eitaa logo
✿مَجٰـانین‌ُالحُـسَّین(؏)
1.7هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
62 فایل
به‌توکل‌نام‌اعظمش‌🙂✨ هرکس‌که‌حسینی‌است‌حقیرش‌مشمار دررتبه‌کبیراست‌صغیرش‌مشمار عنوان‌گدائی‌درش‌آقائی‌است آقاست‌گدای‌اوفقیرش‌مشمار🙂❤️‍🩹 #اینجا؟محل‌‌‌تجمع‌نوکرای‌آقا🥺☘️ +‌کپی؟ _روزمرگی و هشتگ های خود کانال❌️مابقی آزاد؛به شرط دعا برای شهادت خادمین✅️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂 با خجالت گفت: –نه بابا، دشمنت شرمنده. بعد فوری کادو را برداشت و گفت : –اشکالی نداره بزارم توی کمدت؟ اگه میشه بعدا بازش کن. مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم : –نه چه اشکالی داره. دستت درد نکنه. بعد ازخوردن ناهار سوگند گفت: –حاال که تو ناقص شدی و خونه نشین. می خوای چند روز یه بار بیام خونتون وبقیه خیاطی رو بهت بگم؟ ــ نه، اینجوری اذیت میشی، بزار بعد تعطیالت. ــ باشه، هر جور راحتی. سعیده گفت: –اگه خواستی بری من می برمت، اصال غمت نباشه. ــ نه، سعیده جان، بمونه بعداز تعطیالت بهتره. سارا از وقتی کادو را داده بوددر فکر بود. اشاره ایی کردم و پرسیدم: –خوبی؟ لبخندی زدو گفت : –ممنون بعد یهو بلند شدو گفت: –من دیگه برم. بعد از رفتن بچه ها سعیده ماندومن هم قضیه ی کادو را برایش گفتم، فوری بلندشد وکادو راآورد. می خواست بازش کند که خشکش زد. نگاهش را دنبال کردم دیدم با خودکار روی کاغذ کادو نوشته شده، از طرف آرش. خون به صورتم جهید، آب دهانم را قورت دادم و گفتم : –ولی سارا که گفت از طرف خودشه. با صدای پیام گوشی ام، برداشتمش و بازش کردم. سارا بود.بعد از عذر خواهی گفته بود که آرش خواهش کرده هر طور شده هدیه را به دستم برساند. اوهم اول خانه ی سوگند رفته و ازاو خواسته مرادعوت کندبه خانه شان، ولی وقتی دیده نمی توانم بروم خودش امده. موقع دادن کادوحرفی نزده چون ترسیده قبول نکنم. هنوزپیام را می خواندم که دیدم سعیده کادو را باز کرد و هینی کشیدو گفت: –وای چقدر نازه. 🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 سه شاخه گل طالیی رنگ فلزی که درون قاب فلزی سیلوری جای داده شده بود. کنارش هم یک جا کلیدی که دوتا قلب پارچه ایی، که در هم تنیده بودند، آویزان بود. کنارش هم یک پاکت بود. سعیده فوری پاکت را باز کرد، نامه بود.به طرفم گرفت وگفت: –بیا خودت بعدا بخون . حالم بد بود، نامه را گرفتم و با خودم گفتم نباید بخوانمش، ممکن است چیزی نوشته باشد که با خواندنش سست شوم. من که خودم را می شناسم، پس چرا کاری کنم که اوضاع بدتر و دل تنگی ام بیشتر شود. با این فکرها بغض راه گلویم را گرفت و تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید پاره کردن نامه بود. سعیده هاج و واج به دستهایم نگاه می کرد. – الاقل می ذاشتی من بخونم ببینم چی نوشته، چرا پاره می کنی؟ بعد چشمکی زدو ادامه داد: –شاید اصال جزوه دانشگاه باشه، روزی که نرفتی رو برات نوشته فرستاده باشه بابا. چرا اینجوری می کنی؟ یعنی تو ذره ایی حس کنجکاوی نداری؟ بعد تکه ایی از کاغذهایی که در دستم بود را گرفت و شروع کرد به خوندن. "راحیل جان ما باید دوباره با هم حرف..."کاغذ را از دستش گرفتم وبا همون بغض گفتم: –سعیده حوصله ندارما. سعیده نچ نچی کرد. –من فکر می کردم مثلث عشقی تو فیلم هاست، بعد کمی فکر کردو گفت: –البته واسه شما از مثلث گذشته، دیگه شده مربع عشقی، راستی اون پسره که باهاش تصادف کردی بهت زنگ نزد؟ کالفه گفتم : –چرا زد، گوشی و دادم مامان، یه جور محترمانه دکش کرد. کاغذهای پاره شده را مچاله کردم و به دستش دادم و گفتم: –اینارو ببر بنداز سطل اشغال، یه نایلون رنگ تیره هم بیاراین خرت وپرت ها روبریز داخلش تا بعدا پسش بدم. کاغذها راگرفت و گفت : –چه سنگ دل. بعد دوباره زیرو روی کاغذها را نگاه کرد. –یعنی جزوه نبوده؟ ولی راحیل پسره زرنگه ها، هدیه فرستاده که توتعطیالت هی نگاهش کنی تا یه وقت فراموشش نکنی. بعد نگاه گنگش رابه چشم هایم چسب کرد. 🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 –ما که نفهمیدیم تو چته، یه بار به خاطرش خودت رو میندازی زیر موتور، یه بارم بر میداری جزوه پاره می کنی. این پسره هم یه چیزیش میشه ها، مثل زمانهای قدیم، که چاپارها نامه می بردن.نشسته نامه نوشته، داده یکی بیاره. به نظر من که جفتتون خولید باهم دیگه خوشبخت میشید. آنقدر منقلب بودم که انگار حرف های سعیده را متوجه نمی شدم . –بدو سعیده یه وقت اسرا میاد تو اتاقا . بعد از رفتن سعیده، جا کلیدی قلبی رادستم گرفتم، چقدرعاشقانه بود. حس می کردم ذهنم بدون این که خودم متوجه باشم کمکم وارد استخری ازیادآرش شده است، برای نجات نیازبه یک غریق ماهروقوی داشتم. یک هفته ایی از تعطیالت نوروز گذشته بود که کمیل زنگ زد و بعداز سالم واحوالپرسی وتبریک سال جدید بالحن بامزه ایی گفت: –جامون عوض شده ها، حاال دیگه من پام بهتر شده، شما میلنگی. باخنده گفتم: –شاید این طور شده که بتونم درکتون کنم، ولی واقعا سخته ها، حاال می فهمم شما چقدر صبور بودید. آهی کشیدو گفت : –وقتی خدا دردی رو بده صبرشم میده، کاش همه ی دردها مثل درد شکستگی باشه . نفهمیدم یقه ی کدام درد را گرفته وبازبان بی زبانی شکایتش رامی کند. بی اعتنا به دردی که آزارش می دهدگفتم: ــ یه سوال؟ آرام مثل یک معلم دلسوز گفت: –شما دوتا بپرسید. –پس چرا بعضی ها وقتی مشکلی براشون پیش میاد تحمل نمی کنند و خیلی بی تابی می کنند. حتی بعضیها خودکشی هم می کنند میگن طاقت نداریم. یعنی خدا به اونها صبر نداده؟ ــ خب چون راضی نیستند. البته بعضی مشکالت که عاملش خودمون هستیم و باید خودمون رو مواخذه کنیم. ولی اونایی که عاملش خداست، باید بگیم خدایا راضیم و شکرت، وامیدوارم به درگاهت، که اگه تو بدترین شرایط هم باشم خودت حواست بهم هست. همین رضایته باعث صبر انسان میشه. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 فوری گفتم: ــ خب گاهی این رضایت داشتنه سخته دیگه. ــ بله قبول دارم. برای راضی بودن بایدبه خدااعتمادکردمثل یه کودک که به پدرومادرش اعتمادداره... راستی پاتون رو دوباره به دکتر نشون دادید؟ ــ قرار بود امروز بریم نشون بدیم، ولی دختر خالم کاری براش پیش امد دیگه گفت فردا بریم. ــ چرا فردا، من االن میام دنبالتون بریم. ــ نه، زحمت نکشید، حاال عجله ایی نیست. ــ خدا دختر خالتون رو خیر بده که نتونسته بیاد. با هم میریم دیگه...یعنی شما دلتون واسه ریحانه تنگ نشده؟ مکثی کردم و گفتم : –چرا خب، خیلی زیاد. باهمان تحکم جذاب همیشگی اش گفت: –تا یه ساعت دیگه میام، فعال خداحافظ. اصال منتظر خداحافظی من نشد. وقتی به مامان گفتم زیاد موافق نبود، با اصرار من رضایت داد. چون دلم نمی خواست معلم قهرمانم راناامیدکنم. مامان گفت: –خودم تا دم در ماشین می برمت و بهش سفارشت رو می کنم، اینجوری بهتره. نمیدانم مامان از چه نگران بود. شاید چون شناخت کافی از کمیل نداشت. وقتی کمیل مامان را دید از ماشین پیاده شد. ماشین را دور زد و منتظر ایستاد تا ما نزدیکش شویم. دیگه بدونه کمک کسی، فقط با عصا می توانستم راه بروم. بعد از سفارش های مامان حرکت کردیم. ریحانه با دیدنم از صندلیش پایین امد و خودش راتوی بغلم انداخت. محکم دربغلم گرفتمش وبوسه بارانش کردم اوهم سرش راروی شانه ام گذاشت ودیگر تکان نخورد ولی گاهی چیزاهایی با خودش می گفت. دوباره بوسیدمش و گفتم : –چی میگی ریحانم. پدرش گفت: –جدیدا یه چیزایی میگه، داره به حرف میوفته. صورتش رادر دستهایم قاب کردم و گفتم: –چقدر زود بزرگ شدی تو. کمیل نفسش را عمیق بیرون دادو حرفی نزد. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 آهی که کشید، چقدرحرف ناگفته بود، حتما باخودش فکرمی کند که آخردخترتو چه می دانی تنهاماندن، آن هم بایک بچه یعنی چه... شایدم هم در دلش می گوید، این دختر چه دل خجسته ایی دارد، زودبزرگ شدن برای بچه هایی است که مادرباالی سرشان است، "مادر" چه واژه ی نایابی است برای ریحانه ام. کاش میمردم وآن شب با سعیده بیرون نمی رفتیم. کاش همه ی آن اتفاق یک کابوس وحشتناک بودوبابازشدن چشم هایم همه چی تمام میشد. کاش هردفعه با دیدن ریحانه شرمنده اش نبودم... صدای آرام وگرم آقامعلم دست افکارم راگرفت وازآن حال وهوابیرونش آورد. –راستش واسه عید دیدنی با زهرا می خواستم بیام، ولی اونا رفتن شهرستان پیش مامان و بابا، دیگه نشد. گفتم اگه تنهایی بیام ممکنه خانواده معذب باشند. زهرا اینا تازه دیشب امدند. باتعجب گفتم : –شما چرا نرفتید؟ من و ریحان فردا میریم.ما که کسی رو اینجا نداریم. خیلی قبل از عید رفتیم با ریحانه وسایل سفره هفت سین و آجیل و ... خریدیم، به هوای شما، گفتم عید دیدنی میایید، بعد اشاره به پام کردو گفت : –شماهم که اینجوری شدید. دلم برایش سوخت. چقدر تنها بود. بدون فکر گفتم : –حاال نمیشه با همین پام بیام؟ نگاه مهربانی خرجم کرد و گفت : –قدمتون رو چشم. کی انشاهللا؟ فوری گفتم: –امروز.بعداز دکتر. دکترگفت : –دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم. بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی جمع کردوهمانطورکه به عکس نگاه می کرد گفت: 🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سيم خاردار نفست عبور کن🍂 –خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کامال خوب بشه. بعد از این که از بیمارستان بیرون امدیم. کمیل در حال جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت : –اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه . با تعجب گفتم: –با این پام که من روم نمیشه. فکری کردو گفت : –خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین می خوریم. با بی میلی گفتم: –زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم. اخم نمایشی کردوگفت : –حرف از رفتن نزنید دیگه، حاال بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حاال که دارم فکر می کنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو می کرد گفته باشه زود برگردونش. لبخندی زدم و گفتم: –از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست. سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم. بعد از چند دقیقه سکوت گفت : –باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم. یه راست می برمتون خونمون. حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش برده بود به من. دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم سریع از صندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا گفت: –مامان. از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را داشتن، لذت بخش است. با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزد و به روبرو خیره شد. سر ریحانه راروی شانهام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اوهم بی حرکت باگوشهی چشمش نگاهم می کرد.احساس...... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✿مَجٰـانین‌ُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سيم خاردار نفست عبور کن🍂 #پارت_۲۱۱ –خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هن
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خاردار نفست عبور کن 🍂 کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازش است. مثل کویری که طالب آب است. کویری که روزی برای خودش گلستانی بودبه لطف مادرش، ما باعث تشنگی بی حدش شدیم، من و سعیده... شاید اگر مواظبت بیشتری می کردیم این اتفاق نمی افتاد. ما با سبک سریمان یک خانواده را از هم پاشیدیم. کاش آن شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کند. اصال کاش آن روزمثل حاال پایم می شکست ونمی توانستم تکان بخورم. با این فکرها دلم گرفت، نمیدانم آقامعلم درچهره ام چه دید که، پرسید: –حالتون خوبه؟ سعی کردم غمم را پشت لبخندم پنهان کنم. سرم را به عالمت مثبت تکان دادم. ــ بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم. ــ نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست می کنم. با چشم های گرد شده گفت : –شما؟ با این پاتون، اونم حاال که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصال حرفشم نزنید. فوری جلو رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست امد. در طرف من را، باز کردو گفت : –خسته شدید. ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب. وقتی رسیدیم خانه، ریحانه باالوپایین می پریدو حرفهایی میزد که من نمی فهمیدم. کمیل با حسرت نگاهش کردو گفت: –ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا. چطوری می گفتم که مادر به آمدنم زیاد راضی نیست. با فکر کردن به مادرم یادم افتاد اینجا امدنم رابه او خبر ندادهام. گوشی را برداشتم و پیام دادم. گوشی را که باز کردم چند پیام از آرش داشتم. بعد از این که برای مادر پیام فرستادم. پیام های آرش را باز کردم ...از این که نامه اش را خوانده بودم و هیچ عکس العملی نشان نداده بودم ناراحت شده بودو.... 🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 –اون حرف هایی که تو نامه نوشته بودم دل سنگ رو آب می کرد، اونوقت تو حتی یه پیامم نفرستادی؟ در دلم خدارا شکر کردم که نامه را نخوانده ام . ــ خیلی خوش امدید. صدای کمیل بود. لبخندی زدم و گفتم: –ممنون، انشاهللا سال خوبی داشته باشید. –سالی که اولین مهمونمون شما باشید حتما خوبه. با تعجب گفتم: –یعنی خواهرتون نیومدن؟ ــ قرار امشب بیان، ما قبل از مسافرتشون رفتیم خونشون، دیگه وقت نشد اونا بیان. روی مبل نشستم، ریحانه فوری خودش رادرآغوشم جاداد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که کمیل میز را چیدو گفت : –تشریف بیارید. همانطور که ریحانه بغلم بود پشت میز نشستم و شروع کردم به ریحانه غذا دادن. کمیل اشاره کرد به چند طعم دلستری که خریده بودوگفت: –نمی دونستم چه طعمی دوست دارید واسه همین همه ی طعم هارو خریدم. بعد یک لیوان راگذاشت کنار بشقابم و ادامه داد : –کدوم رو براتون بریزم. –راستش هیچ کدوم. باتعجب گفت : –کال دلستر دوست ندارید. قاشق دیگهایی در دهان ریحانه گذاشتم و گفتم : –نه که دوست نداشته باشم، به خاطر ضررهاش اصال نمی خوریم. یعنی کال ما عادت نداریم بین غذا نوشیدنی، حتی آب بخوریم، اصال مامانم سر سفره آب نمیزاره. بعد لبخندی زدم وگفتم: –اولش برامون سخت بود ولی سخت تر از اون این بود که خودمون از سر سفره بلندشیم بریم آب بیاریم. چون نه من حالش رو داشتم نه خواهرم، دیگه کمکم عادت کردیم. بعد تکهایی از جوجه در دهانم گذاشتم و ادامه دادم : –کال نوشابه خوردن که جرم نابخشودنیه تو خونهی ما. 🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 خنده ی بلندی کرداز همان خنده های آقامعلمیاش وگفت: –آفرین به مادرتون. چه ترفند خوبی استفاده کردن، وآفرین به شما که اینقدر مقاومت کردید. یعنی اصال دلتون نمیخواد بخورید؟ ــ گاهی دلم میخواد ولی خب وقتی به ضررهاش فکر می کنم، صرفه نظر می کنم. نچی کردو گفت : –با این حساب، پس من یه دوست نابابم که این چیزا رو بهتون تعارف میزنم. –من همیشه خوبی ازشمایادگرفتم، برام بریزید حاال با یه بار چیزی نمیشه... بلندخندید. –اتفاقا همه چی ازهمون باراول شروع میشهها... زنگ گوشیام نگاه هر دویمان را به طرف میزمبل کشاند. چون ریحانه بغلم بود، کمیل بلند شد و گفت : –من براتون میارم. گوشی را برداشت، با دیدن صفحهاش رنگش تغییر کردو اخم هایش درهم شد. از کارش تعجب کردم. گوشی را گذاشت کنار لیوانم و سرجایش نشست، حتی سرش راباال نیاورد. تشکر کردم و او زیر لبی جواب داد. بادیدن اسم آرش روی گوشی وارفتم. خیره ماندم به صفحه. با خودم گفتم حداقل فامیلیاش را ذخیره می کردی دختر... ولی برای این فکرها دیر بود. پاهایم یخ کرده بود. وچقدر یک لحظه این سردی را در تمام بدنم احساس کردم. گوشی را برداشتم که بی صدایش کنم. قبل از این که دکمه کنارش را بزنم خودش قطع شد. ترسیدم دوباره زنگ بزند، گذاشتمش در حالت هواپیما. کمیل با اصرار ریحانه را ازمن گرفت، تا راحت تر غذا بخورم، ولی من دیگر از اشتها افتاده بودم. به این فکر می کردم که نکند کمیل فکر بدی در مورد من بکند. غذا را در سکوت خوردیم. تشکر کردم و بلند شدم تا کمک کنم، میز را جمع کنیم. اجازه نداد. بدون این که نگاهم کند گفت : –شما که چیزی نخوردید. حداقل بشینید با آجیل خودتون رو مشغول کنید. 🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 با تعجب گفت : –چرا؟ ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچه ها نزدیک بشن. بچه که بودیم، مادرم همیشه میگفت بعد از غذا دست و صورتمون رو بشوریم، حتی گاهی شبها قبل از خواب چک می کرد دست و صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش رو پرسیدم اونم این جواب رو داد. کمیل فقط نگاهم کرد. حس شاگردی راپیداکردم که مقابل معلمش درس پس می دهد، برای تکمیل حرفهایم ادامه دادم: –پاد زهرش یه آیت الکرسیه که االن براش می خونم. نگاه تشکر آمیزی به من انداخت و گفت : –اون که درمان همه ی دردهاست... من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم. کلید را برداشت و گفت: –لطفا در رو ببندید و بیایید. وقتی ماشین را روشن کرد پرسید : –گوشیتون رو برداشتید؟ داخل کیفم را نگاهی انداختم و گفتم : –بله هست. مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشی ام انداختم تاببینم مادرم زنگ نزده باشد که دیدم دوباره اسم آرش، روی صفحهی گوشیام خودنمایی می کند.. فوری دکمه ی کناریاش را زدم و داخل کیفم انداختمش. روزی را یادم امدکه سوار ماشین آرش بودم و کمیل زنگ زدتا بگوید ریحانه تب کرده.ارش بالفاصله بعد از تمام شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم و همه چیز را برایش نگفتم کوتاه نیامد. اما امروز چراکمیل بادیدن اسم آرش چیزی نپرسید. سکوتش نشان از این داردکه فکرش رامشغول کرده ولی به خودش این اجازه را نمیدهد که سوالی بپرسد. هر چه فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش را محق تر میداند. چقدر دلم می خواست االن در مورد آرش حداقل یک توضیح مختصری بدهم تا حداقل فکر بدی درموردم نکند. سکوت را شکست وبااخم پرسید : –چرا جوابش رو نمیدید؟ گنگ نگاهش کردم و او اشاره به کیفم کردو گفت 🌼🌼🌼🌼
✿مَجٰـانین‌ُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 #پارت_۲۱۵ با تعجب گفت : –چرا؟ ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 –همون که داره خودش رو می کشه. سرم راپایین انداختم و چقدر خدارا شکر کردم که این سوال را پرسید. آرام گفتم : –قبال جوابش رو دادم. ــ خب...یعنی مزاحمه؟ ــ نه، همکالسیمه. با این حرف بدونه فکرم، همانطور که خیره به جلو بود لبهایش کش امدوخودش را منتظر نشان داد، برای توضیحات بیشتر، ولی وقتی ادامه ندادم، با تردید و خیلی آرام پرسید: –خواستگاره؟ با عالمت سر جواب مثبت دادم. دوباره به روبرو خیره شد و گفت: –خب؟ خجالت می کشیدم برایش توضیح بدهم، ولی برای این که نسبت به رابطهی من و آرش بد بین نباشد خجالت راکنار گذاشتم وگفتم : –من بهش جواب منفی دادم ولی اون دست بردار نیست. برگشت طرفم و خیلی جدی گفت : –پس چرا میگید مزاحم نیست؟ هول شدم از این کارش و گفتم: –خب، نیست، فقط اصرار داره دوباره حرف بزنیم شاید نظرم عوض بشه. این بار با خشمی که در صدایش بود و سعی در کنترلش داشت گفت مادرتون در جریان هستند؟ ــ بله، تقریبا. ــ می خواهید من باهاش حرف بزنم؟ ــ نه ممنون، چیز مهمی نیست، خودم حل می کنم. بقیه راه به سکوت گذشت و تا آخر راه اخم هایش را باز نکرد. وقتی رسیدیم خانه تشکر کردم و پیاده شدم و او به سرعت دور شد. تا خواستم دستم را روی زنگ بگذارم با شنیدن صدای آرش خشکم زد. –چندلحظه صبرکنید. 🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 هاج وواج نگاهش کردم، قلبم بعدازچندلحظه به کارافتادودیوانه وارخودش رابه قفسه ی سینه ام کوباند، باالخره نگاهم راازاوگرفتم وپخش زمین کردم. با قدمهای بلند خودش را به من رساند. صدای قدم هایش اکو شد درسرم. زانو زد جلوی پاهام و نگران گفت : –چی شده؟ تصادف کردید؟ یا زمین خوردید؟ با این کارش تپش قلبم بیشتر شد، صورتم داغ شد، یک قدم عقب رفتم ولی تعادلم رانتوانستم حفظ کنم، برای نیفتادن، خودم رابه دیوارچسباندم وعصایم به زمین افتاد. فوری عصارادستم دادوباغم نگاهم کرد. سعی کردم نگاهش نکنم، با صدایی که لرزشش پیدا بود گفتم : –نامه َبرتون بهتون نگفته؟ کنارم ایستادو گفت : –حتی نمی خوای نگاهم کنی؟ منظورت ساراست؟ مگه اون امدنی تو اینجوری بودی؟ سرم راباال آوردم، ماتش شدم، الغرتر شده بود. ولی مثل همیشه خوش لباس وخوش تیپ بود. یک قدم ازاوفاصله گرفتم و بی توجه به سوالش من هم پرسیدم : –چطوری اینجا رو پیدا کردید؟ چشم هایش نم شدو گفت : –دلتنگ که باشی، هیچی آرومت نمیکنه، جز دیدنش یا شنیدن صداش. تو که گوشیت رو جواب ندادی. منم از سارا به زور آدرس گرفتم و تصمیم گرفتم اونقدر بمونم اینجا تا باالخره از خونه بیای بیرون، ولی دیدم تو اصال خونه نیستی...انگار می خواست طعنه ایی چاشنی حرفش کند ولی حرفش را خورد. از حرفهایش دلم ضعف رفت، واقعا چقدر درسته که میگن دل به دل راه دارد. احساس سرما می کردم، درحالی که هوا خوب بود، تمام انرژی که داشتم را جمع کردم وگفتم : –سارا کار درستی نکرده آدرس اینجا رو بهتون داده. لطفا االنم زودتراز اینجا برید، سعی کردم لرزش لبهایم را کنترل کنم برای همین به داخل دهانم جمعشون کردم و ادامه دادم: –اینجا مارو می شناسند. 🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سيم خاردار نفست عبور کن 🍂 چشم هایش تمنارافریادمیزدند. خیلی مهربان گفت: –پس خواهش می کنم چند دقیقه بیایید داخل ماشین بشینید باهم حرف بزنیم . چطور می توانستم قبول نکنم، دلم سرکش شده بود. یقه ی قفسه ی سینه ام راگرفته بودوبرایش قلدری می کرد. سرم را پایین انداختم و فکری کردم، یک آن، انگار تمام قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودم یادم امد، به خودم نهیبی زدم، که "مگر نمی خواهی تمامش کنی، پس دیگرحرفی نمانده". در دلم از خدا کمک خواستم. به چشم هایی که با محبت نگاهم می کرد چشم دوختم و نمیدانم این همه قدرت راازکجاآوردم، سیلی محکمی به دلم زدم. یقه ی قفسه ی سینه ام رارها کردودرگوشه ایی سنگ شد. –من حرف هام رو قبال به شما گفتم، دیگه حرفی نمونده، لطفا مزاحم نشید. کاری نکنید که به خاطر مزاحمت های شما ترک تحصیل کنم و دیگه دانشگاهم نیام. لطفا از اینجا بریدو دیگه ام سراغم نیایید. شما یه خواستگاری کردید منم جواب منفی دادم تموم شد رفت، چرا اینقدر پیله می کنید. بعد زنگ را فشار دادم. خودم هم می دانستم که تمام نشده، می دانستم که دل منم پیله کرده... انگار خرد شد، مبهوت نگاهم می کرد، از جایش تکان نخورد. مثل مجسمه شده بود. در راکه زدند، فوری داخل شدم و محکم بستمش. باصدای بسته شدن درچیزی درقلبم فروریخت، پشت در نشستم و بغض نشسته در گلویم را آرام آرام رها کردم واز خدا خواستم که بتوانم فراموشش کنم. صدای رفتنش را نشنیدم، حتی صدای روشن شدن ماشینش را. یعنی هنوز نرفته بود. با خودم گفتم بروم باال و از پنجره نگاهی بیندازم. به پاگرد که رسیدم از پنجره نگاه کردم همانجا نشسته بودو سرش پایین بود... اسرا نگران جلو در آپارتمان ایستاده بود، تا من رو دید. با چشم های گرد شده پرسید: کجا موندی پس؟ دیگه داشتم میومدم پایین. نگاهی به سرو وضعم انداخت. –حالت خوبه؟ سعی کردم با خونسردی جواب بدم. –چیز مهمی نیست ، یه کم دم در معطل شدم. چادرم را از روی سرم برداشت. 🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خاردار نفست عبور کن 🍂 –چرا اینقدر خاکیه؟ بایدبندازمش لباسشویی. زمین خوردی؟ چشم هایم را ازش نگاهش دزدیدم و گفتم: –دستت درد نکنه، نشستم زمین خاکی شد. ــ رفته بودید شهدای گمنام؟ به طرف اتاق راه گرفتم وخودم دا به نشنیدن زدم. اوهم به طرف آشپزخونه رفت. مامان نبود، احتماال یه سر خانه ی خاله رفته بود. با این فکر استرس گرفتم نکند موقع برگشت آرش را جاو در ببیند، چون همیشه باسعیده برمی گرده. سعیده هم که آرش رامی شناسد. تسبیحم را براشتم و شروع کردم صلوات فرستادن. **** *آرش* می خواستم، بروم داخل ماشین ولی پاهایم بی حس شده بودند. ترجیح دادم همانجا بنشینم تا جان به پاهایم برگردد. باورم نمیشد راحیل اینطور با من حرف بزند واسم مزاحم رادرموردمن به کارببرد. وقتی برای ندیدنم از ترک تحصیلش گفت، انگار قلبم را الی منگنه گذاشتند. یعنی واقعا منظورش این بود که فراموشش کنم. مگر می توانم، چطوری؟ تو این دوهفته که ندیدمش نتوانستم طاقت بیاورم. باید فکری می کردم، من به جز راحیل به کس دیگه ایی نمی توانم فکر کنم. با صدای زنگ گوشی ام از فکرو خیال بیرون امدم. سارا بود. ــ الوو. ــ سالم، خونشونو پیدا کردی؟ خیلی بی حال گفتم : –آره، االن جلو درخونشونم. نچی نچی کردو گفت: –از صدات معلومه حالتو گرفته ها... بابا این راحیل کال نازش زیاده، بی خیالش. از حرفش جون گرفتم، بلند شدم و به طرف ماشینم راه افتادم و پرسیدم: 🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 –یعنی به نظر تو داره ناز می کنه؟ ــ چی بگم...من که از روز اول بهت گفتم راحیل با بقیه ی دخترا فرق داره، حاال توام چه گیری دادی ها. ــ ولی من اونو واسه رفاقت نمی خوام، واسه ازدواج... ــ حرفم و بریدوصداش رو بلندتر کردوگفت: –چی؟ ازش خواستگاری کردی و جواب منفی داد؟ ــ سارا بین خودمون میمونه، مگه نه؟ ــ انگاراز این خبر ناراحت شدو گفت: باشه، کاری نداری؟ خداحافظ. اصال منتظر جواب من نشدو قطع کرد. سوار ماشین شدم. حرفهای سارا کمی امیدوارم کرد. تا ماشین را روشن کردم. ماشین دخترخاله ی راحیل را دیدم که پارک کردو خودش با یه خانم از ماشین پیاده شدند . کاش خودش تنها بود و می توانستم چنددقیقه ایی در موردراحیل بااو صحبت کنم. همانجا منتظر ماندم به این امید که تنهابرگردد. دوباره ماشین را خاموش کردم. اونقدر منتظر ماندم که پاهایم خشک شدند، پیاده شدم تا کمی راه برم، هوا گرگ و میش شده بود. با خودم گفتم آونقدر منتظر میمانم تا بیاید اگه بازهم تنها نبود، تعقیبش می کنم وآدرس خانه شان را یاد می گیرم. تا دریک روز مناسب ازاوکمک می گیرم. در همین فکرها بودم که صدای بسته شدن در را شنیدم. قیافه اش خیلی گرفته بود. سرش پایین، ودر فکر بود،. به طرفش رفتم . همین که خواست قفل ماشین را بزند چشمش به من افتادو ایستاد. سالم کردم . چند لحظه مکث کردو گفت: –سالم، شما اینجا چیکار می کنید؟ یعنی از اون موقع نرفتید؟ چقدر خوشحال شدم که راحیل همه چیز را برایش تعریف کرده است. ــ امده بودم باهاش حرف بزنم ولی قبول نکرد. مِنو مِنی کردو گفت: –خب...اون که جواب منفی داده، دیگه چه حرفی؟ اخم هایم را درهم کردم و گفتم : –آخه چرا؟ ــ دلیلش رو هم که بهتون گفته. ــ بله، ولی قانع کننده نیست. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 ــ ببینید آقا آرش، من شمارو درک می کنم ولی ازتون می خوام به نظر راحیل احترام بزارید. اگه شما دوستش دارید باید به میلش عمل کنید. اینکه شما به زور بخواهید به خواستتون برسید که عالقه نیست. پس اون چی؟ من اصال کاری به دلیل راحیل ندارم. ولی هر چی که باشه تشخیصش اینه. تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم : –مگه به این آسونیه؟ اونم زل زد تو چشم هام و گفت : –از کجا می دونید واسه اون آسونه؟ حرفش خوشحالم کرد و انگار متوجه شدو ادامه داد : –حرفهایی که میزنم اکثرش حرفهای خود راحیله، برای زندگی مشترک فقط عالقه کافی نیست. دونفر مثل شما دوتا، گاهی حتی تفریحاتشونم با هم فرق داره. پوزخندی زدم و اون ادامه داد: شاید االن از نظر شما مضحک بیاد ولی وقتی وارد زندگی بشید همین مسائل پیش پا افتاده باعث اختالفهای بزرگ میشه. با پایم با سنگ ریزه ایی که جلوی کفشم بود بازی می کردم. تو دلم گفتم: ، خانوادگی واسه من شدن معلم اخالق. فکر کنم فهمید نسبت به حرفهایش بی اهمیتم دیگه ادامه ندادو گفت: –اگه اجازه بدید من دیگه برم. با لبخند تلخی گفتم : –فکرکردم کمکم می کنید ولی انگار... حرفم را برید و گفت: –حرفهایی که بهتون زدم نظر راحیله. راستش من خودم بارها بهش گفتم که سخت گیره. ولی فقط می تونم نظرمو بهش بگم، در آخر باید به تصمیمش احترام گذاشت. البته اینم بگم من آرزوم بود که می تونستم مثل راحیل اینقدر روی عقایدم پافشاری کنم. ولی من قدرتش رو ندارم. دست هایم را درجیبم فروکردم و دوباره نگاهش کردم."کال انگار زیباییشون ارثیه، ولی هیچ کس راحیل نمی شود" حرف هایش عصبانیم می کرد. برای همین نفسم رابیرون دادم و گفتم 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 –به نظرم کارش درست نیست، اون حتی برای چند دقیقه هم نیومد بشین توی ماشین حرف بزنیم. ولی با این آقایی که پرستار بچشه همش اینو رو اونور میره... با تعجب گفت: –چون ایشون رو به چشم یه صاحب کار می دونه. حتما براتون توضیح داده دلیل کار کردنش رو. راحیل خودش رو یه جورایی مسئول اون بچه می دونه، با این که من عامل تصادف بودم ولی اون خودش رو مقصر می دونه. گره ایی انداخت به ابروهایش و ادامه داد : –راحیل دیگه اونجا کار نمیکنه. فقط گاهی سر میزنه، اونم به خاطر اون دختر بچه در ضمن آقای معصومی تو این یک سال رفتار غیر معقولی از خودشون نشون ندادند که راحیل اذیت بشه. گره ی ابروهایش را بیشتر کردو گفت: –زود قضاوت کردن... نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: –نه، من قضاوتی نکردم. فقط برام سوال بود. سرش راپایین انداخت و گفت: –من دیگه باید برم دیرم شده. بدون خداحافظی رفت و پشت فرمان ماشینش نشست. "چراناراحت شد، من که حرفی نزدم". بعداز رفتنش سوار ماشینم شدم وبه خانه برگشتم. برادرم و خانمش امده بودند دنبالمان تا برای چند روز باهم دیگربرای تفریح به شمال برویم. ولی من گفتم که حوصله ی مسافرت ندارم و نمی توانم بیایم و سفارش کردم که حتما مامان راباخودشان ببرند. روی تختم دراز کشیدم. کیارش وارداتاقم شدو کنارم روی تخت نشست وپرسید: –چته تو؟ مامان می گفت روبه راه نیستی. بلند شدم نشستم و گفتم: –چیز مهمی نیست، خوبم. لبخند کجی زدو گفت: –نکنه عاشق شدی؟ سرم راپایین انداختم وبی توجه به سوالش گفتم : –میشه مامان رو با خودتون ببرید؟ احتیاج به تنهایی دارم. 🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂 با کف دستش محکم به پشتم زدو گفت: –نپیچون، میریم خواستگاری برات می گیریمش بابا، این که غصه نداره. فقط اینوبدون عاشقی یعنی بدبختی، یعنی کوری وکری، زندگی منو ببین عبرت بگیر. از این که اینقدر همه چی را راحت گرفته بودو درعوض اززندگیش ناراضی بودتعجب کردم. آهی کشیدم وگفتم: –داداش به این راحتیا نیست. بعد برایش افکارراحیل راتوضیح دادم. اخمی کردو گفت: –توام عاشق چه کسی شدیا، مگه دختر قحط بود. اون اگه جواب مثبت هم می داد مگه می تونستی باهاش زندگی کنی؟ هی می خواد ایراد بگیره اینجا نریم گناه میشه اونجا نریم محیطش مناسب نیست. دختره خیلی عاقل بوده جواب منفی بهت داده. وگرنه واسه حتی یه عروسی رفتنتون هم باید عذاب می کشیدی. اونا که عروسی مختلط و اینجور جاها نمیان، خیلی خودشون رو محدود می کنند. باید بری خدارو شکر کنی، که دختره فهمیده بوده.حتما نشسته با خودش به همه ی اینا فکر کرده و دیده نمیشه، که گفته نه. وگرنه هر دختری آرزوشه زن تو بشه. پوفی کردم و گفتم: –خودت داری میگی دختر عاقل و فهمیده اییه، بعد میگی خودشونو محدود می کنند. خب کسی که عاقله، حتما این محدودیت هم الزمه دیگه، آدم عاقل خب کارهای عاقالنه هم می کنه دیگه... بی حوصله گفت: –ول کن آرش، دو روز دنیا، نیازی به این همه مته به خشخاش زدن نیست.آدم باید از زندگیش لذت ببره. توام با ما میای شمال، خانواده ی مژگانم هستند. همین خواهرمژگان که کشته مردته محلش نمیزاری، بعدافتادی دنبال یکی که هیچیش بهت نمی خوره؟ باالخره کیارش راضی شدمامان را با خودشان ببرد، از من هم قول گرفت که حداقل برای دوروزهم که شده همراهیشان کنم. موقع رفتنشان، مژگان)همسربرادرم( به طرفم امد وهمانطور که دستش را دراز می کرد برای خداحافظی گفت : –آخه تو می خواهی تنها بمونی که چی بشه، دستش را فشردم و با لبخند گفتم: –همیشه که تنها موندن بد نیست. حاال شایدم چند روز دیگه امدم. برید به سالمت، امیدوارم بهتون خوش بگذره. مشتی حواله ی بازویم کردو گفت 🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سيم خاردار نفست عبور کن 🍂 –ای کلک، مشکوک میزنیا. دستم را گذاشتم روی بازویم و اخم نمایشی کردم و گفتم: –بیچاره داداشم، دستت سنگینه ها. کیارش چمدان مامان را داخل صندوق ماشین گذاشت و گفت: –مژگان بیا بریم، کم این داداش ما رو اذیت کن. بزار بشینه تنهایی خوب فکراش رو بکنه ببینه واست جاری بیاره یا نه؟ مژگان باتعجب نگاهم کردو گفت : –واقعا؟ خبریه؟ در چشم های کیارش ُبراق شدم و گفتم : –برید زودتر، تا من رو همینجا زن ندادید. مژگان چشمکی به من زدو آرام گفت: –زیاد خوشگل نباشه ها... خنده ایی کردم و گفتم: –تو مایه های "دیپیکا پادوکنه". باچشم های گرد شده نگاهم کردو گفت: –شوخی می کنی؟ خیلی خونسردو آرام گفتم: –البته خیلی بهتر از اونه. کنجکاوانه گفت : –موهاشم مثل اونه؟ شانه ایی باال انداختم و گفتم: –چه میدونم . ــ وا یعنی چی؟ مگه ندیدی؟ ــ من اداشو درآوردم و گفتم : –وا! از کجا ببینم زیر روسریه؟ مشکوک نگاهم کردو گفت: –خب معلوم میشه دیگه، همش که زیر روسری نیست، تابلوئه. تازه منظورش رامتوجه شدم، حاال محجبه بودن راحیل راچطورتوضیح بدهم. با,من و ,من گفتم: –احتماال هست دیگه. کیارش کنار مژگان ایستادو پرسید: –چی میگه این؟ مژگان کالفه گفت : 🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 –هیچی، داره از احتماالت حرف میزنه. بعدهم خداحافظی کردو رفت. کیارش رو به من با تعجب گفت : –چی شد؟ این که ذوق کرده بود. با لبخند گفتم : –چی بگم، انگار از "دیپیکا پادوکن" زیاد خوشش نمیاد. کیارش با بهت نگاهم کرد. هم زمان مامان در حال مرتب کردن شالش رسید و گفت: –غذا رو گازه گرسنه شدی بخور، مواظب خودتم باش.خم شدم و بوسه ایی روی موهایی که از شالش بیرون زده بود کاشتم و گفتم : –فکر من نباش گرسنه نمی مونم. آهی کشیدو گفت : –تازگیا خوب غذا نمی خوری، مواظب خودت باش. سرم را با دو دستش پایین آورد و گونه ام رابوسیدوبه طرف ماشین رفت. دستم را دراز کردم تا با کیارش خداحافظی کنم که دیدم هنوز مبهوته. خندیدم و گفتم: –کاش می موندید صبح می رفتید. از بهت بیرون امدو دست دادو گفت : –االن خلوتره. خداحافظ. ــ به سالمت. هنوز به ماشین نرسیده برگشت و گفت: –نگفتی این پاکُنه چیه؟ با تعجب گفتم : –پاکُن؟؟ ــ همین که مژگان خوشش نیومده دیگه. از ته دل خندیدم و گفتم : –آهان...بازیگره بابا... هنوزم مبهوت نگاهم می کرد، دستی برایش تکان دادم و گفتم : –آروم برون. با همان حالت رفت و پشت فرمان نشست. دستهایم رادرجیب شلوارم فروبردم و به دور شدنشان خیره شدم. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سيم خاردار نفست عبور کن 🍂 وقتی به رفتارهای مژگان فکر می کنم. تفاوتش را با راحیل کامال متوجه می شوم. رفتارهایی که قبال برایم خیلی عادی و معمولی بود، ولی االن چون همه را با راحیل مقایسه می کنم، انگار درک حرف های راحیل برایم راحتر می شود. انگار راحیل برای من از یک دنیای دیگر امده. یک دنیای پاک و دست نیافتنی. با این فکرها اضطراب می گیرم. نکند راحیل برای من زیادی باشد، نکند با من بودن، دنیای پاکش را آلوده کند. شاید اصال از همین موضوع واهمه دارد. شاید برای همین می گوید دنیای من با شما فرق دارد. کیارش راست می گوید او بهتر از من فهمیده که افکار آدم ها روی روش زندگیشان تاثیر دارد. کاش دل آدم ها فهم و شعور داشت و این مسائل را می فهمید. گوشی را برداشتم و به سعید زنگ زدم تا بیایدوکمی حرف بزنیم تا از این بی قراری حداقل برای مدت کوتاهی نجات پیدا کنم. انگار مهمانی بود، آنقدرصدای موزیک بلند بود که صدایش را درست نمی شنیدم. قطع کردم. بعد از چند دقیقه خودش تماس گرفت و گفت دریک پارتی در حال خوشگذرانی با دوستانش است. خیلی اصرارکردکه من هم بروم. اگر روزهای دیگر بود می رفتم. ولی االن اصال دل و دماغش را نداشتم. وقتی اصرارش رابی فایده دید گفت: –فردا با بچه ها بریم بیرون؟ فکری کردم و گفتم : –سعیدجمعمون پسرونه باشه ها، حوصله ی این دخترای لوس روندارم. خندیدوگفت: –بابا اینا لوس نیستند، فقط بعضیهاشون یه کم زیادی اجتماعی هستند . –حاال هرچی، اصالفقط خودت بیا، تنهای تنها... –باشه بابا . روی تختم دراز کشیدم و آهنگی از گوشی ام پلی کردم و گوش دادم. خواننده از جدایی و فراق میگفت، ومن آنقدر تحت تاثیرش قرار گرفتم که بغض گلویم را گرفت. بلند شدم و نشستم .یک لحظه از فکر این که ممکن است نتوانم به راحیل 🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂 برسم و ما شرایطمان باهم جورنیست، کنترلم را از دست دادم وفریادکشیدم. واقعا این آهنگ حال بدم را بدتر کرد. دلم از گرسنگی بهم می پیچید ولی اصال میلی به غذا نداشتم. حالم بد بود و پیش خودم فکر کردم راحیل وقتی حالش بداست، چطورخودش راتسکین می دهد. دلم دیوانه وار اورا می خواست. گوشی را برداشتم و به اسمش زل زدم، برایش نوشتم : "راحیل، من حالم بده. به جز تو نمی تونم به کس دیگه ایی فکر کنم. اگه مشکلت فقط عقایده، باشه، همونجوری میشم که تو میگی. ما همه مسلمونیم، حاال تو مسائل جزیی با هم اختالف داریم، اونم هر چی تو بگی. حال َبدم، فقط با یه توجه تو خوب میشه.کمکم کن". می دانستم جوابم را نمیدهد ولی بازهم امیدوارانه به گوشیام خیره بودم. احساس کردم بغض، پایش رامحکم روی گلویم گذاشته وخیلی بی رحمانه فشار می دهد ومن چقدر سرسختانه تن به این مبارزه داده ام . صدای پیام گوشیام که امد قلبم وتپشهایش هم به کمک بغضم آمدندوجنگ نابرابری را آغازکردند. بادیدن اسم راحیل روی گوشیام، برای چند لحظه بی حرکت ماندم باورم نمیشد پیامم را جواب داده باشد. حتما دوباره نوشته پیام ندهید. مایوسانه پیام را باز کردم. نوشته بود: –درمان هر حال بدی فقط خداست. بارها و بارها پیامش را خواندم. به این فکر کردم که از کی پیش خدا نرفته ام. شاید از وقتی پدرم فوت شده بود. آن موقع ها آنقدر حالم بد بود که مدام از خدا می خواستم صبرم بدهد. بلند شدم وضو گرفتم و از کشو یک سجاده پیدا کردم و سرسجاده نشستم. از خدا خجالت می کشیدم، خیلی وقت بود که اصال از یاد برده بودمش. سرم را روی مهرگذاشتم و باتمام وجودصدایش کردم...خدایا من بد کردم، بد بودم... ولی به لطف تو امید دارم... خدایا نامیدم نکن...خدایا معجزه کن...خدایا مرا ببخش...