eitaa logo
داروخانه معنوی
6.3هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
126 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍《 ۱۲۰۰۰》 مرتبہ ﷽ بگوید سپس دو رکعت نماز بہ نیت حاجت ؛ بعد از حمد هر سوره کہ بخواند ضرر ندارد به زودی کفایت خواهد شد 📚 صحیفة المهدیه ص۹ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرفات #امام_زمان 💥یکی از موالیان صالح اهل بیت علیهم السلام می گوید: شب ولادت باسعادت حضرت علی ابن
🔺توصیه حضرت ولیعصر ارواحنا فداه به دوری از 🔺 💥شخص محترمی بنام حاج غلام عباس می گوید: تابستان یکی از سالهای ۴٧ یا ۴٨ شمسی بود، به دهی که زادگاهم بود رفته بودم و پیوسته می خواستم که جمال امام زمان علیه السلام را زیارت کنم و برای زیارت آقا، برنامه ای شامل دعا و نماز، اجرا نموده و در آن حال در عشقش گریه می کردم. ✨💫✨ شبی از شبها که کسالتی هم عارضم شده بود و بنا بود ساعت ١٢ شب طبق دستور پزشک دارو بخورم، ساعت ٩/۵ خوابیدم و نیت کردم که ساعت ١٢ بیدار شوم و بیدار هم شدم. چراغ فانوسی که فتیله اش را پایین کشیده بودم تا در موقع حاجت از آن استفاده شود، خاموش بود. به محض اینکه رفتم تا آن را روشن کرده و دوا را بخورم، دیدم سید جلیل القدر و با وقاری که وجودش خانه را روشن کرد، وارد اتاق شدند. به مجرد دیدن آن جمال دل آرا، مشغول فرستادن صلوات شدم. ✨💫✨ سید آمدند تا نزدیک من و من بلندتر صلوات می فرستادم. قیافه آقا به نحوی نورانی بود که من طاقت مشاهده و ایستادن روی پاهای خود را نداشتم. زبانم یارای تکلم نداشت، در این حال آقا رو به من کرد و فرمود: «هنوز اسیر نفست می باشی؟!» من مانند کسی که برق او را گرفته باشد، مثل یخ افسرده شده، خجالت کشیدم. آقا رفت و من مشغول گریه شدم. 📗شیفتگان حضرت مهدی علیه‌السلام ص147 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗 ◇بیــٰـــآ کِہ⇠ بےتـُــــو ⇠نہ سَحــــــر رٰا طٰاقـــــتے أســـــت۔۔۔ ⇠⇠و نَہ صُبــــــح رٰا صِـــــدٰاقتے ؛ کِہ سَحــــــر بہ شبنــَـــم ، ⇇لُطـــــف تــُـــو بیـــــدٰار مےشَـــــود ، و صُبـــــح، بہ سَـــــلٰام تُـــــو ⇇أز جٰـــــا بــَـــرمےخیـــــزَد ۔۔۔ □پَس تــــُـو ا؎ ↡↡ ↶صُـــــبح دِل أنگـــــیز جهــٰـــان↷ ◇◇۔۔۔۔«صُبــــــــــح بِخیـــــر𔘓⇉» أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دَرپـــــوشِشِ‌⇇«مشکےِحَـــــریـــــرت»؛ ⇠صَـــــد¹⁰⁰رَنگِ، دِل‌أنگـــــیز نھــــٰـان‌ أســـــت... □درحجـــــب‌و‌حجـــــابِ‌﴿فـــــاطمےأت𑁍﴾؛ ⇠زیبـــٰــایےصَـــــد¹⁰⁰.. ◇◇نقـــــشِ‌جھــٰـــان‌ أســـــت ◇◇ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ﴿ أمیـــــرألمُـــــؤمنینﷺ𔘓⇉﴾ این روزهــــٰـا؛ _زیــــٰـاد ســَـــلٰام بـِــــدیـــــد۔۔۔!!! ↶ایـــــن روزهـــٰــا هیچکــــَـس جَـــــوٰاب ؛ ◇◇ مُـــــولٰا رو نمیـــــدٰاد...!💔↷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
نماز ۱۰_.mp3
18.39M
📿 ▫️قسمت (دهم) ▫️فرق خسران وضرر ✍در تمام انتخابها و کارها باید عظمت آخرت را در نظر بگیریم حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿أمیـــــرألمؤمِنین امـــــٰام علّے ﷺ𔘓﴾ :   ⇇صَبـــــر⇠ دَر بـــَــرٰابـَــــر ، هَـــــوٰا؎ نَفـــــس" پـــــٰاکدٰامنے" أســـــت۔۔۔ ⇇صَـــــبر⇠ هِنـــــگام عَصبــٰـــانیـــّــت ،  "  شُجـــٰــاعت" أســـــت ۔۔۔ ⇇صَبـــــر⇠ دَر مُقـــٰــابـــــل ؛ گنــــٰـاه نکـــــَردن "پــــٰـارسٰــایے" أســـــت𑁍⇢ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۰۱ پيمودن راه راست 🎇🎇🎇#خطبه۲۰۱🎇🎇🎇🎇🎇 ✅راه روشن حق اي مردم در راه راست، از كمي روندگان ن
خطبه ۲۰۲ هنگام به خاكسپاري فاطمه 🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🍂شكوه ها از ستمكاري امت سلام بر تو اي رسول خدا (ص)، سلامي از طرف من دخترت كه هم اكنون در جوارت فرود آمده و شتابان به شما رسيده است، اي پيامبر خدا، صبر و بردباري من با از دست دادن فاطمه (ع) كم شده، و توان خويشتنداري ندارم اما براي من كه سختي جدايي تو را ديده، و سنگيني مصيبت تو را كشيدم، شكيبايي ممكن است، اين من بودم. كه با دست خود تو را در ميان قبر نهادم، و هنگام رحلت جان گرامي تو ميان سينه و گردنم پرواز كرد پس همه ما از خداييم و به خدا باز مي گرديم. پس امانتي كه به من سپرده بودي برگردانده شد، و به صاحبش رسيد، از اين پس اندوه من جاودانه، و شبهايم، شب زنده داري است، تا آن روز كه خدا خانه زندگي تو را براي من برگزيند. به زودي دخترت تو را آگاه خواهد ساخت كه امت تو چگونه در ستمكاري بر او اجتماع كردند، از فاطمه (ع) بپرس، و احوال اندوهناك ما را از خبر گير، كه هنوز روزگاري سپري نشده، و ياد تو فراموش نگشته است. سلام من به هر دوي شما، سلام وداع كننده اي كه از روي خشنودي يا خسته دلي سلامي نمي كند، اگر از خدمت تو باز مي گردم از روي خستگي نيست، و اگر در كنار قبرت مي نشينم از بدگماني بدانچه خدا صابران را وعده داده نمي باشد. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مَحــٰـــال‌ أســـــت‌↡↡ ⇇کِہ عُبـــــودیــّـــت‌ بــٰـــاشَـــــد، ⇇تـَــــرک‌ معصیـّــــت‌ بــــٰـاشَـــــد، بــٰـــاز انســــٰـان‌ بیچـٰــــاره‌ بـــٰــاشَـــــد ⇉ ↶و‌نَـــــدٰانـــَــدچِہ بِکـُــــند،‌چِہ نَکــــُـند!↷ «آیـــّــت‌اللّه‌بهجــَـــت(ره)𔘓➺» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿خــُـــدایـــٰــآ 𔘓⇉﴾! ⇠دَر قَلبـــــم↡↡ ↶ انتـــــظٰار بـَــــرٰا؎ چیـــــز؎ کِہ؛ اتفــٰـــاق نَخـــــوٰاهَـــــد اُفتـــٰــاد رٰا ، ◇◇قـَــــرٰار نــَـــده ..↷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و هشتم ✍ بخش سوم 🌸در حالیکه با تاسف و دلسوزی
" "بر اساس قسمت_چهل و هشتم ✍ بخش چهارم 🌸توی اون اتاق پنج روز پر پر زدم از بی خبری و اینکه نمی دونستم چی به روز عمه اومده داشتم میمردم بعضی وقت ها می رفتم بیرون تا یک چیزی برای خوردن بگیرم و همش به اطراف نگاه می کردم و دلم می خواست یکی دنبالم بگرده و منو پیدا کنه ….. احساس تنهایی برای من خیلی سخت بود ….. خوب باید یک فکری می کردم روز پنجم از فاطمه خانم خواستم که یک تلفن بزنم …ولی هر چی فکر کردم نتونستم به عمه زنگ بزنم برای تلفن به ایرج هم باید میرفتم به تلفن خونه این بود که به مینا زنگ زدم از وقتی ایرج رفته بود باهاش حرف نزده بودم ….. خوشبختانه خودش گوشی رو بر داشت .. گفتم سلام منم رویا …. معلوم بود که دستپاچه شده ؟ طوری که انگار داره داد می زنه گفت رویا …رویا جون کجایی تو رو خدا بگو اوضاع خیلی بده همه دارن دنبالت می گردن زمین و زمون رو گشتن بگو کجایی تا بیام با هم حرف بزنیم بگو …. گفتم نه فقط می خوام بدونم 🌸عمه حالش خوبه یا نه تو از اوضاع خبر داری ؟ گفت : آره تورج همه چیز رو بهم گفته یک عالمه با هم دنبالت گشتیم …..گفتم به ایرج هم گفتن ؟ گفت مفصله بیا پیش من یا بگو کجایی تا برات تعریف کنم …. به خدا اگر نگی کجایی؛ عمه ات دیوونه میشه …گفتم پس بهش بگو نگرانش بودم و جام خوبه اونم نگران نباشه ….به هادی یا عمو خبر دادین ؟ گفت نه می دونستیم اونجا نمیری .. نمی خواستیم اونا بفهمن ……من دیگه بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم ….. ترسیدم بیشتر اصرار کنه و طاقت نیارم و بگم کجام… از بعد از ظهر روز سیزده که جمعه بود بچه های پانسیون شروع کردن به اومدن ….و شلوغ شد دستشویی فقط یکی بود و مرتب یکی توش بود …. 🌸 چند نفر سعی کردن با من آشنا بشن ولی من هنوز حوصله نداشتم و صورتم بهم ریخته بود ……. تا روز چهاردهم که دانشگاه باز شد تمام امیدم به این بود که یکی بیاد سراغم ولی این دلهره هم عذابم می داد که نکنه کسی نیاد و همه منو مقصر بدونن بیشتر از همه دلم می خواست عمه رو ببینم و یک بار دیگه بغلش کنم و بهش بگم که گناهی نکردم ….. قصدم این بود که حتی با از دست دادن ایرج روی حرفم وایستم و دیگه به اون خونه که اینقدر بهم توهین شده بود بر نگردم … با خودم گفتم شاید هم علیرضا خان اونا رو قانع کرده که من دختر خیانت کاری هستم و شاید هم کسی دنبالم نیاد ………. این بود که صبح خیلی زود آماده شدم برای رفتن … اون روز صبح مرتب زنگ پانسیون به صدا در میومد و یکی یکی دخترا میومدن بالا …… ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و هشتم ✍ بخش چهارم 🌸توی اون اتاق پنج روز پر پر
" "بر اساس قسمت_چهل و هشتم ✍ بخش پنجم 🌸کنار خیابون وایسادم و تاکسی گرفتم و رفتم دانشگاه … می خواستم زودتر برم …. و بیشتر از این فکر و خیال نکنم …. با خودم می گفتم اگر کسی اومد دنبالم فقط می پرسم من چیکار کردم ثابت کنین و قبل اون حق نداشتید اون طوری به من توهین کنین …اونقدر فکر می کردم که مغزم داشت می ترکید ….. 🌸از تاکسی که پیاده شدم ….و چند قدم رفتم به اطراف نگاه می کردم تا کسی آشنا رو پیدا کنم …. کسی نبود …. آهسته طوری که قدم هام کشیده نمی شد رفتم به طرف در دانشگاه ….. صدایی از دور شنیدم ..رویا …خانم سرمدی …. یکی داشت منو صدا می کرد قلبم شروع به تپیدن کرد…. شاید اشتباه می کنم … یک لحظه وایسادم صدای ایرج بود… 🌸مثل صاعقه زده ها برگشتم چند بار پلک زدم خودش بود باورم نمی شد,, خودش بود,, … پرواز کردم همه چیز از یادم رفت و مثل یک پرنده پر کشیدم و با سرعت دویدم و بدون هیچ ملاحظه ای خودمو رسوندم به اون ؛؛؛دستهاش باز بود و من خودمو در آغوشش رها کردم و با دو دست اونو گرفتم محکم و تا تونستم خودمو به اون فشار دادم نمی خواستم دیگه رهاش کنم هرگز ……. 🌸ولی چند لحظه بعد چنان به گریه افتادم که توان کنترل خودمو نداشتم … که دستی خورد به پشتم و صدای عمه … الهی بمیرم عمه جون …آخه این چه کاری بود با من کردی تو دیگه جون به تن من نگذاشتی …تازه متوجه ی عمه شدم اونم اومده بود ….ایرج سر و روی منو غرق بوسه کرد … منم همینو می خواستم …. بعد عمه رو بغل کردم و گفتم به خدا نمی خواستم شما رو تو اون وضع تنها بزارم ولی …..ایرج وسط حرفم گفت : می دونم چی کشیدی هیچی نگو … نتونستن از امانتی من خوب مراقبت کنن … 🌸در حالیکه نفس نفس می زدم و اشکهامو پاک می کردم ازش پرسیدم کی اومدی ایرج ..تو اینجا بودی ؟ گفت :چهار روزه اومدم وقتی دیدم تو نیستی فکر کردم برات اتفاقی افتاده حالا برات میگم اول باید بریم تو دانشگاه منو و مامان کار داریم ….. گفتم باکی ؟ گفت بیا ….دست منو گرفت و راه افتاد سه تایی میرفتیم در حالیکه من نمی دونستم اونا می خوان چیکار کنن …. 🌸دکتر جمالی جلوی در وایساده بود ایرج باهاش دست داد و اونم با منو عمه سلام و علیک کرد و با همه رفتیم بطرف کتابخونه …. از ایرج پرسیدم تو رو خدا بگو چی شده می خواین چیکار کنین …. دستمو فشار داد و گفت : صبر داشته باش الان می فهمی …. دکتر ما رو برد تو کتابخونه و خودش رفت و چند دقیقه بعد با شهره برگشت … مونده بودم می خوان چیکار کنن هر چی می پرسیدم ایرج می گفت صبر داشته باش … شهره از دیدن ما جا خورده بود رنگ از روش پرید ….. در حالیکه می خواست برگرده و بره گفت : 🌸ببخشید دکتر من کار دارم الان برمی گردم ولی عمه خودش انداخت جلوی راهشو گرفت و گفت ما زیاد وقت شما رو نمیگیریم خانم خانما وایستا باید جواب بدی این طوری نمیشه تو هر روز یک مصیبت برای ما درست کنی و ما هم هیچی بهت نگیم من که می خواستم بیام در خونه ات و همون جا جلوی پدر و مادرت حسابتو برسم که تمام عید رو به ما زهر مار کردی وایستا تا نزدم دک و پوزتو داغون نکردم ….. 🌸شهره به نفس نفس افتاده بود …دکتر ازش پرسید نامه هایی که به من می دادی کی به تو داده بود خانم سرمدی ؟ گفت : آره خودش داده بود و گفت به کسی نگو … گفت ولی ما خط ها رو مقایسه کردیم اونا خط خانم سرمدی نبود ….لطفا بگین چرا این کارو کردین … گفت چه می دونم شاید داده یکی براش نوشته ….. دکتر گفت : خوب پس اگر قبول نمی کنین باید خانم سرمدی از شما شکایت کنه و و نامه ها خط شناسی بشه …. 🌸گفتم چه نامه ای جریان چیه…. دکتر گفت : می دونین چه کار خطرناکی کردین ؟ داشت یک فاجعه درست می شد زندگی همه رو بهم زدین چرا؟ به چه قیمتی؟با دو دست سرمو گرفتم و گفتم دارم دیوونه میشم به منم بگین چی شده ؟ ایرج گفت : ایشون از قول تو برای دکتر نامه های عاشقانه می نوشته و براش پیغام می برده و مثلا پیغام به تو می رسونده دکتر هم باور می کنه … بقیه اش رو بعدا میگم حالا بزار تکلیف این خانم روشن بشه ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۷۲۲_۰۲۱۵۴۲۱۸۹_۲۲۰۷۲۰۲۳.mp3
2.13M
نماز شب خونی -آیت الله سید حسن مؤمنی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2