فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مذهبی
میخوای فقیر نشی!!
❤️به این دو نفر زیاد محبت کن.
حجة الاسلام الهی فر🎤
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#جدایی
#نامحرم
جدایی_بین_دوحرام
🔹آیه شریفه 9 سوره یس را هفت_مرتبه بر هفت_قطعه سنگ_نمک به ترتیب بخواند و در هر نوبت اسم دو نفری را که می خواهند از هم جدا شوند با نام مادر آن ها را نام ببرد و بدمد بر سنگ سپس درآتش اندازد بیشک بین آنها جدایی حاصل خواهد شد
فقط برا جدایی حرام استفاده شود در جدایی حلال اثر معکوس دارد و اثرش در زندگی شما و عزیزانتون برمیگردد
🌸وجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُون🌸
📚 کنز الحسینی ص 146
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرفات #امام_زمان 🔴داستان تشرف خدمتکاری که توسط امام زمان سلام الله علیه، برای یاری برگزیده شد. «د
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#تشرفات #امام_زمان 🔴داستان تشرف خدمتکاری که توسط امام زمان سلام الله علیه، برای یاری برگزیده شد. «د
#تشرفات
#امام_زمان
مرحوم استاد عزیزمان حضرت آیت الله ابطحی(رضوان الله تعالی علیه) در کتاب "ملاقات با امام زمان" نوشته اند: معمولا من وقتی در مسجد صاحب الزمان مشهد نماز مغرب و عشا را می خواندم، به منبر می رفتم و چند جمله از اعتقادات و یا اخلاقیات از قران و احادیث برای مردم می گفتم. یکشب اتفاقا از مسائل روحی و معنوی سخن به میان آمده بود و من گرم حرف زدن بودم، ناگهان شخصی پای منبرم فریاد زد و گفت: آقا کجا رفتند؟
✨💫✨
من که روی منبر نشسته بودم و اگر کسی از میان جمعیت بیرون می رفت، بهتر از دیگران متوجه می شدم، گفتم: کسی از مسجد بیرون نرفته، شما چه کسی را می گویید که کجا رفته است؟! گفت: همین الان اینجا (پهلویش را جای خالیی بود نشان داد) بودند ولی حالا نیستند! گفتم: ممکن است جریان را بگویید.
گفت: من اهل دورترین محله های مشهد نسبت به مسجد صاحب الزمان هستم و تا به حال به این مسجد نیامده بودم و سه سال است که مبتلا به دل درد کهنه هستم و بهیچ وجه علاج نمی شوم. امشب برای انجام کاری به این محل آمده ام.
✨💫✨
وقتی کارم تمام شد، اذان نماز مغرب و عشا را می گفتند، با خودم گفتم: خوب است از نماز اول وقت غفلت نکنم، در همین مسجد بروم و نماز بخوانم و چون شما را می شناختم از جهت جماعت خواندن مانعی نداشتم. ولی وقتی سلام نماز عشا را دادم و نگاه به طرف راستم کردم، دیدم آقایی پهلوی راست من نشسته است، او اول به من سلام کرد. من جواب دادم.
به من فرمود: درد دلت خوب شده یا نه؟
من اول خیال کردم که او از ساکنین محله ی ماست و به همین جهت از درد شکم من خبر دارد، ولی من او را نمیشناسم. گفتم: نه آقا هنوز مبتلا هستم. دستش را به روی شکم من گذاشت و فشار داد، مثل آبی که روی آتش بریزند، دلم فورا خوب شد.
✨💫✨
ولی از طرف دیگر می ترسیدم که پای منبر شما اگر حرف بزنم بی ادبی باشد، همانطور که به شما نگاه می کردم زیر لب از او سؤال کردم که شما اینجا چکار می کنید؟
گفت: مگر اینجا مسجد صاحب الزمان نیست؟
گفتم: چرا.
گفت: پس اینجا متعلق به من است.
✨💫✨
من متوجه نشدم که منظورش چیست و به شما نگاه می کردم، ولی یکدفعه بفکر درد شکمم و سخنی که فرمود( پس متعلق به من است) افتادم و با خودم گفتم: شاید او حضرت بقیةالله ارواحنا فداه باشد. لذا به طرف راستم نگاه کردم، دیدم جایش خالیست و او نیست!
این مرد بعدها با ما آشنا شد و سالها بر او گذشت . الحمدلله از آن شب دیگر اثری از شکم دردش ندیده است.
📗ملاقات با امام زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#سلام_امام_زمانم❤️
«حجــٰـــابِ𑁍» دیـــــدَن او رٰا ؛
⇠کـــــنٰار بــــٰـاید زَد۔۔۔
و لَحـــــظہ لَحـــــظہ دَم أز،
⇠ انتـــــظٰار بـــٰــایـــَــد زَد...
□بـــــَرٰا؎ آمـَــــدنش↡↡
⇇ أشـــــک و آه کٰافے نیســـــت!!!
بـَــــرٰا؎ آمَـــــدَنـــــش زار بــٰـــایـــــد زَد...✿⇉
◇حجـــٰــابِ دیــــــن او بےگمـــٰــان
↶خُـــــود مـــٰــاییم↷
✿حجــٰـــاب دیـــــدَن او رٰا ،
۔۔۔۔کـــــنٰار بـــٰــایـَــــد زَد۔۔۔۔!!!
﴿سَـــــلٰاممُـــــولٰا؎غَـــــریبـَــــم𔘓➺﴾
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان♥
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
□چِہخـــــوبفَـــــرزَنـــــدٰانےهَستَـــــند،
⇇دُختَـــــرانِبـــٰــاحیــــٰـاء...!
_هـَــــرکــَـــس یکے¹ أز آنهـٰــــا رٰا دٰاشتہ بــــٰـاشــَـــد↡↡
⇠ خُـــــدٰاونـــــد آن دُختــَـــر رٰا بـَــــرٰا؎ او ،
↶مــٰـــانعے دَر بـَــــرٰابـَــــر آتــَـــش دوزخ قـَــــرٰار دَهـــــد↷
_﴿پیــٰـــامبر أکـــــرمﷺ𔘓⇉﴾
#ریحانه
#حجاب
#چادرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
_
دِلـــــم هَوٰاییہ دیـــــدٰارِ ⇠تــُـــوست۔۔۔
⇠⇠ أز نــَـــزدیـــــک!!!
□أگـــــرچہ لُطـــــفِ تــُـــو بـــــودَهست ، ⇠⇠مُستـــــدٰام أز دور۔۔۔
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#خودشناسی ۹ 🌟🌺هرکس به اندازه توانی که دارد باید برای اِمامَش تلاش کند #استاد حاجیه خانم رستمی فر «
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6048794664218134169.m4a
14.35M
⇦وَقـــــتے دلتــــٰـآن گـــــرفت وَ
گرفتــٰـــار شُـــــدیـــــد۔۔۔❥➛
ذِکـــــر ﴿یٰا رئـــــوف..𔘓﴾ را زیــــٰـاد بگویید ۔!
↫و بٰـــــا ایـــــن ذِکـــــر بہ،
«امـــــآمرضـــــاﷺ..𑁍»مُتـــــوسل شَـــــویـــــد...
⇦گـــــویـــــآ خــُᰔـــدٰا ،
وقتے بخـــــوٰاهـــــد بـَــــرٰا؎ ایـــــن ،
◇◇ذکـــــر شُمـــــآ أثـــــر؎ بُگـــــذٰارد ،
_کٰارتـــــآن را ،
╰➤
□بہ" امـــــآم رضـــــاﷺ "مےسپـــٰــارد۔۔۔!✿➻
«اُستــــٰـاد پناهیــــٰـان⇉»
#امام_رضا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
□ روزُ و شَـب فِکـــــرمَـن این أســـــت⇩⇩
⇦ بیــــٰـایـــــم «حَرمـــــت۔۔𔘓»..!
⇇دَعـــــوتَـــــم کُـــــن!
بہ فــَـــدٰا؎تـُــᰔــو و
╰➤
◇◇ لــُـــطف و کَـــــرمـــــت...◇◇
_﴿سَـــــلٰام امـٰـام رضـــﷺــآجـــآنم۔۔❤️﴾
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_چهل و سوم ✍ بخش پنجم 🍓گفتم : ولی عشق من تو این خونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_چهل و سوم ✍ بخش پنجم 🍓گفتم : ولی عشق من تو این خونه
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_چهل و چهارم ✍ بخش اول
🌺آهسته رفتم به اتاقم و تا صبح یا بیدار بودم یا خواب های آشفته می دیدم …..
صبح قبل از من تورج و ایرج رفته بودن تو آشپز خونه و داشتن با عمه حرف می زدن …. من دیر بیدار شده بودم سلام کردم و به تورج گفتم : خوش اومدی حالت خوبه ؟
گفت : مرسی تو چطوری ؟ گفتم خدا رو شکر و رفتم و یک چایی برای خودم ریختم و یک تیکه نون برداشتم و کمی پنیر مالیدم روش و سریع خوردم و گفتم …. ببخشید دیرم شده باید برم …
پرسید دانشگاه چطوره ؟ گفتم ای خوبه بد نیست ….
گفت : می دونستم که دکتر خوبی میشی شنیدم طبابت رو از الان شروع کردی ؟
🌺با تعجب پرسیدم کی ؟ من ؟ نه بابا هنوز دارن بهمون اعضا داخلی بدن رو یاد میدن کو تا دکتری ؟ هنوز آمپول زدنم بلد نیستیم ….
گفت ولی تو می تونی خدا رو شکر یک دکتر خانوادگی داریم …خوب برو مزاحمت نمیشم امروز هستم می بینمت ……
ایرج گفت اسماعیل اومده ؟ هوا سرده بهش گفتم بیاد جلوی در ….
دستمو بلند کردم و گفتم خداحافظ و رفتم ….در حالیکه دلم نمی خواست برم می ترسیدم این دوتا برادر کاری دست خودشون بدن …می خواستم قبل از رفتنم با ایرج حرف بزنم ولی نمی شد من حتی شماره ی کارخونه رو هم نداشتم…….
🌺اون روز پنجشنبه بود و من ساعت یازده تعطیل می شدم ….. دیرم می شد که زودتر خودمو برسونم به خونه با عجله می رفتم تا به اسماعیل برسم که یکی از پشت سر پیرهنمو کشید وایسادم دیدم شهره اس عصبانی بود گفت : چرا هر چی صدات می کنم جواب نمیدی ؟ گفتم نشنیدم … چیکارم داری؟
گفت : می خواستم بهت بگم تلافی این کارتو در میارم منتظر باش …. گفتم نمی دونم از چی حرف می زنی ؟
🌺گفت : خودت بهتر می دونی ایرج رو پر کردی انداختی به جون من دو روزه تو خونه مریض شدم ، افتادم؛ هر چی از دهنش در اومد به من گفت حالا می بینی ؟ و با سرعت برگشت به طرف دانشگاه تازه یادم اومده بود که راست می گفت چند روزه اون نیومده بود و من اصلا متوجه نشده بودم …… با خودم گفتم …ولش کن الان خودم هزار تا مشکل دارم ………..
وقتی رسیدم حمیرا تو حال بود … منو که دید از جاش بلند شد و اومد طرفم و با اضطراب گفت : رویا دارم دیوونه میشم … مامان با تورج و ایرج رفته بیرون … پرسیدم مگه ایرج نرفته کارخونه؟ …
🌺گفت : حتما نه دیگه،، مرضیه می گفت با هم رفتن بیرون …… یعنی میگی کجا رفتن؟ …می دونی دیشب تورج اومده ؟
گفتم آره دیدمش ولی نمی دونم بین اونا چی گذشته صبح که می رفتم تورج حالش خوب بود اگر بهش گفته بودن حتما یک عکس العملی نشون می داد ….
🌺گفت: نه تورج اینجوری نیست می تونه خودشو نگه داره مثل ایرج نیست اون نمی تونه جلوی احساسش بگیره …. رویا نمی خوام بلایی سر این دوتا بچه بیاد ارزش نداره حاضرم تا آخر عمر همین طور بمونم ولی اونا چیزیشون نشه خدا کنه زودتر بیان دارم از نگرانی میمیرم …. گفتم : نه بابا حالا از کجا معلومه که برای این کار رفته باشن الان که اومدن من با ایرج حرف می زنم … خاطرت جمع نمی زارم کار بدی بکنن
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و چهارم ✍ بخش اول 🌺آهسته رفتم به اتاقم و تا
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_چهل و چهارم ✍ بخش دوم
🌺با اضطراب گفت : نمی خوام …. نمی خوام جز خوبی اونا چیزی نمی خوام اصلا ولش کنن دیگه ….. بهشون میگم ….
یک ساعتی منو و حمیرا با نگرانی چشم به در دوختیم تا صدای ماشین اومد جلوی در نگه داشت … ایرج ماشین رو تو پارگینگ نبرد و خودشم اومد تو ….
جلوتر از همه عمه بود منو حمیرا با هم پرسیدیم کجا رفته بودین ؟ عمه با سر اشاره کرد چیزی نیست خرید داشتیم …. حمیرا پرسید پس کو؟ چی خریدین ؟ تورج هم اومد تو………..
حمیرا رفت جلو و تا اومد حرف بزنه تورج اونو بغل کرد و اونم رفت تو آغوش برادرش و من دیدم که اون مرد بزرگ مثل بچه ها گریه می کرد و این بار اون بود که سرشو روی شونه ی حمیرا گذاشته بود و زار زار می گریست …. طوری اشک می ریخت که انگار تمومی نداره جوری که کسی نمی تونست اون منظره رو ببینه و گریه اش نگیره ….
🌺تورج همین طور که حمیرا رو تو آغوش خودش نگه داشته بود گفت : خاک بر سر من که این همه سال فکر می کردم تو آدم از خود راضی و کسل کننده ای هستی هیچوقت نفهمیدم که چه بلایی سرت اومده چقدر زجر کشیدی ….نگران نباش خواهر من و ایرج با توییم نمی زاریم این طوری بمونه …
حمیرا خودشو از بغل تورج کشید بیرون گفت …. نمی خوام تو رو خدا به من رحم کنین حاضرم تا آخر عمر تحمل کنم ولی شما ها خودتون رو تو درد سر نندازین … اگر مشکل براتون پیش بیاد من باید بقیه ی عمرم رو هم روی این عذاب وجدان بزارم ، نکنین …دیگه نمی خوام همین قدر که پشت من هستین برام کافیه به خدا اینقدر حرص خوردم دارم دوباره مریض میشم نکنین …..
🌺ایرج گفت : مگه ما بچه ایم خاطرت جمع باشه من هستم،، کاری نمی کنیم که تو ناراحت بشی …. و رفت بالا ….
و خیلی زود با یک ساک بر گشت پایین و گفت نمی خوام نگران باشین ها ما زود میام … رویا نزدیک تلفن باش …. و هر دو با سرعت رفتن بیرون منو عمه و حمیرا دنبالشون التماس می کردیم ولی اونا گوش نمی کردن و با عجله سوار شدن و راه افتادن و با سرعت از خونه رفتن بیرون ….
سه تایی بدون لباس گرم تو اون هوای سرد بیرون وایستاده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم من گریه ام گرفته بود گفتم تقصیر منه … ای وای کاش کاری نکرده بودم اگر بلایی سرشون بیاد تقصیر منه …..
عمه گفت بیاین بریم تو سرما می خورین دنبال مقصر نگردین یک روز باید این طوری می شد .. هر وقت اونا می فهمیدن همین بود….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌓
♨️ ارتکاب گناه از موانع شب خیزی...
🔸امام صادق علیه السلام فرمودند :
«هر آینه آدمی دروغ میگوید و در اثر همان دروغگویی از نماز شب محروم می شود و بر اثر محرومیت از نماز شب از رزق بیبهره می گردد.»
📚وسائل الشیعه ج ۵ باب ۴۰ حدیث ۵
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖شب میلاد دختر زهراست
🌸هر کجا بنگری شعف برپاست
💖خانه مصطفی شده گلشن
🌸دیده مرتضی شده روشن
💖مونس و یار مجتبی آمد
🌸حامی شاه کربلا آمد
💖ولادت با سعادت صبورترین پرستار عالم،
🌸حضرت زینب سلام الله علیها
💖و روز پرستار تبریک و تهنیت باد
💖الهی که بحق هر آنچه از خوبیهاست
🌸همیشه تنتون سالم،
💖دلتون بی غم و غصه،
🌸زندگیتون مملو از مهر و صفا،
💖حاجاتتون روا و
🌸عاقبتتون بخیر باشه
#میلاد_حضرت_زینب
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠💫نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
💠💫خــــــــدایــــــــا "
🌸💫در شب میلاد بــاسعادت
💠💫حضرت زینب کبری (س)
🌸💫و روز پرستار به مریض ها و آنهایی
💠💫که قرض دار آبرومند هستند و
🌸💫نا امید ها و درمـانـده هـا،
💠💫نوری از بخشش و رحمتت را
🌸💫عطا فرما🤲 آمین یا رَبَّ🤲
💠💫الــــهــــی بــــیــــن شــــمــــا،
🌸💫هیچکس مریض و مریض دار نباشه
💠💫اگرم هست به زودی خبر
🌸💫سلامتیشو بشنوه تنتون سلامت
💠💫ذهنتون بی دغدغه باشه ؛ آمین🤲
🌸💫فرخنده میلاد بـا سعادت
💠💫خانم حضرت زینب کبری (س)
🌸💫و روز پرستار بر شما مبارک
💠💫شــبــتــون پــر از نــور الــهــی
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2