📕📘📗📙📒📕
💠 یک بسته انجیر(۱)
#داستان_بیست_ونهم
#مالک_زمان
راوی: امیر عبدالهیان
🔹 در اوج تحولات سوریه پیامی از بشار اسد به وزارت خارجه آمد، آنها برای تشکیل جلسهای از من دعوت کرده بودند تا به دمشق بروم، به مسئول دفترم گفتم برای امروز یا فردا بلیت تهیه کن میخواهم به دمشق بروم، نگاهی به لیست پرواز کرد و برای ساعت ۱۱ ظهر فردا بلیط گرفت؛ به طرف سوری خبر دادم که فردا می آیم.
🌾🌾🌾🌾
🔸 صبح روز بعد به دفتر کارم رفتم و مدارک لازم را برداشتم، انگار آخرین بار بود که ایران را میدیدم، نگاهی به دفتر کارم انداختم و از آنجا خارج شدم. یک ساعت مانده به پرواز به فرودگاه رسیدم از کیت مخصوص رد شدم و در سالن انتظار نشستم، طبق عادتی که داشتم به خانواده زنگ زدم و از آنها خداحافظی کردم.
🍁🍁🍁🍁
🔹 در حین صحبت از بلندگوهای فرودگاه شنیدم وقت پرواز است، گوشی را خاموش کردم و وارد هواپیما شدم، خدا را شکر صندلیام کنار پنجره بود و میتوانستم بیرون را تماشا کنم. هواپیما از زمین برخاست و کم کم از ایران خارج شد، عجب هوای صافی بود ابر را میتوانستم در چند متری هواپیما حس کنم، بعد از گذشت چند ساعت خبر دادند که در حال نزدیک شدن به فرودگاه دمشق هستیم.
🍂🍂🍂🍂
🔸 از دور حرم بیبی زینب(س) را دیدم و سلامی عرض کردم، کمربندم را بستم و سرم را زیر انداختم، هواپیما به خوبی نشست و از آن بیرون آمدم، نزدیک هواپیما شخصی ایستاده بود و اسم مرا در کاغذی نوشته بود، رفتم سمتش و کارت شناسایی ام را دادم و وارد ماشین شدم.
🌾🌾🌾🌾
🔹 مستقیم مرا به کاخ ریاست جمهوری برد، از او تشکر کردم و به دیدار اسد رفتم، چند ساعتی جلسه داشتم و پیرامون مسائل مختلف صحبت کردیم، بعد از جلسه بیرون آمدم و خواستم خدمت حضرت زینب(س) بروم در حال حرکت بودم که شخصی جلوی مرا گرفت ...
✅ ادامه دارد
💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با #مسابقه و #جایزه
#مالک_زمان
#داستان_کوتاه
#سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم
#مهر_ماندگار
https://chat.whatsapp.com/GAO1jYgx2U9D3MV3UUt1mM