امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف:
خدا با ما اسـت
و نيازمند ديگرى نيستيم.
حق با ما اسـت
و باكى نيست كه كسى
از ما روى بگرداند…
الغيبة ؛ ص ۲۸۵
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌸#پارت دوم 🌸 وقتی که حضرت رقیه( س) در سال ۵۷ قمری به دنیا آمد ، مدینه نور دیگری گرفت و خانه کوچک اما
🌸 #پارت سوم 🌸
نامگذاری حضرت رقیه( ع)
حضرت رقیه( س) برگرفته از کلمه ی« رقی» به معنی بالا رفتن و ترقی می باشد. گویا این اسم لقب حضرت بوده و فاطمه نام اصلی او بوده است به علت این که در شمار دختران امام حسین( ع) نام رقیه کم تر دیده میشود و طبق گفته بعضی منابع، به احتمال زیاد ایشان همان فاطمه بنت الحسین( ع) است. در واقع ، برخی از فرزندان امام حسین( ع) دارای دو اسم بودهاند و در فرزندان ایشان امکان تشابه اسمی نیز وجود دارد.
🔹امروز یکشنبه مختص به امیرالمومنین علی (علیه السلام ) است .
🔹تاریخ و مکان ولادت :
۱۳ رجب سال سیام عام الفیل (۲۳ قبل از هجرت)
کعبه، مکه، حجاز
🔹نام پدر : ابوطالب
🔹نام مادر : فاطمه بنت اسد
🔹همسران : 1. فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
2.لیلی تمیمی
3 ام البنین کلابیه (سلام الله علیها)
4. اسماء بنت عمیس
5. امامه بنت زینب
🔹فرزندان : منابع در تعداد فرزندان علی بن ابیطالب دچار اختلاف هستند. در ارشاد شیخ مفید و اعلام الوری، تعداد فرزندان علی، ۲۷ نفر، در کشف الغمه اربلی ۲۸ نفر، در تذکرة الخواص ۳۴ نفر، در طبقات ابن سعد ۳۴ نفر، در ینابیع المودة ۳۵ نفر و در تهذیب الکمال ۳۶ نفر گزارش شدهاند.
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🔹امروز یکشنبه مختص به امیرالمومنین علی (علیه السلام ) است . 🔹تاریخ و مکان ولادت : ۱۳ رجب سال سیا
🔹نحوه شهادت :روایات متعددی در باب شهادت امام علی(ع) وجود دارد. در برخي از روايات آمده كه حضرت در مدخل ورودی مسجد مورد حمله «ابن ملجم» قرار گرفته است. در نقل دیگر آمده امام(ع) در حال بیدار کردن مردم برای نماز بود که مورد حمله قرار گرفته است. اما بسیاری از تواریخ، اشاره به نقل نخست دارند. در مقابل، روایات دیگری زمان حمله «ابن ملجم» را در هنگام نماز می دانند. لذا «میثم تمار» می گوید: امام نماز صبح را آغاز کرده بود و در حالی که یازده آیه از سوره انبیاء را خوانده بود، که «ابن ملجم» با شمشیر ضربتی به سر امام زد.
🔹تاریخ شهادت :
۲۱ رمضان ۴۰ هجری ۶۳ سال (۳۰ عامالفیل)
🔹مرقد: نجف، عراق
🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۴
خنده ی بلندی کرداز همان خنده های آقامعلمیاش وگفت:
–آفرین به مادرتون. چه ترفند خوبی استفاده کردن، وآفرین
به شما که اینقدر مقاومت کردید. یعنی اصال دلتون نمیخواد
بخورید؟
ــ گاهی دلم میخواد ولی خب وقتی به ضررهاش فکر می کنم،
صرفه نظر می کنم.
نچی کردو گفت :
–با این حساب، پس من یه دوست نابابم که این چیزا رو بهتون
تعارف میزنم.
–من همیشه خوبی ازشمایادگرفتم، برام بریزید حاال با یه
بار چیزی نمیشه...
بلندخندید.
–اتفاقا همه چی ازهمون باراول شروع میشهها...
زنگ گوشیام نگاه هر دویمان را به طرف میزمبل کشاند. چون
ریحانه بغلم بود، کمیل بلند شد و گفت :
–من براتون میارم.
گوشی را برداشت، با دیدن صفحهاش رنگش تغییر کردو اخم هایش
درهم شد.
از کارش تعجب کردم. گوشی را گذاشت کنار لیوانم و سرجایش
نشست، حتی سرش راباال نیاورد. تشکر کردم و او زیر لبی جواب
داد.
بادیدن اسم آرش روی گوشی وارفتم. خیره ماندم به صفحه. با
خودم گفتم حداقل فامیلیاش را ذخیره می کردی دختر...
ولی برای این فکرها دیر بود. پاهایم یخ کرده بود. وچقدر
یک لحظه این سردی را در تمام بدنم احساس کردم.
گوشی را برداشتم که بی صدایش کنم. قبل از این که دکمه
کنارش را بزنم خودش قطع شد.
ترسیدم دوباره زنگ بزند، گذاشتمش در حالت هواپیما.
کمیل با اصرار ریحانه را ازمن گرفت، تا راحت تر غذا بخورم،
ولی من دیگر از اشتها افتاده بودم. به این فکر می کردم
که نکند کمیل فکر بدی در مورد من بکند.
غذا را در سکوت خوردیم. تشکر کردم و بلند شدم تا کمک کنم،
میز را جمع کنیم. اجازه نداد.
بدون این که نگاهم کند گفت :
–شما که چیزی نخوردید. حداقل بشینید با آجیل خودتون رو
مشغول کنید.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۵
با تعجب گفت :
–چرا؟
ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچه ها نزدیک بشن.
بچه که بودیم، مادرم همیشه میگفت بعد از غذا دست و صورتمون
رو بشوریم، حتی گاهی شبها قبل از خواب چک می کرد دست و
صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش
رو پرسیدم اونم این جواب رو داد.
کمیل فقط نگاهم کرد. حس شاگردی راپیداکردم که مقابل معلمش
درس پس می دهد، برای تکمیل حرفهایم ادامه دادم:
–پاد زهرش یه آیت الکرسیه که االن براش می خونم.
نگاه تشکر آمیزی به من انداخت و گفت :
–اون که درمان همه ی دردهاست...
من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم.
کلید را برداشت و گفت:
–لطفا در رو ببندید و بیایید. وقتی ماشین را روشن کرد
پرسید :
–گوشیتون رو برداشتید؟
داخل کیفم را نگاهی انداختم و گفتم :
–بله هست.
مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشی ام انداختم تاببینم
مادرم زنگ نزده باشد که دیدم دوباره اسم آرش، روی صفحهی
گوشیام خودنمایی می کند.. فوری دکمه ی کناریاش را زدم و
داخل کیفم انداختمش. روزی را یادم امدکه سوار ماشین آرش
بودم و کمیل زنگ زدتا بگوید ریحانه تب کرده.ارش بالفاصله
بعد از تمام شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم
و همه چیز را برایش نگفتم کوتاه نیامد.
اما امروز چراکمیل بادیدن اسم آرش چیزی نپرسید.
سکوتش نشان از این داردکه فکرش رامشغول کرده ولی به خودش
این اجازه را نمیدهد که سوالی بپرسد.
هر چه فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش را
محق تر میداند.
چقدر دلم می خواست االن در مورد آرش حداقل یک توضیح مختصری
بدهم تا حداقل فکر بدی درموردم نکند.
سکوت را شکست وبااخم پرسید :
–چرا جوابش رو نمیدید؟
گنگ نگاهش کردم و او اشاره به کیفم کردو گفت
🌼🌼🌼🌼
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
پس بقیه چی 🤦♀😢
بقیه هیچی روز های خودشون😂
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
بقیه هیچی روز های خودشون😂
روز حضرت فاطمه گذشت میشه لطف کنید فاطمه هارم حساب کنید😁🌸
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
روز حضرت فاطمه گذشت میشه لطف کنید فاطمه هارم حساب کنید😁🌸
گذشته ها گذشته
الان مهمهه👌🏻😊
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
بقیه هیچی روز های خودشون😂
و منی که اصلا روز ندارم😂
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
و منی که اصلا روز ندارم😂
یه روز باید برای اسم هایی که روز ندارند بگم بزارند تو تقویم 👌🏻🤷🏻♀
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
و منی که اصلا روز ندارم😂
یه روزم میزاریم برا کسایی که روز ندارن😂😂
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
یه روز باید برای اسم هایی که روز ندارند بگم بزارند تو تقویم 👌🏻🤷🏻♀
لطفا زودتر بگید بزارن😁
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
لطفا زودتر بگید بزارن😁
حتما پیگیری میشه😂😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلادت مبارک خانم جان🥳 🥺❤️
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
❓#کجای_قصهی_ظهوری؟! 7⃣1⃣ قسمت هفدهم ✉️ پرسیدم: چرا زهرا اینوری میره؟! اینجوری که راهش دور می
❓#کجای_قصهی_ظهوری؟!
8⃣1⃣ قسمت هجدهم
🚖 زهرا سوار تاکسی شد. حمید خیالش که راحت شد، گفت: میخوای یه جای خوب ببرمت؟
گفتم: کجا؟ گفت: میخوای الان کجا باشی که دلت حسابی وا شه؟
گفتم: خیلی وقته حرم امام رضا علیه السلام نرفتم. ششماهی میشه از کشیکم گذشته، اما اوضاع مالی اجازه نمیده برم. دلم واسه حرمش یه ذره شده.
دیدم دست به سینه گذاشت و خم شد و گفت: السلام علیک یا ثامن الحجج...
💧صدای نقاره پیچید توی گوشم. بیامان اشک میریختم. این روزا حرملازم شده بودم. روبهروی پنجرهفولاد و کلی حرف تلنبار شده رو قلبم. حمید تنهام گذاشت. نمیدونم چقدر زار زدم. چقدر دعا کردم خادمش، خادم امام زمان هم باشه! دعا کردم واسه ظهور مولامون!
رفتم طرف سقاخونه، حمید لیوان آب رو داد دستم، گلوم خشک شده بود، چقدر احساس تشنگی میکردم. یه جرعه آب منو انداخت یاد ارباب. همونجا دست به سینه گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله…
⁉️ یهویی حمید دستم رو کشید. عجله داشت، میخواست چیزی رو نشونم بده. توی دفتر گمشدگان، غلغله بود، دور یه زن جوون رو گرفته بودن، زن آروم و قرار نداشت، چنان بیتابی میکرد که هیچی آرومش نمیکرد… نه لیوان آب، نه حرفای خادما، فقط میگفت: بچهم... بچهم...
بدجور مضطرب بود، مثل مرغ پرکنده، بالبال میزد. چند دقیقه بعد، وقتی خادما بچهشو پیدا کردن و آوردن، حالش دیدن داشت. اول زانو زد. بچهشو محکم بغل کرد. جیغ میزد، اشک میریخت، مدام بچهشو میپایید که سالم باشه، حرکاتش اشک همه رو درآورد.
حمید گفت: منتظر واقعی به این مادر میگن! دیدی دعا کردنشو؟ دیدی بیتابیشو؟ دیدی چطوری دنبال گمشدهش بود.
برگشت طرفم، بیخ گوشم گفت: نزدیک دوازده قرنه امامزمانمون رو ندیدیم! شده اینجوری واسه اومدنش دعا کنیم؟!
🕊 به راه افتادیم، از کنار کبوترا گذشتیم، از کنار سقاخونه، بعد دور گنبد طلایی چرخیدیم و برگشتیم سمت مزار شهدای شهر خودمون، اما من هنوز به حرفای حمید فکر میکنم. هوای مزار شهدا بدجور به ریههام میسازه. دم غروب بغلم کرد. منو بوسید. بازوهامو فشار داد و گفت: کاری نداری رفیق؟
گفتم: یه چیزی بگو دلم آروم بشه. یه یادگاری، یه حرف آخری!
گفت: جان برادر! مدام از خودت بپرس کجای قصه ایستادهای. اگه جایگاه خودت رو بشناسی، در هر جایی که هستی، چه دانشجو، چه معلم، چه خانهدار، چه راننده، چه مسئول، چه خادم... تلاش کن جوری زندگی کنی که یقین داشته باشی امام هر لحظه میبیندت، درست مثل لحظهٔ کشیکدادنت توی حرم...
⏰ مواظب دلت باش، بگذار ساعت قلبت به وقت جمکران تنظیم بشه رفیق!
آخرین جملهش آتیشم زد وقتی که گفت: دوست دارم اگه یه بار دیگه دیدمت، بگی صدای آقا رو داری میشنوی! اون موقع من و رفقام منتظر میمونیم یه روزی به جمع ما بپیوندی!
خداحافظی کرد و رفت. با خودم زمزمه کردم: برگرد از اول برو…
چشمانم پر از اشک بود.
واضح ندیدمت...
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه