#سازگاری
#محبت
دعای مجرب برای #مطیع_شدن زن یا مرد در زندگی زناشویی
اگر زنی از مردی یا مردی از زنی رنجیده باشد این آیه را به خوردنی خوانده به آنان دهند مطیع شوند البته
آیه 101 سوره یوسف :
🍂✨رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَعَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ ﴿۱۰۱﴾✨🍂
📚کونوز الاسرار ج 1
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت اول): #امام_زمان 💥 سید جلیلی از اهل اصفهان مدتی متوسل به ساحت مقدس آقا امامحس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت اول): #امام_زمان 💥 سید جلیلی از اهل اصفهان مدتی متوسل به ساحت مقدس آقا امامحس
#تشرف
#تشرفات (قسمت دوم):
#امام_زمان
💥سید اصفهانی می گوید: صاحب مغازه توپ پارچه سبزی آورد و عمامه ای به من داد و من آن را بر سر بستم. سپس از در پیش رو، که سمت چپ داخل است، به زیارت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف شدیم و نماز و بقیه اعمال را به جا آوردیم. آن آقای بزرگوار فرمودند: دوباره به حرم حضرت سیدالشهدا مشرف شویم. آمدیم و باز از همان کفشداری داخل شدیم و مشغول زیارت بودیم که صدای اذان بلند شد، سید بزرگوار در سمت بالای سر مقدس فرمود: آقا سید ابوالحسن (اصفهانی) نماز می خواند، برو با او نماز بخوان. من از گوشهٔ بالای سر آمدم و در صف اول و یا دوم( تردید از مؤلف کتاب است) ایستادم
✨💫✨
ولی خود آن سرور جلوی صف در کناری ایستادند و آقا سیدابوالحسن نزدیک به ایشان بود، گویا او امامت آقاسیدابوالحسن را دارد. مشغول نماز صبح شدیم در بین نماز آن جناب را میدیدم که فرادا نماز میخواند . با خود گفتم یعنی چه؟ چرا به من فرمود: با آقا سید ابوالحسن نماز بخوان و خودش فرادا جلوی سید ابوالحسن ایستاده و نماز میخواند؟! در این فکر بودم و نماز میخواندم تا نمازم تمام شد گفتم بروم تحقیق کنم این بزرگوار کیست؟ نگاه کردم آن جناب را در جای خود ندیدم، سراسیمه اینطرف و آنطرف را نگاه کردم، باز ایشان را ندیدم، دور ضریح مقدس دویدم کسی را ندیدم، گفتم بروم به کفشداری بسپارم ، آمدم از کفشداری پرسیدم گفت: ایشان الان بیرون رفت.
✨💫✨
گفتم: ایشان را نشناختی؟ گفت: نه شخص غریبی بود. دویدم و گفتم نزد دکان بزازی بروم تا از او بپرسم، به بازار آمدم ولی با کمال تعجب دیدم همه مغازه ها بسته اند و هنوز هوا تاریک است. از این دکان به آن دکان میرفتم دیدم همه بسته اند و ابدا دکانی باز نیست، به همین ترتیب تا صحن حضرت عباس علیهالسلام رفتم و باز برگشتم، گفتم شاید آن مغازه باز بوده و من از آن گذشته ام، تا صحن سیدالشهداء علیهالسلام آمدم ولی ابدا اثری ندیدم، فهمیدم من به شرف حضور مقدس نور عالم امکان امام زمان روحی فداه رسیده ام ولی نفهمیده ام.
📗ملاقات با امام زمان در کربلا ص ۵۰
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
⇠ا؎ حَســـــرت دیـــــدٰار تـــُــو ...
↶دَر سینہ؎مــــٰـا↷
□ ا؎ عِشـــــق تــُـــو ؛
⇇ آبـــــرو؎ دیـــــرینہ؎ مـــٰــا
بــَرگـــرد و غبــٰـــار دل مـــٰــا را بتـــــکٰان۔۔
⇦زنـــــگٰار گـِــــرفتہ،
رو؎ آئیـــــنہ؎ مــٰـــا...⇉
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
﴿یـــــأبـــــنألحَســـــن𔘓⇉﴾!
◇حـــــلالَمکـُــــنکہ⇩⇩⇩
⇦بـــٰــاگنـٰـاهــانممــــٰـانعظُهـــــورتهَستـــــم..
↶وٰا؎بــَـــرجـُــــمعها؎کہ،
□بـــــدونتــُـــوبہ غــُـــروبمےرسَـــــد💔!↷
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#غروب_جمعه
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۲۴ فراز ۲ پارسائي علي 🎇🎇🎇 #خطبه۲٢۴ 🎇🎇🎇 پرهيزازامتيازخواهي بخدا سوگند، برادرم عقيل را ديدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۲۲۴ فراز ۲ پارسائي علي 🎇🎇🎇 #خطبه۲٢۴ 🎇🎇🎇 پرهيزازامتيازخواهي بخدا سوگند، برادرم عقيل را ديدم
خطبه ۲۲۵
نيايش به خدا
🎇🎇🎇 #خطبه۲٢۵ 🎇🎇🎇
ياريخواستنازخدا در مشكلاتاقتصادي
خدايا آبرويم را با بي نيازي نگهدار، و با تنگدستي شخصيت مرا لكه دار مفرما، كه از روزي خواران تو روزي خواهم، و از آدمهاي بدكردار عفو و بخشش طلبم، مرا در ستودن آن كس كه به من عطايي فرمود موفق فرما، و در نكوهش آن كس كه از من دريغ داشت آزمايش گردم، در صورتيكه در پشت پرده، اختيار هر بخشش و دريغي در دست تو است و تو بر همه چيز توانايي.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
مےگــــُـفت : ⇩⇩⇩
⇦حتّے أگـــــر هَمہ مــــٰـا ،
◇◇«شَهیـــــد۔۔۞» شَـــــويـــــم!
⇇ و خـٰــــانههــٰـــایمــــٰـان رٰا ،
بـــــر سرمـــٰــان خـَــــراب کـــُــنند۔۔۔
↶دَســـــت أز مُقــــٰـاومت نمےکـــِــشیم ↷
□□و عــــٰـاقبت هم چِنـــــین شُـــــد⇉
#شهیدانه
#وعده_صادق
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هفتم✍ بخش سوم 🌸ترانه و تبسم زود با علی و مریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هفتم✍ بخش سوم 🌸ترانه و تبسم زود با علی و مریم
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش چهارم
🌸من بالای پله ها وایستاده بودم ….
تو دلم گفتم به درک که رفتی خسته شدم دیگه این بار اگر هزار بار هم معذرت بخواد قبول نمی کنم … ولی دلم طاقت نیاورد و رفتم پشت پنجره و اونو باز کردم داشت از خونه می رفت بیرون صدای الله و اکبر از دور به گوش می رسید ….
یک دلهره ی عجیبی تو دلم افتاده بود مدتی همونجا وایستادم امیدوار بودم بر گرده ولی خبری نشد ……
پنجره رو بستم و اومدم بیرون .ترانه اومد پایین پله ها و از من که قدرت حرکت نداشتم پرسید: مامان بابا کجا رفت ، چون جنگ شده بابا عصبانیه ؟
🌸گفتم نه الان بر می گرده جایی کار داشت زود میاد ….
سعی کردم خیلی طبیعی باشم هم به خاطر بچه ها و هم عمه این روزا حال خوبی نداشت مرتب فشارش میرفت بالا ….
ترانه با خوشحالی رفت سر بازیش حالا می شد فهمید که بچه ها مفهموم جنگ رو نمی فهمیدن و خوب و خوش داشتن بازی می کردن و حتی رفتن ایرج با اون وضع نتونست بازی اونا رو بهم بزنه …….
مینا هنوز بغض داشت ….با خودم گفتم ولش کن رویا می خواد چی بشه خودش بر می گرده و عذر خواهی می کنه ولی این بار دیگه نمی بخشمش … حالا من باهاش قهر می کنم ……… مینا پرسید: رویا جان ایرج خان به خاطر تورج ناراحت بود ؟
🌸گفتم خوب معلومه ولی بی خودی خودشو اذیت می کنه ….. رفت یک هوایی بخوره الان برمی گرده ….. ولی عمه حال خوشی نداشت ….
گفتم حالتون خوبه می خواین فشارتون رو بگیرم ؟
با بی حوصله گی گفت : نمی دونم می خوای بگیر می خوای نگیر چه می دونم والله …چی داره به سرم میاد نمیفهمم …..
خدا به خیر کنه ….. ایرج و تو یک چیزی می دونین که به من نمیگین …..راستشو بگو رویا بزار الان بدونم ……
🌸گفتم : به جون ایرج هیچی نیست قسم می خورم فقط کلافه بود ……
فشارشو گرفتم حدسم درست بود رفتم و یک قرص فشار و یکی هم آرام بخش آوردم و بهش دادم و ازش خواستم دراز بکشه اونم همون جا روی مبل ولو شد …..
بعد رفتم دوا های عمو رو دادم ….ایرج بازم نیومد ….. دیر وقت شد …
شام بچه ها رو دادیم و اونا رو خوابوندیم و با مینا برگشتیم پایین عمه روی همون مبل دراز کشیده بود ……..
بدون اینکه سرشو بلند کنه پرسید : راست بگو رویا ایرج چش شده بود ؟
🌸گفتم : راستش نگران کارخونه بود رفت سر بزنه و برگرده از اون حادثه به بعد همش دلواپس میشه …..
شام علیرضا خان رو دادیم و مرضیه هم خورد و رفت بخوابه ولی ما هیچکدوم اشتهایی نداشتیم .. و منتطر ایرج موندیم ……ساعت از دوازده گذشته بود عمه همون جا روی مبل خوابش برده بود به زحمت با مینا بردیمش سر جاش … به خاطر قرصی که خورده بود دیگه متوجه ی چیزی نبود ….
مینا هم خوابش گرفت منم رفتم کنار پنجره و یک ساعتی همون جا موندم فکر می کردم هر چی زودتر از اومدنش با خبر بشم بهتره ….ولی خبری نشد ….
باید صبح بچه ها رو خودم دیگه می بردم مدرسه با اینکه می دونستم دیرم میشه …….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش چهارم 🌸من بالای پله ها وایستاده بود
#رمان
#داستان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش پنجم
🌸همون جا کنار پنجره روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد …..
صبح برای نماز بیدار شدم هنوز ایرج نیومده بود …
اون جایی رو نداشت بره حتما توی ماشین خوابیده ….. هر چی فکر می کردم کجای این کار تقصیر منه نمی فهمیدم ….وقتی تورج منو صدا کرد چی باید می گفتم ؟ نمیام ؟ چیکار باید می کردم ؟ ……..
با این فکر خیال ها دیگه خوابم نبرد تا اینکه بچه ها بیدار شدن و اولین چیزی که پرسیدن این بود ایرج کجاس ؟ گفتم رفته سر کار امروز خیلی سرش شلوغ بود و از شما ها عذر خواهی کرد و حالا من شما رو می برم مدرسه ….
🌸تبسم با صدای بلند گفت : هوراااااا من دوست داشتم تو بیای خوب شد ……
اون روز ماشین رو خودم بر داشتم دیگه ایرج نبود که مخالفت کنه …..
باید ساعت دوازده می رفتم دنبالشون این بود که نمی تونستم به اسماعیل اونا رو بسپرم روز اولی بود که جنگ شروع شده بود و نمی دونستم ممکنه چه اتفاقی بیفته ………
اون روز توی اخبار خبر پیش روی دشمن از طرف غرب کشور مردم رو نگران کرده بود اونا با سرعت داشتن می کشتن و میومدن جلو در حالیکه ما هنوز آمادگی دفاع نداشتیم …..
من اون روز خیلی دیر رسیدم بیمارستان و دکتر عمل اولشو تموم کرده بود عذر خواهی کردم
🌸 و سعی کردم توضیح بدم که چی شده ……بعد از عمل هم خیلی مریض داشتم فقط چهار تا بستری و عمل شده بودن که باید بهشون رسیدگی می کردم وهمین باعث شد کمی مشکلات خودم رو فراموش کنم ………..
ولی هر وقت به خودم میومدم نقشه می کشیدم که با ایرج چیکار کنم و حرفایی که باید بهش می زدم با خودم مرور می کردم …..با عجله کارمو انجام دادم و از نسرین خواهش کردم مراقب کارای من باشه و رفتم دنبال بچه ها ……
اونا با خوشحالی منتظرم بودن بهشون خوش گذشته بود …..
🌸ترتیب سرویس مدرسه رو دادم و قرار شد از فردا دیگه با سرویس برن و بیان ……
حالم خوب نبود و پشت فرمون سرم گیج می رفت یادم افتاد از نهار دیروز تا اون موقع چیزی نخوردم …..
پس خیلی آهسته از یک کنار رفتم تا خودمو رسوندم خونه …..
مینا که حالمو دید..فورا برام یک چایی نبات آورد کمی جون گرفتم …. ولی نهارمو خوردم و منتظر ایرج نشدم گفتم بزار بیاد ببینه که خیلی هم نتونسته منو ناراحت کنه …..
ولی اون بازم نیومد …..
🌸شب شد و بچه ها خوابیدن و من از ترس سئوال های پشت سر هم عمو و عمه و حتی مینا … رفتم توی تختم و دراز کشیدم در حالیکه خبر های بدی از جنگ می رسید و نگرانی ما رو به خاطرتورج صد چندان می کرد من داشتم از دست ایرج دیوونه می شدم ……ما حالا نه از اون خبر داشتیم نه پیغامی از تورج رسیده بود
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
⚠️نماز شب نمیخوانی چون به بلوغ نرسیدی!
❤️وقتی که دل به بلوغ عشق رسید، نه تنها شبزندهداری سخت نیست، بلکه تبدیل به شیرینترین لحظات زندگی میشود. دل شب جای بچه ها نیست. انسان باید بالغ شده باشد. بالغ در عشق.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
فردا شنبه جزء خوانی قرآن کریم داریم
هدیه به آقا جانمون حضرت مهدی عجل اله برای سلامتی و ظهور و فرجشون ان شاءالله
مهلت خواندن جزء ها تا #پایان_هفته است
هر کس تمایل به شرکت در ختم قرآن را داره وارد لینک زیر بشه و اسم و فامیلش را بنویسه
https://eitaa.com/joinchat/170918372C42e49e2bdb