فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ زن، هَـــــوٰا؎
⇦خـٰــــانـــــواده أســـــت؛
_ زن، گـــُــل بهــــٰـار؎
⇦خــٰـــانـــــواده أســـــت؛
_ زن، عِـــــطر خُـــــوشِ
⇦خــــٰـانـــــواده أســـــت... ❤️
﴿امــــٰـام خــٰـــامنه ایے𑁍↷﴾
#روز_زن
#ولادت_حضرت_زهرا
#ره_بر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
کوثر خیر کثیر.mp3
7.4M
#فایل_صوتی
✨خداوند حضرت زهرا سلاماللهعلیها را
" #کوثر" نامید!
کوثر یعنی خیر کثیر، رزق فراوان
دلیل این خطاب و نامگذاری چیست؟
رهبری
#استاد_شجاعی
استاد_عالی
حضرت_زهرا_سلام_الله_علیه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۲۱ فراز ۳ تلاوت الهيكم التكاثر (پس از خواندن آيه ۱ سوره تكاثر: افزون طلبي شما را به خود مشغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۲۲۱ فراز ۳ تلاوت الهيكم التكاثر (پس از خواندن آيه ۱ سوره تكاثر: افزون طلبي شما را به خود مشغ
خطبه ۲۲۱
فراز ۴
تلاوت الهيكم التكاثر
(پس از خواندن آيه ۱ سوره تكاثر: افزون طلبی شما رو به خود مشغول داشته تا آنجا که به دیدار قبرها رفتید.فرمود)
🎇🎇🎇#خطبه۲٢۱🎇🎇🎇
💥 #عبرتازگذشتگان
آه! زمين چقدر اجساد عزيزان خوش سيما را كه با غذاهاي لذيذ و رنگين زندگي كردند، و در آغوش نعمتها پرورانده شدند بكام خويش فرو برد، آنان كه مي خواستند با شادي غمها را از دل برون كنند، و به هنگام مصيبت با سرگرميها، صفاي عيش خود را بر هم نزنند، دنيا به آنها و آنها به دنيا مي خنديدند، و در سايه خوشگذراني غفلت زا، بي خبر بودند كه روزگار با خارهاي مصيبت زا آنها را درهم كوبيد و گذشت روزگار توانايي شان را گرفت،
مرگ از نزديك به آنها نظر دوخت، و غم و اندوهي كه انتظارش را نداشتند آنان را فرا گرفت، و غصه هاي پنهاني كه خيال آن را نمي كردند در جانشان راه يافت، در حالي كه با سلامتي انس داشتند انواع بيماريها در پيكرشان، پديد آمد، و هراسناك به اطبا، كه آموزش دادند گرمي را با سردي، و سردي را با گرمي درمان كنند روي آوردند كه بي نتيجه بود زيرا، داروي سردي، گرمي را علاج نكرد، و آنچه براي گرمي بكار بردند، سردي را بيشتر ساخت، و تركيبات و اخلاط مزاج را به اعتدال نياورد، جز آنكه آن بيماري را فزوني داد، تا آنجا كه درمان كننده خسته، و پرستار سرگردان، و خانواده از ادامه بيماريها سست و ناتوان شدند، و از پاسخ پرسش كنندگان درماندند، و درباره همان خبر حزن آوري كه از او پنهان مي داشتند در حضورش به گفتگو پرداختند.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
༺✿فَقـــــالَ عَزَّوَجَلَّ هُمْ اَهْـــــلُ بَیْت النُّبُـــــوَّهِ وَمَعْدِنُ الرِّســـــالَهِ هُمْ فـــــاطِمَهُ وَاَبُوهـــــا وَبَعْلُهـــــا وَبَنُوهـــــا ...✿༻
⇇زَن مِحـــــوَر أســـــت۔۔۔
↶و ایـــــنْ رٰا مےشَـــــود،
أز ﴿حَـــــدیث کَـــــسآء۔۔ 𑁍﴾فَهمید!↷
کِہ "هُـــــمْ" ،⤦⤦ أوّل¹ «فـــــآطمهۜ۔۔𔘓» أست۔۔۔
⇠و بَعـــــد۔۔
[ اَبُـــــوهآ وَ بَعْلُهـــــآ وَ بَنُوهـــــآ ...᯽]⇢
#میلاد_حضرت_زهرا
#روز_مادر
#مادر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و دوم ✍ بخش دوم 🌸چند روز بعد از اون وقتی می خوا
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصت و دوم ✍ بخش سوم
🌸مقداری منو راه بردن احساس کردم از یک در رفتم تو ….. بعد چشم بند منو باز کردن ، توی یک راهروی باریک خودمو دیدم که دو نفر بازوهامو گرفته بودن و همراه خودشون می کشوندن ………….
در یک اتاق رو باز کردن ……..
اتاقی کوچیک با یک میز و چند تا صندلی و یک پرده ی ضخیم که معلوم می شد موقتی به پنجره زدن …
🌸دونفر دیگه اونجا نشسته بودن ترس تمام وجودم رو گرفته بود و می لرزیدم ….
یکی از اونا کتابای من دستش بود و گذاشت روی میز اون آقا گفت : بفرمایید بشینین خانم دکتر سرمدی ….
من که واقعا ترسیدم بودم و فکر می کردم یکی لای کتابم چیزی گذاشته و منو گیر انداخته ؛؛ و این طوری کار خودمو تموم شده احساس کردم و راستش به شهره مشکوک شدم و داشت گریه ام می گرفت …..
ولی دیدم اگر گریه کنم به من شک می کنن؛؛ و دلم نمی خواست منو ضعیف ببینن با خودم گفتم الان موقعی که باید قوی باشی و سعی کردم محکم به نظر بیایی و گفتم : شما بفرمایید با من چیکار دارین من کاری نکردم که جواب گوی شما باشم …..
دستشو دراز کرد و گفت :
🌸بفرمایید …..نشستم و بهش ذُل زدم و پرسیدم شما بفرمایید با من چیکار دارین در حالیکه اگر دستگاه شما ندونه که من کاری به کار کسی ندارم پس خیلی اوضاع شما خرابه که بی گناه ها رو هم دستگیر می کنین …..
گفت : ببخشید ما عمدا شما رو اونطوری آوردیم که همه فکر کنن ما شما رو دستگیر کردیم ما می دونیم که شما تا الان از همکاری با خرابکارا خود داری می کردی و می دونیم که عروس آقای تجلی هستی و شاه دوست اینه که می خوایم با ما همکاری کنین ……
🌸با عصبانیت گفتم : چی فرمودین ؟ به زور منو آوردین اینجا تا با شما همکاری کنم ؟ یا من درست نفهمیدم یا شما خیلی کارتون خرابه ……..
گفت : کار مهمی نیست ، چون همه به شما اعتماد دارن فقط می خوایم یک عده رو برای ما شناسایی کنین همین ، به شما مشکوک نمیشن اگر با ما همکاری کنین ….
گفتم : ببین آقا من این کاره نیستم …کار شما و کارِ اونایی که شما می خواین من لوشون بدم به من مربوط نیست اشتباه فکر کردین من این کاره نیستم دلیلش هم به خودم مربوطه ….. لطفا دیگه ادامه ندین کار شما غیر قانونیه که از من بخواین که برای شما جاسوسی کنم ….
🌸معمولا کسی باید این کاره باشه نه من که از این کارا سر در نمیارم …. من شوهرم حتی اجازه نمی ده تا یک مغازه برم خرید کنم ، اصلا تو این کارا نیستم …..
گفت : ما حتما به شما امتیازاتی هم میدیم ….. فکر نکنین زحمت های شما رو بی اجر می زاریم ……..
🌸گفتم لطفا تمومش کنین عوضی گرفتین شما اگر بگین همین الان اعدامت می کنیم من حاضرم؛؛ ولی زیر بار این کار نمیرم دیگم حرفی ندارم به شما بزنم ….
پرسید مگه شما شاه دوست نیستی ؟
گفتم : بهتون که گفتم من فقط خانواده مو دوست دارم هر کس هر کاری می خواد بکنه به من ربطی نداره …
🌸گفت : بالاخره میهن دوست که هستین نباید ببینیم چه کسانی این فتنه رو تو دانشگاه به پا کردن ؟
گفتم این وظیفه ی من نیست شما کار خودتون رو بکنین منم کار خودمو که مداوای مریض هامه … حرف آخر، من این کاره نیستم آقا ……
🌸خیلی با من بحث نکردن و مدتی منو اونجا تنها گذاشتن و دوباره برگشتن در تمام این مدت بدنم می لرزید و هزار فکر بد به سرم زده بودکه اون فکرا منو به وحشت انداخته بود ، ولی احساس می کردم خودشون هم نمی دونن دارن چیکار می کنن …. هیچ چیز طبیعی نبود ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و دوم ✍ بخش سوم 🌸مقداری منو راه بردن احساس کردم
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصت و دوم ✍ بخش چهارم
🌸با یک سری تهدید برای جون بچه هام که اونچه که اینجا گذشته به احدی نگم کتابامو دادن به من ،، بدون اینکه لای اونو نگاه کنن.
دوباره چشم منو بستن و سوار ماشین کردن و خیلی زود تر از اونی که رفته بودیم نگه داشتن وقتی چشمو باز کردم دیدم جلوی در دانشگاهم بدون اینکه یک کلمه حرف بزنن منو ول کردن و رفتن…..
🌸باورم نمی شد که به این راحتی از دست اونا خلاص شده باشم هنوز هم می ترسیدم…
به ساعت نگاه کردم ….
یازده شب بود و من حیرون و سر گردون مونده بودم چیکار کنم ….
به سختی تاکسی گیر آوردم و خودمو رسوندم دم خونه و پیاده شدم دست لرزونم رو گذاشتم روی زنگ ، آقا کریم درو باز کرد با عجله خودمو انداختم تو خونه هنوز فکر می کردم منو تعقیب می کنن ، آقا کریم دلواپس بود و داد زد کجا بودین خانم …. و دوید تا به اهل خونه رو خبر کنه ولی من توان نداشتم تا ساختمون برم ….
🌸همون جا کنار اتاق آقا کریم نشستم ….و شروع کردم به گریه کردن …..
کریم زنگ زد به خونه و خبر داد که من دم درم …..
چیزی نگذشت که دیدم عمه و مینا دارن با عجله بطرف من میان …..
عمه از همون دور که داشت میومد؛؛ خودشو می زد …. به من که رسید …هراسون و وحشت زده از من می پرسید چیکارت کردن مادر ؟ کجا بودی ؟ حرف بزن جون به سر شدم چیکارت کردن ؟ در حالیکه خیلی حالم بد بود گفتم : کاریم نکردن فقط ترسیدم ….. تو رو خدا چیزی ازم نپرسین …..
🌸آسیبی که تو اون زمان کم به روح من وارد شده بود تازه خودشو نشون داده بود و می خواستم فریاد بزنم و کار ناعادلانه ای که با من شده بود رو از دلم بیرون بریزم ………
گفتم : کو ایرج؟
عمه گفت : با تورج و علیرضا رفتن تو رو پیدا کنن خدا کنه زنگ بزنن …
حالا عمه و مینا منو سئوال پیچ کرده بودن ….و من از گفتن حتی یک کلمه وحشت داشتم منو به جون بچه ها تهدید کرده بودن و ازم تعهد گرفته بودن که به کسی حرفی نزنم ….
🌸بلند شدم و سه تایی رفتیم به طرف ساختمون وسط راه بودیم که ماشین ایرج اومد تو از دور منو دید ماشین رو نگه داشت و به طرف من دوید و منو چنان در آغوش گرفت که نمی تونستم نفس بکشم ….و هی می پرسید چی شده؟ کجا برده بودنت ؟ …
با بغض گفتم : الان نپرس حالم خوبه باهام کاری نکردن …..
تورج اونقدر عصبانی بود که فقط با حرص به اطراف نگاه می کرد حرفی نمی زد ولی علیرضاخان به اون کسانی که این کارو کرده بودن فحش های بد می داد ….
🌸عمه فورا یک لیوان شربت برای من درست کرد و گفت بخور تنت یخ کرده یک چیز شیرین بخوری بهتر میشی …
همه دور من نشسته بودن ایرج یک پتو آورد و کشید دور من ، پرسیدم دخترا کجان ؟ خوبن ؟ مینا گفت : نه طفلک ها با گریه خوابیدن تو رو می خواستن ………
حالا همه نشسته بودن و به من نگاه می کردن که حرف بزنم ……
🌸گفتم می ترسم چیزی بگم ….عمو گفت : تهدیدت کردن ؟
گفتم آره …
گفت : بگو همه ی جریان رو بگو هیچ ,,…..،، نمی تونن بخورن ما که نمیریم به اونا بگیم ولی باید بدونیم چی به سرت آوردن و کی این کارو کرده …….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
﴿عِـــــشق ﴾
⤦بہ خُمینے⇠ عــِـــشق بہ ↡↡
↶هَمہ خـــــوبےهــٰـــاست✿↷
#امام_خمینی
#میلاد_حضرت_زهرا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
﴿عِـــــشق ﴾ ⤦
❤️✨
«شـــٰــاد؎ روحشٰان صـــــلّوٰات𔘓⇢»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
🌟خــــدايــــا " امشب تمنا دارم
✨بچه های این گروه هر حاجتی
🌟دارن و هر دردی بیماری
✨یا گرفتاری دارن من که از دلاشون
🌟خبر ندارم اما تو خبر دارى
✨خدايا " همه دلشانو شاد کــــن❤️
🌟آمـــیـــن یــــا رَبَّ 🙏
🌟امشب بیاید برای همدیگه دعا کنیم
✨دعا کنيم هيچ کس دلش نگیره
🌟اگرم گرفت خدا یه
✨هم صحبت خوب سر راهش بذاره
🌟دعا کنيم هيچ کس اشکی از چشماش نياد
✨اگرم اومد از خوشحالی باشه
🌟دعا کنيم هيچ کس ناامید نشه
✨اگرم شد خدا یه امید ديگه بهش بده
🌟دعا کنيم هيچ کس دلش پر نشه
✨اگرم شدپر بشه از عشق و خوشحالی
🌟دعا کنيم هر کى هر چى
✨تو دلش داره بهش برسه
🌟دعا کنیم همیشه عاشق خــ❤️ــدا باشیم
✨دعا کنيم حکمت خـدا
🌟با آرزوهامون يکی باشه
🌟ان شــــاءالله
✨شـبـتـون پـر از اسـتـجـابـت
دعـا
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
فردا دوشنبه ختم انعام داریم هر کس مایله شرکت کنه وارد لینک زیر بشه .هم میتونید سوره رو کامل بخونید هم یک قسمت ۵۵ آیه ای .لطفا اسم و فامیلیتون رو بنویسیدو اعلام کنید کامل میخونید یا یک قسمت تااسمتون تو لیست ثبت بشه
روزهای شنبه ختم سی جزء قرآن روزهای دوشنبه ختم انعام هدیه برای ظهور و سلامتی آقا جانمون حضرت مهدی(عج)
لینک گروه👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/170918372C42e49e2bdb