#زیارت_نامه_شهدا🌸🍃
"بـسماللهالࢪحمنالࢪحـیم"
السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
#شادیروحشھداصلوات💛!
.•°🔗☔️🌸'
همیشہکہصبحشعرنمـےخـواهد..
یکوقتهایـےتورامیخواهد،فقطتورا🙃:)
#سلامعزیزبرادرم✋🏻
#شهـیـد_محمـدحــسـین_محـمدخـانے✨
#خادم_الشهـداء
#پارت_شصتو_هفت🌹
(حجاب من)😍
امیدوارم خوشش بیادغروب شد و وقت برگشتن فرا رسید، مارو رسوندن خونه و خودشون رفتن البته قبلش مامان ازشون قول گرفت که در
اولین فرصت بیان خونمون مهمونی
محمد
دو هفته پیش که زینب و مامانش باهامون اومدن گردش موقع خداحافظی مامانش فاطمه خانم ازمون قول گرفت که در
اولین فرصت بریم خونشون مهمونی و امروز بعد از دوهفته اومدیم خونشون
اونروز که نمای خونشونو دیدم خیلی خوشم اومد واقعا جالب بود ولی الان میبینم داخلشم فوق العادست احسنت به
سلیقه ای که این خونرو اینقدر قشنگ طراحی کرده
امروز هم مثل همونروزی که زینب اینا اومدن خونه ی ما گذشت دقیقا همونجوری
گرم گرفتن خانواده ها باهم، صحبت کردن، خنده و شوخی و شام. هیچ اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد به غیر از وابستگیه
بیشتر خانوادم به زینب
و اما من، حسی که تو وجودمه بدون اینکه خودم بخوام داره منو به سمتی میکشونه که خودش میخواد که هیچی ازش
نمیدونم که گیجم کرده واقعا گیجم کرده...
.
.
دو سال بعد
الان دو سال از آشنایی من با زینب میگذره
تو این مدت خیلی خوب شناختمش. اخلاقشو خلقیاتشو از چی بدش میاد از چی خوشش میاد
رفت و آمد خانوادگیمونم بیشتر شده اون گردش یک روزه هم شروع تفریحات خانوادگیمون بود
طاها و حتی نازنین متوجه علاقم شدن و بارها بهم گفتن باهاش صحبت کنم اما من هنوز از خودم مطمئن نیستم
مطمئن نیستم حسی که بهش دارم عشق باشه، مطمئن نیستم بتونم خوشبختش کنم و خیلی چیزای دیگه که تو این دو
سال مانع شدن حسمو به زبون بیارم
حتی از به زبون آوردنش پیش خودم هم میترسم
خودم هم نمیدونم دارم چیکار میکنم ولی یه چیزو خیلی خوب میدونم اونم اینه که خدای مهربونم هرچیزی که به صالح
من و برای من باشه ازم دریغ نمیکنه و بهم میده
توکل به خودش
.
.
