#احسن_القصص
#نکات_عاشورایی
#نتيجه_توسل_به_فاطمه_سلام_الله_علیها
حدود چهل سال قبل در كرمان يكى از علماى وارسته و متعهد به نام آيت الله ميرزا محمد رضا كرمانى ((متوفى سال 1328 شمسى )) زندگى مى كرد. در آن زمان ، بازار فرقه ضاله ((شيخيه ))رواج داشت.
آيت الله كرمانى ، واعظ محقق آن زمان سيد يحيى يزدى را به كرمان دعوت كرد، تا به وعظ و ارشاد خود، مردم را از انحرافات و گمراهيهاى فرقه شيخيه آگاه كند و در نتيجه جلو گسترش آنها را بگيرد.
مرحوم سيد يحيى واعظ يزدى ، اين دعوت را متوجه انحرافات آنها نمود و با افشاگرى خود، اين گروه ضاله را رسوا ساخت ؛ به طورى كه تصميم گرفتند با نيرنگى مخفيانه او را به قتل برسانند. آن نيرنگ مخفيانه اين بود:
شخصى از آنها به عنوان ناشناس از او دعوت كرد كه فلان ساعت به فلان محله و فلان خانه براى منبر رفتن برود.
او قبول كرد، دعوت كننده با عده اى به خدمت سيد يحيى واعظ آمده و او را با احترام به عنوان روضه خوانى بردند، ولى بعد معلوم شد كه ايشان را به خارج شهر به باغى برده و از منبر و روضه خبرى نيست .
كم كم احساس خطر جدى كرد و خود را در دام مرگ شيخيه ديد، آن هم در جايى كه هيچ كس از وضع او مطلع نبود.
سيد يحيى واعظ، در آن حال به جده خود حضرت فاطمه زهرا(سلام الله عليها) متوسل گرديد. گويا نماز استغاثه به آن حضرت را خواند و در سجده نماز گفت : يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى ؛ اى سرور من ، اى فاطمه ! به من پناه بده و به فريادم برس.
خطر لحظه به لحظه نزديك مى شد. سيد يحيى واعظ ديد گروه دشمن به او نزديك شدند و خود را آماده كرده اند و چيزى نمانده بود كه به او حمله كرده و او را قطعه قطعه نمايند.
در اين لحظه حساس ناگهان غرش تكبير و فرياد مردم را شنيد كه باغ را محاصره كرده اند، و از ديوار وارد باغ شدند و با حمله به گروه شيخيها، آنها را تار و مار كردند و مرحوم سيد يحيى را نجات داده با احترام همراه خود در كنار حضرت آية الله ميرزا محمد رضا كرمانى به شهر و منزل آية الله كرمانى آوردند.
سيد يحيى واعظ از آية الله كرمانى پرسيد: شما از كجا مطلع شديد كه من در خطر نيرنگ مخفيانه شيخيه قرار گرفته ام و مرا از خطر حتمى نجات داديد؟
آية الله كرمانى فرمود: من در عالم خواب حضرت صديقه طاهره ، زهراى اطهر (سلام الله عليها) را ديدم ، به من فرمود: شيخ محمد رضا! فورا خودت را به پسرم ((سيد يحيى )) برسان و او را نجات بده كه اگر دير كنى ، كشته خواهد شد.
📚《360》داستان از فضائل ومصائب وکرامات حضرت فاطمه
@nokteha14👈👈برگرفته از کانال
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
#احسن_القصص
#نکات_عاشورایی
یکی از عرفای بزرگ نقل می کند که در حرم حضرت سیدالشهداء (ع) مشغول زیارت بودم.- زیارت او شهودی بوده است. یعنی وجود مبارک امام سوّم را می دیده و عبارات زیارت را مستقیماً خطاب به محضر ایشان می خوانده است.- می فرماید: در حین زیارت، دیدم جوانی از درب ورودی حرم وارد شد و در مقابل ضریح مطهّر سلام و عرض ادب کرد و به زیارت پرداخت. ناگهان متوجّه شدم که حضرت امام حسین (ع)، از زیارت من منصرف شدند و به آن جوان توجّه فرمودند. جواب سلام او را دادند و به نشانه احترام به او تعظیم فرمودند. آن جوان که متوجّه این لطف و مرحمت حضرت اباعبدالله الحسین (ع) نبود، زیارت خود را به پایان رسانید و از حرم مطهّر خارج شد.
من که بسیار شگفت زده و متعجّب بودم، زیارت را تمام کردم و به دنبال او رفتم و از وی پرسیدم: چه کرده ای که مستوجب رسیدن به این مقام والا شده ای؟ جوان پس از کمی تلاش برای پاسخ نگفتن، نتوانست در مقابل اصرار من مقاومت کند و اینگونه لب به سخن گشود.
گفت: پدرم علاقه داشت من با دختری ازدواج کنم و من به آن دختر علاقه چندانی نداشتم، ولی برای خشنودکردن پدر، تن به این ازدواج دادم و پدرم را بسیار مسرور و شاد یافتم. پس از ازدواج متوجّه شدم آن دختر باکره نیست. ولی برای حفظ آبرو و جلوگیری از بدبخت شدن او، سکوت کردم و این موضوع را به احدی نگفتم و با گذشت به زندگی ادامه دادم. اکنون نیز از آنجا که پدرم تمایل شدیدی به زیارت کربلا داشت، او را بر دوش خود نهاده و به کربلا آوردم. چند روز که در کربلا ماندیم، پدرم وفات یافت. او را در قبرستان دفن کردم و برای خداحافظی به حرم مطهّر آمده بودم که شما چنین لطفی را از امام حسین (ع) برای من مشاهده کرده اید.
📚سیروسلوک؛یقظه ص55 آیت الله العظمی حسین مظاهری
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
#احسن_القصص
#نکات_عاشورایی
#نتيجه_توسل_به_فاطمه_سلام_الله_علیها
حدود چهل سال قبل در كرمان يكى از علماى وارسته و متعهد به نام آيت الله ميرزا محمد رضا كرمانى ((متوفى سال 1328 شمسى )) زندگى مى كرد. در آن زمان ، بازار فرقه ضاله ((شيخيه ))رواج داشت.
آيت الله كرمانى ، واعظ محقق آن زمان سيد يحيى يزدى را به كرمان دعوت كرد، تا به وعظ و ارشاد خود، مردم را از انحرافات و گمراهيهاى فرقه شيخيه آگاه كند و در نتيجه جلو گسترش آنها را بگيرد.
مرحوم سيد يحيى واعظ يزدى ، اين دعوت را متوجه انحرافات آنها نمود و با افشاگرى خود، اين گروه ضاله را رسوا ساخت ؛ به طورى كه تصميم گرفتند با نيرنگى مخفيانه او را به قتل برسانند. آن نيرنگ مخفيانه اين بود:
شخصى از آنها به عنوان ناشناس از او دعوت كرد كه فلان ساعت به فلان محله و فلان خانه براى منبر رفتن برود.
او قبول كرد، دعوت كننده با عده اى به خدمت سيد يحيى واعظ آمده و او را با احترام به عنوان روضه خوانى بردند، ولى بعد معلوم شد كه ايشان را به خارج شهر به باغى برده و از منبر و روضه خبرى نيست .
كم كم احساس خطر جدى كرد و خود را در دام مرگ شيخيه ديد، آن هم در جايى كه هيچ كس از وضع او مطلع نبود.
سيد يحيى واعظ، در آن حال به جده خود حضرت فاطمه زهرا(سلام الله عليها) متوسل گرديد. گويا نماز استغاثه به آن حضرت را خواند و در سجده نماز گفت : يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى ؛ اى سرور من ، اى فاطمه ! به من پناه بده و به فريادم برس.
خطر لحظه به لحظه نزديك مى شد. سيد يحيى واعظ ديد گروه دشمن به او نزديك شدند و خود را آماده كرده اند و چيزى نمانده بود كه به او حمله كرده و او را قطعه قطعه نمايند.
در اين لحظه حساس ناگهان غرش تكبير و فرياد مردم را شنيد كه باغ را محاصره كرده اند، و از ديوار وارد باغ شدند و با حمله به گروه شيخيها، آنها را تار و مار كردند و مرحوم سيد يحيى را نجات داده با احترام همراه خود در كنار حضرت آية الله ميرزا محمد رضا كرمانى به شهر و منزل آية الله كرمانى آوردند.
سيد يحيى واعظ از آية الله كرمانى پرسيد: شما از كجا مطلع شديد كه من در خطر نيرنگ مخفيانه شيخيه قرار گرفته ام و مرا از خطر حتمى نجات داديد؟
آية الله كرمانى فرمود: من در عالم خواب حضرت صديقه طاهره ، زهراى اطهر (سلام الله عليها) را ديدم ، به من فرمود: شيخ محمد رضا! فورا خودت را به پسرم ((سيد يحيى )) برسان و او را نجات بده كه اگر دير كنى ، كشته خواهد شد.
📚《360》داستان از فضائل ومصائب وکرامات حضرت فاطمه
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#احسن_القصص
#نکات_عاشورایی
⭕️ عنایت حضرت زهرا (علیها السلام) به شیعه ای که فرد ناصبی را کشت!
- سیّد جلیل القدر و عالم بزرگوار مرحوم علامه سید مهدی بحر العلوم کسی که بارها خدمت حضرت بقیه اللّه الاعظم حجه بن الحسن (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) مشرف شده، فرمود:
🔹شبی در عالم رؤیا کسی به من فرمود: فردا صبح به مسجد حنانه برو مردی را آنجا می بینی، به او بگو ما خون بغداد را شستیم و تو به دکان خود باز گرد و مشغول کار خود شو.
🔸از خواب بیدار شده و یک عده از طلاّب را برداشته و به مسجد حنانه رفتیم، کسی را در آنجا ندیدم جز یک نفر که در گوشه ای از مسجد خواب بود، قدری می خوابید و قدری بیدار می شد.
🔹مثل کسی که وحشت دارد، چون صدای همهمه ما به گوشش خورد سر برداشته و پا به فرار گذاشت، به خیال اینکه اینجا صحراست. ولی وقتی که خوب نگاه کرد، دید یک مشت از اهل علم و محترمین اطرافش هستند.
- علامه بحرالعلوم می فرماید: ای مرد! برخیز به بغداد برو سر دکان و مشغول کسب و کار خود شو، زیرا خون بغداد را شستند و ترسی نداشته باش.
- آن مرد گفت: اینجا کجاست؟
-گفتند: نجف اشرف، مسجد حنانه.
- علامه بحر العلوم فرمود: تو کیستی و خون بغداد چه بوده؟
- گفت: ای سید بزرگوار! همین قدر بدانید که نجات من فقط از #کرامت جده شما فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) است.
🔸من یک نفر قهوه چی در کنار شط بغداد چای فروشم، یک روز صبح هنوز آفتاب نزده بود یک نفر از این مأموران عثمانی، کلاه سرخ بر سر، و خنجری که دسته آن مرصّع و دانه نشان بود،
🔹بر کمر بسته و شکم بزرگی هم داشت، وقتی که روی تخت قهوه خانه که مشرِف به شط بود نشست به من گفت: قهوه بیار. فنجانی قهوه برایش بردم.
وقتی آشامید به بی بی عالم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) #ناسزا گفت: من باور نکردم، با خود گفتم غلط شنیدم. دو باره فنجانی قهوه برایش بردم، باز شنیدم ناسزا گفت.
- آتش به قلبم افتاد عقل از سرم پرید و چشمانم تاریک شد و هنوز کسی داخل قهوه خانه ام نشده بود، نزد آن ملعون رفتم و با ادب و روی باز گفتم: یا افندی خنجر مرصّعی داری کارِ کجاست؟
- گفت: کار فلانجا.
- گفتم: بده ببینم.
چون خنجر به دستم رسید، چنان بر شکم او زدم که تا سینه اش درید و او را از بالای تخت به شط انداخته و پا به فرار گذاشتم؛ چون یقین داشتم اگر بمانم خون آن ملعون تمام آن شط را آلوده می کند.
🔸 و تا رمق داشتم میان نخلستانها می دویدم و نمی دانستم به کجا می روم و خود را در نخلستانها پنهان کردم که از خستگی خوابم برد، دیگر از خود خبر نداشتم و حالا خودم را اینجا می بینم.
🔹حضرت علامه بحر العلوم او را پس از نوازش روانه بغداد کرد .
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
داروخانه معنوی
.
#احسن_القصص
#نکات_عاشورایی
آیتالله میرزا جهانگیر خان قشقایی تا سن چهل سالگی تار میزد.از متبحرین این رشته موسیقی بود. .
ایشان با یک تلنگر کوچک ، میشود از اساتید و فیلسوفان زمان ، که شاگردان بزرگی تربیت میکند همچون:
آیتالله العظمی آسید ابوالحسن اصفهانی
آیتالله العظمی بروجردی
آیت الله آقا رحیم ارباب
آیتالله آقا ضیاءالدین عراقی
آیت الله شیخ حسنعلی نخودکی .
.
یکروز تارش خراب میشه میاد بازار اصفهان...
دنبال آدرس میگرده که برخورد میکنه به پیرمرد اهل دلی بنام همای شیرزای.
از پیر مرد میپرسه که آدرس تعمیر تار رو داری؟؟
پیرمرد میگه بله،و آدرس یه ارمنی در منطقه جلفای اصفهان میده و بعد میگه ، اما جوان ، اگه در این فن فارابی زمان هم که شوی دم مرگ مطربی بیش نخواهی بود.
این کلام ، عجیب در جهانگیر خان تأثیر گذاشت و فرمود:
خوب تو میگویی پس چه کنم؟
پیرمرد باصفا ، با دست به سمت مدرسه علمیه اصفهان اشاره کرد و گفت:برو تو اون مدرسه.
.
جهانگیر خان رفت تو اون مدرسه و برای پدر و مادرش نامه نوشت که من در اصفهان ماندگار شدم.
آنقدر در آن مدرسه ماند تا شد آیت الله جهانگیر خان قشقایی ،شد از بزرگترین عارفان ، فیلسوفان و حکمای آن زمان.
. .
آیتالله بهجت میفرمودند:
.
یک روز جهانگیر خان با تعدادی از کشیشان اصفهان که الان هم در منطقه جلفای اصفهان زندگی میکنن، راجع به حقانیت مذهب شیعه بحث میکرد....
.
کشیشها هم بر دین مسیحیت خودشان پافشاری میکردند.
.
بااینکه جهانگیر خان فیلسوف و عارف بود ، ولی هرچه دلیل میآورد،آنها از روی تعصب قبول نمیکردند.
یکوقت جهانگیر خان فرمود اگر خود حضرت عیسی بیان و بگن که حق با کیه ، قبول میکنید؟ .
کشیشها با اینکه باورشان نمیشد ، گفتند: خب معلومه که اگر خود حضرت عیسی بیاد و بگه قبول میکنیم.
.
.
در این لحظه جهانگیر خان دست بدعا برداشت.چند لحظه بعد پرده ها کنار رفت و در عالم مکاشفه که همهی کشیشها هم توانستند ببینن، حضرت عیسی تشریف آوردند و فرمودند: .
. 🌹((امروز از در خانه علی و اولاد علی ، جای دیگر رفتن ،بیراهه است.))🌹 .
تقدیم به پیشگاه مقدسه حضرت نرجس خاتون،سلام الله علیها فاتحه ایی هدیه بفرمایید.
@Manavi_2