eitaa logo
- مَریح -
1.5هزار دنبال‌کننده
553 عکس
237 ویدیو
2 فایل
بر آستان تو جان می‌دهم ، چه بهتر ازین؟ سعادت‌است بر آن خاک آستان مردن!... جهت تبادل!: @Mareah1388 بخوان از شروطمان(: @sh_Mareah زیر مجموعه هامون!<< @kanolam >> _شنوای سخنان((: https://daigo.ir/secret/4235890067
مشاهده در ایتا
دانلود
- مَریح -
_شب های جمعه!... مادر میاد و کربلا بارون می گیره!(:
_عطر‌سیب‌حرمت‌می‌وزد‌ا‌زسمت‌عراق!..
_شب‌جمعہ‌است‌دلم‌با‌زهوایی‌شده‌است!((:
- مَریح -
_ تو میگی رفیقمی🫀!..
_ تو از اون رفیق صمیمیا🌱🙃
_
_آقا از اون سرزمین!...
_بزار سهم من باشه اربعین!((:
- مَریح -
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚 #پارت_۱۷ طبق گفته دوستام قيافه خوبي داشتم ولي قدم کوتاه بود. نگاهم به همه پس
📖📚 جلوي آينه وايساده بودم و داشتم براي بار هزارم خودمو برانداز مي کردم. دستم و يک هفته اي بود باز کرده بودم و ديگه راحت شدم. وقتي دستم و باز کردم اولين کاري که کردم بود اين بود که رفتم يه حمام حسابي. قبلش مجبور بودم با کلي سلام صلوات و کمک مهربان سر و بدنم و بشورم. آرزو داشتم راحت برم زير دوش وايسم. خدا رو شکر مهموني افتاده بود براي اين موقع که من دستم و باز کرده بودم. براي اولين بار توي عمرم داشتم يه تاپ دخترونه مي پوشيدم . رنگش سورمه اي و آسيتانش سه رب بود و چند تا منگوله خوشکلم جلوش آويزيون بود مامان تقريبا ذوق مرگ شده بود و فکر ميکرد نصايح گوهر بارش رو مغز من بالاخره اثر کرده. ولي درواقع اينا همه حاصل سفارشات آني عزيزم بود. واقعيتش ديگه خودمم دوست داشتم يه ذره از اون حالت دربيام. با اينکه شلوار جين هنوز به قوت خودش باقي بود ولي مامان به همين تاپ دخترونه هم راضي شده بود. البته يکي دو بار از تيرگي رنگش ايراد گرفت که منم اهميتي ندادم. دلم مي خواست ببينم فرضيه هاي آني درست در مياد يا نه.چون داشتم مي رقتم خونه ارشيا اينا. مي خواستم ببينم عکس العملش چيه در برابر تغييرات من. خواهرش برگشته بود و مامانش اينا يه مهموني داده بودن و مارو دعوت کرده بودن.خواهرش ترم اول مدريت بود و من خيلي نديده بودمش چون تهران دانشگاه قبول شده بود و از وقتي رفت و امد ما با اونا زياد شده بود يکي دوبار بيشتر نديده بودمش که اونم زياد با هم صميمي نشديم. آني سفارش کرده بود موهامو هم باز بذارم. گفته بود نري عين اين بچه هاي پيش دبسيتانيا موهاتو خرگوشي يا دم اسبي ببيندي. وقتي ياد حرفش افتادم خنده ام گرفته بود. موهام وباز گذاشتم ولي فرق کج بازم به قوت خودش باقي بود. يه طرف موهامو با يه گيره کوچيک دادم عقب و به خودم نگا کردم. بد نشده بودم. حالا رسيده بودم به سخت ترين قسمت کار که اونم آرايش بود. آني گفته بود کاري کنم که توي چشم بيام. ولي عمرا همچين تصميمي نداشتم. من تا که ديروز يه رژ لبم نمي زدم حالا با اين وضع تابلو ميشدم. چون خيلي به آرايش وارد نبودم فقط يه رژ لب زدم و يه کم ريمل کشيدم و تمام. چون اين دو تا از همه آسون تر بود. آني کلي برام درباره سايه و خط چشم توضيح داده بود که من هيچ کدوم يادم نمونده بود. رفتم عقب و خودم و برانداز کردم. هوم!! نه بد نشدي ترنج خانم. خودم از قيافه ام خوشم آمد خصوصا که ريمل خيلي حالت چشمام و عوض کرده بود. يه لاک سورمه اي هم خريده بودم که به رنگ لباسم بياد. ناخنامو به گفته آني ديگه کوتاه نکرده بودم. خصوصا که تابستونم بود و از گير دادناي ناظم خبري نبود. ناخناي دست و پامو لاک زدم. طبيعتا با اين لباس ديگه کفش اسپرت خيلي مسخره ميشد براي همين يه جفت صندل دخترونه که پاشه هاي متوسطي داشت و براي امشب همراه لباسم خريده بودم کردم پام و به پاهام نگاه کردم واقعا خوشم اومده بود. مانتو و شالمو برداشتم و رفتم پائين با اينکه اين بار دو برابر دفعات قبل کشش دادم بازم اولين نفر بودم. نشستم رو مبل و پاهامو انداختم رو هم. مهربان با ديدن من اينقدر ذوق کرد که نگو. بي خيال نگاهش کردم و گفتم: مهربان اين کارا چيه ميکني؟ به خدا اينقدر ملوس شدي که نگو ترنج. با اينکه خودمم از اين حرف خوشم اومده بود ولي شونه امو انداختم بالا و هيچي نگفتم. نفر بعدي بابا بود که از اتاق اومد بيرون و به ساعتش نگاه کرد. رو به پله داد زد: ماکان خيلي ديگه مونده اماده شي؟ صداي گنگ ماکان از بالا اومد. نه تقريبا اماده ام. پوفي کردم و گفتم: تقريبا يعني هنوز يه نيم ساعتي کار دارم. بابا تازه منو ديد: تو حاضري؟ بله طبق معمول الاف شما سه نفر. بابا با ابروهاي بالا رفته به طرفم اومد و گفت: چه کردي؟ تازه يادم اومد يه ته آرايش دارم. لبم و گاز گرفتم و با خودم گفتم: حالا که به چشم بابا اومدم حتما ارشيام مي بينه. اينقدر ذوق کردم که الکي خنديدم.بابا هم با خنده گفت: خدا رو شکر داشتم فکر ميکردم آروزي داشتن يه دختر نرمال به دلم مي مونه. بالاخره بعد هر حرف خوب يه زد حالم بايد بزنه من کجام غير نرماله؟ بعد به موهام اشاره کرد و گفت: اونا رو از روي چشت بزن کنار دوباره مامانت شاکي ميشه. موهامو با حرکت سر از روي چشمم کنار زدم و گفت: بابا مارو کشتي با اين سوري جونت. بابا خنديد و نشست کنارم و گفت: چه کنيم مايم و همين يه سوري جون. مامان از اتاق اومد بيرون. با يه آرايش کامل مو و صورت. لباس شب آستين کوتاه مشکي رنگي هم پوشيده بود. بابا با يه حضي نگاش مي کرد که خنده ام گرفته بود با آرنج زدم به پهلوشو گفتم: بابا اينجا بچه نشسته زشته.
📖📚 بابا سرخوش خنديد وصورتم و بوسيد و بلند شد. بچه تو کار بزرگترش فضولي نکنه. بعد به طرف مامان رفت و صورت اونم بوسيد: امشب ستاره مجلس سوري خودمه. صداي اوقي از خودم در آوردم و گفتم: بابا بسه ديگه اين کارا از شما بعيده بابا دست انداخت دور کمر باريک مامان و گفت: عشق سن و سال نداره تازه هرچي بگذره مثل شراب جا افتاده تر ميشه بعد رو به مامانم گفت: مگه نه عزيزم؟ مامان يه لبخندي زد و گفت: درسته عزيزم. پوفي کردم و گفتم: بابا من تا کي بايد اينجا بشينم و درام عاشقانه نگاه کنم. خسته شدم. مامان اومد طرفم و يه نگاه به صورتم انداخت و گفت: چرا خط نکشيدي چشمات حوشکل ميشن. مامان ول کن. عروسي که نيست بعد کلافه بلند شدم و گفتم بريم ديگه دير شد. ماکان در حالي که سر آستين کتشو درست مي کرد از پله پائين آمد. نتونستم جلوي زبونمو بگيرم. خسته نباشي شاداماد. مامان به يه حالتي به ماکان نگاه کرد که انگار واقعا داره داماد ميشه. گفتم: ماکان نترس دامادم ميشي ولي دامادام اينقدر به خودشون نميرسن. ماکان از پله پائين اومد و گفت: عين تو باشم خوبه که مهموني رسمي برات با مجلس عزا و اتاق خوابت فرقي نداره؟ مامان بازوي ماکان و گرفت و گفت: ترنج جان کجاي خوش لباسي و زيبايي بده. درحالي که مانتو و شالم و مي پوشيدم گفتم: اوف غلط کردم بابا. بي خيال بريم به خدا خسته شدم. يه ساعته اينجا نشستم. بابا دست مامان و گرفت و گفت: راست ميگه بچه. بريم. بچه! بابا ميشه اينقدر اين کلمه رونگين فکر ميکنم شيش سالمه. بابا خنديد و با دست ديگرش بازوي منو هم گرفت و به طرف در کشيد و گفت: حالا شيش که نه خيلي زياد هفت بت مي خوره. با اعتراض گفتم: بابا! که همه خنديدن و بعد از خونه زديم بيرون. خونه اقاي مهرابي تقريبا شيش برابر خونه ما بود. مامان طبق معمول که دنبال بهونه مي گشت که دست خالي نره خونه آقاي مهرابي با يه دست گل گنده به مناسب تمام شده اولين ترم دانشگاه آتنا از ماشين پياده شد. زير لب غر زدم حالا انگار شق و قمر کرده مديرتم شد رشته اونم شبانه. ماکان شنيد و گفت: شب دراز است و قلندر بيدار. نوبت شمام مي رسه خانم پرفسور. شونه هامو بالا انداختم و گفتم: من هر رشته اي بخوام هر جا اراده کنم قبول ميشم. باز شدن در باعث شد صحبت ما نيمه تموم بمونه. پشت سر مامان اينا وارد شدم. خونه آقاي مهرابي حياط واقعا قشنگي داشت. باغچه هاي پر از گلهاي رنگارنگ يه باغبون باحالي داشتن که من ازش خوشم مي امد کافي بود درباره يه گل ازش سوال کني ديگه کل اطلاعاتشو مي خواست در اختيارت بذاره. يه جوري از گلا و درختها حرف ميزد که انگار بچه هاشن. با اينکه اصلانمي تونستم با آدماي مسن ارتباط برقرار کنم ولي از حرف زدن با اين باغبون کلي خوشم مي امد. مهرناز خانم و آقا مرتضي جلوي در ورودي منتظرمون بودن.مهرناز خانم يه کت دامن مشکي چهارخونه پوشيده بود که دامنش خيلي بلند بود موهاشم طلايي کرده بود. دفعه قبل که ديده بودمش موهاش يه چيزي بين قهوه اي و قرمز بود. مامان دسته گل و داد به مهرناز خانم و تعارفاي صد من يه غاز شروع شد. آقا مرتضي با بابا و ماکان دست داد ونگاهي به من انداخت و گفت: خوبي ترنج خانم؟ ممنون. مهرناز خانمم دستمو گرفت و رو به بقيه گفت: خوش اومدين بفرما داخل. پامون و که تو گذاشتيم آتنا هم به استقبالمون اومد. به نظرم بيشتر ناز بود تا خوشکل. آرايش کاملي داشت و يه پيراهن دخترونه خوشکل با زمينه سفيد و راه راه هاي طلايي تنش بود. خيلي تعجب کردم که ديدم يه شال نازک انداخته رو موهاش. تا اونجايي که يادم مي آمد دفعات قبل خيلي راحت مثل ما بدون حجاب نشسته بود. حتما نتيجه روضه خونايي ارشياس. اينم داره مي بره تو کيش خودش. احساس مي کردم نتونم با آتنا ارتباط برقرار کنم. با بقيه مهمونا که تقريبا همه رو نمي شناختم سلام و عليکي کرديم و با مامان رفتيم مانتو و روسري مونو درآورديم. مهرناز خانم با ديدن من گفت: واي عزيزم چه ناز شدي! واي چه اين لباس بت مياد خيلي ماه و ملوس شدي. يه لبخند کجکي تحويلش دادم. حالا ول کن نبود. خبري از ارشيا نبود. آتنا کنارم نشست و خيلي خودموني سر صحبت و باز کرد. بر خلاف تصوري که تو ذهنم ازش داشتم دختر راحت و خودموني بود.از دانشگاه و رشته اش پرسيدم اونم برام تعريف کرد. نمي دونم ارشيا کجا مونده بود که پيداش نبود. اقوام آقاي مهرابي زياد نبودن و کلا پونزده نفر نمي شدن. دختر ديگه اي غير از من و آتنا نبود ولي سه تا پسر ديگه تو جمع بودن که آخرشم نفهميدم چه نسبتي با آتنا دارن. يکي شون هر چند لحظه يه بار بر ميگشت و منو نگاه مي کرد. اينقدر اين کارو کرد که کفرم بالا اومد از اتنا پرسيدم: