eitaa logo
"《 محفل الشهداء و العرفاء 》"
117 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
686 ویدیو
94 فایل
《مراقبه کلید رسیدن به لقاءالله است.» ارتباط با خادم محفل جهت انتقادات و پیشنهادات، سفارش طراحی و... آی دی: ⁦🔰 @Mohammad_bagher
مشاهده در ایتا
دانلود
1_43438286.mp3
1.62M
🌷 شور و شعورِ را در دلهای عاشقِ شهادت می توان یافت... 🎙حاج حسین یکتا 👌 (التماس دعای ) ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ @Mahfeloshohada ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
خوب است چنان که حسرتش هم خوب است یارب! دلم از ندیدنش آشوب است ذکری که به تسبیح دلم مانده فقط یا رادَّ یوسفَ علی یعقوب است... 🌸الَّلهُمَّ عَجِّل لِوَلیـِکَ الفـَرَج🌸
"《 محفل الشهداء و العرفاء 》"
#عاشقانه_ای_برای_تو🌸🌸🌸🌸 #قسمت_چهارده🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #محفل_الشهداء🌸🌸🌸🌸🌸 من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایم
🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... . دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... . انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... . اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... . حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... . مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... . سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... . اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ @Mahfeloshohada ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
هدایت شده از ﴿استیکرهای مذهبی﴾
💢﷽💢 به‌گمانم اسپند روضه‌ها را دوباره روشن کرده‌اند! نسیم... بوی دود با خود آورده! و از گوشه‌وکنار... می‌شنوم... روضه‌ی مادر را! آسمان... می‌بارد و گواهی می‌دهد با شنیدن حکایت تو باید زار زار گریست! و مگر می‌شود از داغ تو سرود و نسوخت؟ ... یعنی باید تا پای جان... پای امام زمان ایستاد! و تو... جان و جوانی‌ات را تقدیم جانان کردی! تو که محبوبه‌ی خدا... دختر رسول... و سیده‌ی زنان بهشت هستی! در سوگواره‌ی تو... داغدار و سوگواریم؛ بانو! حق او با گریهِ تنها نمیگردد ادا ... پیر کن مارا خدایا در عزای ... ◾️ ▪️ ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ @seyedkhademolshohada ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
هدایت شده از ﴿استیکرهای مذهبی﴾
4_5834854470529318934.apk
8.83M
💢﷽💢 📲 | ـــــــــــــــــــ 📱 نام: 💠 (س)💠 ـــــــــــــــ ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ @seyedkhademolshohada ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
هدایت شده از ﴿استیکرهای مذهبی﴾
4_6010133898355278447.mp3
5.61M
💢﷽💢 سلام سلام سلام سلام سلام 🎤کربلایی حسین طاهری ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ @seyedkhademolshohada ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" #پلاکش " را برای ما جا گذاشت ، تا روزی بدانیم ، از #جنس ما بود... " هویتش " #خاکی بود! اما " دلش " را به #آسمان زد... #گمنامی راز #عجیبی است. #شهـــــدای_گـــــمنام #یـادشون‌بـا‌ذکـر‌صـلـوات
میگویند حساب میشوی اگر میخِ گناه بر قلبت نکوبـی! شهــدا خوب طبیبانی اند به آنها توسل کن تا التیام بخشند بالهای سوخته‌ات را... مثلِ شهیدان باش زمینی اما از جنس آسمان... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ @Mahfeloshohada ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
"《 محفل الشهداء و العرفاء 》"
" #پلاکش " را برای ما جا گذاشت ، تا روزی بدانیم ، از #جنس ما بود... " هویتش " #خاکی بود! اما " دل
. فقط برای شهدا نیست !!! تو این دنیا هم میتونی زنده و باشی... فقط شرطش اینه که باید فقط برای خدا کـار کنی 🌷 ...🌷 ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ @Mahfeloshohada ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
"《 محفل الشهداء و العرفاء 》"
#عاشقانه_ای_برای_تو🌸🌸🌸🌸 #قسمت_پانزده🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #محفل_الشهداء🌸🌸🌸🌸🌸 توی این حال و هوا بودم که جلوی یه سا
🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ... مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... . وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... . هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... . اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... . بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... . چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... . اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ @Mahfeloshohada ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