eitaa logo
مکتب ریحانة النبي
299 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
1 فایل
کپی از مطالب کانال با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان جایز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم🔮 قسمت بیست و ششم نزدیکیم وعلاقه ام به حجاب خیلی بیشترشده بود حضورم درجاهای مذهبی هم خیلی بیشترشده بود امروز قراربودزهرابیادخونه ما میگفت باهات یه کاری دارم که اگه بشنوی خیلی خوش حال میشی صدای زنگ دربلندشد این صدردصدزهرابود +سلام خاله خوبید؟ ،،ممنونم دخترم توخوبی؟پدرومادرت خوبن؟برادرات خوبن؟ +همه خوبن،سلام دارن خدمتون این نرگس کجاست؟ -آی آی زهراخانم غیبت؟ +بروباباکدوم غیبت؟ -زهراچکارم داشتی؟ +نرگس جان من توچندماه دنیا اومدی؟ -إه بگودیگه +اوووم،قرارچندتا تیم بسیجی جمع آوری آثارشهدا کارکنند تودانشگاه -یخ این کجاش ذوق مرگی منوداره من مگه بسیجی ام -نه نیستی امامن میتونم یه همراه باخودم تواین پروژه داشته باشم -واقعا +آره به جان خودم راست میگم -وای زهراعاشقتم حالاتیم ما چه کسانی هستن +من تو،داداشم،علی -علی کیه ؟ اون وقت +صبوری نرگس یه چیزی میگم جیغ جیغ نذاریا -چی +منوعلی فرداشب محرم هم میشیم -چ‍_____ی الان به من میگی خرس پشمی براش پرت کردم بچه پرو بذارمن نامزد کنم اگه بهت گفتم +تونامزدکنی بخوای نخوای من میفهمم -یعنی چی -هیچی ازفردا مصاحبه باخانواده شهدای مدافع حرم شروع. میشود اولین مصاحبه ماباخانواده مادرشوهر نرجس بود قراربراین شدفردابریم بسیج دانشگاه ومن باهاشون تماس بگیرم رسیدم دانشگاه رفتم دفتربسیج خواهران شماره تماس خونه شهیدحسینی گرفتم پدرشون برداشت -الوسلام منزل شهیدحسینی °°بله بفرمایید -ببخشیدحاج خانم هستن ؟ °°بله چنددقیقه ای گوشی دستتون ===بله بفرمایید -سلام خانم حسینی ،خوب هستید؟ ==ممنون ببخشیدشما -نرگس ساداتم خواهر عروستون ==شرمنده نرگس جان نشناختم واقعا حال روحیم خوب نیست -بله میدونم حاج خانم اگه اجازه بدیدمیخایم باچند رفقای حسین آقا مزاحمتون بشیم ==نرگس جان والا ماتاحالا باکسی درمورد حسین صحبت نکردیم اماشمابه خاطرنرجس بیایدعزیزم -ممنونم حاج خانم پس اجازه بدید مافرداساعت۶غروب مزاحمتون بشیم ==مراحم هستید،تشریف بیارید -ممنونم *-نرگس سادات چی شد -برای فرداساعت ۶هماهنگ کردم *-احسنتم خواهرموسوی -زهراجان ولی جای من توتیم شمانیست برادروهمسرتوهستن من به اونانامحرمم چیکارکنم توی این تیم *نرگس سادات تومگه ازبرادرمن چیزی دیدی که اینجوری میگی -این چه حرفیه ،من پسری به چشم پاکی برادرت ندیدم ،امامطمئنم حضورم هم باعث آزارخودم هم اون بنده خداست *نرگس آجی این راه خودشهداسرراهت گذاشتن -خداکنه حرف توباشه *نرگس سادات بریم مزارشهداتوسل کن به خودشون من مطمئنم خودشون میگن حرف منه یانه -باشه بریم واردمزارشهداشدیم رفتیم سرمزاریکی از شهدای مدافع حرم *نرگس آجی من میرم سرمزارشهیدم ،توام حرفات بزن -باشه آجی زهراازم دورشد شیشه گلاب ریختم رومزارشهیدبادستم مزارش لمس میکردم من تازه قدم توراهتون گذاشتم چطورتویه تیم نامحرم هست کارکنم؟نکنه بجای ثواب گناه کنم ؟ شب بعداز خواندن نماز مغرب راهی خونه شدیم چشمام قرمزقرمزبود -سلام عزیزجون حالم خوب نیست میرم بخوابم خواهشأکسی نیادسراغم چشمام بستم خواب دیدم تومزارشهدادارم راه میرم یهوازمزارشهداتویه منطقه جنگی حاضرشدم شهیدململی صدام کردخانم موسوی این اسامی ثبت کنیدتواین دفتر پروندهاشون که کامل شدبدیدامضاش کنم باصدای الله اکبراذان صبح ازخواب بلندشدم جمله شهیدململی باخودم زمزمه کردم خانم موسوی پرونده تکمیل کنیدبدیدامضاکنم انگارحرف زهرابود شهداخودشون خواستن توی این راه باشم گوشیم برداشتم به زهرا اس ام اس دادم :سلام آجی بیداری *سلام عزیزدل آجی آره -زهرامن توتیم میمونم *وای خدایاشکرت -کاری نداری خواهری *نه عزیزم،فقط فرداساعت ۵:۳۰غروب دانشگاه باش -باشه خداحافظ *یاعلی نمازموکه خوندمدمفاتیح برداشتم تایه دعابخوانم بازش کردم مناجات امیرالمومنین اومدیاداعتکاف افتادم چه دوره ای عالی بود ساعت۴:۳۰ظهرپاشدم رفتم سمت کمدمانتووشلوارسرمه ای برداشتم بایه روسی سفیدکه طرح لبنانی سرکردم دفعات استفاده من ازچادرخیلی بیشترشده اماهنوز تودانشگاه سرنکردم ازعزیزجون وآقاجون خداحافظی کردم رفتم دانشگاکلاتعطیل بودفقط بسیج دانشگاهی فعالیت میکردتابرسم دانشگاه ساعت شد۵رفتم بسیج خواهران درزدم بسته است کلا اومدم شماره زهرابگیرم که ببینم کجاست که صدای آقای کرمی مانع شد +خانم موسوی برگشتم سمتش بادیدن مدل روسریم خیلی خوش حال شدانگار -بله +زهراداخل بسیج برادران هست درنیمه بازبود بدون اینکه دربزنم رفتم داخل آقای صبوری دست زهرا تودستش بودتامنودیدازخجالت آب شد منم باصدای که شیطنت توش موج میزد:زهراجونم سلام -زهرا:تودرزدن بلدنیستی -حالاکه فلفل قرمزن.....هنوزجمله کامل نکرده بودم یهوآقای کرمی داخل شودوگفت:فلفل قرمزچیه وای خدایاآب شدم بعدازیه ربع فهمیدم برای تقدیرازخانواده شهیدیه جعبه شیرینی +نیم سکه بهارآزادی بایه لوح خیلی ازتصویروقسمتی ازوصیت نامه شهیداست تهیه شده
📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت بیست و هفتم آخرای تابستان بود همه جمع شده بودن خونه ما پدرشوهر و مادرشوهر نرجس سادات و خانواده همسرسیدهادی جمع شده بودیم تا تاریخ عروسی بچه ها مشخص کنیم قرارشد عروسی سیدهادی عرفه باشه عروسی نرجس سادات عید غدیر بدون مولودی تقریبا دوهفته ای تا شروع ترم سوم مونده بود این دوهفته من با دخترا شدیدا مشغول بودیم آرایشگاه مزون و.... قراربود نرجس سادات و سیدمحسن بعداز عروسی برن قم ساکن بشن چون دیگه درس سطح ۱ سیدمحسن تموم شده بود برای سطح ۲ گویا حوزه قم غنی تراز منابع فقهی بود سیدهادی اینا هم میرفتن کرمانشاه چون هادی از طرف سپاه منتقل شده بود کرمانشاه ترم سوم دانشگاه شروع شد برای منم یه شروع نو بود فردا از صبح تاشب کلاس دارم اتفاقا با استاد مرعشی هم کلاس دارم قراربراین شد من کارت دعوت استادمرعشی و زهرا اینا برم سیدهادی استاد دعوت کرده بود آقاجون هم حاج کمیل را قراربود من کارت ببرم بدم به زهرا کلاس صبحمون تموم شده تو سلف نشسته بودیم زهرا داشت با لب تاپش کار میکرد منم دارم به حرفاش گوش میدم توهمین حین مرتضی و صبوری اومدن میز بغل دستی ما نشستن یهو یاد کارت عروسی افتادم - راستی زهرا برات کارت عروسی آوردم دیدم صداش بغض آلودشد *نرگس عروس شدی؟ - توروخدا کم خوشحال شو زهرا * جان زهرا بگو کارت عروسی کیه ؟ - مال نرجس چرا ناراحتی شدی؟ * هچی چیزه - چیزه چیه ؟ آخه درست حرف بزن منم بفهمم با یه نگاه خشم آلود به برادرش گفت : اونیکه باید بگه که ساکته فعلا - والا من که نمیفهمم تو چی میگی دارم میرم نماز میای؟ *تو برو منم تا یه ربع دیگه میام -؛باشه مرتضــــی نرگس سادات که از سلف خارج شد زهراخواهرم به سمتم اومد معلوم بود خیلی داره خودش کنترل میکنه تا داد نزنه نشست کنار علی و کارت گرفت سمتم زهرا: بفرما آقامرتضی اگه الان کارت عروسی خودش بود چیکار میخاستی بکنی برادرمن دستم بردم وسط موهام با ناراحتی گفتم : چیکارکنم آخه زهرا زهرا : چیکارکنی ؟ هیچی بشین تا یکی دیگه بیاد دستشو بگیره بره + نگو خدانکنه زهرا درد من فقط مطرح کردن خواستگاری با نرگس سادات نیست زهرا: پس چیه؟ + میترسم میترسم نرگس سادات بین منو استاد مرعشی استاد مرعشی انتخاب کنه زهرا: استادمرعشی؟ + یعنی تا حالا متوجه نگاه های استاد به نرگس سادات نشدی زهرا: نه یعنی میگی استادمرعشی هم از نرگس سادات خوشش میاد؟ + آره من مطمئنم زهرا: آهان یعنی تو نری خواستگاری نرگس سادات استاد مرعشی هم به خاطر تو حرفی نمیزنه انقدر حرف دلت نزن تا دست تو دست یکی دیگه بیاد جلوی چشمات بشینه +چیکارکنم آخه خواهرمن زهرا: هیچی بشین تا کارت عروسیش برسه دستت ..... نمازخوندم از مسجددانشگاه خارج شدم توحیاط مسجداستادمرعشی دیدم صداش کردم استاد برگشت سمتم بله بفرمایید -سلام استادخسته نباشید ممنونم هم چنین درخدمتم خانم موسوی کارت عروسی گرفتم سمتش گفتم :استادخدمت شما حتمابامادربزرگوارتون تشریف بیارید به چشم دیدم رنگ رخ استادپرید خانم موسوی ازدواج کردید؟ -نه استادکارت عروسی سیدهادی هستش خودش وقت نداشت دادمن بیارم انگار خیلی خوش حال شد +بله ممنونم خیلی زحمت کشیدید انشاالله خوشبخت بشند -ممنونم به خودم گفتم این زهراواستادشدیدامشکوک میزننا کلاس بعداز ظهرمون بااستادمرعشی بود سلام بچه ها خسته نباشید یه هدیه ویژه برای بچه های نخبه کلاس دارم همهمه بچه ها بالاگرفت چی استاد استادبازم نخبه ها ساکت خانمها موسوی، کرمی،آقای صبوری این هدیه ویژه من برای نمرات درخشانتون درطی این سه ترم متوالی هست قراره بچه های ترم بالایی رشته شما بیریم نیروگاه هسته ای نطنز بارئیس دانشگاه صحبت کردم شماسه دانشجوی نخبه هم بابچه های ترم بالایی بیاید این اردوی علمی -سیاحتی محسوب میشه وحدود۱۰روز طول میکشه دوروز دیگه ساعت۷صبح دانشگاه باشیدکه حرکته تایم کلاس تموم شدمن وزهراوآقای صبوری رفتیم پیش استاد استادخیلی ممنون خیلی زحمت کشیدید -خواهش میکنم یاعلی اززهراخداحافظی کردم رسیدم خونه-سلامممممممم براهالی خونه +آقاجون :سلام برشیطون خونه -آقاجون من شیطونم +آقاجون توعشق بابای نرگس خانم رفتم جلوسرم گذاشتم روپاش آقاجون خیلی دوستون دارم،آقاجون سرم بوسیدوگفت :سلامت باشی دخترم منم دوست دارم من برم اتاقم وسایلم بزارم بیام ،آقاجون:برودخترم وسایلم گذاشتم برگشتم توحال-حاج باباچای میخوریدبراتون بریزم -آقاجون :زحمتت میشه بابا -نه آقاجون ،دوتافنجون چای ریختم بردم حال،آقاجون پس فردادانشگاه بچه هامیبره اصفهان برای نیروگاه هسته ای منم جزوشونم اجازه میدیدبرم ؟آقاجون:آره بابابرو تاهمه بچه ها جمع بشندوسواراتوبوس بشیم ساعت ۸صبح شدمنوزهراکنارهم نشسته ایم هم ردیف ماهمسروبرادرزهرانشستن ،برای ناهارونماز یه جا توقف کردیم بعداز اقامه
📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم🔮 قسمت بیست و هشتم وارداتاقم شدم گوشیموبرداشتم شماره خانم قاجاری گرفتم تودیدارازخانواده شهداباهش آشناشدم مسئول جمع آوری آثارشهدای استان قزوین بود بعداز چندتابوق جواب داد خانم قاجاری:الوسلام موسوی جان خوبی خواهری؟ -ممنونم شماخوبی؟پسرکوچولوتون خوبه؟ خانم قاجاری:ممنون اونم خوبه جانم کاری داشتی عزیزم -خانم قاجاری من قصددارم یک دوروزه برم شلمچه،کاروانی هست تواین مدت اعزام بشه خانم قاجاری:آره عزیزم،ماخودمون فرداشب میریم یه دونه جای خالی داریم شهداطلبیدنت -پس اسم منوبنویسید خانم قاجاری:باشه حتما -ممنونم یاعلی یاعلی رفتم توپذیرایی -آقاجون فرداشب میرم شلمچه آقاجون:به سلامتی،انشاالله بهترین تصمیم بگیری -انشاالله ساکم بستم وگذاشتم گوشه اتاقم صبح پاشدم رفتم دانشگاه تااز زهرا خداحافظی کنم به استادمرعشی بگم فعلاسرکلاسش نمیرم استادمرعشی توسالن سایت هسته ای دیدم رفتم سمش استاد -سلام استادخوب هستید °°ممنونم شماخوبید؟ ممنونم استادیک هفته ای سرکلاستون نمیام °°چرا میخام برم راهیان نور ••انشاالله خیره التماس دعا -ان شاالله استجابت دعا رفتم دفتربسیج -سلام زهرا +زهرا:سلام خوبی؟ -ممنون توخوبی؟ اومدم خداحافظی زهرا:کجاان شاالله -دارم میرم راهیانور تابه پیشنهادخواستگاری استادمرعشی فکرکنم زهرا:انشاالله موفق باشی التماس دعا -استجابت دعا ساعت۱۰شب راه افتادیم به سمت اهواز تقریباساعت۱۲ظهررسیدیم مدرسه ای که محل اسکان بودزنگ زدم خونه گفتم رسیدم اونروز هیچ جانرفتیم اماروزبعدراهی شلمچه شدیم کفشام ورودی شلمچه درآوردم وقدم به خاک مقدس شلمچه گذاشتم یه قسمت کاملا خالی ازسکنه راانتخاب کردم اول دورکعت نماززیارت خوندم بعدنشستم روخاک وشروع کردم درددل کردن شهدامن این چادرازشمادارم خودتون هم کمکم کنیددرموردازدواج یه تصمیم عالی بگیرم یاشهیدململی تومنو تومسیرعفت-حجاب قراردادی خودتم کمکم کن تاتوام ازدواج هم یه تصمیم عالی بگیرم بعدازاول رفتیم هویزه ،سوسنگرد،دهلاویه روزدوم صبح رفتیم طلائیه وای واقعاعجب طلای طلائیه بعدازظهردوم منطقه فتح المبین وچاذبه فتح المبین خیلی منطقه سرسبزی بوداماوقتی نمازومغرب وعشاخوندیم به غربت منطقه پی بردم برنامه روز سوم خیلی خاص بوددیداراز مسجدجامع خرمشهروجزایرمجنون شب سوم وقتی خواب دیدم توشلمچه ام شب ململی یه سری رزمنده ها دارن عزداری میکنن منتظرموندم مراسم تموم بشه رفتم سمتش احوال پرسی کردم بهم گفت خواهرموسوی به این بگونه بهترازاینو سرراهت میزارم مسافرت تموم شدومن تصمیم گرفتم جواب منفی بدم وارددانشگاه شدم استادمرعشی پیداکردم -استادشرمنده جواب من منفی °°چرا جریان خوابموکاملش براش گفتم °°خانم موسوی پیش شهیدتون برای من بنده خیلی دعاکنید ماجرای خوابم به جزخودم آقاجونبرگزارنمیشه، عکس العمل زهراوقتی داشتم خوابم وجواب منفیم براش تعریف میکردم خیلی تعجب برانگیزبود خوش حال شدویه برق خوش حالی توچشماش دیدم دوروزازجواب منفی من به استادمرعشی میگذره وماامروز ۴ساعت باایشان کلاس داریم چقدرروبروشدن بااستادبرام سخته واردساختمان فیزیک شدم ازدوردیدم بچه هاکنارهم جمع شدن رفتم سمت زهراگفتم :چرانرفتیدسرکلاس ،زهرا:روبردزدن کلاسهای استادمرعشی این هفته برگزارنمیشه،-ای بابا پس بریم خونه ،زهرا:آره بریم تقریبا داشتیم به پایان ترم نزدیک میشدیم یک هفته عدم تشکیل کلاسهای استادمرعشی گذشت وامروز کلاس تشکیل میشه سرکلاس منتظرحضوراستادبودیم که پابه کلاس گذشت °°سلام بچه ها خسته نباشید ممنون استادشماهم خسته نباشید °°بچه ها این دیگه آخرین ترمی که باهم کلاس داریم ازتون میخوام حلالم کنید صدای همهمه بچه ها بلندشدچرااستادمشکلی پیش اومداستادازما راضی نیستید °°ساکت چه خبرتونه کلاس گذاشتیدروسرتون هیچکدوم ازحرفای شما صحیح نیست اتفاقا بهترین سال تدریسم کنارشماداشتم امابه یه دلیل کاملا شخصی من منتقل میشم دانشگاه صنعت شریف تهران یه استادعالی میان اینجا،باحرفای استادچشمام خیس اشک شدروگونه هام ریخت خودم مقصررفتن استادمیدونستم استادکه حالم دیدگفت:خانم موسوی میخایدبریدبیرون حال وهواتون عوض بشه بیایدبعداز کلاس بمونید من یه وسیله بدم بدیدبه برادرزادتون سیدهادی،°°بله چشم،کلاس تموم شدمنو استادتوکلاس بودیم..... اسم برادرزادتون آوردم تا بچه ها فکردیگه نکنند -اشکال نداره °°خانم موسوی اگه من دارم از دانشگاه دورمیشم فقط برای اینکه بانگاهی شایدیه بار دست خودم نباشه آزارتون ندم واینکه تحمل ندارم ببینم فردا پس فردادست تودست دیگری جلوی من هستیدازتون میخوام حلالم کنیدانشالله موفق باشید یاعلی ترم سوم دانشگاه هم تموم شد سه روز بعداز اتمام ترم بسیج دانشگاه همه اعضای شورای خواهران وبرادران جمع کردگویا برنامه ای مهمی درپیش بودحالامن جانشین فرمانده بسیج خواهران دانشگاه بودم مسئول کل بسیج دانشجویی استان قزوین مسئول جلسه بودن
📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم🔮 قسمت بیست و نه قراره ساعت۶غروب مرتضی اینا بیان خونمون یه کت وشلوارمجلسی کرم رنگ پوشیدم بایه روسری بلندسفیدطلاکوب روسریمومدل لبنانی سرم کردم چادرسفیدرنگ سرکردم اومدم توپذیرایی عزیزجون:مادرفدات بشه که مثل فرشته هاشدی ساعت ۶بودصدای زنگ دربلندشدآقاجون دربازکرد سلام حاج کمیل خوش اومدی همه نشسته بودند عزیزجون:نرگس دخترم چای بیار اول به حاج کمیل وخانمش گرفتم بعدبه مامان وبابام زهرابه مرتضی رسیدم یه کت وشلوارمشکی باپیراهن سفیدپوشیده بود حاج کمیل:حاجی اگه اجازه میدیداین دوتاجوان برن حرفاشون باهم بزنن بابا:حاجی صاحب اختیاری نرگس باباباآقامرتضی بریدحیاط حرفاتون بزنید جلوتراز مرتضی رفتم توحیاط +چه حیاط خوشگلی دارید -ممنونم +خانم موسوی ایناادعانیست خودتون ۳ترم بامن هم دانشگاهیدزندگیم فدای حضرت علی وبچه هاش ازلحاظ مالی هم خودتون میدونیدکه مشکلی ندارم یه۴۵دقیقه حرف زدیم وارداتاق شدیم مادرمرتضی:دخترم دهنمون شیرین کنیم -هرچی آقاجونم بگه آقاجون:مبارک باشه حاج کمیل :تاریخش عالیه زندگیشون ان شاالله سیره رسول الله باشه مرتضی ایناکه رفتن دیدم گوشیم داره ویبره میره اس ام اس بودبازکردم ازطرف زهرابودزنداشم جونم داداش میگه فرداساعت ۸حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه -چشم خواهرشوهرجان ازخواب بیدارشدم -مامان مامان من کدوم مانتووروسریموبپوشم عزیزجون:الان میام کمکت چی شده نرگس جان -مامان الان میان من چ‍_______ی بپوشم عزیزجون:اون مانتوصورتی آستین سه ربع باشلواردمپامشکی باساق دست سفیدوروسری سفیدداشتم حاضرمیشدم صدای زنگ دراومد عزیزجون:پسرم بیایدبالا +ممنونم مادرجان به نرگس خانم میگیدبیان یهورفتم بیرون باخجالت گفتم :من حاضرم قراربودزهراوهمسرش بامابیان آزمایش دادیم گفتن فرداجواب حاضره قرارشدمرتضی بره جواب بگیره اگه مشکلی نبودبابچه ها بیان دنبالم بریم برای خریدحلقه خیلی استرس داشتم گوشی گرفته بودم دستم بهش زل زده بودم شماره زهرانمایان شد -جانم زهرا +حاضرباش میایم دنبالت -باشه واردپاساژشدیم زهراگفت:علی جان من اینجایه لباس دیدم بریم اون ببین بعدروبه ماگفت شماهم بریدحلقه بخرید بامرتضی آروم وخجول به حلقه ها نگاه میکردیم +نرگس خانم اگه ازحلقه ای خوشتون اومدحتمابگید -بریم داخل دوتارینگ ساده سفیدانتخاب کردیم داشتم ازمغازه میومدم بیرون که مرتضی صدام کرد +نرگس خانم یه لحظه بیااین انگشترزمردببین انگشترگرفت سمتم قشنگه خانم؟ -بله قشنگه +مبارکت باشه -آخه این گرون آقای کرمی +نرگس خانم دیگه ازبعدشماسادات منی من همسرت بانوجان دیگه اونطوری صدام نکن -چشم امااین گرونه +نه نیست مبارکت باشه 💟 💟 قسمت سی چندساعت دیگه منومرتضی محرم میشیم قرارمون این شدکه یه صیغه ای موقت محرمیت بینمون خونده بشه تاروزجشن حجاب خطبه عقدمون تودانشگاه خونده بشه همه مهموناتوپذیرایی بودن منم بالباس سرتاسرسفیدتواتاقم مادرآقامرتضی که دیگه مادرجون صداش میکردم بازهرااومدن تواتاق مادرجون:ماشاالله عروسم چقدرنازشده عزیزمادراین چادرسرت کن مرتضی بیرون منتظره -چشم مادرجون چادرم سرکردم چون آقایون هم شامل دامادمون بودن تواتاق بودن من کت وشلوارسفیدپوشیده بودم دوصندلی کنارهم بودویه سفره عقدروبرمون یه طرف قرآن من گرفته بودم یه طرفش مرتضی عاقدواردشدشروع کردبه خوندن خطبه عقدمنوزهراازقبل هماهنگ کرده بودیم زهرابجای گل چیدن بگه عروس رفته کربلا گل بیاره عاقد:عروس خانم دوشیزه محترم مکرمه خانم سیدنرگس موسوی آیاوکیلم شماعقدموقت به مدت۲۵روزبه عقدآقای مرتضی کرمی دربیاورم؟ زهرا:عروس رفته کربلاگل بیاره عاقد:برای باردوم آیاوکیلم عروس خانم؟ زهرا:عروس رفته کربلاگلاب محمدی بیاره عاقد:به سلامتی برای بارآخرآیاوکیلم ؟ -بااستنادازحضرت صاحب الزمان وبااجازه پدرومادرم وبزرگترابله عاقد:به پای هم پیربشیدآقای مرتضی کرمی وکیلم؟ +بله عاقد:مبارک باشه مادرجون:پسرم انگشترحلقه دست عروست کن مرتضی دستموگرفت تودستش وحلقه تودستم کرد +مبارکت باشه خانم گل -ممنونم آقامبارک شماهم باشه وتک تک مهمونابهمون تبریک گفتن وبهمون هدیه دادن هدایاتمام شدمرتضی آروم زیرگوشم گفت:ساداتم بروچادرتوباچادرمشکی عوض کن بریم امامزاده حسین ومزارشهدا -چشم چادرموتعویض کردم سوارماشین شدیم دست تودست هم واردمزارشهداشدیم باهم سرمزارچندتاشهیدرفتیم -مرتضی (برای اولین باراسمش گفتم) +جانم ساداتم -بریم سرمزارشهیدململی +بریم خانم گل حدود۱ساعتی مزارشهدابودیم بعدرفتیم خونه توخونه پدرم اعلام کرد بچه ها تصمیم گرفتن عقدشون تودانشگاه به صورت ازدواج دانشجویی بگیرن ساعت۱نصف شب بودمهمونارفتن همه رفته بودن فقط خودمون بودیم مادرجون اینابلندشدن برن -خیلی خسته شدی آقا +نه عزیزم فردامیام دنبالت بریم دانشگاه دوست دااااااااررررررممممممم سرم انداختم پایین +حرف من جواب نداشت خانم گل -منم دوست دارم ...
📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم🔮 قسمت سی و یک مرتضی قراربود۹صبح بیادداشتم توکمدم دنبال لباس میگشتم که شیک باشه هم جلف نباشه چون مرتضی به سبک ورنگ لباس خیلی حساس بودروی گوشیم میس انداخت باهیجان ازخونه خارج شدم ازماشین پیاده شداومدسمتم یه شاخه گل رزقرمزگرفت سمتم +برای سادات قشنگم -ممنون چرازحمت کشیدی به سمت دانشگاه حرکت کردیم سرراهمون دوتا جعبه شیرینی خریدیم -آقااول بریم این شیرینی بین بچه هاپخش کنیم بعدش بریم واحدفرهنگی برای ازدواج دانشجویی ثبت نام کنیم +باشه چشم واردآمفی تئاترشدیم باهم که واردشدیم صدای جیغ وکف وسوت بچه هابلندشدهمه شون میزدن روسن آمفی تئاتر شیرینی شیرینی شیرینی منومرتضی همهمه بچه ها آقای مرتضی هم قاطی مرغاشد اخوی ازهمین روزاول باباشروع نمیکردی زی زی بودن شیرینی پخش کردیم داشتم بایکی ازخواهران حرف میزدیم +سادات جان یه لحظه -جانم آقا +بریم واحدفرهنگی مشخصاتمون بدیم توسیستم جامع ازدواج دانشجویی ثبت کنیم -باشه باهم رفتیم واحدفرهنگی مسئول واحدفرهنگی یه آقای حدود۵۵_۶۰ساله بودبه اسم آقای،مددی +سلام آقای مددی آقای مددی:سلام پسرم مبارکتون باشه دوتاازبهترین بچه های دانشگاهمون باهم ازدواج کردن +ممنونم شمالطف دارید تایم نهاربودداشتیم واردآمفی تئاترمیشدیم مرتضی گفت:نرگس جان ناهاربریم بیرون این حرف مرتضی برابرشدبالحظه ی ورودمن به سالن جانشین فرمانده برادران:کجاانشاالله فرمانده امروزبایدبرای همه ماناهاربخری -ای باباآقای اصغری ورشکسته میشیما آقای اصغری:نترسیدخواهرموسوی ۳روزمونده به جشن حجاب یاعقدمون مونده بودازمرتضی خواستم چفیه که چندسال پیش ازآقایادگاری گرفته بودبندازه گردنش،خودمم اون چفیه که آقابانامه فرستاده بودن بعنوان روسری سرکردمم فاطمه وزهراخواهران آقامرتضی توحسینیه منتظربودن سخنرانیم تموم شدبرم چادرعقدموسرکنم برنامه باتلاوت چندآیه ازسوره نورشروع شدبعدپخش سرودملی مجری شروع کردبه صحبت بسم الله الرحمن الرحیم ،امروزدورهم جمع شدیم تاازبانوی محجبه ونخبه دانشگاهمون تقدیرکنیم باگفتن این حرف مرتضی دستم فشاردادگفت:بهت افتخارمیکنم ساداتم تئاتروسرودبرگزارشد مجری:دعوت میکنم ازمهمان ویژه برنامه مون خواهربسیجی سرکارخانم نرگس سادات موسوی بایه صلوات ایشان دعوت کنیدتشریف بیارن بالا -بسم الله الرحمن الرحیم ،ای زن ازفاطمه اینگونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب سلام خدمت همه بزرگوران امروزکه تواین جایگاه قرارگرفتم تاازعشقم به والاترین پوشش جهان چادربگم خواهران عزیزم یه روزی حتی فکرشم نمیکردم عاشق چادربشم اماباعنایت شهداهمه چیزبدست آوردم بعدازشهدابایدازخواهری تشکرکنم که منوتواین راه قراردادخانم زهراکرمی من امروز ازعنایت شهداعلاوه برنخبه بودن محجبه هستم امیدوارم یک روزی تمام بانوان سرزمینم حجاب فاطمی برسربزارندممنونم که به حرفام گوش دادید مجری:خواهرموسوی خیلی ممنونم ازتون بایه صلوات محمدی بدرقشون کنید،اماحالایه برنامه خیلی ویژه داریم ......
📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم🔮 قسمت سی و دو مجری:خب یه نیم ساعتی مااین پرده هابندازیم تاسن برای برنامه ویژه مون حاضربشه پشت سن یه اتاق فرمان بودکه به سن بازمیشه بچه ها سفره عقدپهن کردن وسط سن عاقدهم اومدبالا مرتضی تواتاق بودمنوکه باچفیه دیدگفت:چه خوشگل شدی ساداتم -میدونستی مرتضی ۳دقیقه دیگه عقدموقتمون تموم میشه بهت نامحرم میشم +ساداتم چه شیطون شده بجاش ۵دقیقه دیگه تاابدمحرمم میشی مجری اومدگفت:بچه هابیایدبشیننین بعدپرده هاجمع کنیم رفتیم بالابه سفره عقدم نگاه کردم ازچفیه بودپرده هاجمع که شدهمه حاضرین توسالن جیغ ،دست،سوت زدن مجری:اینم برنامه ویژه مون به افتخارشون یه دست خوشگل بزنید -ساعت نشون مرتضی دادم -۳دقیقه تموم شد +۲دقیقه یعنی مونده عاقدبعدازخوندن متن عربی خطبه عقددائم گفت:سرکارخانم نرگس سادات موسوی آیاوکیلم شمارابامهریه ۵سکه بهارآزادی یک دست آینه وشعمدان ویک سفرکربلامعلی به عقددائم آقای مرتضی کرمی دربیاورم؟ -بااستنادازآقاصاحب الزمان وبااجازه پدرومادرم وبزرگترهابله عاقد:به میمنت ومبارکی آقای مرتضی کرمی وکیلم؟ +بله تابله گفتم دختراهلهله کردن پسراسوت میزدن مبارکتون باشه +هولی باراول گفتی -خودتی گل خشکیده .نقل بودکه ازهرطرف سرم کشیده میشد مجری:لطفااین میکروفون بدیددست آقای دامادخب آقای دامادمبارک باشه الان باعروس خانم کجامیرید +مزارشهداگمنام دانشگاه باهم رفتیم سرمزارشهدای گمنام ترم چهارم دانشگاه بامحرمیت ماشروع شددوهفته ازشروع ترم میگذره توماشین مرتضی بودیم داشتیم میرفتیم خونشون گوشیم زنگ خوردفاطمه صالحی بودبچه تهران بودامادانشجوی دانشگاه ماازبچه های بسیج ،گوشی جواب دادم -الوسلام فاطمه جان خوبی؟ مبارکته باشه ان شاالله به پای هم پیربشید -واقعاچه جای قشنگی من تاحالانرفتم خوش به سعادتون رفتی دعاکن منم یه باربرم حسرت به دل نمونم بزرگیت میرسونم یاعلی خداحافظ مکالمه ام که تموم شدرفتم توفکرای بابا ماهم میرفتیم خطبه عقدمون اونجا +نرگس سادات چی شدرفتی توفکر -دوستم بود +متوجه شدم اماکجاخیلی دوست داری بری؟ -کهف الشهدا تهران میترسم حسرت به دل بمونم +نرگس توکهف الشهدادوست داری بری به من نگفته بودی؟ -روم نشد +خانم گل عزیزم من وشماالان ازهمه بهم نزدیکتریم هروقت چیزی خواستی بگویامیتونم همون موقعه انجام میدم برات یانه میمونه برای بعدامانذارحرف تودلت بمونه -باشه چشم من خیلی دوست دارم برم کهف الشهدا +امشب میام خونتون باحاج بابا حرف میزنم فردایاپس فردابریم -آخجون +اوج هیجانت باآخجون خالی میکنی - پس چکارکنم؟ +تشکرات همسری -یعنی چی؟ دیدم لپشوآوردجلوگفت تشکرکن منم هنگ موندم ازخجالت داشتم آب میشدم +نرگس تاتشکرنکنی نمیریما هیچی نگفتم نیم ساعت گذشته بوداما مرتضی نمیرفت -آقادیرشدمادرجون نگران میشن +تشکرکن بریم لب به دندون گرفتم خیلی سریع وکوتاه تشکرکردم صدای خنده اش فضای ماشین برداشت کی فکرش میکردپسرمحجوب وسربه زیردانشگاه انقدرشیطون باشه ......
📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم🔮 قسمت سی و سه تواتاقم مشغول بررسی یه تحقیق درسی بودم که گوشیم لرزیدقفلش بازکردم دیدمرتضی است +سلام خانم گل زنگ زدم خونه مادرجون گفت حاج بابانیستن برای شب هماهنگ کردم بیام باحاج باباحرف بزنم جوابش دادم:ممنون دست دردنکنه شام منتظریم +باشه چشم توحرفی نزن بذارخودم میگم -چشم +دوست دارم ساداتم -منم دوست دارم آقایی شب میبینمت یاعلی یاعلی عزیزجون صدام کردن نرگس بیاکارت دارم -جانم عزیزجون عزیزجون:آقامرتضی زنگ زده بودگفت شب میادباآقاجون کارداره -خب بیادمگه مرتضی لولوخرخرست مامان عزیزجون:نرگس باهم دعواشده -مامان ۱ماه عقدکردیم کدوم دعوا حتمایه کاری داره دیگه عزیزجون :گفتم شام بیاد پس من برم حاضرشم ساعت۷بودآقاجون ازبیرون اومد مادر:حاج آقابشین برات چای بیارم مرتضی داره میاداینجاگفت باشماکارداره ساعت۸شب بودکه صدای آیفون بلندشدبدوبدورفتم سمت آیفون من بازمیکنم عزیزجون:مادرآروم ازپله هابادورفتم پایین درکوچه بازکردم -سلام آقایی خوش اومدی +ممنون خانم گل این مال شماست -مرسی بریم بالا +سلام مادرجان خوب هستید عزیز:سلام ممنون پسرم بیاداخل +حاج بابا هستن؟ عزیز:آره پسرم بیاداخل شام خوردیم +حاج بابامیخواستم اجازه نرگس سادات بگیرم دوروزباهم بریم تهران حاج بابا:پسرم اجازه نمیخوادزنته باباجان هرجا میخوایدبریدصاحب اختیارید +ممنون شمابزرگواریدپس مافرداصبح راه می افتیم اگه اجازه میدیدامشب نرگس ببرم خونمون صبح ازهمونجا راه بیفتیم حاج بابا:نرگس بابابروحاضرشوباشوهرت برو صبح ساعت۸رفتیم سمت تهران ساعت۱۰رسیدیم مرقدامام خمینی هم زیارت کردیم هم صبحونه خوردیم مرتضی گفت ناهاربریم دربند -کجاست من تاحالانرفتم +یه جای گردشی بعدش میرم موزه عبرت -اونجاکجاست؟ +زندان که برای دوران شاهه کمیته ضدخرابکاری خیلی ازشهداوسران کشورتواون زندان شنکجه شدن -واقعا؟ +آره حالامیریم خودت میبینی تابرسیم موزه عبرت ۱ساعتی طول کشیدوای پس ازسالهابوی خون میداد،شب رفتیم هتل صبح به سمت کهف الشهدارفتیم -مرتضی کهف الشهداچی شکلیه؟ +ساداتم انقدربی تابی نکن صبرکن خانم گل خودت میبینی کهف الشهداتومنطقه ولنجک تهران بودتایه منطقه ازکهف الشهداباماشین رفتیم اماازیه جای بعدبایدپیاده میشدیم ،ماشین پارک کردیم وپیاده شدیم ،یه غاری که ۵تاشهیدگمنام دفن شده بودن،به مزارشهدانگاه کردم -مرتضی یکی ازشهداکه بالای مزارش عکس بالاسرش شهیدمجیدابوطالبی ماجراش چیه؟ +خانم گل چندماه پیش این شهیدمیره خواب مادرش آدرس مزارش به مادرش میده پیگیری ها که انجام میشه میبیندواقعادرسته بعدازچندثانیه شروع کردبرام یه شعرزمزمه کردن من دوکوهه ندیده ام عشق راکنارجزیره مجنون حس نکرده ام روی خاک های معطرطلائیه راه نرفته ام من فکه راندیده ام داستان آن دلیرمردان خدایی راازراوی نشنیده ام اماتادلتان بخواهدکهف الشهدارفته ام ودرکتاب هاخونده ام ،شنیده ام که کهف حال وهوای فکه وطلائیه دارد،دلم میخواهدبروم ازاین شهرشلوغ پردود،بروم شلمچه هویزه،طلائیه فکه....،بروم وغبارروبی کنم این دل پژمرده را کاش شهدابخرنداین دل خسته را چی میجویی عشق اینجاست دوای دردمراهیچکس نمیداند.... فقط بگوبه شهیدان دعاکنندمرا.... تاتقریبااذان ظهرتوکهف الشهدابودیم نمازظهرخوندیم باصدای گرفته گفتم:آقا+جانم-میشه بریم مزارشهدابعدبریم قزوین،+آره حتماعزیزم فقط شهیدخاصی مدنظرته،-آره شهیدعلی خلیلی وابراهیم هادی...... ....
📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم🔮 قسمت4⃣3⃣ _مرتضی توشهیدعلی خلیلی چقدرمیشناسی +خیلی اطلاعات درموردش ندارم فقط میدونم به شهیدامروبه! معروف شهرت داره خودت چی چیزی از میدونی؟ -یه ذره بیشترازتو +إه بگوبرام خوب _من اززبان سایرین شنیدم نمیدونم درسته یانه +حالااشکال نداره بگو _گویاشب نیمه شعبان داشته چندتاازبچه هاکه سنشون پایین بوده تایه مسیری همراهی میکرده که صدای جیغ یه خانمی. توجه اش جلب میکنه میره جلومانع بشه که خودش به شدت مجروح میشه +خب بقیه اش _بعدازجانبازیش خیلی هابهش زخم زبان میزنن که بتوچه مگه تومسئول بودی خودت دخالت دادی شهیدهم یه نامه به حضرت آقامینویسه وتمام ماجراجانبازیش میگه +حضرت آقاپاسخ نامه میدن؟ _بله داده بودن +نرگس لب تاپ ازصندلی عقب بیاریه سرچ توگوگل کن نامه شهیدعلی خلیلی ورهبرمعظم انقلاب بعدبرام بخونش _باشه الان لب تاپ میارم رمزلب تاپ چنده؟ +سال تولدت به اضافه سالی که جواب مثبت بهم دادی _مرتضی داد +خب بسم الله بخون ببینم متن نامه ای شهیدعلی خلیلی به رهبرمعظم انقلاب نامه شهیدعلی خلیلی به رهبرمعظم انقلاب ۱۵روزقبل ازشهادت سلام اگرازاحوالات این سرباز کوچکتان خواستارباشید،خوبم،دوستانم خیلی شلوغش میکنندیعنی دربرابرجانبازی هایی که مدافعان این آب وخاک کرده اند،شاهرگ وحنجره وروده ومعده،من عددی نیست که بخواهدنازکند....هرچندکه دکترهابگویندجراحی لازم داردوخطرناک است وممکن است چیزی ازمن نماند....من نگران مسائل خطرناک ترهستم .....من میترسم ازایمان چیزی نماند،آخرشنیده ام که پیامبر(ص)فرمودند:اگرامربه معروف ونهی ازمنکرترک شودخداونددعاهارانمی شنودوبلانازل میکند،من خواستم جلوی بلارابگیرم امااینجابعضی هامیگویندکاربدی کرده ام ،بعضی هابرای اینکه زورشان می آمدبرای خرج بیمارستان کمک کنندمیگفتندبه توچه ربطی داشت؟مملکت قانون ونیروی انتظامی دارد!ولی آن شب اگرمن جلونمی رفتم ناموس شیعه به تاراج میرفت ونیروی انتظامی خیلی دیرمیرسید،شایدهم اصلانمی رسید....یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمیده من چکارکرده ام گفت:پسرم توچرادخالت کردی؟قطعارهبرمملکت هم راضی نبودخودت رابه خطربیندازی!من ازدوستانم خواهش کردم که ازاوبرای خرج بیمارستان کمک نگیرند،ولی این سوال درذهنم بوجودآمدکه آقاجان واقعاشماراضی نیستید؟؟آخرخودتان فرمودید:امربه معروف ونهی ازمنکرمثل نمازشب واجب است.آقاجان !بخدادردهایی که میکشم به اندازه ی این دردکه نکندکاری برخلاف رضایت شماانجام داده باشم مرااذیت نمیکندمگرخودتان بارهاعلت قیام امام حسین (ع)راامربه معروف ونهی ازمنکرتشریح نفرمودید؟مگرخودتان بارهانفرمودیدکه بهترین راه اصلاح جامعه تذکرانسانی است؟یعنی تمام کسانی که مراتوبیخ کردندوادعای انقلابی گری دارندحرف شمارانمی فهمند؟یعنی شمااینقدربین ماغریب هستید؟؟رهبرم جان من وهزاران چون من فدای غربت بخداکه دردهای خودم دربرابردردهای شمافراموش میشودکه چگونه مرگ وغیرت وجوانمردی رابه سوگ مینشینید،آقاجان !من وهزاران من دربرابردردهای شما ساکت نمی نشینیم واگربارهاشاهرگمان رابزنندوهیچ ارگانی خرج مداوایمان راندهندبازهم نمی گذاریم رگ غیرت وایمان درکوچه های شهرمان بخشکد. +نرگس جان لطفاپاسخ حضرت آقاهم بخون _چشم مرتضی خیلی هستش من فقطاون قسمتش که خیلی مهمه برات میخونم +باشه عزیزم متن نامه ای رهبربه شهیدعلی خلیلی ایشان فرمودند:دشمن ازراه اشاعه ی فرهنگ غلط فرهنگ فسادوفحشاسعی می کندجوانهای ماراازمابگیرد،کاری که دشمن ازلحاظ فرهنگی می کندیک ««تجاهم فرهنگی»»بلکه بایدگفت یک«شبیخون فرهنگی»یک«غارت»فرهنگی»ویک «قتل عام فرهنگی»است امروزدشمن این کاررابامامی کندچه کسی می تواندازاین فضیلتها دفاع کند؟ان جوان مومنی که دل به دنیا نبسته ،دل به منافع شخصی نبسته متواندبایستدازفضیلتهادفاع کندکسی که خودش آلوده وگرفتاراست که نمی تواندازفضیلتهادفاع کند!این جوان بااخلاص می توانددفاع کنداین جوان ،ازانقلاب ازاسلام،ازفضایل،وارزشهای اسلامی دفاع میتوانددفاع کند،لذاچندپیش گفتم:«همه امربه معروف ونهی ازمنکرکنند»الان هم عرض می کنم :نهی ازمنکرکنید،واجب است .این مسئولیت شرعی، شماست امروزمسئولیت انقلابی وسیاسی شماهم هست. ......
📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم🔮 قسمت5⃣3⃣ به من نامه می نویسند:بعضی هم تلفن می کنندومی گویند:«مانهی ازمنکرمی کنیم امامامورین رسمی طرف مارانمی گیرند طرف مقابل را می گیرند!»من عرض می کنم که مامورین رسمی چه مامورین انتظامی وچه مامورین قضایی حق ندارندازمجرم دفاع کنندبایداز امرونهی شرعی کنند همه ی دستگاه حکومت مابایداز امربه معروف ونهی از منکردفاع کنداین وظیفه است اگرکسی نماز بخواندوکسی دیگری به نمازگزارحمله کنددستگاه های ما ازکدامیک بایددفاع کنند؟ازنمازگزاریاازآن کسی که سجاده رازیرپای نمازگزارمی کشد؟امربه معروف ونهی ازمنکرنیز همین طوراست امربه معروف هم مثل نماز واجب است. _اینم پاسخ حضرت آقا +خوشا به سعادتش که به همچنین مقامی رسیده نرگس سادات آدرس مزارشوبلدی؟ -آره،قطعه،۲۴ردیف،۶۶،شماره۳۴ +خب،پس اول بریم س مزارشهیدعلی خلیلی بعدشهیدابراهیم هادی رسیدیم بهشت زهرا،ماشین توپارکینگ پارک کردیم سرراهمون دوتا شیشه گلاب خریدیم بادوتا شاخه گل رزقرمز رسیدیم سرمزارشهیدعلی خلیلی درگلاب بازکردم _نرگس سادات خانم لطفا شماگلاب بریز من مزارمیشورم یه وقتی نامحرمی میادشایسته نیست -چشم آقایی مرتض جان +جانم _توکهف الشهداتوبرام ازشهدای اونجا شعرخوندی اینجا من برات شعربخونم ؟ +آره عزیزم حتما به هوش باش واز این دست دوستی بگذر به هوش باش که از پشت می زندخنجر به هوش باش مبادا که سحرمان بکنند عجوزه های هوس مطربان خنیاگر چنان مکن که کسان راخیال بردارد که باز هم شده این خانه بی دروپیکر به این خیال که مرصادتیرآخربود مباداین که بنشینیم گوشه سنگر که ازجهادفقط چندواژه فهمیدیم چفیه قمقمه پوتین پلاک انگشتر بدابه من که اگرذوالفقاربرگردد درآن رکاب نباشم سیاهی لشکر بدابه حال من وخوش به حال آن شدست شهیدامربه معروف ونهی ازمنکر چنین شودکه کسی رابه آسمان ببرند چنین شودکه بگویدبه فاطمه مادر قصیده نام تورابردواشک شوق آمد که بی وضونتوان خواندسوره کوثر زبان وحی تورا پاره تن خودخواند زبان ماراچه بگویدبه مدحتان دیگر؟ چه شاعرانه خداوندآفریده تورا تورا به کوری چشمان آن هوالابتر خدابه خواجه لولاک داده بود ای کاش هزارمرتبه دختراگرتویی دختر چه عاشقانه چه زیبا چه دلنشین وقتی تورا به دست خدامی سپردپیغمبر علیست دست خدا وعلیست نفس نبی علی قیام وقیامت علی علی محشر نفس نفس کلماتم دوباره مست شدند همین که قافیه این قصیده شدحیدر عروسی پدرخاک بودومادرآب نشسته انددودریا کنار یکدیگر شکوه عاطفه ات پیرهن به سائل داد چنان که همسرتودررکوع انگشتر همیشه فقربرای توفخربوده هست چنان که وصله چادربرای توزیور یهودیان مسلمان ندیده اندآری ازاین سیاهی چادردلیل روشن تر حجاب روی زمین طفل بی پناهی بود تومادرانه گرفتیش تاابددربر میان کوچه که افتاددشمنت ازپا درآن جهادنیفتادچادرت ازسر میان آتشی از کینه پایمردی تو نشاندخصم علی رابه خاک وخاکستر کنون به تیرگی ابرها خبربرسد که زیرسایه آن چادراست این کشور رسیده است قصیده به بیت حسن ختام امیدفاطمه ازراه می رسدآخر +خیلی قشنگ بودخانم گل،نرگس،جانم،بریم،سرمزار آقاابراهیم*بریم آقای،*مرتضی+جانم*چرابایدیه دختربابی حجابیش باعث شهادت یه جوان مذهبی بشه+نرگس،تواین میگی علی آقاشهیدشده ازمقام آخروی برخورددارشده امامن تورفقام دیدم یه دختربابی حجابیش باعث شده اون پسرکلا جهنمی شده*وای خدا+نرگس میدونی چراعاشقت شدم؟*چرا+چون تنها دختری بودی که بااینکه مانتویی بودی عفیف ومحجبه بودی نگاه حرام یه پسرروت حس نکردم برای همین خواستم برای من بشی *مرتضی توروشهیدململی گذاشت سرراهم واقعاهم ازش ممنونم+نرگس جان یادت باشه ازاینجابریم کتاب سلام برادرابراهیم هم برات بخرم*درموردچیه؟+درموردشهید ابراهیم هادی*من چیز زیادی درموردش نمیدونم+خودم برات توضیح میدم درموردش خیلی شخصیت بزرگی بوده یه سری من ازش مطلب میدونم برات تعریف میکنم بقیه اشم ان شاالله ازکتاب خودت میخونی*باشه دست دردنکنه مرتضی جان_ .... https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
📚 💟 💟 🔮،مدافعان،حرم🔮 قسمت6⃣3⃣ به سمت مزارشهیدابراهیم هادی راه افتادیم +نرگسم گفتی چیززیادی ازشهیدابراهیم هادی نمیدونی _اوهوم تقریباهیچ نمیدونم +شهیدابراهیم هادی به علمدارکمیل شهرت داره گمنام هستش یه باریکیازراویان جنگ تعریف میکرددرموردمرام ورزشکاری شهیدهادی صدای بلندگودوکشتی گیررابرای بزرگزاری فینال مسابقات کشوری به تشک می خواند. ابراهیم هادی بادوبنده ی..... محمود.ک.بادوبنده ی....... ازسوی تماشاچیان ابراهیم می دیدم.همه ی حدس هابراین باوربودکه ابراهیم هادی بایک ضربه فنی حریف شکست خواهدداد ولی سرانجام ابراهیم هادی شکست. خورد. درحین بازی انگارنه انگار،دادوبیدادمربی اش رامی شنود.باعصبانیت خودم رابه ابراهیم رساندم وهرچه نق نق کردم باآرامی گوش می دادودست آخرهم گفت:غصه نخور.لباس هایش پوشیدورفت.بامشت ولگدعقده هایم رابردرودیوارورزشگاه خالی کردم ،خسته شدم نیم ساعتی نشستم تاآرام شدم وبعدازورزشگاه زدم بیرون.بیرون ورزشگاه محمود.ک.حریف ابراهیم رادیدم که تعدادی ازآشنایان ومادرش نیزدوره اش کرده بودند،حریف ابراهیم بادیدن من صدایم کرد:ببخشیدشمارفیق آقاابراهیم هستید؟باعصبانیت گفتم:فرمایش گفت:آقاعجب رفیق بامرامی داریدمن قبل ازمسابقه به آقاابراهیم عرض کردم من شکی ندارم ازشمامی خورم ولی واقعاهوای ماراداشته باش ومادروبرادرم اون بالانشسته اندماروجلوی مادرمون خیلی ضایع نکن،حریف ابراهیم زیرگریه زدواینجوری ادامه داد:من تازه ازدواج کردم وبه جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیازداشتم...... سرم روپایین انداختم ورفتم. یادتمرین های سخت که ابراهیم دراین مدت کشیده بودافتادم وبه یادلبخنداون پیرزن واون جوون خلاصه گریه ام گرفت. عجب آدمیه ابراهیم.....این کلمه مرتضی برابرشدبارسیدنمون به یادمان شهیدابراهیم هادی بازهم من گلاب ریختم ومرتضی شروع کردبه زمزمه این شعر تنهاکسانی شهیدمی شوند! که شهیدباشند...... بایدقتلگاهی رقم زد،. بایدکشت!! منیت را تکبررا دلبستگی را غروررا غفلت را آرزوهای درازرا حسدرا حرص را ترس را هوس را شهوت را حب_دنیارا...... بایدازخودگذشت! بایدکشت نفس را... شهادت درددارد! دردش کشتن لذت هاست..... به یادقلتگاه کربلا...... به یادقلتگاه شلمچه وطلاییه وفکه. الهی ،قتلگاهی... بایدکشته شویم ،تاشهیدشویم!! بایداقتدادکردبه ابراهیم _هادی +نرگس جانم بلندشوعزیزم بریم کتاب بخریم بعدبه سمت خونه حرکت کنیم _باشه چشم نزدیک یادمان شهدای فکه یه واحدی فرهنگی بودبامرتضی واردواحدفرهنگی شدیم +سلام برادرخداقوت ببخشیدیه نخسه کتاب سلام برابراهیم میخواستم *سلام بله یه چندلحظه صبرکنیدبفرماییداینم کتاب +خیلی ممنونم این کارت لطف کنیدبکشید *قابل نداره برادر +ممنون اخوی سوارماشین شدیم _دست دردنکنه آقا کتاب بازکردم _إه مرتضی صفحه اول کتاب یه شعرهست +بلندبخون لطفامنم گوش بدم _باشه چشم بسم الله الرحمن الرحیم سلام حضرت ساقی سلام ابراهیم سلام کرده زلفت جواب می خواهیم سحررسیدونسیم آمدوشبنم طی شده به شوق باده ی توماهنوزدرراهیم تیربه دست بیاکه دوباره بت شده ایم طناب ودلوبیاورکه درچاهیم هزارمرتبه ازخودگذشتی ورفتی هزارمرتبه غرق خودیم ومی کاهیم توازمیانه عرش خدابه ماآگاهی وماکه ازسرغفلت زخویش ناآگاهیم تومثل نورنشستی میان قلب همه دمی نظربه رهت کن چون پرکاهیم زبان ماکه به وصف تولال می ماند ببین که خیرسرم شاعریم ومداحیم صدای صوت اذان تو،هست مارابرد وگرنه ماازسرشب غرق ناله وآهیم تمام عمرجوانی ماتباهی شد امیدوارم به رحمت وعفواللهیم خداکند، شامل شفاعتت شویم ابراهیم سراینده اکبرشیخی ازروابط عمومی مجتمع صنایع شهیدابراهیم هادی تابرسیم قزوین تقریبانصف کتاب خوندم رسیدیم قزوین _دست دردنکنه خیلی این دوروز به زحمت افتادی +وظیفه ام بودخانم گل _میای بریم خونه ما؟ +نه عزیزم تورومیرسونم خونه ازحاج‌باباتشکرکنم بعدمیرم خونه .... https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم🔮 قسمت7⃣3⃣ مرتضی اینا برای یه پروژه ازطرف دانشگاه برده بودن نیروگاه هسته ای اهواز زهراهم شدیدامشغول کارهای عروسیش بودبرای همین مسئولیت بسیج خوهران فعلا بامن بود داشتم پرونده یکی ازخواهران کنترل میکردم که آقای اصغری جانشین مرتضی صدام کرد خواهرموسوی _بله آقای اصغری این لیست خواهرانی که مجازبه شرکت درطرح ولایت کشوری شدن خدمت شما باهشون هماهنگ کنید دوره ۵دیگه شروع میشه _بله حتماآقای اصغری یه سوال *بله بفرمایید _آقای کریمی مجازشدن؟ بله هم آقای کریمی هم آقای صبوری اسامی نگاه میکردم من وزهراهم مجاز شده بودیمامافکرنکنم مابتونیم بریم باتک تک خواهران تماس گرفتم وگزارش دوره بهشون دادم من بخاطرامتحانام زهرابخاطرکارای عروسیش دوره نرفتیم دوره تومشهدبود توفرودگاه داشتیم بچه هارابدرقه میکردیم _مرتضی خیلی مراقب خوردوخوراکت باش +چشم _رسیدی به من زنگ بزن +چشم _رفتی حرم منو خییلی دعاکن +چشم _مرتضی مراقب خودت باشیا +نرگس چقدرشفارش میکنی بخدامن بچه نیستما۲۷_۲۶سالمه انقدرکه توداری سفارش میکنی مامان سفارش نمیکنه _آخه اولین باردارم ازت دورمیشم خوب نگرانتم +من فدات بشم من گزارش دقیقه ای به شما میدم _ممنون توخونه داشتم کتاب میخوندم زهرازنگ زد _الوسلام آجی خانم *سلام داشتی چیکارمیکردی عروس جان؟ _زهرابیکاری؟ آره چطوره مگه؟ _میای بریم بدیم خیاطت برام چادرحسنا بدوزه مطمئن چادرحسنا میخوا؟ آره مرتضی هربارتوچادرحسنا سرمیکنی خیلی خوشگل نگات میکنه وا؟ _والا حالا میخام بدوزم خیلی خوشش میاد باشه حاظرشومیام دنبالت رفتیم خیاطی _خانمی لطفا طوری بدوزیدکه تاپس فردا حاظربشه سه روز دیگه ازمشهدمیادمیخام بااین چادربرم بدرقه اش باشه حتما خانم موسوی _ممنونم توفرودگاه منتظربودیم پرواز بچه هابشینه زهراباشیطنت گفت :مامان آمبولانس خبرکنیم داداش الان نرگس باچادرحسنا ببینه غش میکنه _مادرجون:عروسم اذیت نکن دسته گل گرفتم جلوصورتم طوری که معلوم نباشه منومرتضی وقتی منودیدفقط باذوق نگاه میکرد امتحانای ترم چهارم من تموم شدجشن فارغ التحصیلی مرتضی اینا هم برگزارشدومرتضی بامعدل Aدانشجویی نخبه اعلام شدوازیک ماه دیگه برابرباترم ۵من توی نیروگاه هسته ای نطنز شروع به کارمیکردقراربود همزمان هم توسپاه ناحیه قزوین شروع به کارکنه توخونه خودمون داشتم تحقیقم تایپ میکردم که گوشیم زنگ خورد یه نگاه به اسم مخاطب کردم عروس داییم مائده سادات بود دکمه اتصال مکالمه زدم _الوسلام مائده جان °°سلام عزیزم خوبی؟آقامرتضی خوبه؟حاج آقاوعمه جان خوبن؟ ممنون همه خوبن،شماچیکارمیکنی؟پیداتون نیست؟این پسردایی ماکجاست؟پیدایش،نیست؟ °°برای همین زنگ زدم عزیزم فرداشب بیایدخونه ماباعمه اینا همه دعوت کردم _انشاالله خیره °°آره عزیزم خیره،سیدرسول داره میره سوریه خواستم شب قبل ازرفتنش یه مهمونی بگیرم،_مائده جان پسردایی برای چی میره سوریه ؟°°بعنوان مدافع حرم میره عزیزم _توام موافقت کردی مائده ؟°°آره عزیزم،نمیخام مانع رسیدنش به معشوقش باشم،خداچه درجه صبری بهت داده مائده انشاالله به سلامتی بره برگرد°°ممنون انشاالله،باآقامرتضی بیایدمنتظرتونم._باشه چشم.°°به عمه جان سلام برسون.یاعلی.شماره مرتضی گرفتم _سلام علیکم حاج فاتح قلوب*علیک سلام تاج سر_خداقوت عزیزم *ممنون_مرتضی*جانم ساداتم _فرداشب یه مهمونی دعوتیم *مهمونی رفتن ناراحتی داره مگه؟_آره این مهمانی داره سیدرسول پسرداییم داره میره سوریه *خوشابه سعادتش خدا نصیب همه آرزومنداش کنه.انشاالله*پس فرداشب میام دنبالت باهم بریم._آره دست دردنکنه،*قربونت،کاری نداری خانمی؟_مراقب،خودت باش.... ....
📚 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم🔮 قسمت8⃣3⃣ به سمت خونه ای پسرداییم راه افتادیم سیدرسول سه سال بود بامائده سادات ازدواج کرده بود یه دختریک ساله ونیم داشتن مهمونی خیلی شلوغ بود یه سری ازاقوام گریه میکردن اماعجب رفتارمائده سادات خیلی آروم بودزینب سادات دخترشون یه دقیقه هم ازپدرش جدا نمیشد رسول هم میگفت:دخترم میدونه روزای آخری که پیششم داره لوس میشه _نگوپسردایی ان شاالله به سلامت میری ومیای روبه مرتضی گفت:پرپروازت آمادست ؟تقریبادعاکن حاجی جان سیدرسول:ان شاالله میپری برادر تاساعت ۱۲شب خونه پسرداییم اینابودیم انقدرخسته بودم یادم رفت ازمرتضی معنی حرفشوبپرسم ۱۵روز ازرفتن پسرداییم میگذشت ترم ۵دانشگاه شروع شده بودمرتضی ۵روزی بودتونیروگاه نطنز شروع به کارکرده بودحجم کاریش خیلی زیادبودسعی میکردم بیشترپیشش باشم تاخستگی کارروح وروانشوخسته نکنه رسیدم خونمون دم درخونه ماشین مرتضی بودچندمتراونطرف ترهم ماشین سیدهادی وسیدمحسن بود باخودم گفتم آخجون نرگس ازقم اومده !درباکلیدبازکردم رفتم توتاواردخونه شدم دیدم همه سیاه پوشیدن خیلی ترسیده بودم _سلام چی شده چراهمه مشکی پوشیدید!مامان چراگریه میکنه چی شده؟ مرتضی اومدسمتم :نترس عزیزم هیچی نشده بیابریم توحیاط خودم بهت بگم _چی شده مرتضی نترس عزیزم سیدرسول مجروح شده _برای مجروحیت همتون سیاه پوش شدید؟برای مجروحیت مامان گریه میکنه سیدرسول شهیدشده ؟مگه نه سرش انداخت پایین حرفی نزد _یاامام حسین رفتیم خونه پسرداییم مائده سادات خیلی باآرامش بودوقتی جنازه آوردن داخل خونه درتابوت بازکرد زینب سادات هم گرفت بغلش °°ببین آقایی هم من هم دخترت مدافع حجاب هستیم نگران نباشی حجاب یه سانتم ازسرمون عقب نمیره بعدسرشوگذاشت روسینه سیدرسول شروع کردبه گریه کردن وای چه صحنه ای بود وقتی میخاستن سیدرسول بزارن تومزار زینب سادات دخترکوچلوش بابا بابا میکردخیلی سخت بود من فکرنکنم یه درجه ازصبرمائده سادات داشته باشم هفتمین روزشهادت سیدرسول بود مرتضی داشت منومیبردخونه خودشون نمیدونم چراتواین هفت روز انقدرآروم شده بودم انگارمیخادچیزی بهم بگه امانمیتونه مازودتر ازمادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم بااتمام نمازمون صدای دراومدیعنی مادرجون اینااومدن جانمازمون گذاشتم سرجاشون نشستم روبروی مرتضی _مرتضی +جانم _چیزی شده؟ +نه چطورمگه؟ _احساس میکنم میخوای یه چیزی بهم بگی امانمیتونی +آره سادات نمیتونم ازواکنش تومی ترسم _ازواکنش من؟ +آره اگه قول بدی آروم باشی بهت میگم _داری منومیترسونی بگوببینم چی شده +نرگس من قبل ازاینکه عاشق توباشم عاشق اهل بیتم خیلی وقت دنبال کارای رفتنم اما سپاه اجازه نمیدادبخاطر رشته دانشگاهیم الان یه هفته است بااعزامم موافقت کردن _بااعزامت به کجا؟ +سوریه فقط ازت میخام بارفتنم موافقت کنی _یعنی چی مرتضی ؟تومیخوای بری سوریه؟ +نرگس آروم باش خانم دست خودم نبودصحنه ی وداع مائده اومدجلوی چشمم باصدای بلندولرزانی که بخاطرگریه لرزش داشت گفتم:من نمیذارم بری فهمیدی نمیذارم من طاقت مائده سادات وندارم من همش ۲۳سالمه الان بیوه شوهرجوونم بشم من نمیذارم بری +نرگس آروم باش خانم گل _خانم گل خانم گل رفتم سمت چادرمشکیم +نرگس چیکارداری میکنی؟ _بین منوسوریه بایدیکی انتخاب کنی فهمیدی +نرگس زشته بیاحرف میزنیم _آقای کرمی توحرفاتوزدی من نمیذارم بری ازاتاق رفتم بیرون دیدم فقط آقامجتبی هست _آقامجتبی منومیرسونی خونمون ،،زن داداش چی شده؟مگه داداش نیست؟ _هست اما من نمیخام باهاش برم مرتضی وارداتاق شد +نرگس میشه آروم باشی _نه نمیشه اومدگوشه چادرم گرفت دستشوروبه مجتبی گفت:داداش توبروخودمون حلش میکنیم رفتم سمت دروردی کوچه اومدم دربازکنم که ازهوش رفتم ....