eitaa logo
داروخانه معنوی
6.4هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
126 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
#تشرفات #امام_زمان آیت_الله_میر_سید_علی_حائری معروف_به_آقا_سید_علی_مفسر 📜در جلد ششم از کتـاب
مرحوم_حاج_محمد_علی_فشندی مرحوم حاج محمّد علی فشندی گوید: من از زمان جوانی سعی می کردم که اصلاً گناه یا خطائی از من سر نزند که بتوانم محضر مولایم حجّة ابن الحسن العسکری «عجّل الله تعالی فرجه الشریف » برسم. یک سال که من مسئول تدارکات حجّاج در کاروان فریضه حج بودم،یک شب زودتر«یعنی شب هفتم ذی الحجه» رفتم صحرای عرفات باتمام وسائل اقامت کاروان، تا برای آمدن حجّاج آماده باشم وقتی که رفتم شُرطه های آنجا«مسئولان امنیتی عرفات» به من گفتند:چرا امشب با این همه وسائل آمدی!؟ حالا که یک شب زودتر آمدی باید تا صبح بیداربمانی وخودت مراقب وسائل هایت باشی اینجا امکان دارد وسائل هایت راببرند. من هم گفتم:باشد خودم بیدار می مانم‌ ومراقب هستم. من هم شروع به مناجات کردم که یک وقت دیدم یک شخصی وارد خیمه ام شد. اوّل ترسیدم امّا بعداز اینکه كمى باهم صحبت کردیم مطمئن شدم. ایشان نشستند وفرمودند:فشندی، خوش بحالت، خوش بحالت، خوش بحالت، گفتم :برای چه ؟! فرمودند:شبی را بیتوته کردی که جدّم حسین اینجا بیتوته کرده بود. گفتم:آیا دعایی دارید که برای امشب بخوانم؟ فرمودند : بله. بلند شو وپشت سرمن این نماز را بخوان. بلند شدم وپشت سر آن حضرت نماز را خواندم سپس دیدم ایشان دارند یک دعایی می خوانند که تابحال نشنیده بودم چون من دعاهارا آشنایی زیادی داشتم. خیلی سعی کردم که آن را بخواطر بگذارم ولی نتوانستم، یکدفعه آن شخص برگشت وفرمودند: سعی نکن(که این دعا را حفظ کنی)، این دعا مخصوص امام معصوم است‌. بعد حضرت فرمودند:آیا برای پدرم یک عمره بجا می آوری؟ گفتم :بله، اسم پدر شما چیست؟ فرمودند:سید حسن. گفتم: اسم خود شما چیست؟ فرمودند:سید مهدی. بعد حضرت فرمودند :یک چایی بزار باهم بخوریم. گفتم :راستی همه چیز آوردم فقط چایی یادم رفته،ممنون از یادآوریتان. فرمودند: شما آب را بگذار روی چراغ چایی بامن. بعد حضرت از داخل خیمه بیرون رفتند، چندی نگذشت که بایک بسته ی چایی باز گشتند .چایی را دم کردم وجلوی ایشان گذاشتم. ایشان فرمودند :خودت هم بخور. خودم هم خوردم ، انقدر که این چایی خوش طعم بود که مثل و مثالش در دنیا ندیده بودم. بعد حضرت فرمودند :چیزی داری بخوریم ؟ گفتم :نان وپنیر هست. فرمودند :من پنیر نمی خورم. گفتم:ماست هم هست. فرمودند: بیاور. نان وماست رابرای ایشان آوردم حضرت چند لقمه ای میل کردند، سپس دیدم چهار جوانی که تازه پشت لبانشان سبز شده بود آمدند. حضرت به آنها فرمودند : بیایید بخورید وبروید من هم می آیم. آنهاهم آمدند وچند لقمه ای خوردند ورفتند‌. از حضرت سؤال کردم که : آیا فردا درروز عرفات حضرت به خیمه ی حجّاج سر می زنند ؟ فرمودند: به خیمه ی شما که سر می زنند چون شما فردا ذکر مصیبت عمویم عبّاس را می خوانید ‌. پرسیدم: خیمه ی آن حضرت کجاست؟فرمودند:حدود جبل الرّحمة(جبل الر‌ّحمة کوهی است در عرفات). وقتی که حضرت درحال رفتن بودند، به در خیمه که رسیدند آغوششان راباز کردند وفرمودند :بیا من رفتم در آغوششان ،آمدم صورت مبارکشان را ببوسم دیدم یک خال زیبا روی گونه ی مبارکشان است لبم را روی خالشان گذاشتم وبوسیدم. وقتی که حضرت خارج شدند ، یک دفعه به خودم آمدم که این شخص که بود؟!، ایشان حضرت بودند اسمشان هم پرسیدم سیّدمهدی،پدرشان هم سیّد حسن . آمدم بیرون هر طرف را که گشتم کسی راندیدم، زدم زیر گریه. یک دفعه ای شرطه ها آمدند که چه شده (فکر کردند که خوابم برده و وسائل هایم را بردند). گفتم هیچی نشده داشتم مناجات می کردم گریه ام شدید شد. فردا این قضیّه را برای روحانی کاروانمان تعریف کردم. اتّفاقاً ناگهانی ذکر مصیبت حضرت عبّاس علیه السلام راخواندیم. داشت روضه تمام می شد ،حالم به جا نبود باخودم می گفتم چرا حضرت تشریف نمی آورند. از خیمه آمدم بیرون نگاه کردم دیدم حضرت دم در خیمه نشستند خواستم بروم بگویم چرا تشریف نمی آورید داخل! دیدم بدنم کار نمی کند. فقط گوش ،چشم و عقلم کار می کنند تا وقتی که روضه تمام شد وحضرت تشریف بردند ومن به حالت عادی برگشتم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
این دلباخته امام عصر (ارواحنا له الفداء) در قبرستان بهشت زهرا(سلام الله علیها) در تهران ، قطعه ۹۶، ردیف۲۷۳، شماره ۲۱ به خاک سپرده شده است. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍سخنرانی کوتاه راه شیطان برای بی کردن حجت الاسلام دکتر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 □تُوصیـــــف قـَــــشنگےســـــت⇩⇩⇩ ⇦ دَراین عـــٰــالـــــم هَستے۔۔۔ تــُــــو ⇠؏َـــرش بَــــــرینے و ⇠مَـــــن أز فــَــــرش زَمینـــــم۔۔!!! ◈◈ آوٰاره نـَــــہ! ⇇ دَرحَســـــرت دیـدٰار تــُــــو بےشَک ╰─┈➤ ﴿ویـــرٰانہ؎ویــرٰانہ؎ویـرٰانہ تَریـنـــــم﴾✿ ⃟ ⃟➛ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◇﴿بـــٰــانـــــو⇉﴾ ⇠تـــٰــا دُنیــــٰـا دُنیــٰـــاســـــت، ↑↑ عَطـــــر یـــــٰاسے کِہ أز گـــــوشِہ؎ ⇇ "چــٰـــادُرت 𔘓➛" _پَخـــــش میشہ مونـــــدِگٰاره..↷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
«حُسیــﷺـــنِ 𔘓⇉»مَن بیـــٰــا و⇩⇩⇩ ⇦ این دِل شِکـــــستہ رٰا بِخـــــر۔۔۔ □«حُسیـــﷺــن𔘓» مَن مُســـــٰافر جــٰـــامـــٰــانده رٰا ... ⇇بـــٰــا خُـــــود بِبـــــر ﴿السّـــــلامُ؏ـَلیک یـــٰــاأبـــٰــا؏َـبدالله✿ ⃟ ⃟↷﴾ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
مـــــٰا غَـــــرق گنٰاهیـــــم و ⇠ ز آتـَــــش نَـــــهرٰاسیـــــم... آتـَــــش به محبــّـــان «حُسیـــﷺــن𔘓 »؛ .....کٰار نـــَــدٰارد!⇉ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
روی پای خدا 06.mp3
8.45M
۶ 👣 توکل، مرتبه داره ، برای کسبِ هر مرتبه، باید تمرینات همون مرتبه رو طی کنی، تا در اون به تثبیت برسی. وقتی یه مرحله رو فتح کردی، نوبت به فتح قله‌ی بلندتر میرسه. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿آیــــّـت الله بِهجـــــت𔘓⇉﴾: □هَـــــر حــَـــرفے کِہ میـــــزنے،⇩⇩⇩ ⇦ هَـــــر کٰار؎کہ أنجـــــٰام میـــــدَهے، ⇇متـــّــوجہ بــــٰـاش کِہ در، « خـــــٰانہ قَبـــــر و در قیـــٰــامَت»↷↡↡ ◈◈جــَـــوٰابےبـــَــرٰا؎آن، نـــَــزد پــَـــروردگٰار مُتعـــٰــال ۔۔ ◇◇دٰاشـــــتہ بــٰـــاشے...➛ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
□هَـــــرکس رِسیـــــد؛ سُـئــــوٰال کـَــــرد: ⇠⇠زٰائـــــر؎؟ أز ایـــــن سُـئــــوٰال، ⇇ دلِ پُـــــرخـــــونِ مٰا گِـــــرفت💔⇉ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
amir-hoseyni.daram-piyadeh-miyam(320).mp3
10.32M
🎙 تنظیم استودیویی | 📝 آره این خواب و رویا نیست 👤 کربلایی‌ سیدامیرحسینی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۷۶ فراز ۳ 🎇🎇🎇#خطبه۱۷۶🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ✨تشويق به اعمال نيكو عمل صالح! عمل صالح! سپس آينده نگري!
خطبه ۱۷۶ فراز ۴ 🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🔴ضرورت كنترل زبان سپس مواظب باشيد كه اخلاق نيكو را در هم نشكنيد و به رفتار ناپسند مبدل نسازيد، زبان و دل را هماهنگ كنيد، مرد بايد زبانش را حفظ كند، زيرا همانا اين زبان سركش، صاحب خود را به هلاكت مي اندازد، بخدا سوگند! پرهيزگاري را نديده ام كه تقوي براي او سودمند باشد مگر آنكه زبان خويش را حفظ كرده بود، و همانا زبان مومن در پس قلب او، و قلب منافق از پس زبان اوست. زيرا مومن هرگاه بخواهد سخني گويد، نخست مي انديشد، اگر نيك بود اظهار مي دارد، و چنانچه ناپسند است پنهانش مي كند، در صورتيكه منافق آنچه بر زبانش آمد مي گويد، و نمي داند چه به سود او، و چه حرفي بر ضرر اوست؟ و پيامبر اسلام (ص) فرمود: (ايمان بنده اي استوار نگردد تا دل او استوار شود، و دل استوار نشود تا زبان استوار گردد) پس هر كس از شما بتواند خدا را در حالي ملاقات كند كه دستش از خون و اموال مسلمانان پاک و زبانش از عرض و آبروی مردم سالم ماند باید چنین کند. ادامه دارد... 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
دسترسی آسان به بندهای استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع) 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🌺صوت و متن بند بیست و هفتم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
اِختِـــــلآفےســـــت‌↡↡ ⇇میـٰـــــان‌ِچَشـــــم‌و‌َقَلَـــــم . . مےنِـــــویسَـــــم‌⇇؏ــــشق‌و‌َ ╰─┈➤ □مےخـــــوانَـــــم‌﴿حُسِــیــﷺـــن𔘓⇉﴾ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " رویای من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_نهم ✍ بخش پنجم ولی اونا داشتن غیراز ناهار برای مهمون
" "بر اساس قسمت_دهم✍ بخش اول 🌸🌼حمیرا چنان از ته دلش جیغ می کشید که دل آدم کباب می شد من همون پایین وایسادم از جام تکون نخوردم اوضاع اونا خیلی عجیب بود .تورج دوید پایین اون از بس دستپاچه بود اصلا متوجه ی من نشد رفت طرف تلفن و شماره گرفت داد زد دکتر….تجلی هستم زود باشین خودتو برسون حالش خیلی بده … 🌸🌼گوشی رو گذاشت دوید بالا بعد علیرضا خان دوید پایین و رفت تو اتاقش یه چیزی برداشت و برگشت با عجله رفت بالا ولی حمیرا همچنان فریاد می کشید نه نمی خوام ….نمی خوام… نمی تونم … پایین پله وایسادم مثل بید می لرزیدم… خوب کاریم ازم بر نمی اومد …تا مدتی که دکتر رسید صدای فریاد حمیرا میومد در حالیکه معلوم بود دیگه نایی برای جیغ زدن نداره بازم نمی تونست آروم بشه …. دکتر از در اومد تو و با عجله رفت بالا منم دیگه طاقت نیاوردم و دنبالش رفتم تا نزدیکی در اتاق همه سعی می کردن اونو روی تخت نگه دارن دکتر سریع یک آمپول بهش زد … 🌸🌼مرضیه دوید پایین و بعد با یک کاسه یخ برگشت….. دکتر اونا رو ریخت توچند تیکه یک پارچه و گذاشت روی بدن وسرش ……. ولی اون همین طوربرای بلند شدن تقلا می کرد … کم کم آروم شد صورت عمه مثل خون قرمز شده بود و بشدت اشک می ریخت حتی دیدم علیرضا خان هم داره گریه می کنه …. برای اینکه منو نبینن رفتم پایین و تو آشپز خونه نشستم…منم برای حمیرا گریه گرفته بود دلم خیلی می سوخت از همه بیشتر کنجکاوبودم ببینم چرا این طوری شده … بابام می گفت : 🌸🌼شکوه یک دختر داره خیلی خوشگل و قد بلند با چشمای درشت….. تو تهرون همه آرزو داشتن اون زنشون بشه الانم زن یک دکتر شده چه عروسی مجللی هر چی آدم درست و حسابی تو تهرون بود دعوت شده بود می گفتن لباس عروس از پاریس اومده بود و زیر پاش چهار کیلومتر گل ریختن همه گل های رز قرمز ….. دکتره یک پاش اینجاس یک پاش امریکا نمی دونی شکوه میگه چه دبدبه و کبکبه ای دارن … 🌸🌼بابام اینا رو هزار بار تعریف کرده بود و هر بار با آب و تاب بیشتری بهش می داد …… حالا چی شده بود نمیدونستم … چند دقیقه بعد تورج اومد …. هنوز مضطرب بود یک لیوان بر داشت و رفت سر یخچال و به من گفت ببخشید بدبختی ما رو دیدی ؟ هر چند وقت یک بار این طوری میشه تا چند روز پیش خوب بود نمی دونم چرا دوباره عود کرد …. پرسیدم چرا این طوری شده …. سرشو به علامت تاسف تکون دادو گفت : بماند…. 🌸🌼شکوه خانم میگه حرفشو نزنین ….. می دونی اون تو مخفی کاری بیستِ اصلا درکش نمی کنم همه چیز رو از همه پنهون می کنه باور کن بعضی وقتا خودشم نمی دونه برای چی داره این کارو می کنه ….. گفتم چرا نمی برین بیمارستان ؟ با افسوس گفت : نمی شه اونجا که باید اونو ببریم تیمارستانه اونم دختر آقای تجلی تو تیمارستان امکان نداره باور کن الان جز تو و دکتر هیچ کس نمی دونه….. 🌸🌼الانم شکوه خانم برای اینکه تو فهمیدی داره عذاب می کشه آخه چقدر حرف مردم اهمیت داره؟ ….. بعد ایرج اومد خسته و افسرده وپشت سرش علیرضا خان …. همه نشستن بدون اینکه چیزی بگن ….. چند دقیقه بعد هم مرضیه و عمه اومدن هیچ کدوم حال درست و درمونی نداشتن … من کمک کردم تا نهار و بکشن … چون گویا عجله داشتن که زود تر خورده بشه که به کارای مهمون های شب برسن …. 🌸🌼(دکتر یک ساعت اونجا موند و وقتی می خواست بره به عمه سفارش کرد که خودتون نظارت کنین قبل از اینکه به این حال بیفته قرص شو بخوره الان سه تا قرص زیر تخت پیدا کردم …… تا مطمئن نشدین که خورده ولش نکنین یادتون باشه ساعت هشت بیدارش کنین و بهش یک سوپ رقیق بدین وبعد هم قرص هاشو ….) 🌸🌼نهار در یک سکوت تلخ خوردده شد .. هنوز دست عمه می لرزید و رنگ به صورت هیچکدوم نبود من بلند شدم که کمک کنم ولی عمه با عصبانیت به من گفت تو دست نزن برو اتاقت به درسات برس.. برو …… وقتی اون کلمه آخر رو اینطور محکم و تند ادا می کرد برای طرفی که اونو می شنید خیلی سنگین تموم می شد ….. 🌸🌼من قرمز شدم آهسته بشقابی که دستم بود گذاشتم رو میز و بدون هیچ حرفی رفتم… اول بهم بر خوردو خجالت کشیدم .. تو راه بغض کردم و به اتاقم که رسیدم زدم زیر گریه وتا اونجایی که می تونستم به هادی فحش دادم .. رو تخت نشستم صورتم داغ شده بود و فکر می کردم دیگه آبروم رفته وسرمو نمی تونم بلند کنم . که در اتاقم رو زدن گفتم کیه ؟ تورج گفت ماییم …با اکراه درو باز کردم که دیدم ایرج هم اونجاس .. 🌸🌼تورج گفت : نگفتم الان داره گریه می کنه و یاد بعضی ها افتاده ایرج گفت: من معذرت می خوام مامان همین طوریه دیگه…. با من، با بابا هم همین طور حرف می زنه الان بهش حق بده خیلی عذاب می کشه تو به دل نگیر .. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2