#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۶
خوب ابله اگه عاشق طرف باشي يکي بدشو بگه بايد بت برخوره ديگه.
کوبيدم رو شونه شو گفتم:
من کي همچين غلطي کردم. عشششششششششششق!!!!
پس چي؟
بابا من گفتم مي خوام توجهشو جلب کنم.
خوب ابله چرا دلت نمي خواد توجه بقال محله تونو جلب کني خوب يه فرقي برات داره ديگه.
فکر کردم راست ميگه. چرا ارشيا برام مهمه.
بايد بگردي ببيني از چي چيزايي خوشش مياد همون کارا روبکني با اين ادهاي تومعلومه ازت فراري ميشه. بعدم ياد بگير دختر باشي. پسرا هرچقدرم سر به زير باشن نمي تونن از يه خانم خوشکل چشم بپوشن.
زنگ خورد و من با پوزخند بلند شدم.
ولي ارشيا مي تونه.
و با هم از کلاس خارج شديم.
تو مدرسه اتفاق خاصي نيافتاد فقط سفارشات طولاني معلما درباره نزديک شده اخر سال و تموم کردن تنبلي و از اين حرفا. منم اصلا دل و دماغ نداشتم و حوصله بچه ها رو سر بردم.
بعد از اينکه زنگ خورد. راه افتادم طرف خونه. يادم اومد از کت شلوار ماکان. رفتم خشکشوئي و لباسشو گرفتم. وقتي رسيدم خونه هنوز بابا و ماکان نيامده بودن. مامان طبق معمول اغلب مواقع نبود.
کت و شلوار ماکان و گذاشتم تو اتاقشو مانتومو در اوردم. دلم مي خواست يه دوش آب گرم اساسي بگيرم ولي با اين شونه بانداژ شده نميشد.
کلافه رفتم پائين.
مهربان نهار منو بده مي خوام برم بخوابم.
صبر نميکني بقيه بيان؟
نه اونا خدا مي دونه کي بيان. من گشنمه.
باشه بيا برات بکشم. صبحونه هم که نخوردي. بابات فکر کرد خواب موندي وقتي رفت سراغ اتاقت ديد نيستي تعجب کرد.
ا به غير از سوري جون پس براي بقيه هم نگران ميشن؟
مهربان چشم غره سرزنش اميزي رفت.
ترنج خانم درباره پدرت درست صحبت کن.
بشقاب باقالي پولو رو گذاشت جلوم. قاشق و برداشتم و مشغول شدم.
مگه دروغ ميگم. فقط خدا نکنه سوري خانم از چيزي دلخور بشه. ديگه زمين و زمان به هم ميريزه اگه مامان ديروز فورا اشکش در نيامده بود بابا منو تنبيه نمي کرد.
مهربان نشست کنارم و گفت:
خوب مادر جان چرا اين کارا رو مي کني؟
قاشقمو ول کردم تو بشقابم و گفتم
تو رو خدا تو يکي ديگه نصيحت نکن.
مهربان سري با تاسف تکون داد و بلند شد و رفت دنبال کارش.
ولي همين جوري داشت ادامه مي داد:
خوب عزيزم. اين همه کار تو دنيا ميشه کرد تو چرا مي ري دنبال مردم آزاري؟
نگاهش کردم.
مثلا؟ بابا و ماکان که صبح تا شب نيستن. مامان خانمم که دنبال کاراي خودش و دوستاش. مهموناي مسخره کسل کننده. خونه دوستامم که نمي تونم برم. خوب وقتي من نرم دوستامم نمي يان. به هر بهونه هم کامپيوتر و موبايلم توقيف ميشه. من چه غلطي بکنم تنهايي؟
مهربان ديگه ساکت شد و هيچي نگفت.
نهار کوفتم شد. چند تا قاشق ديگه خوردم و برگشتم تو اتاقم.
کم کم بقيه هم رسيدن. دراز کشيدم رو تختم و پتو رو کشيدم روم. حوصله نداشتم کلافه بودم دلم مي خواست برم اينترنت گردي. يه آهنگ بلند برا خودم بذارم و برا خودم برقصم. آخه يعني چي اين کارا؟
بازم کسي سراغمو نگرفت. انگار همه اونا تويه جبهه بودن و منم تو يه جبهه ديگه دست تنها.
چشمامو رو هم فشردم و تصميم گرفتم بخوابم. ولي مگه خوابم مي برد.
کلافه دور اتاقم مي چرخيدم. چند تا اس ام اس دادم به آني اونم مشغول بود. خدا رو شکر تو موبايلم آهنگاي مورد علاقه امو داشتم. گذاشتمش و ديدم هيچ کاري ندارم. شروع کردم به مرتب کردن اتاقم.
بالاخره از بي کاري بهتر بود. کمدم و ريختم بيرون. خودم خنده ام گرفته بود چقدر خرت و پرت به درد نخور اين تو هست.
تا عصر تميز کردن اتاق وقتمو گرفت. نشستم رو تختم و نگاهي به اطراف انداختم. مرتب شده بود. هنوز تا شب خيلي مونده بود. رفتم پائين باز کسي نبود. پوزخند زدم:
خوشم مياد کلا ترنج و حذف کردن از زندگيشون.
مهربان برام عصرونه آورد. نشستم جلوي تلويزيون و هي کانالا رو بالا پائين کردم تا حوصله مهربان سر رفت. اخه چيز خاصي نداشت.
ديگه واقعا مجبور شدم برم سراغ درس خوندن.
بعد از اون روز رفت و ارشيا به خونه ما آب رفت. ديگه خيلي کم مي آمد وقتي هم مي امد من نبودم. از دست خودم کفري بودم. من اون روز از لجم يه حرفي زده بودم اينم بش برخورده بود و ديگه خونه ما کمتر آفتابي مي شد.
به طرز احمقانه اي توي مغزم اتفاقات تازه اي داشت مي افتاد. ناخودآگاه توجهم به حرفاي بچه ها درباره تجربيات شون با پسرا جلب شده بود.
گيج از حرفايي که از اونا مي شنيدم احساس مي کردم همه چيز توي مغزم قاطي شده. ارشيا خونه ما نمي آمد و منم کلافه بودم نمي فهميدم چه مرگم شده.
هر پسري و که ميديدم ناخودآگاه با ارشيا مقايسه مي کردم. وقتي توي اتاقم بودم نصف وقتم داشتم جلوي آينه خودمو نگاه مي کردم. و به بررسي صورتم مي پرداختم.
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۷
طبق گفته دوستام قيافه خوبي داشتم ولي قدم کوتاه بود. نگاهم به همه پسراي اطرافم فرق کرده بود حتي کسرا که قبلا باهاش خيلي راحت بود ديگه نمي تونستم باش راحت باشم.
دليل اين اتفاقات و نمي فهميدم دلم مي خواست مثل قبل بي خيال همه چيز باشم ولي ديگه نميشد.
ده روز تنبيه من برام مثل يک سال گذشت ولي بالاخره تمام شد. بابا و مامان عوض شدن رفتار منو ربط ميدادن به تنبيه. فکر ميکردن تنبيه روي من اثر کرده بود.
دلم مي خواست کاري کنم که بفهمن بخاطر اين نيست ولي اصلا دل و دماغ نداشتم. فکر نمي کردم نديدن ارشيا اينقدر بد باشه.
ولي تنبيه هر بدي که داشت يه مزيتم داشت که نمره هاي پايان ترمم خيلي خوب شد.
چون روزا از بي کاري خودمو با کتابام سرگردم مي کردم آخر ترمم که بود تقريبا قبل از امتحانات بيشتر کاتابمو يه دور خونده بودم.
اينم کمک کرد تا نمره هام خوب بشه.
تعطيلات شروع شد. تابستون دوست داشتني من. کلي برنامه داشتم برا تابستونم. کلاس زبان که مثل هميشه تو برنامه بود. اين بار تصميم داشتم جدي دنبالش کنم چون از وقتي کلاس مي رفتم مي تونستم بعضي شعراي آهنگايي رو که گوش ميدم بفهمم. و اين خودش شد يه انگيزه برام که زبان و جدي دنبال کنم.
ادامه دارد...
- مَریح -
_
سنگهانُقلشدندوبهسرتپاشيدند
تازهدامادِعمـو،بَهكچهزيباشدهاي!(:
- مَریح -
خوبی مداحی های ستوده اینه که همشون حرف دلن🙃
_ میمیرم گریه نکنم!..
میمیرم سینه نزنم(:
- مَریح -
خوبی مداحی های ستوده اینه که همشون حرف دلن🙃
_زنده ام با روضه و حرم(:
شاه بی غسل و کفنم!...