#داستان_شب
#خیرات
#نفیسه_محمدی
با تمام سختی پیکنیک را روشن کرد و ماهیتابه سیاه سوختهای را رویش گذاشت. کمی روغن ریخت و آرد الک شده را روی آن خالی کرد و شروع کرد به هم زدن!
شب #نوزدهم_ماه_رمضان بود. درست شبی که خبر مرگ شوهرش را آورده بودند. هر ماه با نداری و بیچارگی به شب نوزدهم که میرسید خیراتی، دعایی یا ذکری هدیه شوهر جوانش میکرد. حالا که ماه رمضان بود، باید حلوا درست میکرد و خیرات میداد. بوی حلوا که بلند شد، منیژه از اتاق کوچکشان بیرون آمد و خیره خیره به رنگ و لعاب حلوا نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد.
گرسنه بود و دلش میخواست برای افطار چیزی غیر از نان و پنیر و چایی بخورد، اما چیزی نگفت.
میدانست این تنها هدیهای است که مادرش میتواند برای پدرش بفرستد. حلوا توی سه ظرف ملامین قدیمی تزئین شد. زن، پسرش عباس را صدا کرد و پسربچه با سر و روی خاکی وارد حیاط شد. حلواها را که دید، گل از گلش شکفت. زن با عصبانیت به شیر وسط حیاط اشاره کرد و گفت: «دستتو بشور عباس! دستتم به این حلواها نخوره، خیراته! بده در خونه همسایهها...»
عباس سینی را گرفت و با غرولند گفت: «پس ما چی؟» زن با خجالت نعلبکی کوچکی را نشان داد و پسر را راهی کرد. عباس، اما دلش برای حلواهای خوشرنگ توی بشقاب رفته بود. میخواست یک دل سیر حلوا بخورد و در ذهنش فکر کند بهترین شیرینی دنیا را خورده، اما نگاه غضبآلود مادر افکارش را به هم میریخت.
دو تا بشقاب به مقصد رسیده بودند و مانده بود بشقاب آخر... اکرم خانم در را باز نمیکرد. چند بار زنگ را فشرد و بعد فکری مرموز از سرش گذشت. روی پله خانه قدیمی نشست و به گوشه حلوا ناخنک زد. چقدر خوشمزه بود. عذاب وجدان یقهاش را گرفته بود، اما چشمش را بست و بیخیال عذاب وجدان با انگشتهای کوچکش حلوا را تکه تکه به دهان گذاشت.
چقدر خوشمزه بود. تا به حال حلوایی به این خوشمزگی نخورده بود. بعد از جوانمرگ شدن پدرش هیچ وقت نتوانسته بود یک دل سیر غذا بخورد.
زن سفره محقر افطار را که جمع کرد، هنوز سردرگم بود که چرا عباس لب به حلوا نزده و آن نعلبکی کوچک را به خواهر کوچک روزهدارش سپرده، دعا را خواند و قرآن را به سر گرفت و چند دقیقهای مانده به سحر چشم روی هم گذاشت. توی خواب کسی در را زد و زن با روسری گلداری که شوهرش برایش خریده بود، پشت در ایستاد.
مثل همان روزها که اکبر در میزد. در را گشود. اکبر با لبهای خندان بشقاب ملامین را به سمتش گرفت و گفت: «دستت درد نکنه خانوم! خیراتت امروز به من رسید، خدا عاقبتتو بخیر کنه...!» زن هراسان و متعجب از خواب پرید.
.┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄
eitaa.com/fatemiioon_news