میگفت⇩
˼توجھتبہهرچہباشد؛
قیمتتوهماناست!
اگرتوجھتبہخدا و
اهلبیتباشدقیمتیمیشوی . . .
حواستو،بہهرڪہرفت،توهمانے(:♥️˹
#حاجاسماعیلدولابۍ🌿
🌻⃟⛓
#تلنگر🌱
.
.
مــےگـفـتـ:☔️
اگرمیگویـیدالگویتانـ🍭
حــضرتزهرا(س)استـباید♥️
کاریکنیدایشانازشما🦋
راضےباشندوحجاب✨
شمافاطمےباشد...
‹🪵🖇️›
-
-
شُماهایادِتوننیستوَمَنَمیادَمنیستچُون
تواونزَماننَبودیم..!
وَلےیِہزَمانۍتوجِبہہیِہفَرماندِهداشتیمبِہ
نامِحاجاَحمَدِمُتُوَسِلیانڪهبِخاطرِبہڪار
بُردَنِیِڪڪَلَمِهۍاِنگِلیسۍ(مِرسۍ)تَوَسُطِ
یِڪرَزمَندِهتوبیخِشڪَرد!🖐🏻
میدونینچِـــرا؟!
چُونمۍگفتمااِنقِلابڪَردیمڪهفَرهَنگِ طاغوتۍوَغَربرواَزایرانخارِجڪُنیم!!
فِڪرڪَردیمبِگیم(مِرسۍ،اُوڪِۍ)دیگہ
ڪِلاسِمونمیرھ😏
اِنقلاببَسیجۍواقِعےمیخوادنَہبَسیجۍ
غَربزَدھ🖐🏻
-
-
🪵⃟🏈¦⇢ #تلنگرانہ••
«🌸🌈»
🌿💥¦›⇜ #مـدیࢪ••
ࢱࢱ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
🌵✨یکیهست..؛
کهلحظهبهلحظه..'
براتدعامیکنه..!!
واسهگناهاتاستغفارمیکنه..!!🤞
🌸🍃حتیاومدنوظهورشهمبهنفعتوئه.
یعنیاگهدعآبراظهورشکنی..
بازمتهشبهنفعخودته..!!😉
ولیبازمبیخیالی..'
😓وفراموششکردی..'
راستیرفیق..!!✨
خیلی بامعرفتی..؟.. :)
#بہخاطردلامامزمانازگناهاموندستبکشیم!
ࢱࢱ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
💥🌿¦›⇜ #ٺݪنگࢪانہ••
#چادرانه🧕🏻
.
.
وچه زیباست سیاهی چادرت…💫
نمی دانم این چه حسی بوده که
چادرت به من داده…💕🌼
اما می دانم که با دیدن آن…
امید.. قوت قلب... و آبرو می گیرم🔖
باور کن چادرت نعمت است🍃😌
قدر این نعمت را بدان!
.
.
.
میگفت :
اگه به نامحرم نگاه میڪنی
به خاطر اینه ڪه نمیدونی
دیدن مھدی"عج" با اون
شالِ سِیدے چه لذتے داره ...😭
|#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج🌱
#تلنگر
🦋⃟⃟⃟⃟ ⃟🕊 #خاطره
رفیقشہید میگفت:
هواخیلیسردبود❄️
ماهممونتوچادارا🏕 ۷یا۸نفریمیخوابیدیم🤦🏻♀️
واقعااونشبهواسردبودبطور وحشتناک🤧
ساعتسهشببودپاشدمرفتمبیرون
دیدمیکیکنارماشینباهمونپتوداره
نمازشبمیخونہ!🤭🙄
اینچیزاروماتوواقعیتندیدیم
توفیلمادیدیم!
امامندرمورد بابڪ دیدم🙂🌸
-رفیقشمۍگفت:
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدا
مۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابه
اومۍدهند..
ونورۍهمبرایخوانندهآیات
قرآنفرستادهمۍشود...🌿`
-🌱شهیدمحسنحججی
#شهیدانہ
#پاےدرسدل
<🕯⃟🔗›
•
•
•
اشكونگاهِحسرتوتصویرِکربلا ..
ایناستروزگارِزیارتنرفتهها🖤!'
•
•
<🕯⃟🔗›| ↜ #مـحࢪم
•.📌🔖.•
-تأثیریڪرأے...
مقاممعظمرهبرے:
گاهۍیڪرأےهممؤثࢪاست؛
هیچڪسنگویدرأےمنِتنهاچہتأثیرےدارد،،،
گاهۍیڪرأےیاچندرأے
درسرنوشتیڪڪشورتأثیرمیگذارد!
#سخـنانحضـࢪتمـاھ♥️🌜
️️جانم فدای سید علی😍❤️
‹🪴🌱›
#تلنگر✋🏼🙂
حجابوعفتوحیاوآبروۍخودرا
بهچهقیمتیمیفروشیم
قیمتمحبتودلدادگۍبهحضرتزهرا
ویاپیروۍازمدهاۍغربی...!
اندڪیبهقیمتواقعۍمانبیندیشیم
وخودرادرحراجۍهاارزاننفروشیم💔:)
بۍاعصاببودن
افتخارھڪہتوےبیوگرافیتونمینویسیدبےاعصاب ؟!😐
بدونیدڪہبراےشیعہامیرالمومنینننگہ
مومنبایدخوشاخلاقباشہ(:
#پشت_تریبون🖐
Γ🍃✍🏼••
#تلنگرانہ
آمـادھشـہـادتبودن...
بـاآرزوۍشـہـادتداشـٺـن،
فرسنگهافاصلهستوفـرقمےڪنـه✋🏼(:
#حواسمونهست؟💔!'
°🌹🌿•°
هواشناسیاعلامکرد :
هوایمهدیفاطمهرا داشتهباشید
خیلیتنهاست💔
سلامتیش ⁵ صلوات ✋🏻🌱
خجالتنکشعزیزکپیکردنشعشق میخواد🙂
∞❥| #امام_زمان
●●●●●•••❁•••●●●●●
🌿⃟ 🌹¦⇢ #ثواب_یھویۍ
ـ ـ ـ ـــــــــ❁ـــــــــ ـ ـ ـ
#ڪپیباذڪرصلوات
چوبلاۍ
ٖچرخشعرمکردھفرهنگلغـات
بیخیالقافیہ،مندوستتدارم
‹حُسِیْنْ..!•
#بیخیـالقافیـہمندوسـتدارم :)🌱
به گدایت نظری کن که به امید عطا
شب جمعه شده و آمده مسکین به حرم
#ایکشتهیفتادهبههامون...
#شب_زیارتی
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_سوم
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما
مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش
سخت تر نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید
بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد
با شنیدن صدای مداحے
یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد
ــــ خدایا چیڪار ڪنم
صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان
بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز
دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد
نگاهی به پسرهایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ هم
ہ حاضرین را درآورده بود
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بلاست
یا توی هیئتت
وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود
که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود
عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی
عڪس حرم توے قاب منو دلواپسی
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید
ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادِر سرت ڪن مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد
ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم
خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد
دختره لبخند ی زد
ـــ چرا بری ??بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے
ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا
ـــ امام حسین)ع(
من دیگه برم عزیزم
مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کردچادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن
اے امیرم یا حسیڹ
بپذیرم یا حسیڹ
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم ڪرب و بلاست
یا توے هیئت
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_چهارم
مداح فریاد زد
ــــ همه بگید یا حسین
همه مردم یکصدا فریاد زدن
ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــــن
مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد
ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین
دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته
بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می
گفت مردم گریه می کردن
مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد
ــــ بابام داره میمیره
همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم
باعث آشوب تر شدن احو الش شد
ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا
مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست
داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه
چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت
با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در
جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را
یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر
محجبه وارد شد
اِاِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد
دختره خندید
ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و
کنارش،نشست
ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه
مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سرگیجه، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد
ـــ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی
مهیا رسرش را تکان داد
ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
ــــ کجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید
پیشش باشم
مریم دستی به بازویش کشید
ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونمتون مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_پنجم
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد
ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون
مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
سوار شدند
مهیا حتی سلام نکرد
داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد
مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد
منی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است
ــــ خانمی باتوم
مهیا به خودش اومد
ـــ با منے ??
ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی
ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد
به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم
مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده
باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی
بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند
ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند
مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پر ستار کشید
ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش
ــــ اروم باش عزیزم
ـــ چطور اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه
مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد
ــــ اسم پدرتون
ــــ احمد معتمد
مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد
و چیزی را به سید گفت ،سید به طرفـ آن ها امد
مریم پرسید
ـــ چی شد شهاب
مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش
ـــ اتاق ۱۱۱
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود
بالاخره تصمیم خودش را گرفت
در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی
خوابش برده
ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_ششم
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای
نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید
دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت
احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت
ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی
و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند
ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا
اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم
مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید
ـــ چی؟؟
احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد
ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
مهیا با خنده اعتراض کرد
بابا
ـــ اِ
احمد اقا خندید
ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه
دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد
ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس
باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید
ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن
ــــ الان دیگه مرخصن
مهیا تشکر کرد
احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به
دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید
چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۱شب بود
از جایش بلند شد
ــــ ای بابا چقدر خوابیدم
به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و
به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را
کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت
یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد
بی اختیار اسمش را زمزمه کرد
ــــ سید،شهاب،سیدشهاب
تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند
ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره عقده ای،
ولی دیر نیست ??
نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اما
ده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد
موهایش را بیرون ریخت
آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد
کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد
چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت
در آیینه نگاهی به خودش انداخت
ـــ وای که چه خوشکلم
و یک بوس برای خودش انداخت
به طرف اتاق پدرش رفت
تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به
مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
این خیلی ڪشنده است
که امام زمان بگه
تو به فڪر من نبودی اصلا؟
#استادشجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نجواے_دلتنگے
🎙بانواےبرادرحسینطاهرے
"آھاز دورے..."
خدایا دُرود فرست بر ولۍ اَمرت
آن قائم آرزو شدھ، و دادگـسترِ
مورد انتظـار . ❪دعاۍ افتتاح❫
• و اُنظر الینا، غصهـ ها بالا گرفتھ :)
•••❀•••
بہقَمَـࢪِفـٰاطِمیّونشٌھࢪَٺداشت...♥️
یڪیازشٌࢪوطِعَقدَشاینبـود
ڪهمدافعِحَࢪَمباقےبِماند...🍃
میگفٺ:
مَـنحـاضِࢪَم
مِثلعَـلیاڪبَرِامـٰامحٌسِین(؏)
اِربـاًاِربـاًبِشَموݪۍناموسِشیعہ
حِفظبشـہ...💔
آخَـࢪِشهَم
دَࢪحـالِخٌنثیڪࢪْدنِ
بٌمببـودڪهمنفجرشـد
وَقِسمتیازبَدَنِشتیڪهتیڪهشد...
شـھیدحٌـسِینهـࢪیࢪےٖ🖇🌱
#شھیدآنہ🕊♥️