داروخانه معنوی
#بیداری_از_خواب_غفلت(98) #راهکارهای_تقویت_ایمان (٣٩) تذکرات_اخلاقی مهم ✅توضیح روایتی از امام رضا ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#بیداری_از_خواب_غفلت(98) #راهکارهای_تقویت_ایمان (٣٩) تذکرات_اخلاقی مهم ✅توضیح روایتی از امام رضا ع
#بیداری_از_خواب_غفلت(99)
#راهکارهای_تقویت_ایمان (۴٠)
دو مساله است که تا در زندگی ما بوجود نیاید ما در درجه ده ایمان نیستیم... 👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
(🌼☀️)
«وَيَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ»
تـــــآریخ اِنقضآ؎..؛
تَمام غَمهـــــآ؎ ؏ـــٰالَم..؛
﴿لَحـظِــہ؎ ظُهـــــــورِتُوســت۔۔۔𔘓﴾
«اَلسَّلامُ ؏ــلَیْکَ یٰا اَبٰاصٰالِح المَهد؎ﷻ»
_الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
#امام_زمان. ﷻ
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
مٰابچِـہ اِنقـــــلٰابـےهآیـــٰــادگرفتیم۔،
دنیـــــآجا؎آرزوڪـردننیستــْـــ ۔۔!
جٰا؎بہ دَستآوردنہ !
تَحتلَوا؎﴿حَضــــــرتآقٰا۔۔﴾ . . !
«اِنْشٰـاءاللّـه..»!👌🏻
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#حاج_قاسم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
🔴این﴿مـــَــرد..𔘓﴾ گُفت:
"طرح خـــــآورمیانہ بُزرگ آمریڪٰارو خَفہ مےڪنه"۔۔۔شُد۔۔۔!
گفت : "واڪسَن فایزِر ڪُشنده أس"۔۔شُد۔۔!
گفت :" پول گِرفتن أز بانڪ بینْ المللے ضَرر مےزنه نبٰاید بگیریم ۔۔۔بَرا؎ ²³ڪشور شد"۔۔!
گفت:"بشـــــآر پیروز مےشہ"۔۔شُد۔۔!
گفت:"ڪَلک دا؏ـش ڪَنده مےشہ"۔۔۔شُد۔۔!
گفت:"آمـــــریڪٰا أز ؏ـراق و أفغانستآن شڪست مےخوره"۔۔شُد۔۔۔!
گفت:"رژیم غـــــآصب رَفتنےست"
گفت:"سَنصلٰے فےالْقُدسْ"
گفت:"اِسرائیـــــل ²⁵سٰال آینده رو نمےبینہ"
و مٰا ایـــ❀ــمآن داریم مےشِه۔۔♡
_ظُهـــــور هَم اِن شٰاالله رُخ میدِه ..ꕤ
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#حضرت_ماه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#معجزه_چله_شهدا #قسمت_دوم تا اینکه یک روز ظهر که خوابیده بودم،( تلویزیون همیشه خاموش بود چون بچه ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#معجزه_چله_شهدا #قسمت_دوم تا اینکه یک روز ظهر که خوابیده بودم،( تلویزیون همیشه خاموش بود چون بچه ها
#معجزه_چله_شهدا
#قسمت_سوم
آقای یاسینی به علی اصغر گفتند برای خانم………… و همسرشان شربت بیاورید من به همسرم نگاه کردم و به او گفتم این ها اسمم را از کجا می دانند همسرم اشاره کرد که هیچ صحبتی نکن و فقط سکوت کن و گوش کن. علی اصغر به داخل نور رفت تا شربت بیاورد. مدتی طول کشید تا علی اصغر برگردد و در این مدت من به رفتارها و فعالیت رزمندگان به دقت نگاه میکردم . بسیار برایم عجیب بود آنها مرتباً پرونده ها را بررسی میکردند و بیسیم میزدند و از احوال مردم می پرسیدند مثلاً آقای یاسینی در همان زمان که کنار ما ایستاده بود به بی سیم چی گفت بیسیم بزن بپرس که مشکل پیرمرد در روستای فلان جا بر طرف شده یا خیر یا در یک پیام دیگری گفت بپرسید فلان بچه در بیمارستان مشکلش برطرف شده یا خیر و وقتی متوجه شدند که مشکل آن بچه برطرف شده، همه با هم صلوات قرائت کردند. حتی در جایی هم آقای یاسینی به رزمندگانی که مشغول بررسی پروندهها بودند گفتند ببینید چرا مشکل فلان فرد در فلان جا برطرف نشده بررسی کنید ببینید ایراد کار کجاست؟؟؟؟ جملات برایم بسیار عجیب بود و من متحیر و شگفتزده فقط به مکالمات، نوع رفتار و گفتار آنان نگاه می کردم و حتی توان صحبت کردن هم نداشتم تا علی اصغر قلعه ای از داخل نور با یک سینی بسیار زیبا که دو لیوان شربت در داخل آن بود به سمت ما آمد آقای یاسینی گفتن اول به خانم………. شربت را بدهید شربت را که به سمت من گرفت دیدم شربت آلبالویی رنگ است یک لحظه به همسرم گفتم نکند این شربت شهادت باشد؟ ولی همسرم اشاره کرد که سکوت کنم من هم شربت رو برداشتم و وقتی آن را میل کردم بسیار خوش عطر و خوش طعم بود و با شربت هایی که تا به حال خورده بودم بسیار متفاوت بود آقای یاسینی از من پرسیدند خانم ………… شربت به جانتان نشست؟؟؟؟؟ گفتم بله بسیار خوشمزه بود ایشان گفتند این شربت شفاست، نوش جانتان. تمایل دارید لیوان دیگری شربت برایتان بیاوریم با اشتیاق زیاد گفتم بله محبت می کنید آقای یاسینی به علی اصغر گفتند آقای قلعه ای سریع برای خانم ……… شربت دیگری بیاورید علیاصغر قلعه ای مانند فرفره رفت داخل نور و بعد از مدتی با سینی دیگری از شربت که دو لیوان در داخل آن بود به سمت ما آمد این بار شربت پرتقالی رنگ بود که آن را نیز تا ته میل کردم و بسیار گوارا بود در این موقع آقای یاسینی از ما عذرخواهی کرد و گفت کاری برایم پیش آمده الان خدمت میرسم و ما را ترک کرد و داخل دروازه پر از نور شد و به علی اصغر گفت در خدمت خانم ………..و همسرشان باشید تا من برگردم علی اصغر نوجوان بسیار شیرین زبانی بود. در این موقع به من گفت میخواهید برای اینکه سرتان گرم شود فیلم شهادت آقای یاسینی را برایتان بگذارم من اول متوجه صحبتش نشدم به او گفتم فیلم شهادت چه کسی؟؟؟؟ تکرار کرد شهید یاسینی. اشاره کردم به داخل نور به سمتی که شهید یاسینی رفته بود گفتم شهید یاسینی؟ مگر ایشان شهید شده؟
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
🔹🍃🌹🍃🔹
▫️نصر من الله و فتح قریب ...
🇵🇸 ما راهحل فلسطین را نابودی رژیم اسرائیل میدانیم. نگویند نمیشود؛ نمیشود در دنیا نیست، همهچیز شدنی است.
رهبر معظم انقلاب | ۱۳۷۰/۰۵/۲۸
🍃🌹ــــــــــــــــــــ
شرکت در ختم دسته جمعی شریف #صلوات به نیت گشایش هر چه بیشتر و سریعتر در امور تمامی مظلومین جهان علیالخصوص مردم فلسطین و رهایی قدس عزیز، دفع فتنه و شر تمامی شیاطین جنی و انسی و سلامت و فرج آقا صاحبالزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
شرکت در ختم صلوات👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/ncv
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــ
داروخانه معنوی
#غم_و_شادی 💫 قسمت (چهارم ) افراددوگروه هستند 🍂 #استاد حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
#نسیم_رحمت
#عصر_جمعه
🌹هرکس عصر روز جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخواند خداوند به او هزار نسیم از رحمتش را عنایت میفرماید که خیر دنیا و آخرت است.
