#سارا
#قسمت205
یادم می ماندها؛ باید بماند...
اشکم می چکد و میان بلند شدنم می لرزم و بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم؛ خدای من از درو دیوار این خانه خجالت می کشم؟ خجالت سیلی خوردن از بتی که می پرستم دردم را
تشدید می کند. پس زخم ها عمیق تر می شوند، شکستگی امتداد پیدا می کند و اشک میچکد!
آری که می چکد، کنار قدم های کوتاهم می چکد، با لرزش دستان و زانوانم می چکد، رویسیل جانانم می چکد و این حس بیچارگی را کنار نوسان ُکند ضربان قلبم به درجه ی
رفیع بیچارگی می رساند!
وارد اتاقمان می شوم و به تختی که شاهد لحظات خوشی که دیشب در آغوش هم گذرانده
بودیم نگاه می کنم خوب معلوم است که می تواند شاهد لحظات بدمان هم باشد! لبه ی تخت
می نشینم و با آستین شنلی که پوشیده ام خون روی بینی ام را پاک می کنم بی فایده است و
دوباره سرازیر می شود خوب مهم نیست، معلوم است که مهم نیست!
بین اتفاق های
وحشتناک صبح تا الان واقعا خون دماغ شدنم مهم نیست! بله که نیست سارا...
کاش همان صبح بود و کنار فراز پر دردسر مریض و عصبانی که با یک تماس مثل گداخته های آتش شده بود همراه نمی شدم! ای کاش دلم برای ناتوانی اش نمی سوخت خودم را
قاطی نمی کردم! نمی دانم کدام بی خبری زنگ زده بود که این پسر مانند فشفشه شده بود
ارسلان نبود و نمی دانستم چطور آرامش کنم لباس که پوشید با ارسلان تماس گرفتم در
دسترس نبود و دیگر مهلت تماس با شرکت نشد ،
ترسان دنبالش روانه شدم و مجبور شدم
خودم همراهش شوم که ای کاش نمی شدم!
صدایش کنار خشم می لرزید و آدرس می داد از قیافه ی درهمش معلوم بود درد دارد و هر
چه هم می پرسیدم که چه شده است جوابم فقط این بود؛بروم تا خاک بر سر نشد! پشیمانی
بیخ گلویم گیر کرده بود و راه برگشتی هم نبود وارد محله ی پایین شهر شدیم و نگاه ها
روی ماشین اخرین سیستم مان می نشیند یک سری کودک که مشغول بازی فوتبال هستند با
نزدیکی ماشین کنار می روند و نگاه پر حسرتشان با این درگیری که در کنارم نشسته بود
آن چنان درگیرم نمی کند فرمان ایست را که صادر کرد جلوی در قرمز زنگ زده ای
توقف می کنم متوجه می شوم با گوشی همراهش پیامی ارسال می کند اما به چه کسی را
نمیدانم.
ادامه دارد....
#رویاقاسمی
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2