آنقدر این جمله ی آخر را تکرار کردم که باالخره مغلوب این جنگ شدم واشکهایم که غنیمت این جنگ بودراتقدیم قلبم کردم. با صدای بلند با خدارا صدا می کردم... چقدر خوب بود که در خانه تنها بودم و می توانستم فریاد بزنم. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂 همانجا کنار سجاده دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. حس خوبی داشتم، حس سبکی و آرامش... نفس عمیقی کشیدم و گوشی را برداشتم تا ازاو تشکر کنم. دلم می خواست قربان صدقهاش بروم و اعتراف کنم که چقدر دوستش دارم. ولی فقط برایش نوشتم: –ممنون. چون می دانستم اوخوشش نمی آید از یک نامحرم این حرف هارابشنود. همان لحظه از فکرم گذشت، پس درست است که هر دختری خودش تعیین می کندکه جنس مخالفش چگونه با او برخوردکند. واقعا این دخترها چه قدرتی دارند. احساس گرسنگی امانم را بریده بود، احساس کردم دیگر می توانم غذا بخورم، حالم بهتر شده بود. سراغ غذایی که مامان پخته بود رفتم و شروع به خوردن کردم. ناخوداگاه این سوال به ذهنم خطور کرد که چرا وقتی آهنگ را گوش کردم حالم بدتر شد، ولی وقتی با خدا حرف زدم با اینکه گریه هم کردم حالم بهتر شد و سبک شدم؟ یاد اولین روزی افتادم که راحیل زیر باران مانده بودو من با اصرار سوارش کردم، گفت: هر موزیکی را نباید گوش کرد. حتی در خواب هم نمی دیدم که یک روز عاشق دختری با تیپ و اعتقادات راحیل بشوم. ولی االن آنقدر شیفتهاش هستم که حاضرم هر کاری بکنم تا بدستش بیاروم. *راحیل* از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده بودم، به این فکر می کردم که چطور می توانم کمکش کنم. بخصوص وقتی سعیده برایم تعریف کرد که چقدر منتظر مانده بوده تا با او حرف بزند و از طریق سعیده حرفش رابه من برساند. از این که به خاطر من آن همه غروروتکبرش را زیر پا گذاشته بود، برایم عجیب بود. چون من خیلی قبلتر هم متوجه آرش شده بودم و تیپ و مودب بودنش برایم جالب بود. گرچه هیچ وقت هم کالمش نشدم و اوهم متوجه ی من نبود. ولی مودب بودن هر کسی برایم باارزش بود. مامانم همیشه می گوید: –ادب بهترین سرمایه است. دلم می خواست کاری براش انجام دهم. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 یک لحظه به فکرم رسید که پیامی برایش بفرستم تا نگرانیم برطرف شود. ولی می دانستم این راهش نیست. کتابی که از مامان گرفته بودم راتمام کردم. خیلی کتاب جالبی بود. با خواندنش فهمیدم چقدر همه ی ما زیاد اندر خم یک کوچه مانده ایم واین که قرار نیست برای زندگی بهتر، حتما همه چیز برایمان مهیا باشد، بلکه خیلی وقتها حتی باید خودمان را در رنج بیندازیم و رنجهایی را که داریم قبول کنیم. این روزها تمام فکرم این بود، آیا واقعا کار درستی می کنم. به خصوص از وقتی که کتاب را خوانده بودم، با خودم می گفتم یعنی من دارم فرار می کنم از رنجی که خدا برایم قرار داده. رنج، داشتن یک شوهر غیر مذهبی. فردا سیزده بدراست. مادرم از اول اعتقادی به سیزده بدر نداشت، آنقدر از این که ما خودمان روزهایمان را می سازیم و این حرف ها خرافاته و نباید دنبال حرفهای غیر واقعی برویم، برای خاله گفته بود که دیگر چند سالی بود که خاله اینا هم بیرون نمی رفتند. می گفتند ما که همه اش در حال پارک رفتن و بیرون رفتن هستیم، واقعا چه کاری است دقیقا روز سیزدهم فروردین توی این شلوغی و ترافیک، اعصابمان را خرد کنیم. مامان هم می گفت : –اگه کار واجبی باشه، آدم شلوغی و ترافیکش را هم به جان میخره. ولی به خاطر یه خرافات... البته مامان دلیل اصلی فرارمردم رادرروز سیزدهم فروردین به دشت برایمان گفته بود. پرده ی پنجره را جمع کردم تا کمی آفتاب بی جان بهار راداخل اتاق بکشم. کتاب رادستم گرفتم و تکیه دادم به دیوار پایین پنجره و پاهایم را جوری دراز کردم تا آفتاب بی رنگ و روی بهار بتواند نوازششان کند. دیروز دکترگفت انگشتهایم کامل جوش خورده و دیگر می توانم بدون عصا راه بروم. باید عصای کمیل را پسش بدهم. برای ریحانه هم دلم تنگ شده بودم. نمی دانم از مسافرت امده اند یا نه. برایم سخت بود زنگ زدن به کمیل. از وقتی دیگربرایش کار نمی کردم، فکر می کردم شاید درست نباشد مزاحمش بشوم. تازه ناهار خورده بودیم و دلم می خواست قبل از این که چرتم بگیرد کمی کتاب بخوانم. 🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 کتاب را بازکردم وهنوز چند صفحه ایی نخوانده بودم که گوشیام زنگ خورد. کمیل بود. فوری جواب دادم. با شنیدن صدای گرفته و سرفه های پشت همش نگران شدم و گفتم : –سرما خوردید؟ ــ بله، زنگ زدم ببینم حال پاتون چطوره؟ ــ خوبم. دیگه راحت راه میرم، دکتر گفت کامل جوش خورده. کی از سفر امدید؟ ریحانه چطوره؟ –دیشب امدیم. ریحانه تا صبح نخوابیده از بس تب داشت، االنم دارو خورده به زور خوابوندمش. با هینی که کشیدم، مامان که تازه وارد اتاق شده بود گفت : –چی شده؟ کمیل از اون ور گفت : –نگران نباشید االن تبش پایین امده. مامان هاج و واج خیره به من مانده بود. رو به مامان گفتم : –ریحانه مریض شده. دستش راروی قلبش گذاشت و گفت : –ترسیدم دختر. وقتی مامان صدای سرفه های خلط دار کمیل را از پشت گوشی شنید، گفت : –این که خودش حالش خیلی بده. می خوای براش سوپ درست کنم؟ به کمیل گفتم: –مامان میگه می خواد براتون سوپ درست کنه. –نه، بگو زحمت نکشند، خودم سوپ بار گذاشتم، فقط با ریحانه خیلی سخته، حال بلند شدن ندارم... حرفش را بریدم و گفتم : –من االن میام کمکتون نگران نباشید. دوباره سرفه ایی کردو گفت : –نه زحمت نکشید فقط خواستم از مادرتون بپرسم چیا باید بخورم که زودتر سرپا بشم. داروهایی که دکتر داده بود را خوردم فایده نداشت 🌼🌼🌼🌼🌼🌼