فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺امام زمان را با این نام صدا بزن🥺
#پیشنهاددانلود👌🏻
✍🏻 #تلنگر💞🌱
وقتی اینـترنت قطع میشه مرتب ازهم
میپرسیم:
_اینترنت کی وصل میشه!؟
بعضیامـون چه ڪارایی میکنیم که اینترنت قطعشده!؟
چه کارایی میکنیم که زودتر زودتر وصل
بشه؟
اصلا آروم وقــرار نداریم...
آنقدر که منتظراتصالاینترنت هستیم
منتظــر امام عصـرمونم هستیم!؟
روزی چنــد بار از خودمون میپرسیم
راستی امام عصرمون کیمیاد!!!؟؟
چهکاراییکمک میکنه بهظهورشون!؟
چه کارایی مانعِ تعجیل در ظهور شونه!؟
اصلا این سوالا رو پرسیدیم از خودمون!!؟؟
و دوباره جز اینکه بگوییم شرمندهایم آقا
جان که حتی اندازهی اتصال به اینتـرنت
منتظر شما نیستیم!!😔✋🏻
#بهخودمونبیایم...
#اندکےتفکر🌻
.
بعضےهاوقتےمےروندآنقدر؛
سبڪبارندکهآدمبهشان
غبطهمےخورد..!🚶🏻♀🕳
.
دࢪوصیتنامہاشنوشتہبود:
[فقطهفتتانمازِغفیلہامقضا شده
لطفاًبرایمبخوانیـد🌸🌱']
.
🎇⃟🍀¦⇢ #تلنگرانه
#صلواٺبفرسمومݩ•-•
✳️ اطلاعاتی #مفید در خصوص #جنگ_نرم
💠 جنگ نرم حداقل در 6 سطح بررسی میشود :
🔸1. #ویژگی_های جنگ نرم :
*۱- پیچیده بودن
*۲- آرام و بیصدا بودن
*۳- غافلگیر کننده
*۴- پیشرفته
*۵- هنرمندانه
*۶- سازماندهی شده
*۷- سریع و پرشتاب
*۸- دقیق نبودن مرزهای خودی و غیر خودی
🔹 2. #روشهای اعمال جنگ :
*۱- فریب مردم
*۲- شایعه پراکنی
*۳- شبهه افکنی در جامعه
*۴- کارشکنی در برنامهها
*۵- #نفوذ ( نفوذ در اشخاص - نفوذ در ارکان - نفوذ در برنامهها و تصمیمات)
*۶- برخی اغتشاشات صنفی
🔸3. #ابزار_های جنگ نرم :
*۱- #رسانه ؛ به عنوان مهمترین ابزار جنگ نرم شامل : ماهواره ، اینترنت ، فضای مجازی و ...
*۲- #سلبریتیها از هر قشری ( هنرمند، ورزشکار ، شاعر ، خواننده و ...)
🔹4. #اهداف جنگ نرم :
*۱- تغییر باورها و اعتقادات
*۲- تغییر افکار و اندیشهها
*۳- تغییر رفتار
*۴- تغییر ساختار ( #هدف_غایی )
🔸5. #پیامدهای جنگ نرم :
*۱- سست کردن #مقاومت ملی
*۲- از بین بردن #وحدت و انسجام
*۳- به هم ریختن #آرامش روانی جامعه
*۴- ایجاد #دوقطبی های کاذب و عمیق کردن برخی شکافهای سطحی و جزئی موجود
*۵- تقویت گرایشات به خارج از مرزها
*۶- تغییر #سبک_زندگی از شیوه بومی، سنتی و اسلامی به لوکس گرایی و مصرف زدگی
*۷- تغییر نگاه طهارتی مردم به برداشت صرفا بهداشتی ( سگ چون #واکسن زده و با شامپوی لوکس شستشو می شود پس نگهداریش در منزل بلا اشکال است! )
*۸- ترویج بی تفاوتی نسبت به محیط اطراف و اطرافیان، چه این اطراف، همسایه یا شهر دیگری باشد یا کشوری دیگر
🔹6. #راههای_مقابله با #جنگ_نرم :
*۱- تکیه به خداوند و رعایت تقوا و تعبد
*۲- بصیرت افزایی
*۳- نیکوکاری
*۴- تقویت همبستگی
*۵- خدمت به مردم
*۶- شایسته گزینی
*۷- مبارزه با فساد
*۸- صداقت با مردم
*۹- حضور در مراسم
*۱۰- تقویت روحیه ایثار
*۱۱- تقویت امید در جامعه
*۱۲- باور به نقش جوانان
*۱۳- توجه جدی به پرورش کودکان و دانش آموزان
*۱۴- تسهیل #ازدواج
*۱۵- توجه به معیشت مردم
*۱۶- اعتقاد به اصل " #ما_می_توانیم "
*۱۷- ساده زیستی و پرهیز از #اسراف
*۱۸- مصرف کالای داخلی
*۱۹ - تلاش در جهت رفع محرومیت
*۲۰- کاهش فاصله های غیر ضروری و غیر لازم میان مردم و #مسئولین
✳️ جنگ ما امروز با #غرب ، امتداد جنگ هشت ساله دیروز در مرزهای خاکی ایران است ، اما به مراتب سخت تر و پیچیده تر
🔹 اما چرا #پیچیدهتر ؟
✅ جواب :
🔸 در جنگ با دشمن در مرزهای خاکی ، متجاوز دیده میشد ، #اِشغال خاک و به شهادت رساندن مدافعان وطن معلوم بود و میشد دشمن را شناسایی کرد ، اما در جنگ نرم دشمن سلاح نظامی ندارد
🔸 #هوشیار و بصیر بودن در تمام ابعاد فردی و اجتماعی لازمه زندگی مومنانه و جهاد گونه است
سلام دوستان عزیز انشاءالله از امشب می خوایم( رمان حجاب من )رو در کانال قرار بدیم امیدوارم استقبال کنید 😊
پارت_اول✨
(حجاب من),😍
گوشمو به تلفن نزدیکتر کردم تا بتونم صداشو بشنوم اما دریغ ....
مامانم با دستش منودبه آرومی هول داد که عقبتر برم منم که دیدم تلاشم برای شنیدن صداش بی فایدست بیخیال شدمو رفتم سر میز و مشغول
خوردن عصرونه شدم.
-زینب مامان چته نزدیک بود لهم کنی پشت تلفن . زن عموت بود
-خب چی میگفت ؟
-هیچی حرفهای همیشگی. تو هنوز عصرونتو تموم نکردی ؟
پاشو پاشو برو درستو بخونم کنکور داری مثلا.
میزو جمع کردم و بعد از خوردن چاییم به اتاقم رفتم کتابمو باز کردم تا مشغول خوندن بشم که قیافش اومد جلو چشمم سرمو تموم دادم تا فکرمو متمرکز کنم و مشغول خوندن شدم.
به ساعت نگاه کردم ۹دشب شده بود کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم تو پذیرایی بابا اومده بود. بهش سلام کردم و رفتم تو آشپزخونه تا به مامان کمک کنم .
برگکاهویی از ظرف سالاد برداشتم
مامان کمک نمی خوای؟
-چرا مامان جان میزو بچین
چشمی گفتمو میزو چیدم و بابا رو صدا کردم تا بیاد برای شام
بعد از خوردن شام مسواک زدن. گرفتم خوابیدم. فردا صبح باید میرفتم مدرسه ...
صبح با صدای بابا از خواب بیدار شدم. چون خوابم خیلی سنگینه ساعت کار ساز نیست
چند دقیقه به همون حالت رو تختم نشستم که صدای اذان و شنیدم بعد از چند ثانیه بلند شدن رفتم دستشویی . تو اینه روشویی به صورتم خیره شدم
چشمای قهوهایم پف کرده بودن یه مشت اب سرد به صورتم زدم تا چشمام بهتر بشه وضو گرفتماومدم سجادمو باز کردم از عمق وجودم نماز خوندم بعد نشستم دستامو بردم سمت خدا یه صلوات فرستادم
تا حرفام به سمت آسمون برن و شروع کردم به راز و نیاز با معبودم
استغفار کردم بابت همه ی گناهام از خدا خواستم کمکم کنه و مهر خودشو اهل بیتشو بیشتر و بیشتر به دلم بندازه،این
کار هر روزم بود. سر همه ی نمازام اینو از خدا میخواستم چون دلم میخواست مهرشون تو دلم صدها برابر بشه
وقتی از سجاده بلند شدم صورتم کاملا خیسه اشک بود به ساعت نگاه کردم 6 شده بود کارامو کردم که برم مدرسه
آماده شدم طبق معمول دیر کرده بودم ساعت یه ربع به 8 بود زنگ زدم به آژانس و رفتم مدرسه یواشکی به همه طرف نگاه میکردم و مواظب بودم ناظممون نباشه اوف بالاخره این 38 تا پله ی لعنتی تموم شد و رسیدم طبقه ی بالا رفتم
سمت در کالس و به درش نگاه کردم سوم کامپیوتر. کامپیوتر! همون رشته ای که به خواست عشقم اومدم. چون مدرسه
همه طرفش دوربین داشت خیلی ضایع بود اگه گوشمو میزاشتم رو در پس عادی ایستادم و یکم گوش کردم دیدم ای
دل غافل صدای معلممون از تو کلاس میاد داشت گریم میگرفت اگه میرفتم دفتر ایندفعه دیگه ناظممون پوستمو میکند با اینهمه تاخیر و بار هزارمی که داشتم برگه میگرفتم برای معلم تا برم تو کلاس، با بدبختی رفتم سمت دفتر نظافتچیمون خانم ریاحی با کمی فاصله از در ایستاده بود برگشت سمتم
ریاحی_سالم خوبی زارعی بیا تو
_ سلام مرسی
رفتم تو سلام کردم
خانم ناظم_ سلام به به خانم زارعی چه عجب کردین قدم رو چشم ما گذاشتین یه لبخند ژکوند زدم و با مظلومیت بهش نگاه کردم
ناظم_ قیافتو اینجوری واسه من مظلوم نکن تو دوباره دیر کردی زارعی؟
#پارت_دوم🌹
(حجاب من )😍
سرمو انداختم پایین
ناظم_ مگه من چنبار بهت نگفتم شبا کمتر با لبتاب ور برو زود بخواب باز چرا دیر کردی ها زارعی؟
_ خانم به خدا من دیشب زود خوابیدم با لبتابم ور نرفتم زیاد نمیدونم چرا دیر شد
یکم بهم خیره شد و گفت
ناظم_ نامرو بهت میدم ولی دیگه نبینم دیر کنی ها
سرمو تکون دادم
اسم دبیرو بهش گفتم نوشت، نامرو ازش گرفتم خداحافظی کردم رفتم سمت کلاس
روزها و ماه ها پشت هم میگذشتن و به زمان کنکور نزدیکو نزدیکتر میشدم
دقیقا دو روز بعد از تولدم یعنی 13 مرداد زمان کنکور بود
تقریبا اماده بودم اما خیلی خیلی استرس داشتم و همش میترسیدم از رسیدن اونروز
.
.
امروز 11 مرداده روز تولدم
بالاخره امروز هم از راه رسید دو روز دیگه هم که کنکور دارمو دارم میمیرم از استرس
تا الان که ساعت 6 هست خبری از هدیه و کیک نبوده نمیدونم والا اه تلویزیونو روشن کردمو اهنگ گذاشتم شروع کردم به رقصیدن
آبیای
جونم قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو
گرمی خونم شو ببین پریشونه دلم، بیا آرومم کن
ای جونم، میخوام عطر تنت بپیچه تو خونم
تو که نیستی یه سرگردون دیوونم
ای جونم بیا که داغونم
(ای جونم : سامی بیگی)
---------------
---------------
اَخییی خسته شدما
ولو شدم رو مبل و همینجور داشتم نفس نفس میزدم که زنگو زدن نگاه کردم بابا بود درو زدم باز شد
به نفس نفس زدنم ادامه دادم که یه دفعه دیدم مامانم داره از در میره بیرون
صدای کمه پچ پچ از بیرون میومد گوشامو تیز کردم اما این مامانو بابای من زرنگترن
بعداز یکی دو دقیقه اومدن تو. خندم گرفت یه کیک دست مامانم بود و هدیه دست بابام
عین حیوون گوش درازی که بهش کیک دادن ذوق مرگ شدم
بابا و مامانم با نیشه باز اومدن سمتمو میز مبلو اوردن جلو کیکو کادو رو گذاشتن روش..... وقتی پاکت هدیه ی بابام که
پول بود و مامانم عطری که عاشقش بودم و همیشه میزدمش ایفوریا رو بهم داده بودن البته بگما منظورم از اینکه همیشه
میزدم داخل خونه بود چون اگه مرد نامحرم بوی عطر زن نامحرمو استشمام کنه تا زمانی که اون زن به خونه برگرده فرشته ها براش لعن و نفرین میفرستن. باز کردم، کیک و شام خوردیم بعدشم جشنمون تموم شد.....
به قلم : zeinad.z
و من چگونہ
بیتو نگیرد دلم؟!
اینجا کہ ساعتو آیینہو هوا بہتو معتادانـد!(:♥️
کانالی پر از متن های رمانتیک 👇👇👇👇👇
@qalyann
کانال :تلگرام
•°~🖇♥️
نگاهبهنامحرمخنجربهایمانتانمیزند
وچیزیجزگناهبهزندگیتاناضافهنمیڪند.
اینهمهنگاهخوبوجودداردمثل:⇩
نگاهبهچهرهپدرومادر،
عالمربانے،
قرآن،
ونگاهمحبتبهزنوبچه
کههمهاینهاعبـادتاست...!🌱
#استادانصاریان
🌻___________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 یابن الحسن! من را با بدیهایم بپذیر ..
#یک_دقیقه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧چرا برای امام زمان(عج) صدقه میدیم؟
🎤 # بشنوید| گفتاری از حجتالاسلام #علوی_تهرانی درباره ظهور منجی
#نیمه_شعبان
••🖤☁️••
حاجقاسمیهجاتوی
وصیتنامشونمیگن؛
خدایاوحشتهمہے
وجودمرافراگرفتہاست'
منقادربہمھارِ
نفسِخودنیستݥـ
رسوایمنڪن!
+ حقیقتاحاجےڪہاینجورےمیگن
آدمخیلےزیادشرمندهمیشھ :)💔
ـ ـ ـ ـــ☁️🖇ـــ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔مناجاتی با امام حسین(ع) ...
🔻شاید به این دلیل رهبر انقلاب از اربعینیها خواستند پیش امام حسین شکوه کنند از این دوری ...
- یا اباعبدالله(ع)! امسال ما رو راه ندادی؟!
- خوشت نیومد از ما؟
- یا سیدالشهدا(ع)! این دفعه اگر بیام مودبانهتر میام ... فقط راه رو باز کن ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥هدف شهیدان
📌شهیدان برای چه به میدان جنگ رفتند؟
#پارت_سوم🌹
(حجاب من)😍
بعدشم جشنمون تموم شد.....
مزاحم_ زینب بلند شو مگه نمیخوای نماز بخونی
غلط زدم یه سمت دیگه
مزاحم_ زینب امروز کنکور نداری مگه
یه دفعه از رو تخت پریدم نشستم
_ به اون مزاحم نگاه کردم
اا اینکه بابا گلیه خودمه
یه خمیازه کشیدم که بابام خندید و موهامو بیشتر بهم زد و ریخت تو صورتم منم نق زدم
بابا_ بلند شو برو وضو بگیر نمازتو بخون افرین دختر گلم
_ یه خمیازه ی دیگه کشیدم و بلند شدم رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه امروز کنکورمو خوب
بدم و دلمو اروم کنه
نمازم که تموم شد ساعت 30:5 بود، رفتم یکم نرمش و ورزش کردم تا حواسم پرت بشه و استرسم کم بشه بعد هم
صبحانه خوردم
مامان_ زینب بدو زود آماده شو 8 امتحان شروع میشه ها. یه ربع دیگه آژانس میاد زود باش
_ باشه مامانی الان لباس میپوشم
_ بدو
رفتم تند تند شروع کردم به پوشیدن مانتو شلوار آبی نفتی مدرسه مقنعه ی مشکی و چادرمم سرم کردم. سه تا مداد
شکلات آب معدنی کیف پول کلید خونه قرآن کوچولو آینه کوچولو کیف کوچیک وسایل امداد که همیشه همراهمه دفترچه یادداشت کارت عضویت کتابخونه کارت بسیج کارت ورود به جلسه کنکور همرو ریختم تو کیف دستیه مشکیم و از اتاقم
رفتم بیرون
مامان_ بالاخره آماده شدی بدو که ماشین اومد
_باشه بریم
کتانی مشکیمو پوشیدم و با مامان نشستیم تو ماشین
طبق معمول که تو ماشین نشستم شیشرو دادم پایین و دستمو گذاشتم رو در ماشین تا باد بهش بخوره و سرمو کمی به
جلو متمایل کردم خیلی استرس داشتم شاید کمی اروم بشم اینجوری
الاخره بعد از ده دقیقه که برام یه قرن گذشت رسیدیم به مدرسه. از قبل بهمون گفته بودن کنکورمون یا تو دانشگاست و یا به احتمال زیاد تو یکی از مدارس، که خب افتاد به مدرسه
مامان_ پیاده شو دیگه زینب
پیاده شدم با مامان رفتیم تو
_ اا مامان دوستام اونجان بریم اونجا
مامان_بریم
_سلام مریم سلام خاله
مریم_ سلام زینب خوبی
باهم دست دادیمو روبوسی کردیم
خاله سمیه_ سلام دخترم خوبی؟
_ممنون خاله خوبم شما خوبین؟
به قلم : zeinad.z
ادامه دارد..
#پارت_چهارم🌹
(حجاب من)😍
خاله سمیه_ خیلی ممنون خوبم عزیزم
یه چند دقیقه ای با هم حرف زدیم که دقیقا راس ساعت 8 امتحان شروع شد...
اه چهار ساعت تمام اونجا نشستم مغزم هنگ کرد دیگه. از بس فکر کردم سرم گیج میره. مریم رفته بود رفتم یکم به
صورتم آب زدم و با مامان رفتم خونه
دقیقا سه ماهه دیگه جواب کنکور میاد خدا خودش رحم کنه
.
.
اوف کنکورو که دادم راحت شدم فقط نگرانم قبول نشم. ! وای خدانکنه، من قبول نشم دیوونه میشم! دو روز از کنکور
دادنم گذشته دیروز استراحت کردم و امروز با دوتا دوستام اومدیم بیمارستان برای گذروندن دوره ی 15 روزه ی تخصصی امداد بعدش هم که امدادگر کامل میشیم
سر پرستار!خانم تقوی _ خب بچه ها برین لباساتونو بپوشین بیاین اینجا منو سارا و فاطمه _ چشم
راه افتادیم سمت اتاقی که بهمون گفت
_ بچه ها بدویین که فکر نکنن تنبلیم
سارا_ یعنی نیستیم؟
_ خو اینجا که کسی آشنا نیست بدونه فقط خودمون سه نفر میدونیم شما هم صداشو در نیارین بزارین فکر کنن خیلی
زرنگیم شاید تو بیمارستان نگهمون داشتن ماهم میمونیم ژست دکترارو میگیریم الکی اینورو اونور میریم ببیننمون بعدم
واسشون کلاس میزاریم و خندیدم سارا یکی زد تو سرم و گفت_ دیوونه
فاطمه هم سرشو به معنای تاسف تکون داد
_ اا خو چرا میزنی مگه من چی گفتم
پرستار _ شما سه تا کجا موندین بیاین دیگه هنوزم که لباس نپوشیدین اه چقدر تنبلین
ما سه تا_ فهمیدن اه
پرستار _ دارین چیکار میکنین بدویین
ما سه تا_ چشم
.
.
_ خانم تقوی ما باید چیکار کنیم؟
تقوی_ سحر جان؟
یه پرستار جوون و لاغر اومد جلو زیاد قشنگ نبود
سحر_ بله خانم
تقوی_ این دخترارو ببر
فاطمه آموزشش با پرستار رضایی،سارا آموزشش با پرستار موالیی و زینب با پرستار ملکی
سحر_ چشم خانم تقوی
سحر_ بریم بچه ها
ادامه دارد...
😭😭😭
👇جوانی موبایلش را که کنار قرآن گذاشته و یادش رفته بود با خودش ببرد. وقتی از منزل بیرون رفت " قرآن سوالی از موبایل میکنه "
* چرا اینجا انداختنت ؟
📱موبایل: این اولین بار است که منو فراموش میکنه
📖قرآن : ولی من را که همیشه فراموش میکنه
📱موبایل: من همیشه با اون حرف میزنم ،اونم با من
📖قرآن: منم همیشه با اون حرف میزنم ولی اون نه گوش میده و نه با من حرف میزنه *
📱موبایل: آخه من خاصیت پیام دادن و پیام گرفتن دارم..
📖قرآن: منهم پیام و بشارتهایی دارم و وعده های زیبا دادم ولی فراموشم میکنند*
📱موبایل: از من امواج و مطالب زیادی خارج میشه که ممکنه به عقل انسان ضرر بزنه ولی با این همه ضرر باز هم منو ترک نمیکنه..
📖قرآن: ولی من طبیب روحها و نفسها و جسم "ها هستم با این همه درمان ، از من دوری میکنه
📱موبایل: از کیفیت من پیش دوستاش تعریف میکنه
📖قرآن: من بزرگترین مصدر کیفیت هستم ولی روش نمیشه از من پیش دوستاش تعریف کنه..
در این بین صدای پای جوان آمد که " موبایلم یادم رفته "
📱موبایل: با اجازه شما ، اومد منو ببره، من که گفتم بدون من نمیتونه زندگی کنه....
📖 "" قرآن : من هم قیامت به خدایم شکایت میکنم و عرضه میدارم "یارب ان قومی اتخذو هذا القران مهجورا "
ای مسلمانان والله قرآن مهجور مانده... در نشر این پیام کوشا باشید..
اِنشاءالله دلهای هممون به نور قرآن منور باشه ❤❤
اگر این پیام در دل شما تاثیر گذاشت به بهترین دوستان تان هم بفرستین😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
#یافاطمہ
#پارت_پنجم🌹
(حجاب من)😍
سحر_ بریم بچه هاما هم با یه ژست دکتری پشت سرش راه افتادیم همچین دستمونو کرده بودیم تو جیب مانتوی سفید پزشکیمون و کنار
هم با سر بالا راه میرفتیم که دکترا هم اینجوری کلاس نمیزارن
همینجور داشتیم میرفتیم که یه دفعه یه پسره با لباس سفید جلومون ظاهر شد
سه تامون بهش ذل زده بودیم هم قیافشو انالیز میکردیم و هم ببینیم چیکار داره
خیلی جوون بودو به خودش رسیده بود موهاشو به حالت قشنگی به سمت بالا حالت داده بود و لباس سفید پزشکی تنش
بود یه نگاه به ما کردو از نحوه ی ایستادن و نگاه طلبکارانمون خندش گرفت و با خنده به همون پرستاره سحر گفت
پسره_ خانم پرستار این دخترا پرستارای جدیدن؟
سحر_ نه دکتر اینا برای دوره ی امداد اومدن
پسره در حالی که ابروهاش از تعجب بالا پریده بودن دوباره به حرف اومد
_ واقعاَ؟من فکر کردم با این ژستی که گرفتن
دکتری پرستاری چیزین پس نیمه امداد گرن
خودش هم به حرف خودش خندید بی مزه
ما سه تا طلبکارانه نگاهش میکردیم
_مگه اشکالی داره که قراره امدادگر بشیم؟ بعدشم ما عادت نداریم برای بقیه کلاس بزاریم الآنم فقط داشتیم ادا در
میاوردیم
پسره_ اوه خانم کوچولو درسو مشقاتو نوشتی اومدی اینجا؟ آخییی نمیترسی آمپولو دستت بگیری؟ یه وقت اوف میشیا
با عصبانیت
گفتم _ نخیر نمیترسم بعدشم من کوچولو نیستم مدرسمم تموم کردم مشق نمینویسم
پسره_ آفرین آفرین خانم بزرگ مرحبا حتما مدرستو تموم کردی دیگه مغزت نمیکشید اومدی امدادگر بشی نه؟
_ اصلا اینطور نیست من تنبل نیستم کنکور دادم منتظر جوابم.... خداحافظ دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم به سارا و فاطمه گفتم. بریم پرستاره هم دنبالمون راه افتاد
امروز از دست این پسره خیلی عصبانی شدم کارد بزنی خونم در نمیاد پسره ی سه نقطه
من همینجور تو راه که برمیگشتیم بهش بدو بیراه میگفتم این دوتا هم انگار نه انگار باهم داشتن حرف میزدن اخه اینا هم
دوستن ما داریم؟
بزارین حالا داستان این اعصاب خوردیمو بهتون بگم امروز خانم پرستاره سحر مارو برد پیش پرستارایی که خانم تقوی
گفته بود هر سه تاشون تازه درسشونو تموم کرده بودن داشتیم به توضیحاتشون گوش میدادیم که یهو دوباره سر و کله
ی اون پسره پیدا شد اومد تو اون سه تا پسره به احترامش بلند شدنو با احترام باهاش حرف زدن ما سه تا هم که
همینجور نشستیم انگار نه انگار که کسی اومده
اومد دقیقا رو صندلیه رو به روی من نشست گفت میدونم شما خیلی کار دارین من آموزش یکی از اینارو به عهده میگیرم
اونام که بعد از یکم تعارف از خدا خواسته قبول کردن بیخیال سرمو انداخته بودم پایین و داشتم پاهامو تکون میدادم که
یهو گفت من به این آموزش میدم بعداز چند ثانیه که صدایی از کسی در نیومد سرمو بلند کردم دیدم همه دارن به من
نگاه میکنن یه لحظه هنگ کردم اما سریع فهمیدم موضوع از چه قراره و مخالفت کردم که راه به جایی نبرد و اجبارا
دنبالش رفتم تا بهم یاد بده
اخ خدا بهش که فکر میکنما میخوام اتیش بگیرم
...
یه راست منو برد اتاق تزریقات چندتا آمپول و پنبه الکل از پرستارا گرفت بعد بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت بیرون
ادب که نداره عین چی سرشو میندازه پایین میره
دنبالش رفتم . رفت توی یه اتاق درو باز گذاشت منم رفتم تو
همونجا دم در ایستاده بودم که برگشت سمتم و گفت:....
با قلم : zeinab.z
#پارت_ششم🌹
(حجاب من)😍
همونجا دم در ایستاده بودم که برگشت سمتم و گفت :پسر بی ادبه_ پس چرا وایسادی درو ببند بیا اینجا
درو بستمو رفتم نزدیکتر
پسر بی ادبه_ بشین رو تخت
با تعجب نگاهش کردم
پسر بی ادبه_ چرا تعجب کردی میگم بشین رو تخت دیگه
یه چند ثانیه دیگه نگاهش کردم و بعد رفتم نشستم رو تخت ببینم میخواد چیکار کنه
پسر بی ادبه یه نگاه بهم کردو گفت_ آستینتو بزن بالا
اخمام رفت تو هم
_ چرا اونوقت؟
پسر بی ادبه_ برای اینکه میخوام رو دستت بهت نشون بدم
با اخم بیشتر _ متاسفم من نمیزارم میتونید رو عروسک امتحان کنید
و از تخت پریدم پایین که یهو حس کردم قلبم یه جوری شد یه درد پیچید توش میدونستم الانه که دردم بیشتر بشه
اون پسره همونجور داشت حرف میزد انگار داشت سرزنشم میکرد ولی من یه کلمه هم نمیفهمیدم هر لحظه دردم داشت
زیاد تر میشد اخمام از درد زیاد بیشتر تو هم رفتنو با دستم محکم به قلبم چنگ زدم نمیدونم چقدر گذشت یک دقیقه یا بیشتر فقط میدونم برای من یک قرن گذشت که صداشو نزدیکم شنیدم
نگران شده بود انگار چون هی میگفت چی شد چت شد تو که الان خوب بودی
اما من نمیتونستم عکس العملی نشون بدم فقط یه دفعه حس کردم دیگه پاهام توانی برای موندن ندارن و افتادم روی زمین
اروم چشمامو باز کردم یکم به اطرافم نگاه کردم اا منکه تو اتاق همون دکتر بی ادبم ایش یه چشم غره هم تو دلم براش
رفتم چون حتی نای تکون دادن پلکامم نداشتم
اه چقدر تشنمه
ناله کردم _ آب
یه هو دیدم اومد بالای سرم
اه عین جن میمونه پسره
بهش نگاه کردم یه لحظه حس کردم صورتش غمگینه
اه ولش بابا اصلا به منچه
یه لیوان آب برام اورد خواستم بلند شم اما نمیتونستم بی رمق دوباره افتادم رو تخت و غمگین چشم دوختم به زمین
بغض کردم از ضعفم
حس کردم زیر سرم یه چیزی تکون خورد. نگاه کردم....
دستشو از روی تخت برده بود زیر بالشم طوری که اصلا دستش بهم برخورد نکردو فقط حرکت بالشو حس کردم ....
همونجور یه دستی کمکم کرد بلند شم بعد بالشو گذاشت کنار دیوار و اروم بهم گفت تکیه بده
یه جوری شدم با دیدن اینکارش خصوصا وقتی ابو اوردو سر به زیر گفت
دکتره_ حالت خیلی بد بود هم به خاطر اینکه خیلی ضعیفی و هم به خاطر مسکنی که بهت زدم فعلا توانایی نداری خیلی
تکون بخوری باید اثر مسکن بره تا بعد
آره راست میگفت حتی دستمم تکون نمیخورد
با قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....