eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
224 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات #امام_زمان مرحوم شیخ اسدالله از تلامذه مرحوم آیه الله میرزا رشتی فرموده اند: من در ص
حاج میزرا مقیم قزوینی نقل می کند: چله ای گرفته بودم. نزدیک اتمام آن در حرم امیرالمومنین علیه السلام بالای سر مبارک از سمت پیش رو، به طرف قبر منور حضرت سید الشهداء علیه السلام ایستاده بودم و آن حضرت را زیارت میکردم. دیدم سید جلیلی بالای سر، رو به قبله متصل به ضریح مطهر ایستاده است و دست ها را به طرف آسمان بلند نموده و مشغول دعاست و چنان اثر جلال و مهابت از آن بزرگوار ظاهر بود که به وصف نمی آید. ایشان در دست عصایی داشت تعجب کردم و با خود گفتم: یعنی چه، این بزرگوار جوان است و محتاج به عصا نیست! تازه خدام نمی گذارند کسی به حرم مطهر عصا بیاورد. ✨💫✨ در همین خیال بودم که به سمت پایین برگشتم و با خود گفتم این سید جلیل چه کسی بود که در بالای سر ایستاده بود و دعا می خواند؟ خواستم برای ملاقات او برگردم گفتم مناسب نیست تا زیارت را تمام نکرده ام این کار را بکنم. از ضریح مطهر دور شدم و بین دو در ایستادم و چشم خود را به درِ پشت سر دوختم که آن سید جلیل از هر یک از آن سه در که بخواهد بیرون برود او را ببینم و به دنبالش بروم. زیارت را تمام کردم؛ اما ندیدم بگذرد. به سمت بالای سر رفتم نظر کردم ولی سید را ندیدم. از زیارت حضرت «آدم علیه السلام» و «نوح علیه السلام» دست کشیدم و به سمت رواق دویدم و به اطراف رواق و کفشداری ها سر زدم؛ اما اثری نیافتم. ✨💫✨ در چله ای دیگر، باز نزدیک اتمام آن چله روزی در مدرسه معتمد در حجره خوابیده بودم در عالم رویا دیدم یکی از رفقا که شخص متدین و با ورعی بود از در حجره وارد شد و به من خطاب نمود: فلانی مطلب تو چیست و حاجتت به درگاه حضرت بقیه الله صلوات الله علیه چه می باشد؟ گفتم: حاجت خود را برای غیر حضرتش اظهار نمی کنم و وقتی به حضورش مشرف شدم از آن بزرگوار سوال خواهم نمود. گفت: شما که هفته پیش خدمتش مشرف شدید، چرا عرض حاجت نکردید؟ گفتم: چه کنم، سعادت مرا یاری نکرد و ایشان را نشناختم. و از خواب بیدار شدم. 📚عبقری الحسان ج1، ص 259 📚ملاقات با امام زمان در کربلا ص 276 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۵۵ 💥ضرورت پایبندی به عهد و پیمان (اخلاقی،اجتماعی) 🎇🎇#حکمت۱۵۵ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام
حکمت ۱۵۶ 🔻ضرورت خدا شناسی اطاعت(اخلاقی،عبادی، اجتماعی) 🎇🎇 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : عَلَيْكُمْ بِطَاعَةِ مَنْ لَا تُعْذَرُونَ بِجَهَالَتِهِ ✅ و درود خدا بر او فرمود: خداي را اطاعت كنيد كه در نشناختن پروردگار عذري نداريد. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°• جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۱۵ و ‌۱۶ ارمیا: _نه! اول بگو بعد میریم. با این نگرانی من چیزی از گلوم پایین نمیره جانان! آیه: _آخه الان؟ اینجا؟ دم در دستشویی؟ ارمیا سرزنش گونه صدایش زد: _آیه! آیه: _باشه. نفس عمیقی گرفت: _من حامله ام. ارمیا نگاِه ماتش را به آیه دوخت. لحظاتی گذشت و ارمیا ناباور به آیه‌اش نگاه میکرد. باورش نمیشد. واژه ی پدر در سرش چرخید. لذتی شیرین در جانش نشست. دوست داشت پدر بودن را. لحظه‌ای تصویر نوزاد کوچکی در آغوشش دید. غرق این لذت شیرین بود ، که صدایی تصوراتش را بر هم زد: _بابا! صدای زینبش بود. یک لحظه حس بدی در جان ارمیا ریخته شد. وجدانش درد گرفت. چطور توانسته بود حتی لحظه ای زینبش را فراموش کند؟چطور توانسته بود بابا گفتن های شیرین دخترکش را از یاد ببرد؟ چطور میتوانست از یاد ببرد سالها پدر بودنش را. خجالت کشید از زینبش: _جانم بابا؟ زینب سادات: _مامان فخری گفت نمیایید؟ ارمیا دست آیه را که در دست داشت بوسید و آرام زمزمه کرد: _ممنون. بعد لبخندی به زینبش زد: _بریم بابایی. دست زینبش را در دست دیگرش گرفت. لبخندی به این جمع چهار نفره زد و‌ لبخندش را آیه دید و نفس راحتی کشید. با عذرخواهی ها و تعارفات دوباره همه مشغول شدند. ارمیا بشقاب غذای آیه را برداشت ، و بشقاب دست نخورده‌ی خودش که فقط در آن برنج کشیده شده بود را مقابل آیه گذاشت. آیه‌اش از بوی مرغ بدش می‌آمد ، و ارمیا خوب شش دونگ حواسش را به خانواده اش داده بود. کمی حواسش به غذا خوردن زینب بود، کمی به آیه و کودک در بطنش و در آخر خودش با بی‌حواسی تمام غذایش را خورد. آیه آسوده خاطر از برخورد ارمیا، کمی قیمه روی برنجش ریخت و مشغول شد. سفره که جمع شد، استکان های چای ریخته و پخش شد،در جلوی همه قرار گرفت، صدرا رو به ارمیا پرسید: _اونجا چه خبرا بود؟ ارمیا: _جز گرفتاری مردم هیچی نبود. همه چیز از بین رفته بود. سیدمحمد: _کاری از دست ما برمیاد؟ ارمیا: _هنوز جون داری؟ سیدمحمد تک خنده ای کرد: _نگران من نباش. من به شیفتای طولانی عادت دارم! سایه: _شما که بله!‌ عادت داری! باور کنید وقتی از خونه بیرون میره، نمیدونم کی برمیگرده! دیروز گفت برم نون بخرم، دوازده ساعت بعد برگشته بدون نون! میگه توی صف بودم،از بیمارستان زنگ زدن، حال بیمارم بد شده بود رفتم بیمارستان، کارم تموم شد، داشتم برمیگشتم خونه که برای دکتر کشیک مشکلی پیش اومد ازم خواست چند ساعت بمونم تا برگرده، منم موندم و پنج ساعت بعد هم خبری نشد، همون موقع هم بیمار اورژانسی آوردن، رفتم اتاق عمل و چهار ساعت بعد از اتاق عمل اومدم بیرون و موندم تا وضع بیمار تثبیت شد و دیگه حال نون گرفتن نداشتم! صدای خنده ی جمع بلند شد. که حرف زن عمو خنده ها را خاموش کرد: _زنِ دکتر شدی! کم چیزی نیست! فقط کلاس گذاشتن و پول خرج کردن که نیست، این چیزا رو هم داره! فخرالسادات از عروس کوچکش دفاع کرد: _سایه جان هم خانوم دکتره! تازه اصلا هم اهل خرج اضافه و اینا نیست. سیدعطا پوزخندی زد. آیه نفس عمیقی کشید. اضطراب داشت بودن این عمو و همسرش. ارمیا نگاهش را به آیه و نفس‌های عمیقش داد و گفت: _نگرانی؟ آیه سرش را به تایید تکان داد. روسری زینب سادت را که کنارش نشسته بود مرتب کرد. ارمیا زمزمه کرد: _برم شیرینی بخرم؟ آیه نگاهش را از روسری گلدار زینبش به چشمان پر از شوق ارمیا دوخت: _شیرینی؟ نگاه ارمیا کدر شد: _برای بچه! شیرینی بچمون؟ آیه لبخند زد: _ناراحت نیستی؟ نگاه ارمیا پر از تعجب شد: _ناراحت؟چرا ناراحت؟ آیه پچ پچ کرد: _آخه تا حالا حرفی از بچه نزده بودی،اوضاع مالی هم که بهم ریخته.همه چیز خیلی خیلی گرون شده و با این خونه‌نشینی بدموقع من هم که دیگه.... ارمیا میان حرفش آمد: _حرفی از بچه نزدم چون یکی داریم و نمیدونستم تو چه واکنشی نشون میدی. من از پس هزینه‌هامون برمیام. نگران نباش. خدا روزی این بچه رو هم میرسونه. خیلی خوشحالم آیه! اونقدری که دارم از ذوق میمیرم... آیه لبخند زد: _این وقت ظهر شیرینی فروشی بازه؟ ارمیا: _ناراحت نمیشی هیجاناتمو بروز بدم؟ آیه ابرو بالا انداخت: _تخلیه هیجانی خیلی خوبه!بروز بده که میترسم دور از جونت سکته کنی. ارمیا دهان باز کرد که جواب آیه اش را بدهد که سید عطا هواسش را پرت کرد: _خیلی زشته توی جمع نشستید پچ‌پچ میکنید و میخندید برای خودتون. احترام نگهدارید... ارمیا معذرت خواهی کرد و بلند شد و از خانه خارج شد..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 نماز_شب، لحظه‌ای است برای خلوت با خدا. در سکوت شب، می‌توانیم از دل‌سوزی‌هایمان بگوییم و از خداوند آرامش و هدایت بخواهیم. 🙏 در این ساعت‌های معنوی، دل‌ها به نور خدا روشن می‌شود و نزدیکی به خداوند بیشتر از همیشه احساس می‌شود. 💫 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ توسّل | ارزش اشک بر سیّدالشّهداء علیه السلام «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا 🙏 ✨به حق این شب معنوی هر کسی هر جایی هست گره از کارش باز بشه🙏 الهی🙏 شفای تمام مریضها🙏 الهی 🙏 سلامتی پدرها و مادرانمون🙏 الهی🙏 آمرزش روح درگذشتگانمون🙏 الهی🙏 دل گرفتگی هامون رو بگیر و آرامش بهمون عطا کن🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 از ته دل دعاگوی دعاهاتون هستم 🙏 ان شاء الله 🙏 بحق کریمه اهل بیت (س) همگی حاجت روا بشید 🙏 التماس دعا 🙏 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا