eitaa logo
🤶🏻مامانوئل🤶🏻
759 دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
34هزار ویدیو
207 فایل
سلام دوست عزیزم🤶🏻 من مهلام مامان🤱🏻علی کوچولو(سوپراستار کانال😂) قراره بهترین کانال خرید جمعی باقیمت رقابتی رو بسازیم همچنین آموزش و هرچیز جذابی پیدا کنم میزارم تا از روزمرگی مون فاصله بگیریم😎 🎁همراهم باش تا با شگفتانه ها حالت خوب بشه🎁 @Mahlaershadi
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽؛ ✅ ضربت خوردن (علیه السلام) 📝 در 19 ماه رمضان سال 40 هـجری در نماز صبح در مسجد کوفه با شمشیری مسموم به دست ناپاک ابن ملجم منافق بر فرق مبارک امیر المؤمنین علیه السلام ضربت وارد شد. (1) 📝 در 13 ماه رمضان سال 40 هـ حضرت مولی الموحّدین علی بن ابی طالب امیر المؤمنین علیه السلام بعد از فارق شدن از جنگ نهروان از شهادت خود خبر دادند. (2) 📝 در آن روز حضرت بر فراز منبر بعد از بیان کلماتی دُرَر بار در حقایق اسلام، در آخر بیانات شریف خود، به فرزندشان امام حسن مجتبی علیه السلام فرمودند : «تا امروز چند روز از ماه مبارک رمضان می گذرد» ؟ امام مجتبی علیه السلام فرمود : «13 روز گذشته است». از امام حسین علیه السلام پرسیدند : «چند روز باقی مانده است» ؟ امام حسین علیه السلام فرمود : «17 روز باقی مانده است». در این هنگام امیر المؤمنین علیه السلام دست به محاسن مبارک گرفتند و فرمودند : «نزدیک است این موی من به خون سرم خضاب شود». 📝 در شب 16 ماه رمضان سال 40 هـ امیر المؤمنین علیه السلام در خواب پیامبر صلّی الله علیه و آله را دیدند، و آن حضرت به نزدیک شدن ملاقاتشان در بهشت به امیر المؤمنین علیه السلام بشارت دادند، و امیر المؤمنین علیه السلام به دخترشان امّ کلثوم علیها السلام خبر دادند. در شب نوزدهم امیر المؤمنین علیه السلام روزه را در منزل امّ کلثوم علیها السلام افطار نمودند. (3) 📝 در شب 19 ماه رمضان سال 40 هـ وردان و شبیب که با ابن ملجم در شهادت امیر المؤمنین علیه السلام همراه بودند، در حین در گیری کشته شدند. (4) 📝 در سال چهلم گروهی از خوارج در مکّه جمع شدند و بر کشتگان نهروان گریستند. سه نفر از آنان با هم پیمان بستند که در یک شب امیر المؤمنین علیه السلام و عمرو عاص و معاویه را بکُشند. 📝 ابن ملجم کشتن امیر المؤمنین علیه السلام را بر عهده گرفت و وارد کوفه شد و با کمک قُطام بنت اخضر که ابن ملجم قصد ازدواج با او را داشت، و با همدستی شبیب بن بجره و وردان بن مجالد تصمیم خود را عملی کرد. 📝 در صبح روز نوزدهم بعد از اذان صبح، امیر المؤمنین علیه السلام وارد مسجد شد و صدای نازنین ایشان به «یا أیُّهَا النّاس، الصَّلاة» بلند شد. 📝 سپس آن حضرت مشغول نماز شد. هنگامی که در رکعت اوّل سر از سجده برداشت شبیب بر آن حضرت حمله ور شد، ولی شمشیرش خطا کرد. 📝 بلا فاصله ابن ملجم لَعَنَهُ الله حمله کرد و شمشیر او فرق مبارک آن حضرت را شکافت و محاسن شریفش به خون فرق مبارکش خضاب شد، و صدای مبارکش بلند شد : «بِسمِ اللهِ وَ بِاللهِ وَ عَلی مِلَّةِ رَسُولِ الله، فُزتُ وَ رَبَّ الکَعبَةِ». صدای جبرئیل بلند شد : «تَهَدَّمَتْ وَ اللهِ اَرکانُ الهُدی وَ انطَمَسَت وَ اللهِ نُجُومُ السَّماءِ اَعلامُ التُّقی وَ انفَصَمَت وَ اللهِ العُروَةُ الوُثقی، قُتِلَ ابنُ عَمَّ مُحَمَّدِ المُصطَفی، قُتِلَ الوَصِیُّ المُجتَبی، قُتِلَ عَلیٌ المُرتَضی، قَتَلَهُ اَشقَی الاَشقیاء». (5) 📚 منابع : 1. ارشاد : ج 1، ص 19. و ... . 2. الوقایع و الحوادث : ج 1، ص 241. مستدرک سفینة البحار : ج 5، ص 213. 3. ارشاد : ج 2، ص 16 ـ 15. و ... . 4. بحار الأنوار : ج 42، ص 298. نفائح العلام : ص 410. 5. بحار الأنوار : ج 42، ص 282، 285. انوار العلویّة : ص 377، 379. @fatemiioon_news
با تمام سختی پیک‌نیک را روشن کرد و ماهیتابه سیاه سوخته‌ای را رویش گذاشت. کمی روغن ریخت و آرد الک شده را روی آن خالی کرد و شروع کرد به هم زدن! شب بود. درست شبی که خبر مرگ شوهرش را آورده بودند. هر ماه با نداری و بیچارگی به شب نوزدهم که می‌رسید خیراتی، دعایی یا ذکری هدیه شوهر جوانش می‌کرد. حالا که ماه رمضان بود، باید حلوا درست می‌کرد و خیرات می‌داد. بوی حلوا که بلند شد، منیژه از اتاق کوچک‌شان بیرون آمد و خیره خیره به رنگ و لعاب حلوا نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد. گرسنه بود و دلش می‌خواست برای افطار چیزی غیر از نان و پنیر و چایی بخورد، اما چیزی نگفت. می‌دانست این تنها هدیه‌ای است که مادرش می‌تواند برای پدرش بفرستد. حلوا توی سه ظرف ملامین قدیمی تزئین شد. زن، پسرش عباس را صدا کرد و پسربچه با سر و روی خاکی وارد حیاط شد. حلواها را که دید، گل از گلش شکفت. زن با عصبانیت به شیر وسط حیاط اشاره کرد و گفت: «دستتو بشور عباس! دستتم به این حلواها نخوره، خیراته! بده در خونه همسایه‌ها...» عباس سینی را گرفت و با غرولند گفت: «پس ما چی؟» زن با خجالت نعلبکی کوچکی را نشان داد و پسر را راهی کرد. عباس، اما دلش برای حلواهای خوشرنگ توی بشقاب رفته بود. می‌خواست یک دل سیر حلوا بخورد و در ذهنش فکر کند بهترین شیرینی دنیا را خورده، اما نگاه غضب‌آلود مادر افکارش را به هم می‌ریخت. دو تا بشقاب به مقصد رسیده بودند و مانده بود بشقاب آخر... اکرم خانم در را باز نمی‌کرد. چند بار زنگ را فشرد و بعد فکری مرموز از سرش گذشت. روی پله خانه قدیمی نشست و به گوشه حلوا ناخنک زد. چقدر خوشمزه بود. عذاب وجدان یقه‌اش را گرفته بود، اما چشمش را بست و بی‌خیال عذاب وجدان با انگشت‌های کوچکش حلوا را تکه تکه به دهان گذاشت. چقدر خوشمزه بود. تا به حال حلوایی به این خوشمزگی نخورده بود. بعد از جوانمرگ شدن پدرش هیچ وقت نتوانسته بود یک دل سیر غذا بخورد. زن سفره محقر افطار را که جمع کرد، هنوز سردرگم بود که چرا عباس لب به حلوا نزده و آن نعلبکی کوچک را به خواهر کوچک روزه‌دارش سپرده، دعا را خواند و قرآن را به سر گرفت و چند دقیقه‌ای مانده به سحر چشم روی هم گذاشت. توی خواب کسی در را زد و زن با روسری گلداری که شوهرش برایش خریده بود، پشت در ایستاد. مثل همان روزها که اکبر در می‌زد. در را گشود. اکبر با لب‌های خندان بشقاب ملامین را به سمتش گرفت و گفت: «دستت درد نکنه خانوم! خیراتت امروز به من رسید، خدا عاقبتتو بخیر کنه...!» زن هراسان و متعجب از خواب پرید. .┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄ eitaa.com/fatemiioon_news