📚 امالی شیخ صدوق ص 606
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
1_375006659.pdf
4.69M
هدایت شده از داروخانه معنوی
1_1363290415.mp3
16.08M
🎧 #صلوات_ضراب_اصفهانی🔝
مرحوم سیدبنطاووس(رحمةاللهعلیه) میگوید:
اگر از هر عملی، در #عصر_جمعه غافل شدی...
از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو!
چرا که در این دعا سری است که خدا ما را از آن
آگاه کرده است.
🎤 مهدی نجفی✅
#امام_زمان
@Manavi_2
أگر «خُـــᰔــدا »..
نمےخوٰاست د؏ـــآ؎؛
ڪَسے رٰا اِجـــــآبت ڪنَد۔۔،
قــُـــدرت د؏ــآڪردَن بِہ او نِمےدٰاد۔۔!
#حاج_اسماعیل_دولابی
#تلنگرانه
#دعا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_وسوم (داستانی عبرت آموز) روزها از پی هم گذشتند ومن تبدیل به یک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_وسوم (داستانی عبرت آموز) روزها از پی هم گذشتند ومن تبدیل به یک
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیست_وچهارم
یکی دوهفته مانده بود به تاریخ اعزام، که حاج مهدوی بین نماز مغرب وعشا، دوباره اعلام کردکه چنین طرحی هست و خوب است که جوانان شرکت کنند.و گفت در مدت غیبتش آقایی به اسم اسماعیلی امامت مسجد رو بعهده میگیرد!!!
باشنیدن این جمله مثل اسپند روی آتیش از جا پریدم و بسمت فاطمه که مشغول صحبت با خادم مسجد بود رفتم.او فهمید که من بیقرارم.با تعجب پرسید:چیزی شده؟!
من من کنان گفتم:
-مگه حاج آقا مهدوی هم اردو با شما میان؟
فاطمه خیلی عادی گفت:
-بله دیگه.مگه این عجیبه؟
نفسم را در سینه حبس کردم وبا تکان سر گفتم:
-نه نه عجیب نیست.فکر میکردم فقط بسیجیها قراره برن.
فاطمه خندید:
-خوب حاج آقا هم بسیجی هستند دیگه! !!
نمیدونستم باید چکار کنم.
برای تغییر نظرم خیلی دیر بود.اگر الان میگفتم منم میام فاطمه هدفم را از آمدن میفهمید وشاید حتی منو از میدان به در میکرد.ای خدا باید چکار کنم؟ یک هفته دوری از حاج مهدوی رو چطور تحمل میکردم؟!تمام دلخوشی من پشت سر او نماز خوندن بود! از راه دور تماشا کردنش بود.! از کنارش رد شدن بود.انگار افکارم در صورتم هم نمایان شد .چون فاطمه دستی روی شانه ام گذاشت و با نگرانی پرسید:
-چیزی شده؟ !انگار ناراحتی؟!
خنده ای زورکی به لبم اومد:
-نه بابا! چرا ناراحت باشم.؟فقط سرم خیلی درد میکنه.فکر کنم بخاطر کم خوابیه
او با دلخوری نگاهم کرد وگفت:
چقدر بهت گفتم مراقب خودت باش.شبها زود بخواب.الانم پاشو زودتر برو خونه استراحت کن..
در دلم غر زدم:
آخه من کجا برم؟! تا وقتی راهی برای آمدن پیدا نکنم چطور برم خونه واستراحت کنم؟ ! ای لعنت به این شانس.!!!تا همین دیروز صدمرتبه ازم میپرسیدی که نظرم برگشته از انصراف سفر یا خیر ولی الان هیچی نمیگی.!!!