زینب
از در کلاس اومدم بیرون و راه افتادم سمت نمازخونه... موقع نماز ظهر بود
صدا_ خانم زارعی؟ خانم زارعی؟
برگشتم سمت صدا آقای علوی بود
آقای علوی یکی از همکالسیامه، اسمش حسین و همسن خودم 19 سالشه، چند ماه بعد از ورود من به دانشگاه اومد
دانشگاهمون طبق چیزایی که شنیدم برای کار پدرش مجبور شدن بیان گیلان و اونم انتقالی بگیره
_ بله؟
علوی_ خانم زارعی میشه لطفا جزوه ی درس امروزو بهم بدین بعضی جاهاشو جا موندم نشد بنویسم
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_شصتو_هشت🌹
(حجاب من)😍
بعضی جاهاشو جا موندم نشد بنویسم
باشه حتما. اشکال نداره پس فردا براتون بیارم؟
خندید_ میدونم جزوه هاتونو به کسی نمیدین و کپیشو میدین برای خودشون اما نمیخوام به زحمت بیفتین بیاین بریم
همین کافی نت کنار دانشگاه زیاد وقتتونو نمیگیرم
_ خیر زحمتی نیست. ببخشید من باید برم برای نماز،کپیشو بعدا بهتون میدم. با اجازه
علوی_ قبول باشه. به سلامت
سرمو تکون دادم و رفتم داخل نمازخونه
نمیخواستم باهاش برم چون نه دوست داشتم بقیه ببینن و حرف در بیارن و نه دوست داشتم با پسر غریبه قدم بزنم به
خاطر همین جواب این حرفشو ندادم امیدوارم دلیلشو فهمیده باشه
از دانشگاه اومدم بیرون و راه افتادم سمت پارکینگ
ریموت 206 قرمز همون اهریمنی رنگ و خوشگلمو زدم و سوار شدم
عینک آفتابیمو به چشمام زدم،کمربندمو بستم،حرکت کردم
همزمان که رانندگی میکردم غرق شدم تو دوسالی که گذشت، با همه ی خوبیا و بدیاش، شادیا و غماش
غمایی که با بی رحمی اشکمو در میاوردن و شادی هایی که با سخاوت تمام در اختیارم قرار میگرفتن و باعث میشدن از
خوشیه زیاد قهقهه بزنم
میگن پشت هر خنده گریه ای هست و پشت هر گریه خنده ای. من تو این دو سال اینو با تمام وجود لمسش کردم
اتفاقای زیادی تو این مدت افتاد که اگه بخوام همرو بگم یه کتاب میشن ولی نمونش مثل:
ازدواج عرفان که همه ی توانمو به کار بردم تا فراموشش کنم و با کمک خدای مهربون موفق هم شدمرفت و آمد خانوادگی با خانواده ی شمس که خیلی تو روحیم تاثیر داشته، واقعا دوستشون دارم، کنارشون که هستم
آرامش وصف نشدنی ای رو تجربه میکنم، حتی چندینبار در حالی که نرگس جونو بغل کرده بودم و میبوسیدمش بهش
گفتم خیلی دوستشون دارم و مثل خانواده ی خودم میمونن.
اتفاق دیگه ای که باعث شد کل خانوادمون داغدار بشن فوت پسرعمه ی 10 سالم بود که وقتی با دوچرخه داشته از جاده
میرفته یه ماشین بهش میزنه و... داغش موند رو دل هممون اونقدر به خاطرش گریه کردم که خدا میدونه حتی الان هم
با یادش اشکام جاری میشن، عمه ی بیچارم نابود شد البته پارسال یه بچه ی دیگه خدا بهش داد که اون براش جای
امیر علیشو گرفته
و اما بعد از همه ی این اتفاقای ضد و نقیض چیزی که باعث خوشحالیم شد ازدواج مریم بود، آبجیه عزیزم با دوست
محمد ازدواج کرد پسر خیلی خوبیه. قبلش از محمد دربارش پرسیدم و اونم که ماجرارو فهمید هرچی راجع به دوستش
میدونست بهم گفت منم به مریم انتقال دادم بعدش هم که رفتن تحقیقات و همه از پسره امین و خانوادش تعریف
کردن، گفتن آدمای خوبی هستن. حدودا 10 ماهی میشه عقد کردن فردا هم عروسیشونه به خاطر همین این هفته
هیچکدومشون دانشگاه نیومدن آخه درگیر کارای عروسین
از اونطرف هم طاها و نازنین عروسی گرفتنو رفتن سر خونه و زندگیشون
اما بهترین اتفاق خبری بود که طاها بهم داد و اون خوب شدن کامل قلبم بود یعنی الان قلبم دیگه هیچ مشکلی نداره...
