eitaa logo
- مَریح -
1.5هزار دنبال‌کننده
559 عکس
239 ویدیو
2 فایل
بر آستان تو جان می‌دهم ، چه بهتر ازین؟ سعادت‌است بر آن خاک آستان مردن!... جهت تبادل!: @Mareah1388 بخوان از شروطمان(: @sh_Mareah زیر مجموعه هامون!<< @kanolam >> _شنوای سخنان((: https://daigo.ir/secret/4235890067
مشاهده در ایتا
دانلود
📖📚 از چيزايي که مي شنيدم تعجب کرده بودم. چه فکرايي درباره ارشيا کرده بودم. بدبخت نمي خواسته قيافه بگيره تربيتش اينجوري بوده. حالا علت اين همه تناقض و مي فهميدم. که چرا خودش و خونواده اش اينقدر فرق دارن. آتنا با خنده گفت: واي ببخشيد اينقدر حرف زدم شربتت گرم شد. بده ببرم عوض کنم. نه نه خوبه همين جوري مي خورم. آتنا همين جورکه شربتشو مي خورد گفت: براي تابستونت چه برنامه اي داري؟ فعلا که کلاس زبان تو الويته مثل هر سال از کلاس پنجم دارم مي رم. دوسش دارم. برعکس من ازش متنفرم. هميشه کمترين نمره رو از زبان مي گرفتم. ولي استاد ما تو آموزشگاه مي گفت زبان بلد باشي تو رشته دانشگاهيتم موفق تري. آتنا با حرص سر تکون داد وگفت: راست ميگه الان دوستاي من که زبانشون خوبه راحت همه جور مقاله اي رو براي تحقيق مي تونن از اينترنت بگيرن. ولي من مجبورم يا دست به دامن اونا بشم يا برم بدم بيرون برام ترجمه کنن. خوب چرا نمي ري کلاس. شايدم رفتم. ولي فکر نکنم يه تابستون به دردم بخوره. خوب همون جا ادامه اش بده. تهران که آموزشگاهاي بهتري بايد داشته باشه. نمي دونم بايد ببينم با برنامه کلاسام جور در مياد يا نه. ليوان و گذاشتم روي ميز که آتنا گفت: اگه بخواي مي توني چند تا از کتاباي منو ببري بخوني. مونده بودم چي بگم. بگم حال ندارم کتاب بخونم. ديدم بد ميشه. اومدم بهونه بد بودن آخرشو بيارم ديدم خوب همه رو خونده مي دونه چي به چيه. بدون اينکه من موافقت کنم رفت سراغ کتابخونه اش و سه تا کتاب کشيد بيرون وگذاشت جلوم. اينا هم قشنگن هم آخرشون خوب تمام ميشه. سعي کردم از زيرش شونه خالي کنم. ولي من که معلوم نيست کي ببينمت مي مونه خونه مون. عيب نداره من همه اينا رو سه چهار بار خوندم. دارن اينجا خاک مي خورن. اوف چه گير داده بابا نمي خوام کتاب بخونم اه. حالا من هي مي خواستم بهونه بيارم اونم فکر ميکرد من دارم تعارف ميکنم. آخرشم مجبور شدم قبول کنم. داشت کتابارو برام مي گذاشت تو يه پاک که در زدن. آتنا بلند گفت: بفرمائيد. در باز شد و ارشيا اومد تو. مامان ميگه بياين شام. نمي دونم چرا ديدمش براي اولين بار خجالت کشيدم که حجاب ندارم. اين بار من سرمو انداختم پائين که صداشو شنيدم: ترنج خانم بفرمائين شام. يه حالي خوبي شدم ولي زبونم بند اومده بود. حالا کجاي اين حرف هيجان داشت نمي دونم. ولي از اينکه براي اولين بار مستقيم با خودم حرف زده بود حس خوبي داشتم. زير چمشي نگاش کردم نگاش جلوي پاي من روي زمين بود. فورا بلند شدم. آتنا کيسه کتابارو گذاشت روي ميزش و گفت: بريم شام.آخر شب خواستي بري برات ميارم. و سه نفري از اتاق خارج شديم. آتنا رفت به مامانش کمک بده که ميزو بچينه منم اينقدر هيجان زده شده بودم که گفتم: منم کمک مي کنم. مهرناز خانم کلي قربون صدقه ام رفت و گفت لازم نيست زحمت بکشم. ولي من بالاخره رفتم وکمک دادم. همين جور که با آتنا صحبت مي کرديم ميز و هم مي چيديم. نمک دونارو با فاصله هم اندازه روي ميز گذاشتم و کنار هر بشقاب يه دونه ليوان. مهرناز خانم چپ مي رفت و راست مي اومد مي گفت واي ترنج جان زحمت کشيدي. چند باري که داشتم مي رفتم و مي امدم ديدم ماکان برگشت و نگام کرد و دوباره به حرف زدنش ادامه داد. نگاهي به سر و وضعم انداختم و ديدم نه مشکلي ندارم. نمي فهميدم ماکان واسه چي داره اينجوري نگام ميکنه. شونه هامو انداختم بالا و گفتم: حالا من براي اولين بار تو عمرم دارم مثل ادم رفتار مي کنم اين نمي ذاره کاري مي کنه که دوباره يه گندي بالا بيارم. مهرناز خانم همه رو صدا کرد بيان سر ميز. آتنا شمعاي بلندي که توي شمعدوناي نقره پايه ببلند بود و روشن کرد. ميز قشنگي شده بود. با اين همه غذايي که پخته بودن ديگه روي ميز جا نبود. خانما و آقايون که با ديدن ميز به به و چه چه شون بالا رفت و واي ما راضي نبودم چرا زحمت کشيدين.واي خدا از اين حرفاي تکراري. آتنا اومد دستم و گرفت و گفت بيا اينجا بشين کنار خودم. ماکان که نشست پسر خاله آتنا که نمي دونستم اسمش چيه. سريع نشست کنار ماکان. که ميشد درست مقابل من. ماکان يه نگاه غير دوستانه بش انداخت ولي اون با پرويي به من لبخند زد. منم مونده بودم چکار کنم که ديدم ارشيا اومد طرفش و زد رو شونه اشو گفت: سينا پاشو بشين اون طرف من مي خوام کنار ماکان بشينم. سينا دلخور نگاهي به ارشيا انداخت و گفت: پسر خاله خوب مهمون نوازي مي کنيا. ارشيا دستشو گرفت و در حالي که بلندش مي کرد گفت: خواهش ميکنم شما صاحب خونه اي واسه خودت. وقتي سينا بلند شد ارشيا يه چشم غره هم بش رفت و گفت: کيان و فريد گفتن بري پيششون برو اون ور بشين... ادامه دارد...
اینم از رمان یکبار نگاهم کن(:
_
- مَریح -
_ آه اۍ دل آروم بگير!..
_ حسینی بمون حسینی بمیر!((:
_
- مَریح -
_
_میگن اگه شب جمعه سوره ی کهف رو بخونید یا شهید می شید یا با شهدا محشور میشید((: چی از این زیبا تر؟
- مَریح -
_
_ اگر روزی آمدی و من نبودم!.. بدان این صحنه را خیلی انتظار کشیدم!(:
- مَریح -
_
_ میگما امام زمان نیست راحتی؟ 🥲
- مَریح -
_
_ من کسی هستم که در زمان شادی هایتان از شما شاد تر و در زمان غم هایتان از شما غمگین تر می شوم!.. باز هم مرا فراموش می کنی💔؟ _پدرتان_مهدی_عج(: