ چی گفت؟
مامان_ خیلی خوشحال شدو گفت همین امشب میان تا قرارو مدارارو بزاریم
قلبم هُری ریخت. یهو استرس گرفتم
بحث ازدواج برای دخترا خوشحال کنندست چون قراره از این به بعد یه مرد مثل کوه پشتشون باشه،یه شونه برای
اشکاشون داشته باشن،کسی کنارشون باشه که قراره تمام تنهاییای دوران تجردشونو پر کنه،غمخوارش باشه سایه سرش باشه ولی با تمام این خوشی ها یه چیزایی هست که باعث استرس دخترا میشه و اون ترس از موفق نبودن
زندگیه آیندشه،ترس از اینکه برای همسرش ایده آل نباشه،نتونه یه زندگیو اداره کنه،همسر خوبی نباشه و در آخر مادر
خوبی نشه
همه ی اینا یهو به دلم هجوم آوردنو تسخیرش کردن. حس خیلی بدی به وجودم افتاده بود و استرس شدیدی داشتم.
سعی کردم کنترلش کنم ولی نشد...
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
سلام به اعضای ی محترم
اول اینکه معذرت میخوام بخاطر تاخیر پارت گذاری واقعا این روزا سرمون خیلی شلوغه دوما اینکه دوتا پارت اضافه گذاشتم چون به احتمال زیاد نتونم فردا رمان و بذارم
ممنون از صبوریتون 😊
یاعلی✋🏻
#مناسبتۍ🥀
ضࢪبہاۍزدعَدوفࢪقسرشریختبهم
رستگاࢪشدعلے؛هستۍماریختبهم😭🖐🏻
🕯⃟🖤 ¦ #ܝܝ݅ܝܣߊܥࡅߺ̈ߺࡉܩࡐܠߊࡏܠܨ