#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
ماجرای ملاقات امام زمان و آیت الله محمدتقی بافقی
مرحوم حجّة الاسلام ملاَّ اسد الله بافقی به نقل از برادرش مرحوم آیت الله محمّد تقی بافقی میگوید: «قصد داشتم از نجف اشرف پیاده، به مشهد مقدّس برای زیارت حضرت علیّ بن موسی الرّضا (علیه السلام) بروم. فصل زمستانی بود که حرکت کردم و وارد ایران شدم. یک روز نزدیک غروب آفتاب که هوا هم سرد بود وسراسر دشت را برف پوشانده بود، به قهوه خانهای رسیدم؛ که نزدیک گردنهای بود، با خودم گفتم: «امشب در میان این قهوه خانه میمانم، صبح به راه ادامه میدهم».
پس وارد قهوه خانه شدم، دیدم جمعی از کردهای ایزدی در میان قهوه خانه نشسته ومشغول لهو ولعب وقمار هستند، با خودم گفتم: «خدایا چه بکنم؟! اینها را که نمیشود نهی از منکر کرد، من هم که نمیتوانم با آنها مجالست نمایم، هوای بیرون هم که فوق العاده سرد است».
همینطور که بیرون قهوه خانه ایستاده بودم وفکر میکردم و کم کم هوا تاریک میشد، صدائی شنیدم که میگفت: «محمّد تقی! بیا اینجا». بطرف آن صدا رفتم، دیدم شخصی باعظمت زیر درخت سبز وخرّمی نشسته ومرا بطرف خود میطلبد.
نزدیک او رفتم واو سلام کرد وفرمود: «محمّد تقی آنجا جای تو نیست».
من زیر آن درخت رفتم، دیدم، در حریم این درخت، هوا ملایم است وکاملاً میتوان با استراحت در آنجا ماند وحتّی زمین زیر درخت، خشک وبدون رطوبت است، ولی بقیّه صحرا پُر از برف است وسرمای کُشندهای دارد.
به هر حال شب را خدمت حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) که با قرائنی متوجّه شدم او حضرت بقیّة الله (ع) است بیتوته کردم وآنچه لیاقت داشتم استفاده کنم از آن وجود مقدّس استفاده کردم.
صبح که طالع شد ونماز صبح را با آن حضرت خواندم، آقا فرمودند: «هوا روشن شد، برویم».
من گفتم: «اجازه بفرمائید من در خدمتتان همیشه باشم وبا شما بیایم».
حضرت فرمود: «تو نمیتوانی با من بیائی».
گفتم: «پس بعد از این کجا خدمتتان برسم؟»
حضرت فرمود: «در این سفر دوبار تو را خواهم دید ومن نزد تو میآیم. بار اوّل قم خواهد بود ومرتبه دوّم نزدیک سبزوار تو را ملاقات میکنم». ناگهان آن حضرت از نظرم غائب شد.
من به شوق دیدار آن حضرت، تا قم سر از پا نشناختم وبه راه ادامه دادم، تا آنکه پس از چند روز وارد قم شدم وسه روز برای زیارت حضرت معصومه (س) ووعده تشرّف به محضر آن حضرت در قم ماندم، ولی خدمت آن حضرت نرسیدم.
از قم حرکت کردم وفوق العاده از این بی توفیقی وکم سعادتی متأثّر بودم، تا آنکه پس از یک ماه به نزدیک شهر سبزوار رسیدم.
همین که شهر سبزوار از دور معلوم شد با خودم گفتم: «چرا خُلف وعده شد؟! من که در قم آن حضرت را ندیدم، این هم شهر سبزوار باز هم خدمتش نرسیدم».
در همین فکرها بودم، که صدای پای اسبی شنیدم، برگشتم دیدم حضرت ولیّ عصر (ارواحنا فداه) سوار بر اسبی هستند وبطرف من تشریف میآورند وبه مجرّد آنکه به ایشان چشمم افتاد ایستادند وبه من سلام کردند ومن به ایشان عرض ارادت وادب نمودم.
گفتم: «آقا جان! وعده فرموده بودید که در قم هم خدمتتان برسم، ولی موفّق نشدم؟!»
حضرت فرمود: «محمّد تقی! ما در فلان ساعت وفلان شب نزد تو آمدیم، تو از حرم عمّه ام حضرت معصومه (س) بیرون آمده بودی، زنی از اهل تهران از تو مسألهای میپرسید، تو سرت را پائین انداخته بودی وجواب او را میدادی، من در کنارت ایستاده بودم وتو به من توجّه نکردی، من رفتم» .
📚گنجینه دانشمندان
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#امیرالمؤمنین
غم عيال و نجات از آتش
روزى اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام از منزل خارج شد؛ و در بين راه به سلمان فارسى برخورد نمود، به او خطاب نمود و اظهار داشت : اى سلمان ! در چه وضعيّتى به سر مى برى ؟
سلمان فارسى در جواب چنين پاسخ داد: در غم چهار موضوع به سر مى برم ؛ حضرت فرمود: آن چهار موضوع اندوهناك چيست ؟
سلمان گفت : اوّل : همسر و عائله ام ، كه از من طعام و ديگر مايحتاج زندگى رامى خواهد.
دوّم : پروردگار متعال ، كه بايد مطيع و فرمان بر او باشم .
سوّم : شيطان رجيم (رانده شده )، كه هر لحظه سعى دارد مرا از مسير حقّ، منحرف و دچار معصيت كند.
چهارم : عزرائيل و ملك الموت ، كه در انتظار گرفتن جان من است .
امام علىّ عليه السلام فرمود: اى سلمان ! تو را بشارت دهم به مقامات عالى و فضائل والائى كه در بهشت خواهى داشت ؛ چه اين كه من نيز روزى به ملاقات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله رفتم ، آن حضرت به من فرمود: يا علىّ! در چه وضعيّتى هستى ؟
گفتم : در وضعيّت سختى به سر مى برم ؛ و براى همسر و دو فرزندم حسن و حسين عليهم السلام ناراحت هستم ؛ چرا كه غير از آب آشاميدنى چيز ديگرى در منزل نداريم .
حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود: يا علىّ! غم و ناراحتى مرد در جهت رفع مشكلات خانواده ، سبب نجات او از آتش دوزخ مى باشد.
و مطيع و فرمان بر خدا بودن ، نيز وسيله رهائى انسان از آتش قهر و غضب الهى است .
همچنين صبر بر مشكلات زندگى ، چون جهاد در راه خدا و بلكه افضل از شصت سال عبادت مستحبّى است .
و نيز هر لحظه به ياد مرگ بودن ، كفّاره گناهان خواهد بود.
و در ادامه فرمود: يا علىّ! رزق و روزى و نياز بندگان ، را خداوند متعال برآورده مى نمايد، و غم و اندوه در اين جهت سود و زيانى ندارد مگر ثواب و پاداش در پيشگاه خداوند مهربان .
و در پايان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله افزود: بدان كه مهم ترين غم ها، غَمْ داشتن ، براى عائله و خانواده است .
📚داستان های امام علی علیه السلام
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
توسل شهید بروجردی به امام زمان عجل الله تعالی
به شهید بروجردی گفتم: چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی برای پایگاه؟
در حالی که لبخند می زد گفت: راستش پیدا کردن محل این پایگاه کار من نبود. بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشه بزرگ روی دیوار می نگریست، ادامه داد: شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس امام زمان (عج) و گفتم که ما دیگر کاری از دستمان بر نمی آید و فکرمان به جایی قد نمی دهد، خودت کمک مان کن. بعد پلک هایم سنگین شد و با خود نذر کردم که اگر این مشکل حل شود، به شکرانه، نماز امام زمان (عج) بخوانم. بعد خستگی امانم نداد و همان جا روی نقشه خواب رفتم. تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی آورم، ولی انگار مدت ها بود که او را می شناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم. آمد و گفت که این جا پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد.
📚 امام زمان(عج) و شهدا، ص 52. ر. ك: ضمائم، ص 332(توسل شهيد بروجردى به امام زمان عليه السّلام).
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#امیرالمؤمنین
گرز آتشین
مرحوم علامه طباطبایی از قول استاد برجسته خود «حاج میرزا علی آقا قاضی» داستان تکان دهنده ای را در زمینه سزای مخالفت با امامت علی (علیه السلام) را بیان می کند که ما در اینجا به گزیده ای از آن اشاره می کنیم: ایشان می فرماید: در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما مادری از دنیا رفت، به هنگام دفن آن مادر، دخترش درا ثر شدت علاقه ای که به مادر داشت فریاد می زد: «من از مادرم جدا نمی شوم» بازماندگان هرچه تلاش کردند تا او را آرام کنند، نتوانستند، سرانجام تصمیم بر آن شد که او نیز همراه مادرش در قبر بخوابد. اما روی قبر را نپوشاندند، بلکه تخته ای روی آن قرار دادند تا هرگاه بخواهد از آن بیرون آید. آن شب دختر کنار جنازه ی مادر در قبر خوابید، فردای آن شب به سراغ آن قبر آمدند تا از احوال آن دختر مطلع شوند، هنگامی که تخته را برداشتند، ناگهان دیدند تمام موهای سر او سفید شده است! از او سوأل کردند چرا این طور شده ای؟ در پاسخ گفت: آن شب درکنار جنازه ی مادر خوابیدم، ناگهان دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف من ایستادند، و یک شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول بازجویی از عقاید مادرم شدند مادر به آن سوألات پاسخ درست می داد. تا اینکه رسیدند به این پرسش که امام تو کیست؟ آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود، فرمود: «لَستُ لها بإمام» من امام او نیستم. آن مرد محترم امام علی (علیه السلام) بود.
در آن هنگام آن دو فرشته، چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه کشید، من در اثر وحشت و ترس زیاد، به این وضع که می بینید در آمدم...
📚داستان های امام علی علیه السلام
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#امیرالمومنین
🍂خنده یتیمان🍂
🔸قنبر مى گوید: روزى امـام عـلى عـلیه السّلام از حال زار یتیمانى آگاه شد، به خانه برگشت و برنج و خـرمـا و روغـن فـراهـم كـرده در حـالى كـه آن را خـود بـه دوش كـشـیـد، مـرا اجـازه حمل نداد، وقتى به خانه یتیمان رفتیم غذاهاى خوش طعمى درست كرد و به آنان خورانید تا سیر شدند. سـپـس بـر روى زانـوهـا و دو دسـت راه مـى رفـت و بـچـّه ها را با تقلید از صداى بَع بَع گوسفند مىخنداند، بچّه ها نیز چنان مىكردند و فراوان خندیدند. سپس از منزل خارج شدیم.
گفتم: مولاى من، امروز دو چیز براى من مشكل بود.
اوّل: آنكه غذاى آنها را خود بر دوش مبارك حمل كردید.
دوم آنكه با صداى تقلید از گوسفند بچّهها را مىخنداندید.
امام على علیه السّلام فرمود :اوّلى براى رسیدن به پاداش، و دوّمـى بـراى آن بـود كـه وقـتـى وارد خـانه یتیمان شدم آنها گریه مىكردند، خواستم وقتى خارج مىشوم، آنها هم سیر باشند و هم بخندند.
📚منبع: كوكب درّى ج 2 ص 132
🍃@fatemiioon110 🍃
#داستان_کوتاه
#امیرالمومنین
در زمان خلافت امام علی (ع) در کوفه، زره آن حضرت گم شد. پس از چندی در نزد یک مرد مسیحی پیدا شد. امام علی (ع) او را به محضر قاضی بردند و اقامه دعوی کردند که: این زره از آن من است، نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام.
قاضی به مسیحی گفت: خلیفه ادعای خود را اظهار کرد، تو چه می گویی؟
مسیحی گفت: این زره مال خود من است و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمی کنم، ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد.
قاضی رو کرد به امام علی (ع) و گفت: تو مدعی هستی و این شخص منکر است، علیهذا بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری.
امام علی (ع) خندیدند و فرمودند: قاضی راست می گوید؛ اکنون می بایست که من شاهد بیاورم، ولی من شاهد ندارم.
قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد، به نفع مسیحی حکم کرد و او هم زره را برداشت و روان شد. ولی مرد مسیحی که خود بهتر می دانست که زره مال کی است، پس از آنکه چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت گفت: « این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست، از نوع حکومت انبیاست » و اقرار کرد که زره از امام علی (ع) است. طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده، و با شوق و ایمان در زیر پرچم امام علی (ع) در جنگ نهروان می جنگد.
منبع : « داستان راستان »
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
سفارشات وهدایای امام زمان (علیه السلام) به آیت الله نجفی مرعشی
آیت الله نجفی مرعشی می گوید: «در اقامتم در سامرّاء شبهایی را در سرداب مقدّس بیتوته کردم؛ آن هم شبهای زمستانی. در یکی از شبها آخر شب، صدای پایی شنیدم با این که درب سرداب بسته بود وقفل بود ترسیدم، زیرا عدّه ای از دشمنان اهلبیت (ع) به دنبال کشتن من بودند. شمعی که همراه داشتم نیز خاموش شده بود.
ناگاه صدای دلربایی شنیدم که سلام داد به این نحو: «سلامٌ علیکم یا سیّد» ونام مرا برد.
جواب داده گفتم: «شما کیستید؟»
فرمود: «یکی از بنی اعمام تو».
گفتم: «درب بسته بود از کجا آمدی؟»
فرمود: «خداوند بر هر چیزی قدرت دارد».
پرسیدم: «اهل کجایید؟»
فرمود: «حجاز».
سپس سیّد حجازی فرمود: «به چه جهت آمده ای اینجا در این وقت شب؟» گفتم: «به جهت حاجتهایی».
فرمود: «برآورده شد».
سپس سفارش فرمود بر نماز جماعت ومطالعه در فقه وحدیث وتفسیر.
وتأکید فرمود در صله رحم ورعایت حقوق استاد ومعلّمین،
ونیز سفارش فرمود به مطالعه وحفظ نهج البلاغه وحفظ دعاهای صحیفه سجّادیّه.
از ایشان خواستم درباره من دعا فرماید. پس دست بلند کرده به این نحو دعایم کرد: «خدایا به حقّ پیغمبر وآل او، موفّق کن این سیّد را برای خدمت شرع وبچشان بر او شیرینی مناجاتت را وقرار بده دوستی او را در دلهای مردم وحفظ کن او را از شرّ وکید شیاطین، مخصوصاً حسد».
در بین گفتارش فرمود: «با من تربت سیّد الشّهداء (ع) است، تربت اصل که با چیزی مخلوط نشده».
پس چند مثقالی کرامت فرمود وهمیشه مقداری از آن نزد من بود. چنانکه انگشتری عقیق نیز عطا فرمود که همیشه با من هست وآثار بزرگی را از اینها مشاهده کردم.
بعد از این، آن سیّد حجازی از نظرم غایب شد»
📚کتاب قبسات - منتخبات ابن العلم - منتقم حقیقی
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
تأیید اجتهاد شیخ انصاری توسّط امام زمان (علیه السلام)
بعد از فوت مرحوم صاحب جواهر، آیت الله حاج شیخ محمّدحسن مردم به مرحوم شیخ انصاری (رضوان الله تعالی علیه) مراجعه کردند واز او رساله عملیّه خواستند.
شیخ انصاری فرمود: «با بودن سیّد العلماء مازندرانی که از من اعلم است ودر بابل زندگی می کند من رساله عملیّه ندارم واین عمل را انجام نمی دهم».
لذا خود شیخ انصاری نامه ای برای سیّد العلماء به بابل نوشت واز او خواست، که به نجف اشرف مشرّف شود وزعامت حوزه علمیّه شیعه را به عهده بگیرد.
سیّد العلماء، در جواب نامه شیخ انصاری نوشت: «درست است من وقتی در نجف بودم وبا شما مباحثه می کردم، از شما در فقه قویتر بودم، ولی چون مدّتها است که در بابل زندگی می کنم وجلسه بحثی ندارم وتارک شده ام شما را از خود اعلم می دانم، لذا باید مرجعیّت را خود شما قبول فرمائید».
با این حال شیخ انصاری فرمود: «من یقین به لیاقت خود برای این مقام ندارم، لذا اگر مولایم حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) به من اجازه اجتهاد بدهند ومرا برای این مقام تعیین کنند، من آن را قبول خواهم کرد».
روزی معظّم له در مجلس درس نشسته بود وشاگردان هم اطرافش نشسته بودند، دیدند شخصی که آثار عظمت وجلال از قیافه اش ظاهر است وارد شد وشیخ انصاری به او احترام گذاشت.
او در حضور طلاّب به شیخ انصاری رو کرد وفرمود: «نظر شما درباره زنی که شوهرش مسخ شده باشد، چیست؟» (این مسأله به خاطر آنکه مسخ در این امّت وجود ندارد در هیچ کتابی عنوان نشده است).
لذا شیخ انصاری عرض کرد: «چون در کتابها این بحث عنوان نشده من هم نمی توانم، جواب عرض کنم».
فرمود: «حالا بر فرض یک چنین کاری انجام شد ومردی مسخ گردید، زنش باید چه کند».
شیخ انصاری عرض کرد: «به نظر من اگر مرد به صورت حیوانات مسخ شده باشد، زن باید عدّه طلاق بگیرد وبعد شوهر کند، چون مرد زنده است وروح دارد، ولی اگر شوهر به صورت جماد درآمده باشد، باید زن عدّه وفات بگیرد زیرا مرد به صورت مرده درآمده است».
آن آقا سه مرتبه فرمود: «انت المجتهد. انت المجتهد. انت المجتهد». یعنی: «تو مجتهدی» وپس از این کلام آن آقا برخاست واز جلسه درس بیرون رفت.
شیخ انصاری می دانست که او حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) است وبه او اجازه اجتهاد داده اند، لذا فوراً به شاگردان فرمود: «این آقا را دریابید».
شاگردان برخاستند هر چه گشتند کسی را ندیدند.
لذا شیخ انصاری بعد از این جریان حاضر شد که رساله عملیّه اش را به مردم بدهد تا از او تقلید کنند.
📚کتاب گنجینه دانشمندان
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
در بغل کشیدن سیّد بحرالعلوم توسّط امام زمان (علیه السلام)
مرحوم میرزا ابوالقاسم قمی می گوید: «من با علاّمه بحرالعلوم به درس آقا باقر بهبهانی می رفتیم وبا او درسها را مباحثه می کردیم وغالباً من درسها را برای سیّد بحرالعلوم تقریر می نمودم، تا اینکه من به ایران آمدم.
پس از مدّتی بین علماء ودانشمندان شیعه، سیّد بحرالعلوم به عظمت وعلم معروف شد.
من تعجّب می کردم وبا خود می گفتم: «او که این استعداد را نداشت، چطور به این عظمت رسید؟!»
تا آنکه موفّق به زیارت عتبات عالیات عراق شدم. در نجف اشرف سیّد بحرالعلوم را دیدم. در آن مجلس مسأله ای عنوان شد، دیدم جدّاً او دریای موّاجی است که باید حقیقتاً او را بحرالعلوم نامید.
روزی در خلوت از او سؤال کردم: «آقا! ما که با هم بودیم، آن وقتها شما این مرتبه از استعداد وعلم را نداشتید بلکه از من در درسها استفاده می کردید، حالا بحمدالله می بینیم، در علم ودانش فوق العاده اید».
ایشان فرمود: «میرزا ابوالقاسم! جواب سؤال شما از اسرار است! ولی به تو می گویم، امّا از تو تقاضا دارم، که تا من زنده ام، به کسی نگوئید».
من قبول کردم، ابتدا اجمالاً فرمود: «چگونه این طور نباشد وحال آن که حضرت ولیّ عصر (ارواحنا فداه) مرا شبی در مسجد کوفه به سینه خود چسبانیده.
گفتم: «چگونه خدمت آن حضرت رسیدید؟»
فرمود: «شبی به مسجد کوفه رفته بودم، دیدم آقایم حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) مشغول عبادت است. ایستادم وسلام کردم، جوابم را مرحمت فرمود ودستور دادند، که پیش بروم! من مقداری جلو رفتم، ولی ادب کردم، زیاد جلو نرفتم. فرمودند: «جلوتر بیا». پس چند قدمی نزدیکتر رفتم، باز هم فرمودند: «جلوتر بیا».
من نزدیک شدم، تا آنکه آغوش مهر گشود ومرا در بغل گرفت وبه سینه مبارکش چسباند. در اینجا آنچه خدا خواست به این قلب وسینه سرازیر شود، سرازیر شد».
📚نجم الثاقب-دیدارهای امام زمان علیه السلام
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
"شهیدی که امام زمان علیه السلام کفنش کرد"
شهیدی بود که همیشه ذکرش این بود، یابن الزهرا یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرادر کفن کن.
از بس این شهید به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) علاقه داشت به دوست روحانی خود وصیت می کند، اگر من شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی.
روحانی می گوید: ما از جبهه برگشتیم وقتی آمدیم دیدیم عکس شهید را زده اند.
پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است،
آیا من می توانم در مجلس ختم او سخنرانی کنم؟ و آنان اجازه دادند.
در مجلس سخنرانی کردم بعد گفتم ذکر شهید این بوده است:
یا بن الزهرا یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن
وقتی این جمله را گفتم ، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن، وقتی آرام شد گفت: من غسال هستم، دیشب آخرهای شب به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی.
وقتی که می خواستم این شهید را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگواری وارد شد گفت: برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم، من رفتم در وسط راه با خود گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد؟؟؟
با عجله برگشتم و دیدم ، این شهید کفن شده…
و تمام فضای غسالخانه بوی عطر گرفته بود…
از دیشب نمی دانستم رمز این جریان چه بود . اما حالا فهمیدم …نشناختم….
📚کتاب روایت مقدس صفحه ۹۶ به نقل از نگارنده کتاب “میر مهر” حجه الاسلام سید مسعود پور اقایی
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
*شهیدی که امام زمان ارواحنا فداه موقع تدفینش آمد...*
*پاسدار شهيد احمد خادم الحسينى*
حجة الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر شیراز که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى بود براى من نقل مى کرد: شبی براى نماز شب برخاستم مسائلى برایم پيش آمد که دانستم فردا با امری عجيب مواجه مى شوم.
فردای آن روز شهیدی را آورده بودند و من مسئول تلقین و دفن او بودم. وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم. وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم، به محض اینكه به اسم مبارك امام زمان(عجل الله تعالی) رسيدم مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد، چون شهيد به احترام امام سرش را خم کرد، به نحوى که سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت.
در آن لحظه وقتى احساس کردم حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی) در موقع تدفين آن عزیز حضور یافته است، حالم منقلب شد و نتوانستم با مشاهده این صحنه عجيب و غيرمنتظره تلقين را ادامه دهم.
پس از اینكه حالم دگرگون شد و نتوانستم تلقين شهيد را ادامه دهم، به کسانی که بالاى قبر ایستاده بودند و متوجه حال منقلب من نبودند اشاره کردم که مرا بالا بكشند.
وقتى آنها چشمان پر از اشك و حال دگرگون مرا دیدند سراسيمه مرا از قبر بالا کشیدند و از من پرسيدند: چه شده؟ چرا تلقين شهيد را تمام نكردید؟ در جواب به آنها گفتم: اگر صحنه هایى را که من دیدم شما هم مى دیدید مثل من نمى توانستيد تلقين شهيد را ادامه دهيد، و اضافه کردم کسی دیگر برود و تلقين شهيد را بخوکندو تمام کند چون من دیگر قادر به ادامه این کار نيستم.
📚برگرفته از کتاب لحظه های آسمانی
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#امیرالمؤمنین
زمان رهبری و خلافت امام علی ـ علیه السلام ـ بود و مسلمین بر اثر فتوحات، دارای امکانات خوبی بودند و غنائم بی شمار از هر سو به سمت کوفه سرازیر بود و طبعاً مردم، در وضع اقتصادی مطلوبی بودند، و فرماندهان و دیگران لباس نو و زیبا می پوشیدند.
ولی شخصی دید، امام علی ـ علیه السلام ـ لباس کهنه و وصله دار پوشیده است، از روی تعجب با امام ـ علیه السلام ـ در این مورد، گفتگو کرد.
امام ـ علیه السلام ـ در پاسخ فرمود:
یخشعُ لهُ القلبُ، و تذلُّ بهِ النّفسُ و یقتدی بهِ المؤمنون؛ «پوشیدن این لباس کهنه، دل را خاشع و نفس امّاره را خوار می کند و مؤمنان از آن سرمشق می گیرند».
شرح خویی، ج ۲۱، ص ۱۵۲
نهج البلاغه، حکمت ۱۰۳
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
شنیدن مناجات شیرین امام زمان علیه السلام توسّط سیّد بن طاووس
از ابن طاووس منقول است که او شنید در سحر در سرداب مقدّس از صاحب الزمان علیه السلام که آن جناب می فرمود:
«اللهم انّ شیعتنا خلقت من شعاع انوارنا وبقیّة طینتنا وقد فعلوا ذنوباً کثیرة اتّکالا علی حبّنا وولایتنا فان کانت ذنوبهم بینک وبینهم، فاصفح عنهم فقد رضینا وما کان منها فیما بینهم، فاصلح بینهم وقاصّ بها عن خمسنا وادخلهم الجنّة وزحزحهم عن النّار ولاتجمع بینهم وبین اعدائنا فی سخطک».
یعنی: خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما وبقیّه طینت ما خلق کرده ای، آنها گناهان زیادی به اتّکاء بر محبّت به ما وولایت ما کرده اند، اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با تو است از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای وآنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان هست، خودت بین آنها را اصلاح کن واز خمسی که حقّ ما است به آنها بده تا راضی شوند وآنها را از آتش جهنّم نجات بده وآنها را با دشمنان ما در خشم وسخط خود جمع نفرما.
📚انیس العابدین
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
#امام_زمان_مدافع_حرم_است
#شهید_مدافع_حرم_محمد_حسین_حمزه
منطقه جنوب شرقی حلب، از حساس ترین نقاط درگیری سوریه بود. شهید محمدحسین حمزه در خط مقدم این جبهه مستقر بود. تحرکات زیاد دشمن و سپس تک داعش در آن منطقه باعث محاصره و اعلام دستور بازگشت شد، اما لازم بود عده ای جانفدا، خط را نگه دارند تا نیروها از محاصره خارج شوند.
محمد حسین یک لحظه فهمید که اگر این نقطه را خالی کنند، دشمن همه را قتل عام می کند، فریاد می زد که باید ایستاد، خون های ریخته شده در اینجا باید حفظ شود. همرزمش می گفت: اذان صبح بود، در میان حجم وسیع آتش دشمن صدای اذان یک رزمنده همه ما را به وجد آورد و قدرت عجیبی به ما داد، آن صدای اذان شهید محمد حسین حمزه بود.
فریاد محمد حسین یک لحظه قطع نمی شد، گاهی شهادتین و گاه الله اکبر می گفت، لحظه ای فریاد زد بچه ها به خدا امام زمان (ارواحنا فداه)، مدافع حرم است و جلوتر از ما دارد دفاع می کند. در همین حالت گلوله باران سلاح های دشمن امان ادامه سخن را به محمد حسین نداد و او در صبح پنجشنبه مصادف با 26 فروردین 1395 با انفجار گلوله توپ 106 دشمن به شهادت رسید.
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
در آرزوی ملاقات!
زهری می گوید:
سال ها آرزوی ملاقات صاحب الامر (علیه السلام) را داشتم و در این راه زحمت فراوان کشیدم و پول زیادی خرج کردم. اما موفق نشدم. تا این که به محضر محمد بن عثمان، نایب دوم امام زمان (علیه السلام) رفتم و مشغول خدمت شدم.
روزی از ایشان پرسیدم که آیا می توانم امام (علیه السلام) را ملاقات کنم؟
او گفت: به این مقصود نخواهی رسید.
من از فرط تا امیدی و اندوه به پای ایشان افتادم. وقتی حال مرا دید، گفت: صبح اول وقت بیا!
فردا صبح اول وقت! به خدمت ایشان مشرف شدم. او به استقبال من آمد. در همان حال جوانی را دیدم که چهره ام به زیبایی او ندیده و عطری خوشبوتر از رایحه وجودش به مشامم نرسیده بود. لباسی مانند تجار به تن کرده و چیزی وجودش به مشام نرسیده بود. لباسی مانند تجاری به تن کرده و چیزی در آستین نهاده بود. چنان که تجار معمولا اشیاء گران بهای خود را در آستین می نهند.
وقتی نظرم به او افتاد، به طرف محمد بن عثمان برگشتم. او با اشاره تمام وجود مرا به آتش کشید.
و به من فهماند که آن که را می جستی اکنون در مقابلت نشسته است.
از امام (علیه السلام) سئولاتی نموم و ایشان پاسخ فرمود و بسیاری از آنچه را که می خواستم بپرسم، نپرسیده جواب فرمود.
آن گاه برخاستند و خواستند که وارد اتاقی دیگر شوند که در این مدتی که در نزد محمد بن عثمان بودم، اصلا متوجه آن اتاق نشده بودم.
در این حال، محمد بن عثمان گفت: اگر می خواهی چیز دیگری بپرسی، بپرس که بعد از این دیگر امام (علیه السلام) را مشاهده نخواهی کرد. به طرف حضرت (علیه السلام) شتافتم تا سوالاتی دیگر کنم، اما امام (علیه السلام) توجه نکرد و داخل اتاق شد و آخرین جمله ای که فرمود این بود:
*ملعون است، ملعون است کسی که نماز مغرب را آن قدر به تأخیر اندازد که ستارگان در آسمان آشکار شوند، و ملعون است، ملعون است کسی که نماز صبح را آن قدر به تأخیر اندازد که ستارگان در آسمان ناپدید شوند.*
📚غیبت طوسی،فصل سوم،ح۲۳۶
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
اصبغ بن نباته می گوید:
روزی به حضور امیرالمؤمنین (علیه السلام) شرفیاب شدم، حضرت در فکر فرو رفته و زمین را با تکه چوبی می کاوید. عرض کردم: یا امیر المؤمنین! می بینم که در فکر فرو رفته و زمین را بررسی می کنید آیا رغبتی به آن یافته اید؟
فرمود: نه، قسم به خدا! هیچ رغبتی به آن و به دنیا حتی برای یک روز نداشته و ندارم. به مولودی فکر می کنم که یازده پشت بعد از نسل من آشکار خواهد شد، و نامش مهدی است، و زمین را بعد از آن که از ظلم و جور انباشته شده باشد پر از عدل و داد می کند. امر او اعجاب انگیز است، و مدتها غیبت خواهد نمود، به همین دلیل گروهی درباره او به گمراهی می روند و عده ای دیگر هدایت می یابند.
عرض کردم: یا امیر المؤمنین! آیا واقعاً این اتفاق روی خواهد داد؟
حضرت (علیه السلام) فرمود: آری! همان گونه که او خلق شده، این اتفاق هم روی خواهد داد، تو چه می دانی ای اصبغ! آنان برگزیدگان این امت و نیکان عترت طاهره اند.
عرض کردم: بعد از آن چه می شود؟
فرمود: خداوند هر چه بخواهد انجام می دهد، زیرا حق تعالی در هر چیزی اراده و قصد و هدفی دارد.
📚کمال الدین، ج 1، ص 289، بحار الانوار، ج 51، ص 118
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
*خدمت به پدر *
مرحوم حاجی نوری از زين الصلحاء سيد محمد بن سيدهاشم نجفی معروف به هندی و او از شيخ باقر نجفی و ايشان از شخص صادق كه دلاك بود، نقل میكنند:
كه او پدری پير داشت كه لحظهای در خدمتگزاری او كوتاهی نمیكرد. حتی برای رفع حاجت او آب حاضر كرده و سپس او را به جايگاهش میبرد ولی در شبهای چهارشنبه اين خدمت را ترك نموده و به مسجد سهله میرفت. ولی پس از مدتی رفتن به مسجد را ترك كرد.
علت نرفتن را از او جويا شدم، گفت: چهل شب چهارشنبه به مسجد رفتم. وقتی شب چهارشنبهی آخر بود برايم مسير نشد كه زودتر بروم تا اين كه نزديك مغرب تنها به راه افتادم. شب شد و آن شب هم مهتابی بود تا اين كه ثلثی از راه باقی مانده بود كه شخصی اعرابی را سوار بر اسب ديدم كه به طرف من میآيد. با خودم گفتم الان مرا برهنه میکند. وقتی به من رسيد، به زبان عربی با من سخن گفت و از مقصدم پرسيد. گفتم: مسجد سهله. فرمود: چيزی خوردنی همراه داری؟ گفتم: نه. فرمود: دست خود را داخل جيب كن. گفتم: در آن چيزی نيست. باز قدری به تندي سخن را تكرار فرمود، دست خود را در جيب كرده در آن مقداری كشمش يافتم كه برای طفل خود خريده بودم و فراموش نموده بودم بدهم و در جيبم مانده بود. آنگاه به من فرمود: « اوصيك بالعود و بالعود » و سه مرتبه اين سخن را تكرار فرمود و عود به زبادن عربی بدوی، پدر پير را میگويند يعنی ( تو را به پدر پيرت سفارش میکنم ) و از نظر من غايب شد و لذا ديگر به مسجد نرفتم.
@fatemiioon110
✅گواهی و اقرار حجر الاسود به امامت امام سجاد علیه السلام
🌷 شیخ بزرگوار کلینی و دیگران از علمای شیعه از امام باقر علیه السلام نقل می کنند ؛
❤️ «پس از کشته شدن امام حسين ، محمد حنفيه از امام علي بن الحسين خواست تا در خلوت با او صحبت کند، آنگاه که به خدمت امام رسيد عرض کرد: فرزند برادرم، ميداني که پيامبر خدا وصيت و امامت را بعد از خود به اميرمؤمنان داد و سپس به #امام_حسن و بعد از او به #امام_حسين واگذار کرد و پدر شما به شهادت رسيد، و براي جانشينی بعد از خودش وصيتي نکرد و ميداني که من، عموي شما و با پدرت با يک ريشهام و زاده #علی میباشم.
🍀من با اين سن و سبقتي که بر شما دارم، از شما که جوانيد به #امامت سزاوارترم پس با من در مسأله #جانشینی و امامت کشمکش و درگیری نداشته باش.»
❤️امام علی بن الحسين در پاسخ عمويش، محمد حنفيه، با لحني ملايم و دلسوزانه فرمود:
👌 «اي عمو از خدا بترس و چيزي را که حقّت نيست مخواه، من تو را موعظه ميکنم که مبادا از نادانان باشي، اي عمو همانا پدرم قبل از آنکه عازم عراق شود به من در اين باره #وصيت کرد و ساعتي قبل از شهادتش نيز با من تجديد عهد نمود، و اين سلاح #رسول_خدا است که پيش من است، متعرّض اين امر مشو که ميترسم عمرت کوتاه و حالت دگرگون شود. همانا خداي عزّوجل، امر وصيت و امامت را در نسل حسين مقرّر داشته است.»
🌷آنگاه امام براي اينکه مطالب را به شکل عيني براي عمويش اثبات کند فرمود:
«اگر ميخواهي اين مطلب را بفهمي، بيا نزد «حجرالاسود» رويم و از او داوري بخواهيم و مطالب را از آن بپرسيم.»
❤️ #امام_باقر(ع) ميفرمايد:
«اين گفتگو ميان آن دو در مکه بود تا اين که به #حجرالاسود رسيدند.
❤️علي ابن الحسين به محمد حنفيه فرمود: اول تو به درگاه خدا دعا کن و از خدا بخواه تا #حجرالاسود را به صدا درآورد و مطلب را از او بپرس.
محمد ، با زاري و دعا به پيشگاه خدا از حجرالاسود خواست که مطلب را بيان کند.
👌ولي حجر پاسخي نداد.
❤️عليبن الحسين فرمود: اي عمو .اگر تو وصی و امام بودی جوابت را ميداد.»
🍀محمد گفت:
پسر برادر، اينک تو #دعا کن و از #خدا بخواه.
❤️«علي بن الحسين به آنچه خواست دعا کرد، سپس فرمود:
« ایاي حجر، از تو ميخواهم به آن خدايي که ميثاق پيامبران و اوصياء و همه مردم را در تو قرار داده است، وصی و امام بعد از حسين را به ما خبر ده؟!
👌حجر، چنان بلرزه درآمد که نزديک بود از جای خود کنده شود، سپس خداي عزوجل او را به سخن آورد و به زبان عربي فصيح گفت:
🌺 بار خدايا ، همانا #وصيت و امامت، بعد از حسين ابن علي به علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب، پسر فاطمه دختر رسول خدا رسيده است.
👌 پس محمد حنفيه از سخن خود برگشت و پيرو علی ابن الحسين گرديد.»
📚 منابع ؛
📗 اصول کافی ، باب ما یفصل به بین دعوی المحق والمبطل، حدیث ۵، ص ۳۴۸ - ج ۱.
📘 دلائل الامامه ص ۲۰۷
📕 مناقب آل ابی طالب ج ۴ ، ص ۱۴۷
📙 الاحتجاج ج ۲ ، ص ۳۱۶
📒 بحارالانوار ج ۴۶ ، ص ۱۱۲
⚠️👌شیخ عباس #قمی می نویسد ؛
« محمد حنفیه با این عمل می خواست که شبهات و اوهام مستضعفین برطرف شود ، او می خواست که بر آنهایی که او را امام می دانستند #حقیقت و #مقام و #منزلت امام سجاد را نشان دهد تا بدانند او امام است و محمد حنفیه در امر امامت #منازعه_ای_نداشت و #مقام او #بالاتر از آن است که این توهم در مورد او برود »
📗 منتهی الامال، ج ۲ ، ص ۱۱۳۸
#داستان_کوتاه #اعتقادی #کاربردی #حدیث #همراه_با_اهلبیت #تلنگر #اربعین
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
1⃣ نشر #متن_کوتاه های کانال #نکته_های_طلایی را برای دیگران #صدقه جاریه بدانیم.
👇👇
🆔 @fatemiioon110
🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه
✍روزی حضرت موسی ( علیه السلام ) در کوه طور، به هنگام مناجات عرض کرد:
ای پروردگار جهانیان!
جواب آمد: لبیک!
سپس عرض کرد: ای پروردگار اطاعت کنندگان!
جواب آمد: لبیک!
سپس عرض کرد: ای پروردگار گناه کاران!
موسی (علیه السلام) شنید: لبیک، لبیک، لبیک!
حضرت گفت: خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم، یکبار جواب دادی؛ اما تا گفتم: ای خدای گناهکاران،
سه مرتبه جواب دادی؟ خداوند فرمود: ای موسی! عارفان به معرفت خود و نیکوکاران به کار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند؛ اما گناهکاران جز به فضل من پناهی ندارند.
اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه کسی پناهنده شوند؟
📚قصص التوابین، ص ١٩٨
eitaa.com/fatemiioon_news
#تلنگر
✍#داستان_کوتاه
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ می کرد. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ...
ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.
پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد...
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؛ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ نیستم.
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ.
ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ...
ﻣﺘﻮﺍضعانه تر و دوستانه تر وجود هم را لمس کنیم
بی تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست...👌
😍eitaa.com/fatemiioon_news 😍
#داستان_کوتاه
به نام الله
#قسمت_اول
م.ا.
بازی بین دو تیم کوچه عراقی و خیابون احمد اینا برگزار میشه، دیری دی دی دید دید دید دید دیدید دیدید. توپ دست احمده، احمد یه پاس به علی، علی به سمت دروازه نزدیک دروازه با داور تک به تک میشه نه! پاس به احمد دروازه بان، غافلگیر میشه یه شوت کات دار از احمد و بله توپ به سمت بیرون زمین... توپ زبون نفهم! دروازه به این گل و گشادی رو ول کرده بود، کوچه به این پهنی که تمام راستهاش کارخونههای تعطیل بود رو ول کرده بود رفته بود نبش یه کوچه فرعی توی یه خونهی خاص... علی بی حوصله گفت: أی بابا! احمد گفتم اونجوری شوت نکن، اینجا خیابون ما نیست. حالا خودت برو توپّو بیار! دروازهبان در حالی که با نگاه وحشت زدهاش مسیر توپ رو دنبال میکرد گفت: بچهها توپ بی توپ، رفت تو خونهی پیرزنه... بچههای کوچه همه ترسیدن و توی سکوت و بهت گیر کردن، بچههای خیابون مقدم اما با همهمه ضعیفی میپرسن چی شده؟ یکی با افتخار گفت: گفته بودیم! شوتهای احمد یه چیز دیگه است. یکی دیگه گفت: خب میریم زنگ میزنیم، توپّو بدن اون یکی گفت: خب میپریم توی حیاط، توپّو میاریم. اما سکوت بچههای تیم کوچه عراقی یه چیز دیگه است.
علی رفت سمت دروازهبان که خشکش زده بود: چی شده مهدی؟ دروازه بان آب دهنش رو قورت داد: علی! این خونه داستان داره چیه؟ چرا کپ کردی؟ این خونهی پیرزنه است خب جون بکن بگو چی شده؟ أی بابا! تو چقد خنگی! اون دفعه از پایگاه اومده بودیم حاج عباس گفته بود کمک به نیازمندا و این حرفا... جو گرفته بودمون رفتیم کمکش کنیم نزدیک شدیم دیدیم قیافهاش مثل جادوگراست. چادر مشکیش افتاده بود روی چشمش، یه چشمش کور بود. تو به پت پت افتاده بودی جلوش، گفتی خانوم کمکتون کنم؟ اون خندید دندون نداشت ترسیدیم در رفتیم. علی با چشمهای گرد شده گفت: إإإ؟ راس میگی؟ احمد گفت: بابا جوّ ندید از یه پیرزن میترسید. همه با اخم به احمد نگاه کردن، انگار بهشون فحش داده باشن. مهدی سینهاش رو صاف کرد و با صدای کشداری گفت: باشه! پسر شجاع! شما شوت زدی خودت میری توپّو میاری. و بعد هم در حالی که دستش رو به نشونه دعوت به سمت در خونه باز کرده بود، یه لبخندی زد که بقیه فکر کردن مهدی داره احمد رو میفرسته قربانگاه حیدر دوید و با نگاه و چهرهی التماس آمیز گفت: احمد! خر نشو من میرم توپ میخرم پول دارم نرو احمد اما نمیخواست کسی بفهمه ته دلش یه کم ترسیده گفت: حالا خیلی هم... مهدی پرید وسط حرفش: چیه ترسیدی؟ نه، میگم... چیز... خونه مردم بدون اجازه... فوری مهدی راه فرارش رو بست: پس چرا اون هفته تو خونه پشتی اکبر اینا پریدی؟ احمد به غرورش برخورد رفت سمت در قهوهایِ رنگ و رو رفتهای که انگار فقط اندازه یه آدم کوتاه بود. تا اومد دستگیره در رو بگیره، حیدر اومد جلو گفت: احمد تو رو خدا بیخیال! تا امروز یه نفرم توی این خونه نرفته، هفته پیش حاج عباس خواست بیاد ببینه توی این خونه چه خبره، اصلا با گل و شیرینی اومده بود برای رد گم کنی، فکر کرد ما نمیفهمیم میخواد ببینه چه خبره توی این خونه، اصن نتونست بره توو فکر کنم جادوگری، چیزیه. بعد با صدایی که خوف از توش معلوم بود گفت: اصن بعضیا میگن این آدم نیست، از ما بهترونه احمد آب دهنش رو قورت داد، اما وقتی نگاه عاقل اندر سفیه مهدی رو دید که معنیش "دیدی ترسیدی" بود، گفت: حیدر! ببین! من بمیرمم باید توپّو بیارم؛ کَل اینو بخوابونم. فوری دستش رو از دست حیدر بیرون کشید و قبل از این که کسی وقت کنه چیزی بگه از دیوار آجری قدیمی کنار در آویزون شد و پاهاش رو با تر و فرزی خاصی جای پاهای قبلی گذاشت و خودش رو رسوند بالای دیوار... یه نگاه پیروزمندانهای به بچهها کرد. به غیر از مهدی که از نگاهش پشیمونی میبارید، بقیه نگاهها منتظر یه حادثه بود. احمد در حالیکه خم شده بود و یه دستش رو سایهبون چشم و ابروی مشکیاش کرده بود و دست دیگهاش روی زانوش بود، داخل حیاط مستطیلی قدیمی رو نگاه کرد. بچهها اینجا چقدر درخته، توپّو دیدم. هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت. یه خیز برداشت و نرم پرید پایین. مستقیم وسط حیاط بود. صدای خش خش برگهای زیر پاش سکوت رو میشکست. با احتیاط رفت پشت یکی از درختهای تنومند، توپ درست افتاده بود وسط حوض، با خودش گفت: عجب شوتی زدم از بالاسرِ این همه درخت رد شده افتاده وسط حوض، آخه این همه فاصله، نکنه کسی برش داشته گذاشته اونجا که... بعد آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد به ترس خودش غلبه کنه. نه بابا این حرفا مال ترسوهاست. یه دقیقه با پنج تا گام بلند میدوم وسط حوض بعد تا کسی برسه با ده تا گام روی دیوارم... یه نگاه به دور تا دور حیاط انداخت که با درختای بلند و بدون برگ محاصره شده بود و خونه رو شبیه خونه ارواح کرده بود. قار قار قار قار، یهو دلش ریخت و با حالت عصبی با صدای بدون جوهر گفت: أأءه، ترسیدم...
