داروخانه معنوی
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت دوم): #امام_زمان ...گفتم: حاج عبد الرحمن، متاسفانه آب نیست. تا این حرف را
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت سوم):
#امام_زمان
💥ناگهان یک ماشین کوچک سیاه رنگ که به آن فورد آلمانی می گفتند از طرف کربلا پیدا شد با زحمت زیاد عبا را از روی سر حرکت دادم، خدا شاهد است که گویا این گرداندن عبا، فرمان آن ماشینی بود که دور زد و آمد به طرف ما. یک نفر جلوی ماشین نشسته بود و شال سبز، چفیه ولباس سفیدی داشت، ابروهایش به هم پیوسته،دندان هایش با فاصله چون دانه های مروارید چیده شده بود و درست در سمت راست صورتش خال سیاه صورت نورانی اش را زینت داده و حدود سی الی چهل ساله می نمود. با دیدن این شخص تمام ناراحتی ها فراموش شد و محو تماشای آن قیافه رحمانی و آن جلوه ی نورانی شده بودم.
✨💫✨
آن شخص با زبان فارسی فرمود: سید علی،فرزند سید محمود شاهرودی چه کار داری؟ عرض کردم: حاج عبد الرحمان مرده و حاج موسی هم در شرف مرگ است. آن آقا دستور فرمودند: جنازه حاج عبد الرحمان را بیاورید. من و راننده رفتیم و او را آوردیم و در قسمت عقب ماشین خواباندیم و بعد دو نفری حاج موسی را در ماشین نشاندیم و به امر آقا که فرمودند: شما هم سوار شوید. من هم سوار شدم و ماشین حرکت کرد.
آن آقا با روی باز و لبخند زنان با کمال رأفت و مهربانی فرمودند: این پنج عدد آبنبات را بگیر، نفری یکی شماها و یکی به پدرت آقا سید محمود و یک دانه هم به مادرت زهرا بده و سلام مرا به پدرت آقا سید محمود شاهرودی برسان...
🔺ادامه دارد.
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نحوه شهادت شهید #مهدی_صابری به روایت شهید #مصطفی_صدرزاده🕊
#شهیدانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#اعتماد به خدا (۲) ناسپاسی نعمت را از بین میبرد 🌸🌱 #استاد حاجیه خانم رستمی فر(اسدیان )🌿 «داروخان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعتماد بخدا ۳.m4a
13.18M
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم دیگه سرپا ایستادن برام مقدور نبود. دیوا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم دیگه سرپا ایستادن برام مقدور نبود. دیوا
✹﷽✹
#رمان
#رهایی_از_شب
ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم
التماسش کردم:بروچادرم و بیار برم!!
او حرفی نزد.
گفتم:نسیم تو رو خدا برو لباسامو بیار برم.میفتم میمیرم خونم میفته گردنتها
او باز هم پشت به من زانو بغل نشسته بود.
تسبیحم رو دوباره از مچم وا کردم و ذکر گفتم.
جز گفتن ذکر کاری از دستم ساخته نبود! نگرانیم از یک چیز بود.و اون این بود که او تلفنی با چه کسی هماهنگ میکرد اینجا بیاد؟!
مسعود که در اتاق روی تخت افتاده بود!!
پس دیگه چه کسی قرار بود به دیدنم بیاد؟ شاید سحر..شاید هم کامران! !
با اضطراب پرسیدم:نسیم اونی که قراره بیاد اینجا کیه؟
چرا جوابم رو نمیداد.
داشتم دیوونه میشدم.
روی زانوهام راه رفتم و خودم رو بهش رسوندم.زیر شکمم درد میکرد.خدایا بچه مو به خودت میسپارم.این بچه امانته. منو شرمنده ی حاج کمیل نکن.
شونه ش رو تکون دادم.
_نسیم؟!! نسیم..تو رو خدا تو رو به هرکی میپرستی چادرو روسریمو بده برم.
بالاخره زبون واکرد.مثل کسی که با خودش حرف میزنه یا هزیون بگه!
_الان میرسن!
گفتم کیا؟؟نسیم کیا میخوان بیان اینجا.
گفت:به زودی میفهمی..فقط از یک چیز حسرت میخورم..که نقشه م اونطوری که دلم میخواست پیش نرفت..
با وحشت و اضطراب چشم به صورتی دوخته بودم که مثل یک جنازه به یک نقطه خیره بود.
ادامه داد:گفتم که..تو واقعا خوش شانسی..قرار نبود باهات درگیر شم،قرار نبود حالتت عادی باشه..اگه اون شربتو خورده بودی نقشه م عالی پیش میرفت.تو هم مثل من آواره میشدی و اون آخونده ولت میکرد تو همون آشغالدونی قبلی..
آب دهانم رو قورت دادم!
گفتم:اون هیچ وقت منو ول نمیکنه! میخواستی با اون شربت منو بکشی؟
بلند بلند خندید.
از ترس بدنم تکانی خورد.
گفت:احمق..فکر کردی فیلمه که بکشمت؟؟! نه قرار بود مست شی..
با تعجب تکرار کردم:مست شم؟ مست شم که چی؟ ؟
او انگار دوباره جون گرفت.
دور اتاق چرخید و گفت:تا خودشون به چشم ببینند که عسل خانوم تغییر نکرده! فقط گولشون زده.
با تمسخر خندیدم.
گفتم:واقعا نسیم تو یک احمقی!! فکر کردی حاج کمیل باور میکنه حرفهاتو؟
او با اطوار درکلمات گفت: اشتباه نکن قرار نیست بشنوه قراره ببینه..
وجودم پراز اضطراب شد.نگاهی به درو دیوار خونه کردم.لابد او قصد داشت فیلم بگیره از من و به حاج کمیل نشون بده .ولی اینکار احمقانه بود چون حاج کمیل میفهمید که من هیچ خطایی نکردم!
پرسیدم :چطوری؟؟
او خنده ی کوتاه و حرص در بیاری کرد و گفت:وقتی بیاد اینجا و ببینه در چه حالی اون وقت چهره هر دوتون دیدنیه.البته الان یک کم تاثیرش کمتره چون مست نیستی!! ولی من هرکاری میکنم تا بدبخت شی..آبرو تو میبرم.
دلم قرص بود که حاج کمیل حرفهای او را باور نمیکنه و درس درست وحسابی ای به او میده.
با پوزخندی گفتم:واقعا تو موجود رقت انگیزی هستی نسیم.روز به روز داره اون کله ی پوکت پوکتر میشه! تو فکر کردی با این کارها
موفق میشی منو از چشم حاج کمیلم بندازی؟ فکر کردی دنیا مثل فیلمهای فارسی وانه که همه چیز غیر منطقی وغیر معقولانه پیش بره؟! نه احمق جون!حاج کمیل به من اعتماد داره.اون اولا هیچ وقت رو حساب حرف تو اینجا نمیاد دوما اگر هم بیاد محاله سناریوی مسخره ی تو رو باورکنه.بزار بهت بگم آخر این قصه چی میشه.آخر این قصه تو دستگیر میشی و با حقارت تموم داخل زندون میفتی..
او صورتش برافروخته شد ولی خیلی زود خودش رو کنترل کرد با لبخندی تهدید آمیز نگام کرد.
_مثل اینکه یادت رفته این من بودم که همیشه نقشه میکشیدم و با نقشه های من، تو ده سال با خیال راحت تو تهران چرخ زدی و پول به جیب زدی.پس مطمئن باش نقشه های من همیشه حساب شده ست.و درمورد پیش بینی آخر قصه تم باید بگم نگران نباش.من پی همه چیزو به تنم مالیدم.آره شاید به زندون بیفتم ولی وقتی از پشت میله ها به این فکر میکنم که زندگیت از هم پاشیده میشه خیالم راحت میشه.
دیگه واقعا خوف به دلم افتاد.
اما مراقب بودم او متوجه لرزش صدام نشه.
گفتم:خب مثلا چه نقشه ای کشیدی؟!
او روی یکی از مبلها نشست و خیره به چشمهام گفت:باشه پس بزاربهت بگم تا بفهمی کارم درسته! من درست از بعد از شب عروسیتون یک نامه در خونه ی پدرشوهرت مینداختم. 'که من فلان پسرم .این دختر همه چیز منه.زنمه.بهم برش گردونید.'
تا به اون هفته پنج شیش بار نامه انداختم و بهشون هشداردادم مراقبت باشن.تو داری گولشون میزنی..توهنوزم با دوستای گذشته ت ارتباط داری.وبعد خودم وارد ماجرا شدم! کاری کردم منو با اونها رو در رو کنی! ! ههههه قیافه ی پدرشوهرت بعد از دیدن من دیدنی بود.واااای فکر کن الان اینحاببینتت..خدا چی میشه..
ضربان قلبم شدت گرفته بود.دست وپاهام آشکارا میلرزید. یادحرفهای پدرشوهرم افتادم .
ادامه دارد. .
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده و درج منبع اشکال شرعی دارد.
آیدی نویسنده@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2