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#پارت_شصتو_نه🌹
(حجاب من)😍
هیچ مشکلی نداره
محمد
امروز عروسیه امین دوست صمیمیه با مریم خانم دوست صمیمیه زینب البته بهتره بگم خواهرش چون وابستگیشون
بهمدیگه از دوتا خواهر هم بیشتره
چون با امین اینا رفت و آمد خانوادگی داشتیم برای همین مامان و بابا و طاها و نازنین هم دعوتن
و مثل اینکه نازنین با زینب هماهنگ کرده یه جایی نزدیکای تالار همدیگرو ببینیم و باهم بریم. منو مامان بابا با ماشین
من، طاها و نازنین با ماشین خودشون و زینبو مامان باباش هم با ماشین زینب میانتو آینه قدیه داخل اتاق خودمو برانداز کردم
یه شلوار کتان کرمی و تک کت قهوه ای موهامم به سمت بالا ژل زده بودم و کمی به سمت چپ حالت دادم یکمیشم
ریختم تو صورتم این مدل مو خیلی بهم میاد. عطر خوشبومم زدم و رفتم تو ماشین نشستم چند دقیقه بعد مامان بابا هم
اومدن راه افتادیم.
طاها اینا سر کوچه منتظرمون بودن
پشت سر طاها راه افتادم تا رسیدیم سر قرارمون با زینب اینا
هنوز نیومده بودن. همونجا موندیم 5 دقیقه بعد ماشین زینب نمایان شد
همه پیاده شدیم سالغم احوال پرسیو خوشو بش کردیم بعدش هم طبق معمول خانواده های دو طرف برای بچه های
مجرد همدیگه آرزوی خوشبختی کردنو گفتن ان شاءالله قسمت بچه ی شما
زیر چشمی به زینب نگاه کردم
چادر سادشو سر کرده بود که شال بلند کالباسی رنگش و دامن حریر لباس کالباسیش از زیر چادر معلوم بودن صورتش
هم آرایش خیلی خیلی ملایمی داشت که فقط کمی چهرشو تغییر داده بود وگرنه اصلا ضایع نبود
سوار ماشینامون شدیم راه افتادیم سمت تالار
رسیدیم و بعد از اینکه ماشینامونو پشت سر هم پارک کردیم خانما و آقایون از هم جدا شدن و هرکدوم رفتن قسمت
مخصوص به خودشون.....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
{✨🌼}
وَلَا تَحْزَنَ ،
وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ...
[قصص | ١٣]
-شکستگی های دلم را
نگه داشته ام، تو ترمیمشان کنی♥️🍃
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
|🌙|
#آیه_گراف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" تهران مقدس "
#حاجیکتا ♥️🌱
•
.
#اندکےتفکر🌿!'
گفت پیر شدم توبه میکنم..
ولی نمیدونست کلی جوون زیر خاکن
که آرزوشونه برگردن و توبه ڪننـد💔!
+وقٺ رو از دست نده رفیق
الان وقتشھ (:🙂
@JahadTaAbbas
←تااونجاڪہیادمہ🙃☝🏼
هراقاپسرے
نمیتونہلباسائمهرو،تنڪنہ💛°•
امادخترخانوما همشوناجازهدارن
چادرحضرتزهراروامانت
سرڪنن…ッ♥️✨
#سرباز_ولایت
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی❤️🌿
یكى از مسئولين مستقيمش می گفت: ماه رمضان بود ، رفته بودم بادينده (منطقه اى كويرى در اطراف ورامين) كه محمودرضا را آنجا ديدم....
مهمانانى از حاشيه ی خليج فارس داشت و با زبان روزه داشت در هواى گرم آنها را آموزش می داد .
نقطه اى كه محمودرضا در آنجا آموزش مي داد در عمق ١١٠ كيلومترى كوير بود....
گرماى هوا شايد ٤٥ درجه بود آن روز ولى روزه اش را نشكسته بود در حالی كه نيروهايش هيچ كدام روزه نبودند و آب مى خوردند....
محمودرضا می گفت : من چون مربى هستم و در مأموريت آموزشى و كثير السفر هستم نمى توانم روزه ام را بخورم....
می گفت : حقا مزد محمودرضا كمتر از شهادت نبود .
راوی : برادر شهید