eitaa logo
من و کتاب
2.3هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
715 ویدیو
43 فایل
شبکه بزرگ توزیع کتاب خوب ۰۲۵۳۳۵۵۱۸۱۸ manvaketab.ir ما اینجاییم قم خ معلم مجتمع ناشران واحد 36 سوالاتتون رو با عشق پاسخ میدیم: @Shahidkazemi313 ثبت سفارش و پشتبانی: @manvaketab_admin پاسخگویی از ۸ صبح تا ۸شب
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
شهادت مظلومانه زائران 🔹️ 🔹️نام کتاب: روایتی از ۶۶ 🔹️پدیدآورندگان: 🔹️ناشر: . ✂️برشی از کتاب: از ترس خم شده بودم. غافل از این که گلوله‌ها از بالا به روی مردم شلیک می‌شد، ناگهان فشنگی از کنار سرم گذشت و به برادری که با من می‌دوید اصابت کرد و در جا جان سپرد. دست و پایم را گم کرده‌ بودم، عده زیادی از محاصره شده بودند، فرصت فکر کردن نبود. به جمعی پیوستم که آن طرف خیابان بودند. همه بیمناک و نگران پشت ماشین‌هایی سنگر گرفتیم که پارک شده بود تا از گلوله‌ها در امان باشیم. تیرباری بالای سر ما را نشانه گرفته بود و ساختمان‌ها و سردر مغازه‌ها را سوراخ می‌کرد، طوری که تکه‌های سیمان بر سر ما می‌ریخت. میان ما که حدود ۴۰ نفر بودیم، انداختند و هم که در فضا بود. چشم‌هایمان می‌سوخت. اما گازهای خفه کننده نفس را می‌گرفت، سر و گردن را می‌سوزاند و همه را دچار سرفه عجیبی کرد. ۱۵ دقیقه روی زمین افتاده بودیم. کم کم هوا تاریک می‌شد. خودمان را بلند کردیم و مثل نابینایان دست هم را گرفتیم و راه می‌رفتیم. عده‌ای قصد عبور از کوچه باریکی را داشتند که منتهی به کوه می‌شد. ضربه چوب به سر چند نفر خورد. خلاصه کوه را بالا رفتیم. در خانه‌ای به روی ما باز شد و مسلمانان ساکن کوه‌ها، برادر مجروحی را بردند و سر او را پانسمان کردند. مدتی بالای کوه ماندیم. فقط صدای آژیر آمبولانس و رفت وآمد ماشین‌ها می‌آمد.... خرید اینترنتی: lish.ir/Xan 02537840844
بمناسبت شهادت مظلومانه زائران . 🔸️نام کتاب: روایتی از 🔸️پدیدآورندگان: 🔸ناشر: 🔸تعداد صفحات: 768 صفحه 🔸قیمت پشت جلد: ۴۰۰۰۰تومان / قیمت با ۲۰درصد تخفیف: ۳۲۰۰۰تومان . 📚️برشی از کتاب از ترس خم شده بودم. غافل از این که گلوله‌ها از بالا به روی مردم شلیک می‌شد، ناگهان فشنگی از کنار سرم گذشت و به برادری که با من می‌دوید اصابت کرد و در جا جان سپرد. دست و پایم را گم کرده‌ بودم، عده زیادی از محاصره شده بودند، فرصت فکر کردن نبود. به جمعی پیوستم که آن طرف خیابان بودند. همه بیمناک و نگران پشت ماشین‌هایی سنگر گرفتیم که پارک شده بود تا از گلوله‌ها در امان باشیم. تیرباری بالای سر ما را نشانه گرفته بود و ساختمان‌ها و سردر مغازه‌ها را سوراخ می‌کرد، طوری که تکه‌های سیمان بر سر ما می‌ریخت. میان ما که حدود ۴۰ نفر بودیم، انداختند و هم که در فضا بود. چشم‌هایمان می‌سوخت. اما گازهای خفه کننده نفس را می‌گرفت، سر و گردن را می‌سوزاند و همه را دچار سرفه عجیبی کرد. ۱۵ دقیقه روی زمین افتاده بودیم. کم کم هوا تاریک می‌شد. خودمان را بلند کردیم و مثل نابینایان دست هم را گرفتیم و راه می‌رفتیم. عده‌ای قصد عبور از کوچه باریکی را داشتند که منتهی به کوه می‌شد. ضربه چوب به سر چند نفر خورد. خلاصه کوه را بالا رفتیم. در خانه‌ای به روی ما باز شد و مسلمانان ساکن کوه‌ها، برادر مجروحی را بردند و سر او را پانسمان کردند. مدتی بالای کوه ماندیم. فقط صدای آژیر آمبولانس و رفت وآمد ماشین‌ها می‌آمد.... . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 . 🛍لینک خرید آسان http://yon.ir/mdqbr 📲مرکز پخش 02537840844 . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 . 🆔 @man_va_ketab
. 🔸️نام کتاب: روایتی از 🔸️پدیدآورندگان: 🔸ناشر: 🔸تعداد صفحات: 768 صفحه 🔸قیمت پشت جلد: ۴۰۰۰۰تومان / قیمت با ۲۰درصد تخفیف: ۳۲۰۰۰تومان . 📚️برشی از کتاب از ترس خم شده بودم. غافل از این که گلوله‌ها از بالا به روی مردم شلیک می‌شد، ناگهان فشنگی از کنار سرم گذشت و به برادری که با من می‌دوید اصابت کرد و در جا جان سپرد. دست و پایم را گم کرده‌ بودم، عده زیادی از محاصره شده بودند، فرصت فکر کردن نبود. به جمعی پیوستم که آن طرف خیابان بودند. همه بیمناک و نگران پشت ماشین‌هایی سنگر گرفتیم که پارک شده بود تا از گلوله‌ها در امان باشیم. تیرباری بالای سر ما را نشانه گرفته بود و ساختمان‌ها و سردر مغازه‌ها را سوراخ می‌کرد، طوری که تکه‌های سیمان بر سر ما می‌ریخت. میان ما که حدود ۴۰ نفر بودیم، انداختند و هم که در فضا بود. چشم‌هایمان می‌سوخت. اما گازهای خفه کننده نفس را می‌گرفت، سر و گردن را می‌سوزاند و همه را دچار سرفه عجیبی کرد. ۱۵ دقیقه روی زمین افتاده بودیم. کم کم هوا تاریک می‌شد. خودمان را بلند کردیم و مثل نابینایان دست هم را گرفتیم و راه می‌رفتیم. عده‌ای قصد عبور از کوچه باریکی را داشتند که منتهی به کوه می‌شد. ضربه چوب به سر چند نفر خورد. خلاصه کوه را بالا رفتیم. در خانه‌ای به روی ما باز شد و مسلمانان ساکن کوه‌ها، برادر مجروحی را بردند و سر او را پانسمان کردند. مدتی بالای کوه ماندیم. فقط صدای آژیر آمبولانس و رفت وآمد ماشین‌ها می‌آمد.... . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 . 🛍لینک خرید آسان http://yon.ir/mdqbr 📲مرکز پخش 02537840844 . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 . 🆔 @man_va_ketab
. 🔸️نام کتاب: روایتی از 🔸️پدیدآورندگان: 🔸ناشر: 🔸تعداد صفحات: 768 صفحه 🔸قیمت پشت جلد: ۴۰۰۰۰تومان / قیمت با ۲۰درصد تخفیف: ۳۲۰۰۰تومان . 📚️برشی از کتاب از ترس خم شده بودم. غافل از این که گلوله‌ها از بالا به روی مردم شلیک می‌شد، ناگهان فشنگی از کنار سرم گذشت و به برادری که با من می‌دوید اصابت کرد و در جا جان سپرد. دست و پایم را گم کرده‌ بودم، عده زیادی از محاصره شده بودند، فرصت فکر کردن نبود. به جمعی پیوستم که آن طرف خیابان بودند. همه بیمناک و نگران پشت ماشین‌هایی سنگر گرفتیم که پارک شده بود تا از گلوله‌ها در امان باشیم. تیرباری بالای سر ما را نشانه گرفته بود و ساختمان‌ها و سردر مغازه‌ها را سوراخ می‌کرد، طوری که تکه‌های سیمان بر سر ما می‌ریخت. میان ما که حدود ۴۰ نفر بودیم، انداختند و هم که در فضا بود. چشم‌هایمان می‌سوخت. اما گازهای خفه کننده نفس را می‌گرفت، سر و گردن را می‌سوزاند و همه را دچار سرفه عجیبی کرد. ۱۵ دقیقه روی زمین افتاده بودیم. کم کم هوا تاریک می‌شد. خودمان را بلند کردیم و مثل نابینایان دست هم را گرفتیم و راه می‌رفتیم. عده‌ای قصد عبور از کوچه باریکی را داشتند که منتهی به کوه می‌شد. ضربه چوب به سر چند نفر خورد. خلاصه کوه را بالا رفتیم. در خانه‌ای به روی ما باز شد و مسلمانان ساکن کوه‌ها، برادر مجروحی را بردند و سر او را پانسمان کردند. مدتی بالای کوه ماندیم. فقط صدای آژیر آمبولانس و رفت وآمد ماشین‌ها می‌آمد.... . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 . 🛍لینک خرید آسان http://yon.ir/mdqbr 📲مرکز پخش 02537840844 . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 . 🆔 @man_va_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔸️ 🔸️ 🔸 . 768 صفحه|۴۰۰۰۰تومان| . . 📚درباره کتاب روایتی از . . 🍃️برشی از کتاب از ترس خم شده بودم. غافل از این که گلوله‌ها از بالا به روی مردم شلیک می‌شد، ناگهان فشنگی از کنار سرم گذشت و به برادری که با من می‌دوید اصابت کرد و در جا جان سپرد. دست و پایم را گم کرده‌ بودم، عده زیادی از محاصره شده بودند، فرصت فکر کردن نبود. به جمعی پیوستم که آن طرف خیابان بودند. همه بیمناک و نگران پشت ماشین‌هایی سنگر گرفتیم که پارک شده بود تا از گلوله‌ها در امان باشیم. تیرباری بالای سر ما را نشانه گرفته بود و ساختمان‌ها و سردر مغازه‌ها را سوراخ می‌کرد، طوری که تکه‌های سیمان بر سر ما می‌ریخت. میان ما که حدود ۴۰ نفر بودیم، انداختند و هم که در فضا بود. چشم‌هایمان می‌سوخت. اما گازهای خفه کننده نفس را می‌گرفت، سر و گردن را می‌سوزاند و همه را دچار سرفه عجیبی کرد. ۱۵ دقیقه روی زمین افتاده بودیم. کم کم هوا تاریک می‌شد. خودمان را بلند کردیم و مثل نابینایان دست هم را گرفتیم و راه می‌رفتیم. عده‌ای قصد عبور از کوچه باریکی را داشتند که منتهی به کوه می‌شد. ضربه چوب به سر چند نفر خورد. خلاصه کوه را بالا رفتیم. در خانه‌ای به روی ما باز شد و مسلمانان ساکن کوه‌ها، برادر مجروحی را بردند و سر او را پانسمان کردند. مدتی بالای کوه ماندیم. فقط صدای آژیر آمبولانس و رفت وآمد ماشین‌ها می‌آمد.... . 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 . خرید اینترنتی: Manvaketab.ir مرکز پخش: 02537840844 پیامکی 3000141441