eitaa logo
«افق»امامزاده حلیمه خاتون سلام الله علیها
279 دنبال‌کننده
6هزار عکس
687 ویدیو
66 فایل
کانال فرهنگی ؛ قرآنی واجتماعی مرکز افق امامزاده حلیمه خاتون «س» شهر کرکوند شهرستان مبارکه اصفهان
مشاهده در ایتا
دانلود
📕📘📗📙📒📕 💠 مراسم عقد(۲) راوی: سردار حسین کاجی 🔹 پدرم بسیار زیباتر و خوش‌حالتر بود انگار می‌دانست فردا روز عقد است و من ناراحتم. خندید و گفت: من تو را می‌بینم و به یادت هستم و برای عقدت کسی را جای خودم می‌فرستم تا به دیدنت بیاید. 🌾🌾🌾🌾 🔸 از خواب پریدم و گفتم: چه رویایی بود؟! یعنی چه کسی می‌تواند جای پدرم را بگیرد؟! باکسی درباره این خواب حرفی نزدم. تنها کاری که کردم این بود که جمله پدرم را در کاغذی نوشتم و داخل پاکت گذاشتم. باید می‌دادم به همان کسی که حکم پدرم را داشت. شب عقد شده بود و همه خوشحال بودند. عمو، عمه، دایی و خاله عروس همه بودند. 🍁🍁🍁🍁 🔹 جای خالی پدرم بیشتر از همیشه نمایان شد. پیش خودم گفتم: پس چرا کسی جای پدرم نیامد؟ نکند همش خواب و خیال باشد؟ در همین حالات، مهمان ها را زیر چشمی نگاه کردم. ناگهان تلفن مادرم زنگ خورد و بلند شد و ادامه صحبتش را به یک گوشه‌ای برد. اولش جدی حرف زد بعد لبخندی زد و در آخر هم نشانی خانه را داد. خیلی خوشحال تر از قبل به نظر می‌رسید، انگار هر چه هست به این تماس مربوط می‌شد. 🍂🍂🍂🍂 🔸پرسیدم: مادر که بود؟ گفت هیچی خودت میفهمی. یکی از مهمان ها بود آدرس اینجا را می‌خواست، بهش آدرس دادم. حدس زدم که هر چی هست مربوط به همان خواب دیشب است. همان کسی که بناست بیاید و جای پدرم را بگیرد. 🌾🌾🌾🌾 🔹 جز انتظار مگر چاره ای داشتم. نه مادرم میگفت چه کسی است و نه من به خواب دیشب اطمینان کامل داشتم. در سالن نشسته بودم که یک نفر با صدای بلند گفت: سلامتی سربازان اسلام صلوات! همه صلوات فرستادند. صدای صلوات را که شنیدم از جا برخاستم و خود را به درب رساندم تا ببینم چه کسی است. 🍁🍁🍁🍁 🔸 مگر می‌شود؟ خواب می‌دیدم یا حقیقت بود؟! همینطور که پله ها را بالا می آمد و به نگاهم خیره بود. را بغل کردم و بغضم ترکید گریه کردم و بقیه هم گریه کردند 🍂🍂🍂🍂 🔹 حال و هوای مجلس دگرگون شد. بوی اسفند و صدای صلوات ترکیب زیبایی را پدید آورده بود، عجب غوغایی. مهمان ها تازه داشتند از صحبت‌های سردار لذت می بردند که باید می‌رفت. رفتم کنارش و آن نامه را به دستش دادم باز کرد و خواند و چشمش تر شد. آهسته گفت برای کسی این ماجرا را بازگو نکن و رفت. 🌾🌾🌾🌾 🔸امیرالمومنین علی علیه السلام در قسمتی از نامه اش به مالک می فرماید: فَافْسَحْ فِي آمَالِهِمْ، وَ وَاصِلْ فِي حُسْنِ الثَّنَاءِ عَلَيْهِمْ، وَتَعْدِيدِ مَا أَبْلَى ذَوُو الْبَلاَءِ مِنْهُمْ؛ فَإِنَّ کَثْرَةَ الذِّکْرِ لِحُسْنِ أَفْعَالِهِمْ 🍁🍁🍁🍁 🔹 پس آرزوهای مردم را برآورده کن و آنان را پیوسته با صفات نیکو بخوان، رنج و زحمت و کوشش آنان را در نظر داشته باش، چه این که بسیار یاد کردن کارهای نیک، کارهای نیک را افزایش می دهد ... 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و https://eitaa.com/joinchat/3503030331C272e9e9108
📕📘📗📙📒📕 💠 یک بسته انجیر(۱) راوی: امیر عبدالهیان 🔹 در اوج تحولات سوریه پیامی از بشار اسد به وزارت خارجه آمد، آنها برای تشکیل جلسه‌ای از من دعوت کرده بودند تا به دمشق بروم، به مسئول دفترم گفتم برای امروز یا فردا بلیت تهیه کن می‌خواهم به دمشق بروم، نگاهی به لیست پرواز کرد و برای ساعت ۱۱ ظهر فردا بلیط گرفت؛ به طرف سوری خبر دادم که فردا می آیم. 🌾🌾🌾🌾 🔸 صبح روز بعد به دفتر کارم رفتم و مدارک لازم را برداشتم، انگار آخرین بار بود که ایران را می‌دیدم، نگاهی به دفتر کارم انداختم و از آنجا خارج شدم. یک ساعت مانده به پرواز به فرودگاه رسیدم از کیت مخصوص رد شدم و در سالن انتظار نشستم، طبق عادتی که داشتم به خانواده زنگ زدم و از آن‌ها خداحافظی کردم. 🍁🍁🍁🍁 🔹 در حین صحبت از بلندگوهای فرودگاه شنیدم وقت پرواز است، گوشی را خاموش کردم و وارد هواپیما شدم، خدا را شکر صندلی‌ام کنار پنجره بود و می‌توانستم بیرون را تماشا کنم. هواپیما از زمین برخاست و کم کم از ایران خارج شد، عجب هوای صافی بود ابر را می‌توانستم در چند متری هواپیما حس کنم، بعد از گذشت چند ساعت خبر دادند که در حال نزدیک شدن به فرودگاه دمشق هستیم. 🍂🍂🍂🍂 🔸 از دور حرم بی‌بی زینب(س) را دیدم و سلامی عرض کردم، کمربندم را بستم و سرم را زیر انداختم، هواپیما به خوبی نشست و از آن بیرون آمدم، نزدیک هواپیما شخصی ایستاده بود و اسم مرا در کاغذی نوشته بود، رفتم سمتش و کارت شناسایی ام را دادم و وارد ماشین شدم. 🌾🌾🌾🌾 🔹 مستقیم مرا به کاخ ریاست جمهوری برد، از او تشکر کردم و به دیدار اسد رفتم، چند ساعتی جلسه داشتم و پیرامون مسائل مختلف صحبت کردیم، بعد از جلسه بیرون آمدم و خواستم خدمت حضرت زینب(س) بروم در حال حرکت بودم که شخصی جلوی مرا گرفت ... ✅ ادامه دارد 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و https://chat.whatsapp.com/GAO1jYgx2U9D3MV3UUt1mM
📕📘📗📙📒📕 💠 یک بسته انجیر(۲) راوی: امیر عبدالهیان 🔹 در حال حرکت بودم که شخصی جلوی مرا گرفت. پرسید آقای عبداللهیان؟ گفتم:بله. گفت: می خواهند شما را ببینند. نگاهی به ساعتم انداختم و دیدم چند ساعتی وقت دارم. سوار ماشین شدم و حرکت کرد، وسط راه با خود گفتم: این که بود که بدون هیچ معطلی سوار ماشینش شدم، نه کارتی خواستم نه چیزی، نکند می‌خواهد مرا خفت کند. 🌾🌾🌾🌾 🔸 همزمان از کوچه و خیابان‌های خراب و سوخته اطراف دمشق حرکت می‌کردیم و این استرس مرا افزایش می‌داد. هر لحظه منتظر بودم داعش ماشین را محاصره کند و گردنم را بزند، چند دقیقه‌ای در این استرس فرو رفته بودم که جلوی ساختمانی نیمه خراب ایستادیم، راننده نگاهی به عقب کرد و گفت سردار در طبقه اول منتظر شماست. 🍁🍁🍁🍁 🔹 از ماشین پیاده شدم و از ترس تک تیراندازها خودم را دوان دوان به طبقه اول رساندم، درب را که باز کردم چند سردار سوری و عراقی و را مشاهده کردم، بلند شد و مرا در آغوش گرفت و کنار میزشان نشاند. 🍂🍂🍂🍂 🔸 روی میزشان انواع و اقسام میوه‌های منطقه شامات بود، انجیر و توت و ... از بچگی عاشق انجیر بودم و هر جا که انجیر می‌دیدم به آن رحم نمی‌کردم. دانه دانه انجیر روی میز سردار را در دهان گذاشتم و خوردم. سردار که از آنجا عملیاتی را فرماندهی می‌کرد نگاهی به من انداخت و دستور داد دوباره انجیر بیاورند، از این کار سردار شرمسار شدم و این دفعه جلوی خودم را گرفتم. 🌾🌾🌾🌾 🔹 چند دقیقه‌ای با هم صحبت کردیم، اما من ساعت ۸ شب بلیط داشتم و باید باز می‌گشتم، سریع با سردار خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم، به سمت فرودگاه دمشق در حال حرکت بودیم که نگاهم به بارگاه حضرت زینب(س) افتاد و از دور برای سلامتی سردار دعا کردم. 🍁🍁🍁🍁 🔸 به فرودگاه رسیدم و سوار هواپیما شدم، روی صندلی نشسته بودم و مشغول مطالعه بودم که مهماندار پشت میکروفون گفت: آقای عبداللهیان به اتاق مهماندار بیایند، من که فکر کردم من را شناخته‌اند و کاری با من دارند به آنجا رفتم و خودم را معرفی کردم. مهماندار بسته‌ای را به من داد و گفت: این از طرف شخصی به نام سلیمانی آمده. پرسیدم سلیمانی؟ فکری کردم و فهمیدم سردار این بسته را فرستاده. با خود گفتم یعنی چه چیزی فرستاده است. وقتی بسته را باز کردم با صحنه عجیبی روبرو شدم، یک بسته پر از انجیرهای درشت شامی. 🌾🌾🌾🌾 🔹نگاهی به اطرافم انداختم و دیدم بیشتر مسافران از مدافعین حرم هستند، از مهماندار اجازه گرفتم و همه را بین مسافران تقسیم کردم، سردار در بحبوحه جنگ حواسش به من که انجیر دوست دارم بود، من حواسم به بقیه نباشد؟ ... همه را تقسیم کردم و سر جایم نشستم با خود گفتم: عجب محبت عمیقی ... 🍁🍁🍁🍁 🔸امیرالمومنین علی علیه السلام در قسمتی از نامه‌اش به مالک می‌فرماید: لَيْسَ شَيْءٌ بِأَدْعَى إِلَى حُسْنِ ظَنِّ رَاع بِرَعِيَّتِهِ مِنْ إِحْسَانِهِ إِلَيْهِمْ؛ فَلْيَکُنْ مِنْکَ فِي ذَلِکَ أَمْرٌ يَجْتَمِعُ لَکَ بِهِ حُسْنُ الظَّنِّ بِرَعِيَّتِکَ، فَإِنَّ حُسْنَ 🍂🍂🍂🍂 🔹چیزی برای جلب خوشبینی حاکم بر رعیت بهتر از نیکی به آنان نیست. به صورتی باید رفتار کنی که خوش‌گمانی بر رعیتت را در کمک همه جانبه به حاکم فراهم آوری، که این خوش گمانی رنجی طولانی را از تو برمی‌دارد، و به خوش‌گمانی تو کسی شایسته‌تر است که از تو احسان دیده باشد. 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و
📕📘📗📙📒📕 💠 جانشین سردار(۱) برگرفته از کتاب حسین پسر غلامحسین 🔹 یک بخش از نامه امیرالمومنین علی علیه السلام به مالک اشتر مربوط به کارگزاران و فرماندهانی است که مالک به آنها ماموریت و فرماندهی می‌دهد. در اینجا می‌خواهیم یادی کنیم از رفیق شفیق و جانشین اطلاعات لشکر ثارالله شهید محمدحسین یوسف‌الهی. همان که وصیت کرد در کنار او دفن شود. 🌾🌾🌾🌾 🔸 یادم هست تازه با آقامحمدحسین آشنا شدم. هنوز شناخت زیادی از ایشان نداشتم، فقط می‌دانستم در اطلاعات عملیات، معاون برادر راجی است. یک شب تازه از راه رسیده بود و وقتی وارد سنگر شد، دیدم خیلی خسته است. 🍁🍁🍁🍁 🔹 موقع خواب اولین برخوردم با ایشان بود. با خودم فکر کردم چون ایشان معاون واحد هستند حتماً باید امکانات بهتری برایشان فراهم کنم. برای همین رفتم دوتا از بهترین پتوهایمان را آوردم، اما در کمال تعجب دیدم دوتا پتوی خاکی را از کنار سنگر برداشت و خوب تکاند، بعد یکی را زیر سر گذاشت و دیگری را روی خود کشید. 🍂🍂🍂🍂 🔸 با این صحنه حالم دگرگون شد. خیلی ناراحت شدم و با خودم گفتم: ببین چه کسانی در جنگ مسئولیت دارند و زحمت می کشند. من حداقل یک پتوی ساده توی خانه‌ام دارم. اما این بنده خدا از رفتارش مشخص است که خانواده‌اش حتی همین پتوی کهنه ساده را هم ندارند. این فکر ذهن مرا مشغول کرده بود تا بعد از مدتی به مرخصی رفتم. 🌾🌾🌾🌾 🔹 فرصت خوبی بود تا در مورد خانواده ایشان تحقیق کنم و .... ✅ادامه دارد ... 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و https://chat.whatsapp.com/GAO1jYgx2U9D3MV3UUt1mM
📕📘📗📙📒📕 💠 جانشین سردار(۲) برگرفته از کتاب حسین پسر غلامحسین 🔹فرصت خوبی بود تا در مورد خانواده ایشان تحقیق کنم و در صورتی که در توانم بود کمکشان کنم. آمدم شهرستان و از بچه ها آدرس خانه را گرفتم، وقتی داخل کوچه شدم و آن خانه را دیدم خیلی تعجب کردم. 🌾🌾🌾🌾 🔸 خانه به آن بزرگی و زندگی به آن سادگی؟!!! برگشتم و ماجرا را به دوستان گفتم. تازه فهمیدم که وضع مالی ایشان نه تنها بد نیست، بلکه خیلی خوب است. 🍁🍁🍁🍁 🔹 آنجا متوجه شدم رفتار آقا محمدحسین برای چیست. در واقع بی‌اعتنایی به دنیا کاملاً در رفتارش مشخص بود. سرداران امیرالمومنین علی علیه السلام در انتخاب جانشین و فرمانده برای لشکرشان از دستورات مولایشان پیروی می‌کنند. 🍂🍂🍂🍂 🔸 امیرالمومنین علی علیه السلام در قسمتی از نامه مالک اشتر می‌فرماید: وَ اجْعَلْ لِرَأْسِ کُلِّ أَمْرٍ مِنْ أُمُورِکَ رَأْساً مِنْهُمْ لَا یَقْهَرُهُ کَبِیرُهَا وَ لَا یَتَشَتَّتُ عَلَیْهِ کَثِیرُهَا وَمَهْمَا کَانَ فِي کُتَّابِکَ مِنْ عَيْب، فَتَغَابَيْتَ عَنْهُ أُلْزِمْتَه. 🌾🌾🌾🌾 🔹 و بر سر هر کاری از کارهای خود از میان ایشان، رئیسی قرار بده. کسی که بزرگی کار مقهورش نسازد و بسیاری آنها سبب پراکندگی خاطرش نشود. اگر در دبیران تو عیبی یافت شود و تو از آن غفلت کرده باشی، تو را به آن بازخواست کنند. 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و 💠بهره‌ برداری بدون ذکر منبع آزاد است. https://chat.whatsapp.com/GAO1jYgx2U9D3MV3UUt1mM
📘📙📕📒📗📕 هفته یازدهم 🔻۱- جانشین اطلاعات لشکر ثارالله که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود، چه کسی بود؟ ۱-محمد حسین یوسف اللهی ۲-حسین راجی ۳-حسین دهباشی ۴-محمد حسین خدادادی 🔻۲- آقای عبداللهیان به دعوت چه کسی به سوریه رفت؟ ۱-سردار سلیمانی ۲-بشار اسد ۳-فرماندهان سوری ۴- فرمانده سپاه قدس 🔻۳-بیشتر مسافران هواپیمایی سوریه ایران چه کسانی بودند؟ ۱-مسافران ایرانی ۲-مسافران سوریه ۳-مدافعین حرم ۴- تاجران ایرانی 🔰سوال تشریحی 🔻۴- چرا مهماندار هواپیما آقای عبدالهیان را صدا زد؟ ✅ پاسخ های خود را به ترتیب از سمت چپ به راست بصورت یک عدد ۳ رقمی و پاسخ سوال تشریحی را در ادامه به همراه (شماره شناسایی) در یک پیام به ۱۰۰۰۰۱۱۴۵۱۱۲۶ ارسال کنید. ✅مثال: ۱۲۲ با ۵۰ نفر چگونه میخواهد شهر را نجات دهد، نکند شوخی اش گرفته؟!!و اگر موفق نشود خودش هم شهید می‌شود. ۰۱۲۳۴۵۶۷۸۹ 🔰 مهلت شرکت در مسابقه تا روز یکشنبه ۱۷ اسفند ماه ساعت ۲۴ می باشد. 💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با و