ادامه دارد...
eitaa.com/fatemiioon_news
📚 #داستان_کوتاه
💜پسر بچهای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بودند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم میخواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه. پدر او را به اتاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو میخواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی.
💜روز اول پسر بچه ۳۷ میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد؛ همان طور که یاد میگرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد. او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است. به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که میتواند عصبانیتش را کنترل کند؛ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.
💜روزها گذشت و پسر که بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت: پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هرگز مثل گذشته نمیشود وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفی را میزنی؛ آن حرفها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای میگذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه.
👌ما چطور؟؟ هیچ تا حالا فکر کردیم چقدر ازاین میخها در دیوار دل دیگران فرو کردیم، بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر مهربانی و گذشت بدهد تا هرگز در دیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم.
http://eitaa.com/fatemiioon_news
#داستان_کوتاه
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
http://eitaa.com/fatemiioon_news
#داستان_کوتاه
مادر
در رو باز کن.
انقدر با طمأنینه و آرامش این حرف رو زد که وقتی در باز شد اول مادر با روسری سفیدش سرش رو از لای در بیرون آورد تا ببینه واقعا کسی در زده بود؟
تا چشمش به پسرش افتاد با تعجب نگاه کرد؟
چند لحظه خشکش زد؟
پسر با لبخند جواب نگاه مادر رو داد.
–دعوت نمیکنی بیام تو مادر مهربونم؟
–بعد هفت سال، چه عجب؟
شاید هر کس دیگهای بود میگفت از ریش و یقهی لباست خجالت نمیکشی؟ باید مادرت هفت سال منتظرت بمونه؟ نامرد! چشم مادرت به در خشک شد، هرچی پیغام فرستاد جواب ندادی
اما...
مادرست دیگر...
لبخند زد
–خوش اومدی
بلافاصله در رو باز میکنه و دستش رو به حالت دعوت عقب میکشه
پسرش عین قدیم دوباره شیطنتش گل میکنه و با سر میره زیر یه خم مادر و با اون هیکل درشتش یهو مادر رو بلند میکنه و تا اتاق طبق معمول مادر داد میزنه من رو بذار زمین؛ من رو بذار زمین
اما پسر مثل همیشه بلند میگه تا دعام نکنی نمیذارمت پایین
مادر که میدونه آه و ناله فایده نداره دوباره میگه باشه، خدا خیرت بده، بذارم زمین
وقتی پسر این حرف رو میشنوه با آرامشِ قدیم، مادر رو روی تخت میآره پایین
مادر نفس نفس میزنه اما این حرکتها برای پسر قوی هیکل کاری به حساب نمیآد
دوباره مثل هفت سال پیش صورت رو کف پای مادر میذاره
میبوسه
مادر که تازه سر دردش باز شده با صدای همراه با نفس نفس میگه:
تو قول داده بودی عروسی که میگفتی عاشقش شدی، من رو از تو جدا نکنه
هفت سال نیومدی
–مادر! به خدا من میاومدم، تو نبودی، تو من رو تحویل نمیگرفتی
_وا بحق چیزای نشنیده، من هفت ساله توی این خونه منتظرتم
_یادته سال تحویل حالت بد شده بود، همه خانواده اومدن هی من رو صدا میزدی؟ من پیشت بودم ندیدی
_وا...
_یادته نوه آخری زن عمو پسر شد، اسم من رو روش گذاشت، گریه کردی؟ من خودم اشکهات رو پاک کردم، خیلی وقتهای دیگه هم اومدم. من تا حالا دروغ گفتم؟
_بیمعرفت چرا یه طوری نمیاومدی که من درست ببینمت؟
بعد تا داشت موبایلش رو باز میکرد گفت: بذار زنگ بزنم بچهها بیان ببیننت
_زنگ بزن
–بچهها بیاید سیدحمیدم اومده
پشتِ خط، یه صدایی با حیرت میگفت: چی میگی مادر؟
چند دقیقه بعد سراسیمه در میزنن، مادر در رو باز نمیکنه
یکی میگه: یافاطمه زهرا کاش نمیرفتم دانشگاه، گفتم نرم حالش خوب نیست
یه نفر از سرِ کوچه به سرعت خودش رو میرسونه، در حالی که داره بین دسته کلیدها دنبال یه کلید خاص میگرده
هنوز نرسیده با استرس کلید رو داخل قفل میکنه، باز شد، همه میخوان زودتر داخل خونه بشن
تا از حیاط رد شدن بوی عطر عجیبی وزید که بین این هیاهو گم شده بود و از ملحفهی سفیدی که روی صورت مادری که رو به قبله دراز کشیده بود و انگار هزار ساله خوابیده نور میبارید
وقتی ملحفه رو کنار کشیدن تا ببینن چی شده، دیدن قاب عکس پسری که هفت ساله زیر عکسش زدن شهید مدافع حرم توی آغوش مادریه که الان دیگه با پسرش رفته.
مادرست دیگر...
یاعلی!...
eitaa.com/fatemiioon_news
#داستان_کوتاه
📕دعای #چوپان
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
«ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ »
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ»
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ!
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.
ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟»
ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ،
ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ:
«ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟»
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻﺎﻑ، ﺍﺯ ﺻﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﯾﮏ ﺩﻝ ﭘﺮﺁﺷﻮﺏ ﺑﻬﺘﺮ است.
http://eitaa.com/fatemiioon_news