گفتم.:
-نه خوبم!! میخوام یک کم بیشتر پیشت باشم.هرچی باشه هفته ی بعد میری سفر.دلم برات تنگ میشه.باید قدر لحظاتمونو بدونم
به خودم گفتم آفرین.!!! همینه!! من همیشه میتونستم با بهترین روش شرایط رو اونگونه که میخوام مدیریت کنم!
او همونطور که میخواستم،آهی کشید و گفت:-حیف حیف که باهامون نیستی.
از خدا خواسته قیافمو مظلوم کردم و گفتم:وسوسه ام نکن فاطمه...این چندروز خودم به اندازه کافی دارم با خودم کلنجار میرم.خیلی دلم میخواد بدونم اینجا کجاست که همه دارن بخاطرش سرو دست میشکنند.
فاطمه برق امید در چشمانش دوید.بازومو گرفت و به گوشه ای برد.با تمام سعی خودش تصمیم به متقاعد کردن من گرفت.غافل از اینکه من خودم مشتاق آمدنم!
-عسل.بخدا تا نبینی اونجا رو نمیفهمی چی میگم.خیلی حس خوبی داره.خیلیها حتی اونجا حاجت گرفتند!!!
حرفهاش برام مسخره میومد.ولی چهره ام رو مشتاق نشون دادم..
بعد با زیرکی لحنم رو مظلومانه ومستاصل کرد و گفتم:
-اخه فاطمه! ! جواب عمه ام رو چی بدم؟! اگر عمه ام خواست بیاد خونمون چی؟!
اون خیلی ریلکس گفت:
-وای عسل..بخدا داری بزرگش میکنی..این سفر فقط پنج روزه.اولا معلوم نیست عمه ات کی بیاد.دوما اگر خواست در این هفته بیاد فقط کافیه بهش بگی یک سفر قراره بری و آخرهفته بیاد.این اصلا کار سختی نیست
بازیم هنوز تموم نشده بود.با همان استیصال گفتم:واقعا از نظر تو زشت نیست؟!
گفت: البته که نه!!!
گفتم :راست میگی بزار امشب باهاش تماس بگیرم ببینم کی میاد.شاید بیخودی نگرانم.اما..
-اما چی؟
با ناراحتی گفتم:فکر کنم ظرفیت پرشده
او خنده ی مستانه ای تحویلم داد و گفت:
-دیوونه. .تو به من اوکی رو بده.باقیش با من!!
من با اینکه سراز پا نمیشناختم با حالت شک نگاهش کردم و منتظر عکس العملش شدم.او چشمهاش میدرخشید..بیچاره او..اگر روزی میفهمید که چقدر با او دورنگ بودم از من متنفر میشد!
برای لحظه ای عذاب وجدان گرفتم..من واقعا چه جور آدمی بودم؟!
چقدر دروغگو شدم!!
عمه ای که روحش هم از خانه و محل سکونت من اطلاعی ندارد حالا شده بود بهونه ی من برای رفتن یا نرفتن.. آقام اگر زنده بود حتما منو باعث شرمساریش میدونست!!!
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡💫خــــدایـــــا
🤍💫به درگاه تو دعا می کنم
🧡💫کــه در قــلــب مــنــی
🤍💫در عبور از دنیــای رنــج
🧡💫راهــنـــمـــایــم بــــاش
🤍💫قلبم را به سوی تو می گیرم
🧡💫پس مرا به سوی خویشتن بخوان
🤍💫و راه لطف و رحمتت را نشانم ده،
🧡💫الـــــهـــــی
🤍💫نگاهت را بر خانه دلم ببار
🧡💫آمــــیــــن یـــــا رَبَّ🤲
🧡💫برای خوب شدن حال دلتون
🤍💫نگاه خدا رو براتون آرزو میکنم
🧡💫شـــبــــتــــون بــــخـــیــــر 😊 #شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2