eitaa logo
داروخانه معنوی
6.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
#رمان "#رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و یکم ✍ بخش چهارم 🌼بچه ها رو خوابوندم ولی هر کا
قسمت_شصت و یکم ✍ بخش پنجم 🌸هم اون و هم من امسال فارق التحصیل می شدیم … من هر چی می تونستم واحد بر می داشتم و خیلی جلوتر از همکلاسی هام درسم رو به اتمام بود در حالیکه با وجود مخالفت ها و قهرهای طولانی ایرج دو سال بود زیر نظر دکتر صالح توی بیمارستان کار می کردم … دکتر ، متخصص قلب و عروق بود و امریکا تحصیل کرده بود ولی حالا پیر شده بود و شدیدا کار هاشو به گردن من می انداخت و دیگه طوری بود که منو انترن نمی دونستن و فکر می کردن منم مثل دکتر تخصص دارم … حتی خود دکتر هم گاهی فراموش می کرد و از من انتظار هایی داشت که من قادر نبودم انجام بدم ….. منو ایرج بعد از دوماه تازه آشتی کرده بودیم من دیگه با این مسئله کنار میومدم چون قهر اون باعث می شد که حرف بدی به من نزنه که فراموش کردنش برام سختر بشه ……مثلا برای همین دکتر صالح ، وقتی قرار شد من برم بیمارستان کار کنم ….یک روز اومدم خونه و دیدم خیلی خوشحاله منو بغل کرد و بوسید و گفت که دلم برات تنگ شده بود … 🌸من گفتم : ایرج جان من از فردا قراره برم بیمارستان و مشغول بشم …. اخمهاش رفت تو هم و پرسید : همون دکتر صالح که بهت نظر داره ؟ گفتم : ایرج جان ؟ خواهش می کنم می دونی دکتر صالح کیه ؟ اون الان شصت و هفت سالشه دو تا پسر داره و دوتا دختر همسرش آلمانیه و سه تا هم نوه داره که همه بزرگن چرا باید به من نظر داشته باشه؟ …. داد زد پس چرا به تو گیر داده یکی دیگه رو پیدا کنه,, تو مگه شوهر و بچه نداری ؟ گفتم : ایرج برو بازم قهر کن چون من میرم و نه تو و نه کس دیگه ای نمی تونه جلوی منو بگیره … 🌸عصبانی شد و دستشو کوبید بهم و گفت : تو برو ببین چی می بینی ؟ و درو کوبید بهم و رفت از خونه بیرون … من خیلی دوستش داشتم عاشق اون بودم و از این کاری که کردم پشیمون شدم نمی خواستم زندگیم جبهه ی جنگ بشه دویدم دنبالش……… می ترسیدم توی عصبانیت رانندگی کنه و یک بلایی سرش بیاره … تا اون داشت ماشین رو از پارگنیگ میاورد بیرون ,,خودمو رسوندم جلوی ماشین… نگه داشت و من سوار شدم …عمه متوجه شده بود و اومد دنبال ما بهش گفتم نگران نباشین…بچه ها دست شما سپرده الان بر می گردیم ….. و اون راه افتاد ….. 🌸گفتم : تو موفق شدی من نمیرم نه برای اینکه تهدیدم کردی چون می دونم تو منو دوست داری و اذیتم نمی کنی ولی ایرج جان تا کی می خوای جلوی منو بگیری فدات بشم قربونت برم نکن عزیز دلم من تو و بچه هام رو دوست دارم بهت قول میدم قسم می خودم به جون تو به جون ترانه و تبسم هرگز جز به تو به کس دیگه ای فکر نکنم … من اینقدر دوستت دارم که اگر بگی همین جا درس رو هم؛؛ ول کن ول می کنم میرم تو آشپز خونه و همون جا اونقدر غذا می پزم تا بمیرم این طوری راضی میشی ؟ ولی اگر قراره پزشک بشم باید کار یاد بگیرم؛؛ الان دیگه همه توی بیمارستان هستن تنها دیگه من نیستم که ، حالا من شانس آوردم دکتر صالح منو برای دستیاریش انتخاب کرده……. ولی چشم اگر تو بگی نرو نمیرم ….. 🌸اینو که گفتم آروم شد و گفت: من که نمیگم نرو می دونم که باید بری آخه من کی جلوی موفقیت تو رو گرفتم این من نیستم که به تو کمک می کنم ؟ من که هر روز مواظب بچه ها هستم تا تو درس بخونی؛؛ اینا رو نمی ببینی ؟…. .گفتم : چرا نمی ببینم این اصلا تو بودی که مشوق من شدی حالام تو حق داری؛؛شاید نگران منی ؛؛ خودت پرس و جو کن اگر صلاح دونستی بزار برم اگر نه باشه هر چی خدا بخواد ……. 🌸اون آروم شد و نتیجه اش این شد که من هم رفتم بیمارستان و هم کلاس رانندگی اوایل خودش بهم یاد می داد ولی ده جلسه ای هم آموزش دیدم و بالاخره گواهی نامه گرفتم …. ولی باز با مشکل وسواس اون روبرو شدم که می ترسید من پشت فرمون بشینم و بازم نمی گذاشت تنها جایی برم …..و من داشتم مثل یک بچه که همش باید گولش بزنم باهاش رفتار می کردم …کاری که تو ذات من نبود؛؛ یعنی دورغ شده بود اسباب راه اندازی کار من با ایرج ؛؛؛؛؛ بهش دورغ می گفتم حق با توست و چون اینو خودم می دونستم از خودم بدم میومد دلم می خواست با اون عین صداقت زندگی کنم ولی خودش باعث شده بود که یک چهارم زندگی من به گول زدن اون بگذره تا من بتونم درس بخونم و بچه ها تو محیط آرومتری زندگی کنن …….. 🌸با همه ی این تلاشی که من می کردم, وقتی یک روز جلوی پنجره به بیرون خیره شده بودم تبسم اومد تو بغلم و دست کوچولوشو گذاشت روی صورت من و گفت : چی شده مامان بازم ایرج باهات قهر کرده ؟ یک لحظه مونده بودم که اون از کجا این حرف رو زده گفتم : منظورت بابا ایرج دیگه ؟ گفت : دوست ندارم با تو قهر می کنه ….. و من فهمیدم که با همه ی سعی من این بچه ها همه چیز رو متوجه میشن …. مخصوصا تبسم که شیطونی نمی کرد و همیشه حواسش به همه چیز بود ….. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 🌸 از یکی از شاگردان آیت الله کشمیری پرسیدم: چکار کنم تا ملائک مرا برای نماز شب بیدار کنند؟! 🌸فرمودند: غذای فرشتگان تسبیح است.. قبل از خواب با آنها صحبت کن و تسبیحات اربعه بخوان و به آنها هدیه کن... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️✨خـــــدایـــــــا🤲 🤍✨شب یلدای هجران را به یُمن ظهور ♥️✨ماهِ کاملش کوتاه کن که شب پرستان، 🤍✨هم چنان چشم بر صبح صادقش بسته‌اند و ♥️✨مؤمنان،طلوع خورشیدجمالش رانزدیک میدانند ♥️✨بــــــارالــــهــــا🤲 🤍✨کا‌ش فال شب یلدای همه این بشود ♥️✨یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور ♥️✨الــــــهــــی🤲 🤍✨در این آخرین شب فصل پاییز ♥️✨گناهان مارا مثل برگ های رقصان پاییز 🤍✨بریزان  و همه مارا مورد لطف و رحمت ♥️✨خود قرار ده🤲 ♥️✨آمــــیـــن یـــــا رَبَّ🤲 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛ ﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند : خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾ در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡ @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~• وَلےبَچہ ھآ اَز‌قَضا‌ٓشُدڻ نَمآز‌صُبحتون‌ْبِتَرسیدْ! میڱن‌ْخُدآ؛ أڱہ بِخوٰاد‌خِیر؎رو‌؛ أزیِہ بَنده‌ا؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآز‌صُبحِش‌ْرو‌قضٰا‌مےڪُنِه! 💥 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
اعمال قبل خواب😍 شبتون پر نور⭐🌜 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا