eitaa logo
محفل شهدا🌹
2.3هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
5 فایل
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می‌دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می‌رسیم. ارتباط باما : @karbala13701370
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀راوی:احمدسلوم دوست شهید🍀 🌴شهید احمد در کشافه المهدی با ما بود قبل از در همین ماه فوریه سازمان پیشاهنگی کشافه قصد خرید دوربین عکاسی داشت وبه همین دلیل می‌خواستیم به مدت چهارماه از همه مردم پول جمع کنیم تا مبلغ مورد نیاز فراهم شود ودر ماه سوم احمد شهید شد وجالب اینجاست که بدانید او قبل از شهادتش سهم ماه چهارم خود را پرداخت کرده بود .شغل دوممان در محله این بود که مسجد محل را هر سه روز تنظیف می‌کردیم ودستمزد کارگران از اهدا کنندگان جمع آوری می‌شد ودر این ماه پول خودش را قبل از شهادتش به کارگران اهدا کرده بود🌹🌹🌹🌹 «لبیک یا سید الشهدا» ✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲 🌙 ═══❖══════❖═══ @Mahfele_shohada60 ═══❖══════❖═══
🍀نقل از 🍃قبل از بارها بارها به من گفته بود برای من دعا کن ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می‌زد .من ناراحت می‌شدم 😔می‌گفتم حرف دیگری پیدا نمیکنی برای زدن گفت:ن خانم من می‌دانم همین روزها می‌شوم خواب دیدم دوست آمده ومن را با خود می‌برد من همه اش به تو نگاه می‌کردم وبه بچه ها گریه می‌کردید ومن نتوانستم بروم 😔خانم شما باید راضی باشید که من بشوم نگاهش کردم انگار داشتند جان منو می‌گرفتند ساکت بودم که گفت : خانم تو رو خدا اجازه بدهید وشما را به فاطمه زهرا قسم میدم .ساکت بودم .یکدفعه اسمم را صدا زد قلبم آرام گرفت .گفتم باشد من راضی هستم🥺ویک هفته بعد شدند 😭😭😭😭 شاد ویاد ونامشان گرامی 🌹 «لبیک یا سید الشهدا» ✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲 🌙 ═══❖══════❖═══ @Mahfele_shohada60 ═══❖══════❖═══
 فعالیت ورزشی کمربند مشکی دان سه در کیک بوکسینگ داشت🌹 : امین چند مدال قهرمانی کشوری در مسابقات ورزشی کسب کرده بود و کمربند مشکی دان سه در کیک بوکسینگ داشت. بخاطر اینکه ورزش خشنی است، راضی نبودم که در مسابقات کشوری شرکت کند. او هم به نظر من احترام گذاشت و انصراف داد. اما در سالهای بعد در آموزشگاهها مربیگری میکرد. در آموزشها بسیار جسور بود. دوستانش هم پس از برایمان از فعالیتهایش در سوریه گفتند.🌷🌷 🌹 «لبیک یا سید الشهدا» ✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲 🌙 ═══❖══════❖═══ @Mahfele_shohada60 ═══❖══════❖═══
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💠زندگی نامه وخصوصیات اخلاقی💠 🌷🌷🌷 در پنجمین روز مرداد سال 1366 در روستای (شهرستان تیران و کرون) به دنیا آمد. در یک خانواده روستایی و با ایمان قد کشید. در دوران نوجوانی رفتن بر سر و خواندن بود. تحصیلاتش را تا مقطع در روستای خیرآباد به پایان رساند و سال 1381 ساکن شدند. در تمام این سال‌ها عضو فعال بسیج بود و فعالیت می‌کرد. سال 1385 سربازی‌اش را در (پادگان مالک اشتر ارومیه) گذراند و بعد از گذراندن دوره نظامی در پادگان به سپاه درآمد و لباس مقدس سپاه را به تن کرد و در زرهی 8 نجف اشرف نجف‌آباد مشغول به فعالیت شد. یکی از نیروهای گردان پیاده لشکر8 در جنگ با 29 اسفند 1393 در کشور (شیخ هلال) در سن 28 سالگی بر اثر به سر به درجه رفیع نائل آمد و پیکر مطهرش بعد از انتقال به نجف‌آباد در گلزار این شهر به خاک سپرده شد. همسر در مورد اخلاق و منش این گفت: نوری و بود و همیشه به لب داشت، بعد از هم کسانی که از او یاد می‌کنند از رو بودنش می‌گفتند. او بود و معمولا از کسی ناراحت نمی‌شد. همیشه با دیگران را متوجه اشتباهشان می‌کرد، از و بیزار بود و را در زندگی سرلوحه خود قرار داده بود. آزاده عشوری افزود: طوری رفتار می‌کرد که مطمئن بودم می‌شود، حتی زمانی که وسایلش را جمع می‌کرد و گفت می‌خواهم به بروم، من گریه می‌کردم و می‌گفتم تو اگر بروی می‌شوی. وی ادامه داد: او خیلی خوشحال بود، چون پنج یا شش بار درخواست رفتن داده بود ولی قبول نکرده بودند. این دفعه که موافقت کرده بودند خیلی خوشحال بود و می‌گفت من نخواهم شد، می‌روم و دوباره برمی‌گردم. الان هم می‌گویم اگر تقدیرش بوده، خدا را شکر که با از دنیا رفت. 🌹 «لبیک یا سید الشهدا» ✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲 🌙 ═══❖══════❖═══ @Mahfele_shohada60 ═══❖══════❖═══
💠زندگی نامه وخصوصیات اخلاقی💠 قبل از به دنيا آمدن مهدي، خواب امام خميني را ديدم، برايم تحفه‌اي آورد و گفت كه من كنار شما هستم. 15 خرداد، نيمه شعبان 1361، ‌مصادف با قيام خونين، مهدي به دنيا آمد. فرزند سوم خانواده نوروزي بود اما پدرش علاقه عجيبي به مهدي داشت و مي‌گفت او با بچه‌هاي ديگرم فرق دارد. مهدي خيلي زودتر از آنچه بايد بزرگ شد. از همان دوران هم وارد بسيج شد و فعاليت‌هاي خودش را آغاز كرد. سن او براي عضويت در بسيج كم بود و مي‌خواست كه شناسنامه‌اش را دستكاري كند كه با وساطت پدرش بالاخره عضو بسيج شد. همه كارهايش را طوري برنامه‌ريزي مي‌كرد كه به مسجد و مكبر بودنش برسد. مهدي 6سالش بود كه مخفيانه به جبهه هم رفت. يك‌بار كه برادرم براي خداحافظي آمده بود خانه ما، مهدي رفت و پشت وانت برادرم ميان وسايل و پتوها پنهان شد. با برادرم رفته بود خط. ما هم خيلي دنبالش گشتيم، نگرانش شده بودم. تا اينكه ديديم برادرم مهدي را آورد به من گفت: «اين بچه را كنترل كن.» مهدي اما چندباري با همين شگرد، خودش را به عمليات‌ها رسانده بود. آخرين عملياتي هم كه رفت، عمليات مرصاد بود. از مهدی مهدي نترس بود و شجاع. از همان بچگي هم روحيه مبارزه داشت. وقتي هواپيماها بمباران هوايي مي‌كردند، همه پنهان مي‌شدند و مهدي با اسلحه چوبي كه براي خودش درست كرده بود به حياط خانه مي‌دويد و هواپيماهاي دشمن را نشانه مي‌گرفت و مي‌گفت «من بروم اين هواپيما را بندازم.» من هم به دنبالش تا نكند آسيبي ببيند. هر چه بزرگ‌تر مي‌شد، فعاليت‌هايش بيشتر مي‌شد. نگران حضرت آقا بود و بارها براي آقا گريه مي‌كرد و مي‌گفت امام‌مان تنهاست. در فتنه 88 جگر مهدي خون شد. وقتي بعد‌ها از مجاهدت‌هايش در دفع فتنه شنيدم به او تبريك گفتم. به مهدي گفتم: «روله الهي خدا آنقدر به تو عمر بده كه خدمت به رهبر و نظامت كني.» مهدي هم مي‌گفت: «مادر براي شهادتم و براي اينكه من هرگز امامم را تنها نگذارم، دعا كن.» مي‌گفت دعا كن از خط ولايت فقيه خارج نشوم. خبر را چه كسي به شما داد؟ سه روز قبل از شهادت مهدي از عراق به من زنگ زد و گفت كه شما ناراحت من هستيد و مي‌خواهيد من بر‌گردم؟! من هم گفتم هر چه كه تكليف است همان را انجام بده. اگر حضور تو آنجا نياز است بايد بماني! مهدي گفت مادر‌جان خيلي نياز است كه بمانم. گفتم پس حق برگشت نداري. تا زماني كه خدا مي‌خواهد آنجا بمان. من راضي‌ام و حلالت مي‌كنم. «لبیک یا سید الشهدا» ✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲 🌙 ═══❖══════❖═══ @Mahfele_shohada60 ═══❖══════❖═══
ما سه برادر بودیم و سومین فرزند خانواده ی ما بود، وقتی پنج سالش بود مادرم براثر بیماری از دنیا رفت و این جریان به خصوص برای که کوچکتر از همه ی مابود، غم انگیزتر بود . شکر خدا، با وجود شرایطی که داشت، بچه ی بسیارمؤمن، منظم، با ادب و درس خوانی بار آمد، زندگی سخت اما موفقی داشت و وقتی کلاس یازدهم بود، داوطلبانه به جبهه رفت و در عملیات محرم مورخ یازدهم آبان ماه سال ۱۳۶۱به رسید . یادم نمی رود که قبل از یک شب برای شرکت در مراسم دعای کمیل به گلستان رفتیم و جایی نشستیم، همان جا روی زمین دراز کشید و گفت: دادا قبر من اینجاست و درست در همان نقطه هم به خاک سپرده شد . «لبیک یا سید الشهدا» ✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲 🌙 ═══❖══════❖═══ @Mahfele_shohada60 ═══❖══════❖═══
لحظه تلخ ترین لحظه زندگی ام بود. نوزدهم مرداد سال 88 بود. شام خورده بودیم و می خواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشکلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت می خواهم توی سالن کنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم. آخرین پله که رسیم دیدم صدای سرفه اش بلند شد. بخاطر شکنجه هایی که شده بود حال بدی داشت و همیشه سرفه می کرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه کردم دیدم به پشت افتاده. نمی‌دانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا کرده بود. به سختی نفس می‌کشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان دیگر نگاهم را نمی‌دید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس می‌کرد ... راوی : «لبیک یا سید الشهدا» ✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲 🌙 ═══❖══════❖═══ @Mahfele_shohada60 ═══❖══════❖═══