داروخانه معنوی
༻﷽༺
ا؎⇠« کــُـــوثَـــــرِ 𑁍»
⇇بےقَـــــرینِہ؎ ثــــٰـاراللّہ۔۔۔
_آرٰام و قَـــــرٰار
⇇سیـــــنِہ؎ ثـــٰــاراللّہ۔۔۔
□دَر صَبـــــر و شُکـــــوه و استقــــٰـامت،
⇠⇠⇠یِکـــــتٰا
🍂آییـــــنِہ؎ حَـــــقّ! ↡↡
⤸⤸⤸﴿سَکـــــینہ؎ثـــٰــاراللّہ𔘓⇉﴾
#ربیع_الاول
#حضرت_سکینه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۸۳ فراز ۱ آفريدگار توانا 🎇🎇🎇#خطبه۱۸۳🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ✨خداشناسي ستايش خداوندي را سزاست كه شناخ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۸۳ فراز ۱ آفريدگار توانا 🎇🎇🎇#خطبه۱۸۳🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ✨خداشناسي ستايش خداوندي را سزاست كه شناخ
خطبه ۱۸۳
فراز ۲
🎇🎇🎇#خطبه۱۸۳🎇🎇🎇🎇🎇🎇
🌿ويژگيهاي قرآن
قرآن فرماندهي بازدارنده، و ساكتي گويا، و حجت خدا بر مخلوقات است، خداوند پيمان عمل كردن به قرآن را از بندگان گرفته، و آنان را در گرو دستوراتش قرار داده است، نورانيت قرآن را تمام، و دين خود را به وسيله آن كامل فرمود، و پيامبرش را هنگامي از جهان برد كه از تبليغ احكام قرآن فراغت كامل فرمود، و پيامبرش را هنگامي از جهان برد كه از تبليغ احكام قرآن فراغت يافته بود، پس خدا را آنگونه بزرگ بشماريد كه خود بيان داشته است. خداوند چيزي از دينش را پنهان نكرده، و آنچه مورد رضايت يا خشم او بود وانگذاشته، جز آنكه نشانه اي آشكار، و آيتي استوار براي آن قرار داده است، كه به سوي آن دعوت يا پرهيز داده شوند، پس خشنودي و خشم خدا در گذشته و حال يكسان است.
بدانيد همانا خداوند از شما خشنود نمي شود بكاري كه بر گذشتگان خشم گرفته، و خشم نمي گيرد بكاري كه بر گذشتگان خشنود بود، شما در راهي آشكار قدم برمي داريد، و سخن گذشتگان را تكرار مي كنيد، خداوند نيازمنديهاي دنياي شما را كفايت كرده و به شكرگزاري وادارتان ساخت، و ياد خويش را بر زبانهاي شما لازم شمرد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
دسترسی آسان به بندهای استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع) 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🌺صوت و متن بند چهل و یکم «دا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دسترسی آسان به بندهای استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع)
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌺صوت و متن بند چهل و دوم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
□بــَـــرٰا؎ هَر کـــَــسے کِہ رٰاه رٰا ؛
⇇گــُـــم مےکـــُــند،
⤸⤸شمـــــٰا نـــــور هَستیـــــد...
⇠⇠بـــَــر دلمــــٰـان بتـــٰــابید...✨⇉
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_شانزدهم✍ بخش اول 🌼🌸برای اولین روز عید صبحی نبود ،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_شانزدهم✍ بخش اول 🌼🌸برای اولین روز عید صبحی نبود ،
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_شانزدهم✍ بخش سوم
🌼🌸روبروی ایرج نشستم سرم پایین بود ولی نگاهش رو احساس می کردم و قلبم پر می شد از شور و هیجان تا جایی که حمیرا رو یادم رفت …. یک دفعه عمه هراسون گفت:اومد پایین… و خودش دوید به طرف حال پس معلوم بود من تنها کسی نیستم که می ترسیدم و به ایرج گفت با هم بیاین…….
ایرج چایی شو سر کشید و گفت : باشه تورج کو نیومده ؟ ولی عمه رفته بود ….به من نگاه کرد و گفت حاضری ؟ گفتم : نمی دونم( و خندم گرفت )برای چی کتک ؟ ایرج هم خندید و گفت نه بابا این چه حرفیه من اینجام نمی زارم اصلا همه هستن …..لطفا قیافه ی ترس به خودت نگیر فکر کن اون اومده تو خونه ی ما… والله همین طور هم هست وقتی از شوهرش جدا شد اومد خونه ی ما دوازده سال بود اینجا زندگی
نمی کرد خیالت راحت شد …(و با نگاه عاشقانه ای) تو الان عضو اصلی این خونه هستی …..
آب دهنم رو قورت دادم و قامتم رو راست کردم و یک لبخند مصنوعی هم روی لبم گذاشتم و رفتم پشت سر ایرج و گفتم بریم …. خندید و گفت نه تو جلو برو اگر زد به من نخوره …و با هم خندیدم گفتم ندیده بودم شوخی کنی …. گفت الان لازم شد ….. همون موقع مرضیه رسید و گفت : نترس حالش خیلی خوبه ….جلوی ایرج راه افتادم و رفتیم تو حال …… روی یک مبل پشت به من نشسته بود …. ولی علیرضا خان روبرو بود منو که دید گفت : به , به , رویا جان بیا حمیرا اومده منتظر تو بودیم ….. رفتم جلو سرشو بر گردوند و نگاهی به من کرد گفتم سلام : گفت : سلام تو رویایی همون دختر دایی من؟ تو بچه بودی من تو رو دیده بودم موهات خیلی بور بود چرا تیره شده گفتم من یادم نیست ولی تعریف شما رو از بابام خیلی شنیدم …گفت من تعریف ندارم چه تعریفی ….
ایرج گفت : خوشگلی خواهر من همه جا زبون زد بود…….. گفتم آره از خوشگلی شما خیلی تعریف می کردن …. دستشو اشاره کرد بشین …. منو و ایرج کنار هم نشستیم ….یک نفس کشیدم . فکر کردم دیگه به خیر گذشت …که یک مرتبه گفت : چند وقته اومدی اینجا ؟ گفتم : یک ماهی میشه…یعنی فردا یک ماه میشه …
گفت :کی می خوای بری ؟ من به مامان گفتم به خدا حوصله ی مهمون ندارم خوب برو پیش هادی اون نره خر داره چیکار می کنه که خواهرشو ول کرده بی غیرت …نمیشه که سر بار ما باشی ….. انگار یک دیگ آب سرد ریختن رو من…..
علیرضا خان گفت …حمیرا چی بهت گفتم ؟ اون از این به بعد با ما زندگی می کنه نگفتم ؟ اینجا دیگه خونه ی اونم هست روشنه بابا جان ؟ لب پاینشو به لب بالا فشار داد و گفت : چه می دونم ما همیشه یک سر خر داریم …..دکتر اینجا چی می خوای دیگه برو تا به من قرص ندی خیالت راحت نمیشه؟ …
دکتر خندید و گفت نهار دعوت دارم حمیرا خانم ….. از حرف دکتر خوشم اومد با خودم گفتم منم باید مثل اون جوابشو بدم ولی حمیرا دیگه با من حرف نزد و بطور کلی منو ندید گرفت انگار نیستم ….. با ایرج و عمه حرف می زد می رفت تو آشپز خونه و برای خودش چیزی میاورد اونقدر طبیعی رفتار می کرد که اصلا معلوم نبود اون ناراحتی روحی داره ، فقط بی نهایت لاغر شده بود ……تورج هم رسید و از دیدن حمیرا که به اون خوبی به نظر میومد خوشحال شد رفت بغلش کرد و چند بار اونو بوسید.
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2