eitaa logo
- مَریح -
1.5هزار دنبال‌کننده
553 عکس
237 ویدیو
2 فایل
بر آستان تو جان می‌دهم ، چه بهتر ازین؟ سعادت‌است بر آن خاک آستان مردن!... جهت تبادل!: @Mareah1388 بخوان از شروطمان(: @sh_Mareah زیر مجموعه هامون!<< @kanolam >> _شنوای سخنان((: https://daigo.ir/secret/4235890067
مشاهده در ایتا
دانلود
📖📚 ٠ اون پسره که تي شرت قرمز تنشه چه نسبتي با شما داره؟ آتنا با لبخندي گفت: پسر خالمه. بعدم خنديد وگفت: بچه بدي نبست فقط يهکم همچين چشمش به اختيارش نيست. از اين حرفش خنده ام گرفت وگفتم: منم گاهي دستم از اختيارم خارج ميشه يه کارايي ميکنم. داشتيم دو تايي مي خنديدم که در باز شد و ارشيا با سلام بلندي وارد شد. يه پيراهن آستين کوتاه قهوه اي تنش بود و شلوار کتون کرم پوشيده بود. لبم و گاز گرفتم و نگاش کردم. دلم يه جوري شد. انگار يه دلشوره دائمي که مدتي کلافه ام کرده بود دست از سرم برداشت. ولي يه ثانيه نگذشته بود که يادم اومد اخرين باري که همو ديدم چه حرفي بش زدم. خيلي قبلا بم توجه مي کرد با اين گندي که زدم ديگه عمرا تحويلم بگيره. بيشتر آقايون براش بلند شدن. از خانما فقط من ازش کوچيک تر بودم. به مامان نگاه کردم ببينم کمکي بم ميکنه يا نه. نمي دونستم به احترامش بلند شم يا نه آخه تا اونجايي که يادم مي امد مامان هيچ وقت براي هيچ مردي از جاش بلند نمي شد غير بابا بزرگم. منم هيچ وقت تو همچين موقعيتي نبودم که اون از در وارد شه و نشسته باشم. ارشيا با همه سلام عليک گرمي کرد و تقريبا رسيده بود به ما. ديگه ديدم خيلي ناجوره نيم خيز شدم. که ارشيا با اشاره دست مبل و نشونم داد و گفت: خواهش مي کنم راحت باشين. فقط يه نيم نگاه کوتاه به لباسم انداخت و گذشت. حالم گرفته شد. اين چرا اينجوريه؟ نشستم سرم جام. آتنا ازم عذر خواهي کرد و رفت طرف آشپزخونه. ارشيا نشسته بود کنار ماکان و داشتند آروم آروم مي خنديدن. نگاهم چرخوندم دور سالن همه داشتن با هم صحبت مي کردن. حوصله ام سر رفته بود. اگه فاميلاي خودمون بودن با کسرا يه کاري مي کرديم بالاخره سر و صداي يکي در مي اومد. ولي اينجا خونه ارشيا اينا اونم بعد از نصيحتاي آني دست و پام بسته بود آني گفته بود: سعي کن يه شب فقط يه شب عين آدم باشي و کاري نکني. در واقع اصلادل و دماغ اينکه بخوام کاري بکنم نداشتم. فکر ميکردم ارشيا بعد از ديدن من لااقل يه عکس العملي نشون بده ولي جوري نشسته بود که اگه مي خواست منوببينه حتما بايد سرشو مي چرخوند. عصبي شده بودم که آتنا از راه رسيد. ببخشيد تنهات گذاشتم. مي خواي بريم تو اتاقم. اينجا فکر کنم حوصله ات سر بره. از خدا خواسته بلند شدم و دنبالش رفتم. اتاقش واقعا همون جوري بود که بابا مي گفت اتاق دخترا بايد باشه. اتاقش يه کاغذ ديواري ياسي داشت با گلاي بنفش سرويس خواب و ميزش هم ليموئي بود. يه قفسه پر از کتاب و عروسکاي رنگا رنگ. روي ميزش يه لپ تاپ ملوس سفيد رنگ بود که دلم براش پر کشيد. اتاقش دقيقا نقطه مقابل اتاق من بود. يه لحظه دلم خواست اتاق منم همين شکلي باشه. از سليقه اي که به خرج داده بودن تو انتخاب رنگ و وسيله خوشم آمد. داشتم اتاقشوديد مي زدم که گفت: چرا نمي شيني؟ نشستم روي تختش و موهامو از روي چشمم کنار زدم: اتاقت خيلي خوشکله ولي لپ تاپت خوشکل تره. خنديد: مرسي ولي لپ تاپ مال ارشياس. من ازش قرض گرفتم. چون هنوز خودم نخريدم بابا بهم قولشو داده البته. با شنيدن اسم ارشيا چشمام برق زد. فکري کردم و با لحني که سعي ميکردم ناراحت باشه گفتم: داشتم دلمو صابون مي زدم يه کم باش کار کنم. فورا بلند شد و لپ تاپ و آورد و گذاشت روي پام. بيا فعلا دست منه منم مي تونم اجازه بدم يه چرخي توش بزني. روشنش کردم و گفتم بابا براي ماکان يه دونه از اون خوب خوباش گرفته چون کار گرافيکي ميکنه بايد همه چيزش بالا باشه. ولي برا من از همين معمولياس. تازه اونم به هزار شرط و شروط. آتنا بلند شد و گفت تا تو يه نگاه بش مي اندازي منم برم يه چيزي بيارم بخوريم. با يه لبخند مهربانانه فرستادمش رفت. ويندوز که بالا اومد انگار هيجان زده شده بودم. تمام افکار منفي و شيطاني داشت به سراغم مي اومد دلم مي خواست يه جوري بي اعتنايي هاي ارشيا روجبران کنم. توي کله ام بين دوتا نيروي خير وشر جنگي شده بود اساسي منم اون دوتارو به حال خودشون گذاشته بودم وداشتم فايلا و فولدراي ارشيا رو زير و رو ميکردم. سراغ اولين چيزي که رفتم عکساي شخصيش بود. دلم مي خواست بيشتر سر از کارش دربيارم. چون چيز زيادي ازش نمي دونستم. عکسا همش جمعاي دوستانه بود که توي خيلي هاش ماکانم بود. تو بعضي هاشونم دخترم ديده ميشد. ولي کاملا مشخص بود ارشيا دور ترين فاصله تا اونا رو انتخاب کرده. از يه طرف خوشحال بودم که کسي تو فکرش نيست از يه طرفي هم ناراحت که معلوم نيست با اين اخلاقش منو تو ذهنش راه بده يا نه. رفتم سراغ پوشه هاي طراحيش. طرحاي مختلفي که زده بود و تماشا کردم از کارت ويزيت بود تا بيل بورد.
📖📚 فکر نمي کردم در عرض يک سال يک سال و نيم کارشون اينقدر گرفته باشه که تا اين حد مشتري داشته باشن. طرف موذي مغزم داشت پيروز مي شد. انگار دستم تحت اختيار خودم نبود. روي پوشه راست کليک کردم. شيفت و با دست چپم گرفتم و موس وآوردم رو دليت. طرف خوب داشت مي گفت: حتما بک آپ داره. شايدم نداشته باشه. خوب در هر صورت حرص مي خوره. اين بار ياد حرف آني افتادم که گفته بود بايد ببيني از چي خوشش مياد همون کارو بکني. خوب اگه من همه زحمتشو به باد بدم که ازم متنفر ميشه. لبم و گاز گرفتم و شيفت و ول کردم. فولدرم بستم و به بک گراندش زل زدم عکس يه ساختمون بود شکل کره. باز يه فکر موذي اومد تو سرم. البته موذي نبود. حالا که اون اصلا به من نزديک نميشه من کاري ميکنم من و حتما ببينه. ورد و باز کردم و تايپ کردم: بابت حرفي که زدم معذرت مي خوام مي خواستم حرص مامان و در بيارم و الا شما هيچ مزاحمتي براي من ندارين. اينقدر استرس داشتم که همين يه خط و چند بار غلط تايپ کردم. زيرشم فقط يه دونه ت نوشتم. فونتشم درشت کردم و با اسم نامه اي از يک دوست سيوش کردم تو فولدر طراحياش. ناخم و جويدم: اگه نبينش؟ نه بابا اينقدر تابلوه. نکنه آتنا زودتر ببينش. براي اينکه پشيمون نشم و پاکش نکنم لپ تاپ وخاموش کردم و گذاشتم رو ميز آتنا و مثل يه بچه خوب و مؤدب رفتم سراغ کتابخونه آتنا. علاوه بر کتاباي درسي يه تعداد رمانم داشت. زياد حوصله کتاب خوندن نداشتم. حوصله ام نمي ذاشت که پشت سر هم بشينم و اين همه صفحه رو بخونم آخرشم معلوم نبود چي غمگين يا خوب. دوستام ولي خوره رمان بودن بعضي هاشون تا يه هفته افسردگي مي گرفتن بابت کتابه اگه آخرش بد تمام ميشد. براي همين من زياد راغب نبودم کتاب بخونم. يکي از کتابايي که قطرشم زياد نبود برداشتم و شروع کردم به خوندن بد نبود. نشستم رو تخت و داشتم صفحه پنجمم مي خوندم که آتنا اومد تو. ببخشيد ترنج جان دير شد. مامان يه کار کوچيک بم گفت يه کم طول کشيد. خواهش مي کنم. ظرف شيريني و آب ميوه رو گذاشت روي ميز و گفت: رمان قشنگيه خونديش؟ کتابو بستم و به جلدش نگاه کردم: نه من تا حالا رمان نخوندم. حوصله زد حال ندارم. خنديد و گفت: همشونم زد حال نيستن. بعضياش واقعا قشنگن. خوب آدم نمي دونه که آخرش چي ميشه که بدونه بخونه يا نه. خوب از اونايي که خوندن بپرس. شونه هامو انداختم بالا و کتاب و گذاشتم سر جاش. حالا هر وقت حسش بود. بلند شد و ظرف شيريني رو گذاشت جلوم: بفرما. تشکر کردم و يه دونه برداشتم. و نگاش کردم خيلي دلم مي خواست بپرسم براي چي شال و انداخته رو موهاش. ده بار سوالم و بالا و پائين کردم و بالاخره پرسيدم: فکر نکني فضولما ولي با اين شاله احساس خفگي نمي کني؟ آتنا لبخند زد و گفت: نه چکار به من داره. يه فکري کردم و گفتم: آخه دفعات قبل که ديده بودمت نمي پوشيدي. آتنا پر شالش و تکون تکون داد و گفت: بخاطر ارشياس. باهام صحبت کرد و منم بخاطر اون مي پوشم. يعني اگه اون نباشه نمي پوشي؟ يه لحظه نگام کرد. حرفاش منظقيه ولي خوب من اينجوري عادت کردم يه کم سختمه. ولي ارشيا ميگه آدم عادت ميکنه. لجم گرفته بود به اون چه. وقتي باباش ومامانش براش مهم نيست اون چي ميگه اين وسط. اتنا گفت: اولاش سختم بود ولي ديگه دارم عادت ميکنم. اگه نپوشي دعوات ميکنه؟ نه بابا. گذاشته به عهده خودم. براي همين روم نميشه نپوشم. سوال بعدي داشت تو ذهنم بالا پائين مي پريد هر چي داشتم هلش مي دادم بره عقب و نياد سر زبونم نميشد آخرش پيروز شد و پرسيدم: چرا ارشيا اينقدر با شما فرق داره؟ آتنا همينجور که با شالش بازي مي کرد گفت: واسه اينکه ارشيارو بابا بزرگم تربيت کرده؟ با تعجب گفتم: بابا بزرگت؟ آتنا سر تکون داد و گفت: همه وقتي خوانواده مارو مي بينن از رفتار ارشيا تعجب ميکنن. براي مامان اينام سخت بود اون اولا کلي با ارشيا جر و بحث داشتن. ولي خوب آخرش ارشيا که ديد نمي تونه اونارو قانع کنه کوتاه اومد. خوب اين چه ربطي داره به بابابزرگت؟ ارشيا اولين نوه و اولين نوه پسري بابابزرگمه. وقتي ده سالش بود مامان بزرگم فوت کرد و بابا اينا براي اينکه بابا بزرگم تنها نباشه اونو مي فرستادن پيشش. کم کم ارشيا خودشم مشتاق شد اونجا بمونه من خيلي کوچيک بودم ولي يادمه ارشيا هيچ شبا خونه نمي اومد. روزام گه گاه. تاوقتي شونزده سالش شد با اون زندگي مي کرد بعد بابا بزرگم فوت کرد . ارشيا برگشت خونه. آتنا آه کشيد و گفت: واقعا اون موقع نمي فهميدم ارشيا چشه. ولي فوت بابا بزرگ خيلي روش اثر گذاشته بود. رفتارش زمين تا آسمون با ماها فرق داشت. بابا بزرگم خيلي ناراحت بود که بچه هاش به مسائل ديني اهميت نمي دن ولي کاري هم نتونست بکنه. تنها کاري که کرد تغيير فکر ارشيا بود. همش بابا مامان و بابا سر اين موضاعت بحث داشت ولي خوب اونام نمي تونستن خودشون و تغيير بدن بعد از اين همه سال.
📖📚 از چيزايي که مي شنيدم تعجب کرده بودم. چه فکرايي درباره ارشيا کرده بودم. بدبخت نمي خواسته قيافه بگيره تربيتش اينجوري بوده. حالا علت اين همه تناقض و مي فهميدم. که چرا خودش و خونواده اش اينقدر فرق دارن. آتنا با خنده گفت: واي ببخشيد اينقدر حرف زدم شربتت گرم شد. بده ببرم عوض کنم. نه نه خوبه همين جوري مي خورم. آتنا همين جورکه شربتشو مي خورد گفت: براي تابستونت چه برنامه اي داري؟ فعلا که کلاس زبان تو الويته مثل هر سال از کلاس پنجم دارم مي رم. دوسش دارم. برعکس من ازش متنفرم. هميشه کمترين نمره رو از زبان مي گرفتم. ولي استاد ما تو آموزشگاه مي گفت زبان بلد باشي تو رشته دانشگاهيتم موفق تري. آتنا با حرص سر تکون داد وگفت: راست ميگه الان دوستاي من که زبانشون خوبه راحت همه جور مقاله اي رو براي تحقيق مي تونن از اينترنت بگيرن. ولي من مجبورم يا دست به دامن اونا بشم يا برم بدم بيرون برام ترجمه کنن. خوب چرا نمي ري کلاس. شايدم رفتم. ولي فکر نکنم يه تابستون به دردم بخوره. خوب همون جا ادامه اش بده. تهران که آموزشگاهاي بهتري بايد داشته باشه. نمي دونم بايد ببينم با برنامه کلاسام جور در مياد يا نه. ليوان و گذاشتم روي ميز که آتنا گفت: اگه بخواي مي توني چند تا از کتاباي منو ببري بخوني. مونده بودم چي بگم. بگم حال ندارم کتاب بخونم. ديدم بد ميشه. اومدم بهونه بد بودن آخرشو بيارم ديدم خوب همه رو خونده مي دونه چي به چيه. بدون اينکه من موافقت کنم رفت سراغ کتابخونه اش و سه تا کتاب کشيد بيرون وگذاشت جلوم. اينا هم قشنگن هم آخرشون خوب تمام ميشه. سعي کردم از زيرش شونه خالي کنم. ولي من که معلوم نيست کي ببينمت مي مونه خونه مون. عيب نداره من همه اينا رو سه چهار بار خوندم. دارن اينجا خاک مي خورن. اوف چه گير داده بابا نمي خوام کتاب بخونم اه. حالا من هي مي خواستم بهونه بيارم اونم فکر ميکرد من دارم تعارف ميکنم. آخرشم مجبور شدم قبول کنم. داشت کتابارو برام مي گذاشت تو يه پاک که در زدن. آتنا بلند گفت: بفرمائيد. در باز شد و ارشيا اومد تو. مامان ميگه بياين شام. نمي دونم چرا ديدمش براي اولين بار خجالت کشيدم که حجاب ندارم. اين بار من سرمو انداختم پائين که صداشو شنيدم: ترنج خانم بفرمائين شام. يه حالي خوبي شدم ولي زبونم بند اومده بود. حالا کجاي اين حرف هيجان داشت نمي دونم. ولي از اينکه براي اولين بار مستقيم با خودم حرف زده بود حس خوبي داشتم. زير چمشي نگاش کردم نگاش جلوي پاي من روي زمين بود. فورا بلند شدم. آتنا کيسه کتابارو گذاشت روي ميزش و گفت: بريم شام.آخر شب خواستي بري برات ميارم. و سه نفري از اتاق خارج شديم. آتنا رفت به مامانش کمک بده که ميزو بچينه منم اينقدر هيجان زده شده بودم که گفتم: منم کمک مي کنم. مهرناز خانم کلي قربون صدقه ام رفت و گفت لازم نيست زحمت بکشم. ولي من بالاخره رفتم وکمک دادم. همين جور که با آتنا صحبت مي کرديم ميز و هم مي چيديم. نمک دونارو با فاصله هم اندازه روي ميز گذاشتم و کنار هر بشقاب يه دونه ليوان. مهرناز خانم چپ مي رفت و راست مي اومد مي گفت واي ترنج جان زحمت کشيدي. چند باري که داشتم مي رفتم و مي امدم ديدم ماکان برگشت و نگام کرد و دوباره به حرف زدنش ادامه داد. نگاهي به سر و وضعم انداختم و ديدم نه مشکلي ندارم. نمي فهميدم ماکان واسه چي داره اينجوري نگام ميکنه. شونه هامو انداختم بالا و گفتم: حالا من براي اولين بار تو عمرم دارم مثل ادم رفتار مي کنم اين نمي ذاره کاري مي کنه که دوباره يه گندي بالا بيارم. مهرناز خانم همه رو صدا کرد بيان سر ميز. آتنا شمعاي بلندي که توي شمعدوناي نقره پايه ببلند بود و روشن کرد. ميز قشنگي شده بود. با اين همه غذايي که پخته بودن ديگه روي ميز جا نبود. خانما و آقايون که با ديدن ميز به به و چه چه شون بالا رفت و واي ما راضي نبودم چرا زحمت کشيدين.واي خدا از اين حرفاي تکراري. آتنا اومد دستم و گرفت و گفت بيا اينجا بشين کنار خودم. ماکان که نشست پسر خاله آتنا که نمي دونستم اسمش چيه. سريع نشست کنار ماکان. که ميشد درست مقابل من. ماکان يه نگاه غير دوستانه بش انداخت ولي اون با پرويي به من لبخند زد. منم مونده بودم چکار کنم که ديدم ارشيا اومد طرفش و زد رو شونه اشو گفت: سينا پاشو بشين اون طرف من مي خوام کنار ماکان بشينم. سينا دلخور نگاهي به ارشيا انداخت و گفت: پسر خاله خوب مهمون نوازي مي کنيا. ارشيا دستشو گرفت و در حالي که بلندش مي کرد گفت: خواهش ميکنم شما صاحب خونه اي واسه خودت. وقتي سينا بلند شد ارشيا يه چشم غره هم بش رفت و گفت: کيان و فريد گفتن بري پيششون برو اون ور بشين... ادامه دارد...
اینم از رمان یکبار نگاهم کن(:
_
- مَریح -
_ آه اۍ دل آروم بگير!..
_ حسینی بمون حسینی بمیر!((:
_
- مَریح -
_
_میگن اگه شب جمعه سوره ی کهف رو بخونید یا شهید می شید یا با شهدا محشور میشید((: چی از این زیبا تر؟
- مَریح -
_
_ اگر روزی آمدی و من نبودم!.. بدان این صحنه را خیلی انتظار کشیدم!(: