eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات #امام_زمان 💥در زمان علامه حلی یکی از مخالفین و اهل سنت کتابی در ردّ مذهب شیعه نوشته
(قسمت اول): 💥چنان وضع مالی بدی داشتم که زیارت مشهد مقدس هم برایم آرزو بود، چه برسد به سفر مکه معظمه، آن شب وقتی در خواب دیدم که سیّدی خوش سیما، خانه و ماشینش را به ما فروخت و من بابت آن تنها مبلغ صدهزارتومان و النگوی همسرم را که سی هزار تومان می شد به او دادم و بعد از ایشان پرسیدم شما که هستید که این همه لطف به من می کنید؟ فرمودند: مگر حاجت شما زیارت امام رضا علیه السلام نبود ، من فرزند ایشان هستم! ✨💫✨ آن شب من از این خواب احساس نشاط می کردم و به تعبیر آن فکر نکرده بودم. فردا صبح در اطاق کارم، در آجودانی نیروی دریایی انزلی مشغول کار بودم که اعلام کردند هر کس می خواهد به مکه معظمه مشرف شود، برای ثبت نام بیاید تا قرعه کشی انجام شود. از آن همه کارمند تنها یک نفر باید معرفی می شد، من روی صندلی نشسته بودم که احساس کردم کسی از پشت مرا بلند کرد و گفت: برو ثبت نام کن. بلند شدم که بروم چند نفر از دوستانم خندیدند و گفتند: تو کجا می روی؟ وارد اطاق ناخدا که شدم گفتم: ناخدا زارع اسم مرا هم بنویس، همه خندیدند، گفتم: اگر پانصد نفر دیگر هم به لیست اضافه شود، باز اسم من در می آید. ✨💫✨ قرعه کشی کردند، ناخدا دستش را داخل کیسه برد، گفت: کاغذی به دستم چسبیده، آن را بیرون آورد، اسم من بود. علی رغم بعضی کارشکنیها نامه را گرفتم و به خانه رفتم. من باید مبلغ ۱۳۰ هزارتومان در تهران واریز می کردم که ریالی از آن را نداشتم. مبلغ۱۰۰ هزارتومان این پول بطور معجزه آسایی تهیه شد و همسرم نیز النگوی خودش را به من هدیه کرد که سی هزارتومان قیمتش بود. ادامه دارد... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقا سلام♥️ شما به زیارت مجازی سیدالشهدا دعوت شدید🌿 نیت کنید وکلیپ رو بازکنید😊🌱 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۵۱ 🔻قدرت و عیب پوشی ( اخلاقی، اجتماعی) 🎇🎇🎇#حکمت۵۱🎇🎇🎇🎇 💥وَ قَالَ ( عليه السلام ) : عَيْبُكَ
حکمت ۵۲ 🔻روش برخورد با شکست خوردگان (اخلاقی،سیاسی) 🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : أَوْلَي النَّاسِ بِالْعَفْوِ أَقْدَرُهُمْ عَلَي الْعُقُوبَةِ . ✅ و درود خدا بر او فرمود: سزاوارترين مردم به عفو كردن، تواناترينشان در كيفر دادن است. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا ﴿أمیرألمؤمنیـــــن ﷺ✿﴾: بـــٰــالاتـــــرین عبـــــٰادت⇩⇩⇩ ⇦غـــــلبہ بـــــر ، ◁ أخـــــلاق زشـــــت أســـــت.▷ •📚غررالحکم فصل⁸• 🌱 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا ﴿آیـــّتﷲبهـــجت𑁍⇉﴾: ◇در آخـــر ألـــزمـــٰان زیــٰـاد ایـــن ذکـــر را بگـــویـــیـــد :⇩⇩⇩ «یـــا اللهُ یـــا رحمـــانُ یـــا رحیـــمُ یـــا مقلّـــب القلـــوب ثبِـــت قلـــبے عَـــلے دینِـــک..» •📚ذکرهـــا؎شگـــفت‌عـــارفـــان ج¹• «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 #از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۱ و ۲ ✍مقدمه تقد
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۳ و ۴ بارش برف قطع شده بود؛ اما آنقدر شدید باریده بود که هنوز هم امکان حرکت وجود نداشت؛ باید منتظر راهداری و امدادگران هلال‌احمر بمانند. دستی جلوی چشمش قرار گرفت، حاج علی بسته‌ای بیسکوئیت را مقابلش گرفته بود: _بخور، بهتر از هیچیه! وقت نشد وسایل سفر رو حاضر کنم؛ برگشتمون عجله‌ای شد. حال دخترمم خوب نیست، زن‌ها بهتر این کارا رو بلدن! ارمیا: _این حرفا چیه حاج علی، من مهمون ناخوانده شدم! حاج علی لبخندی زد و نگاهش مات جاده شد: _انگار این راه حالا حالا ها باز نمیشه. چند ساعت پیش بود که بهمون خبر دادن دامادم شهید شده، سریع حرکت کردیم بریم ببینیم چی شده؛ هنوز نمیدونیم چیشده؛ اصلا خبر شهادتش قطعی هست یا نه؟ نگاه کنجکاو ارمیا به حاج علی بود؛ ولی نگاه حاج علی هنوز به تاریکی مقابلش بود: _یکسال پیش بود که اومد بهم گفت میخوام برم سوریه! میگفت آیه راضی شده، اومده بود ازم اجازه بگیره؛ میدونست این راهی که میره احتمال برنگشتنش بیشتر از برگشتنشه! ارمیا پوزخندی زد به مردی که رفت... و پوزخند زد به زنی که شوهرش را به کام مرگ فرستاده.زنی که حکم مرگ همسرش را داده بود دستش.... آیه آرام آب‌جوش‌اش را مینوشید. کودک در بطنش تکانی خورد. کمرش درد گرفته بود از این همه نشستن! کودکش هم خسته بود و این خستگی‌اش از تکان‌های مداومش مشخص بود. دستش را روی شکم برجسته‌اش گذاشت: " آرام باش جان مادر! آرام باش نفس پدر! آرام باش که خبر آورده‌اند پدرت بی‌نفس شده! تو آرام باش آرام جانم! " چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند شد... صدای دلنشین اذان که پیچید، آیه چشمانش را از هم باز کرد. حاج علی از داشبورد بسته‌ای درآورد ، و در آن را گشود. تیمم کرد و بعد خاک را به دست آیه داد. داخل ماشین نماز خواندند و ارمیا نگاه کرد ، به زنی که شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز میخواند! به مردی که پناهش داده و آرام نماز میخواند! فشاری در قلبش حس کرد، فشاری که هربار صدای اذان را میشنید احساس میکرد... فشاری که این نمازهای بی‌ریا به قلبش می‌آورد. خورشید در حال خودنمایی بود ، که راهداری و هلال‌احمر و راهنمایی و رانندگی به کمک هم راه را باز کرده و به خودروها کمک کردند که به راه خود ادامه دهند. ارمیا از صمیم قلب تشکر کرد: _واقعا ازتون ممنونم که چند ساعتی بهم پناه دادید! اگه نبودین من تو این سرما میمردم. حاج علی: _این چه حرفیه پسرم؟! خدا هواتو داره. تا تهران هم‌مسیریم، پشت سر ما باش که اگه اتفاقی افتاد دوباره تنها نباشی! +بیشتر از این شرمنده‌ام نکنید حاج آقا! حاج علی: _این حرفا رو نزن؛ پشت ماشین من بیا که خیالم راحت باشه! ارمیا لبخندی بر لب نشاند: _چشم! شما حرکت کنید منم پشت سرتونم پژوی 405 سفید رنگ حاج علی میرفت و ارمیا با موتور سیاه‌رنگش در پی آنها میراند. حاج علی از آینه به جوان سیاهپوش پشت سرش نگاه میکرد. نگران این جوان بود... خودش هم نمیدانست چرا نگران اوست! انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است. خود را مسئول زندگی او میدانست. ساعات به کندی سپری میشد و راه به درازا کشیده بود. این برف سبب کندی حرکت بود. برای صبحانه و ناهار و نماز توقف‌های کوتاهی داشتند و دوباره به راه افتادند. به تهران که رسیدند، حاج علی توقف کرد؛ از ماشین پیاده شد و به سمت ارمیا رفت... خداحافظی کوتاهی کردند. حاج علی رفت و ارمیا نگاهش خیره بود به راه رفتهی حاج علی! در یک تصمیم آنی، به دنبال حاج علی رفت؛ میخواست بیشتر بداند. حاج علی او را جذب میکرد... مثل آهن ربا! جلوی خانه‌ای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند. ارمیا زمزمه کرد: "بچه پولدارن!" وقتی ماشین پارک شد، نگاه آیه به روزهایی رفت که گذشته بودند، ماشین مردش در قم بود. از همان روزی که او را خانه پدرش گذاشته بود و به سوریه رفته بود، ماشین همانجا بود! سوار آسانسور که شدند آیه باز هم به یاد آورد....:: 🕊-آخیش! خسته شدما بانو، چقدر راه طولانی بود. آیه پشت چشمی نازک کرد: _من که گفتم بذار منم یه‌کم بشینم، خودت نذاشتی؛ حالا هم دلم برات نمی‌سوزه! 🕊-چشمم روشن، دیگه چی؟! من استراحت کنم و شما رانندگی کنی؟ آیه اعتراض آمیز گفت: _خب خسته شدی دیگه! 🕊-فدای سرت! تو نباید خسته بشی!امانت حاج علی هستی ها، دختر دردونه‌ی حاج علی! آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت: _من مال هیچکس نیستم! مردش ابرویی بالا انداخت و گفت: 🕊_شما که مال من هستید؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و پدرت، باید مواظبت باشیم دیگه بانو! حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا