ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
مـــا هستیـــم کہ بـــایـــد ظهـــور کـــنیـــم ..!
مـــا هستـــیـــم کـــہ⇩⇩⇩
بـــایـــد ظهـــور کـــنیـــم نہ #امام_زمـــان !
ظهـــور مـــا وقـــتے اســـت کـــہ
⇦⇦ تـــزکـــیہ بـــشـــویـــم؛
جـــانمـــان را از آلایشهـــا (آلودگےهـــا)
⇇پـــاک کـــنیـــم.
«آیـــت الله دستـــغیـــب ره»
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°• #رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۱۷ و ۱۸
ارمیا معذرت خواهی کرد و بلند شد و از خانه خارج شد.
فخرالسادات که گمان کرد ،
ارمیا ناراحت شده و از خانه بیرون رفته، بلند شد و دنبالش رفت. کمی بعد با لبخند محوی که روی لبش بود دوباره بازگشت.
حاج علی گفت:
_حالا بعد از دو هفته بچه ها همو دیدن، یکم ما باید کوتاه بیایم سید!قصد بیاحترامی که ندارن، جوان هستن و حرف دارن با هم...
سید عطا: _چه زودم به شماها بر میخوره!
بعد رو کرد به سید محمد و گفت:
_تو نمیخوای وارث بیاری برای خودت؟داداشت که رفت و یک پسرم نداره، تو لااقل یک پسر بیار که نسلتونو ادامه بده.
سیدمحمد: _به وقتش ما هم بچه میاریم. مهدی هم یک دختر داره مثل دسته گل که راهشو ادامه میده.
سیدعطا: _این همه ساله ازدواج کردی و هنوز میگی به وقتش؟ وقتش کی میشه اون وقت؟ تا مادرت سایه اش بالای سرته اقدام کن، نذار آرزو به دل بمونه.
فخرالسادات که نگران ادامهی این بحث بود گفت:
_انشاالله هرچی خدا
بخواهد همون میشه. بچه ها هنوز سنی ندارن که خودشون رو درگیر کنن.
مرضیه خانوم: _اینا که از فاطمه من بزرگ ترن. ماشاالله بچم الان دومی رو حامله است.
معلوم شد ماجرا از کجا آب میخورد.
برای همین آمده بودند.آیه مطمئن بود هنوز بیست و چهار ساعت از زمانی که مرضیه خانوم جریان حاملگی دخترش را شنیده نگذشته است و همان هم شد.
مرضیه خانم چادر روی سرش را مرتب کرد: _دیشب که زنگ زد و گفت به سلامتی حامله است، نمیدونی چقدر خوشحال شدم. آخه میدونید، عروسمم حامله است. خدا حفظشون کنه که ما رو به آرزومون رسوندن و دور و برون رو شلوغ کردن.
سیدعطا به تایید حرف همسرش ادامه داد:
_بچه باید خلف باشه. باید رو
حرف بزرگتر حرف نزنه که خداروشکر هر دوتا بچههام اهل و عاقلاند.
سید محمد که خون، خونش را میخورد زیر لب گفت: "خیلی اهل و عاقل هستن."
همه مشغول تبریک گفتن به آنها بودند ،
که صدرا گفت:
_سید شیرینی دو تا نوه هاتون رو نیاوردین که!طلب ما باشه شیرینی؟
همان موقع ارمیا با جعبه بزرگ شیرینی داخل خانه آمد:
_اینم شیرینی!
رها: _به چه مناسبت؟
ارمیا خندید:
_با اجازه ی مامان فخری و حاج علی، یک نوه به نوههاشون اضافه شد. بچههای شما هم اهل و عاقل هستن مامان فخری!
معلوم شد ارمیا حرف های آخر سید عطا را شندیده که اینگونه خبر پدر شدنش را، شهد جان فخرالسادات میکند.
سید عطا با عصبانیت بلند شد، چیزی را گفت که کسی انتظارش را نداشت:
_چی گفتی؟؟ شما غلط کردید بچهدار شدید! برای من رفته شیرینی آورده و لبخند میزنه. خاک تو سر من! من بیغیرت وایسادم اینجا و این
داره میگه پدر شده!
حاج علی: _یعنی چی سید؟
سید عطا جلو آمد و جعبه ی شیرینی را از دست ارمیا گرفت و به گوشهای پرتاب کرد:
_تازه میپرسی یعنی چی؟ ای خدا!....
به سمت سیدمحمد رفت و یقه اش را گرفت:
_بی غیرت! تف به ذاتت! تف به غیرتت! کلاتو بذار بالاتر! ناموس برادرت حامله است.
سیدمحمد دست عمویش را از یقه اش جدا کرد و گفت:
_تمومش کنید دیگه!خسته نشدید از این حرفا؟ هر بار هر بار اینها رو میگید و میرید. خستمون کردید.
مرضیه خانوم: _بریم سید.اینا حرمت بزرگ و کوچیکو ندارن!
نگاه ارمیا مات جعبه ی شیرینی پرت شده گوشه اتاق بود.
آیه نگاه از گلهای قالی جدا نمیکرد.
زینب سادات چادر مادر را چنگ زده بود.
رها بچههایش را به حیاط برد.
صدرا نگران به ارمیا نگاه میکرد.
زهرا خانوم با دست راستش قلبش را گرفته بود.
سایه بغض کرده، محمدش را نگاه میکرد.
سیدعطا عقب رفت ،
و بعد به طور ناگهانی به سمت آیه رفت و دستش را بلند کرد.
ارمیا از صدای سیلی به خودش آمد.
آیه اش را دید که سرش به سمت گردنش کج شده و رد سرخ صورتش از آن فاصله هم پیداست.
همه در شوک بودند.
صدای هق هق زینب سادات، سیدمحمد را به خود آورد و تنها یادگار برادرش را به آغوش کشید. ارمیا به آیه رسید و دستش را دور شانه اش انداخت و جانانش را به جان کشید.
سید عطا با تمام خشم و نفرت به آیه گفت:
_تو هم عوضی بودی و مهدی نفهمید. کاش هیچ وقت از مادر زاده نشده بودی. تو ننگی! ننگ!
حاج علی برای اولین بار صدایش را روی بزرگ تر از خود بالا برد:
_احترام خودتو نگهدار سید!احترام سید بودنتو دارم که جوابتو نمیدم وگرنه بلدم از ناموسم دفاع کنم.
فخرالسادات که دیگر کارد به استخوانش رسیده بود در خانه را باز کرد و
گفت:
_تا حالا به حرمت شوهر شهیدم، احترامتون کردم. دیگه پا تو این خونه نمیذارید!تا من زنده ام،....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
💠 شهید دستغیب (ره):
🔸وقت سحر، دعا مستجاب است. هرچند بعضی از شرایط اجابت هم نباشد. چون همه را راه می دهند.ساعتی هست که خدا دوست دارد او را یاد کنند.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
3.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدايا 🙏
اميدمان تویی❣
ما را از درگاهت 🌺
نا اميد برمگردان😔
خدايا 🤲
تو از نهان
دلهای ما آگاهی✨♥️
پسدر دل های ما
جز بذر امید مکار ✨♥️
آمیــن یا رَبَّ 🙏
شبتون غرق الطاف بیکران خداوندی😇✨
الهی که دل هاتون سرشار از✨♥️
اميد و حس خوب زیستن باشه✨🙏
شبتون به نور خدا روشن ✨🙏
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی