#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
.
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
•°
توگودالشَهیدپیداکَردیم ،
هَرچـہخاکبیرونمیریختیمبـٰاز بَرمیگشت!!
شَبخوابجَوونـۍرودیدَمگفت؛
دوستدارَمگمنـٰامبِمونم
بیلروبَرادروبِبر((:💔
🌺شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
🦋🦋🦋
☀️#روزشمار_شهدایی_مدافعان_حرم
🗓۱۲ تیر ۱۴۰۱ مصادفبا سالروز:
🦋 ولادت شهید سید مهدی جودی ثانی
🌹شهادت شهید محمدجلال ملک محمدی
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
❇️#سیره_شهدا
💠شهید مدافعحرم محمد استحکامی
📀راوے: همسر شهید
سادهزیستی🤍
کمک کردن به دیگران🛍
حساس بودن نسبت به غیبت🧏♂
و خمــــسدادن💰⅕
از ویژگیهای بارز آقامحمد بود🌟
هر زمان که سال خمسی میرسید📆
من به محمد میگفتم🧕
ما که چیزی اضافه نداریم🤔
که خمس بدهیم، اما محمد🌹
حتی حبوباتِ داخل کابینت آشپزخانه🌽
را هم حســــاب میکــــرد🧮
و خمس مالش را پرداخت میکرد❣
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
💟#زندگی_به_سبک_شهدا
🔵شهید مدافعحرم جلیل خادمی
🎙راوے: همسر شهید
💜جلیل هر زمان از اداره به خانه میآمد، تمام خستگیهایش را پُشت در میگذاشت و با لبخند وارد خانه میشد. با شور و نشاط خاصّی که داشت، با صدای بلند سلام میکرد.
🦋روزهای جمعه در خدمت خانه و خانواده بود. نمیگذاشت به چیزی دست بزنم. تمام کارهای خانه را انجام میداد. از ظرفشستن تا جاروکردنِ خانه. گاهی دلم برایش میسوخت و به او کمک میکردم.
💜سریع کارها را تمام میکرد و غذا را میپُخت تا به خطبههای نماز جمعه برسد. اکثرا با دخترم، مریم به نماز جمعه میرفت و در راهِ برگشت، برای مریم تنقّلات میخرید و باهم میخوردند و وقتی نزدیک خانه میشد، دست و صورتش را میشست که من متوجه نشم.
🦋وقتی هم برمیگشتند، سفره را پهن میکردم و همه دور هم جمع میشدیم. من و پسرم با اشتها غذا میخوردیم ولی آنها نه! بعدها متوجّه شدم که پدر و دختر یواشکی تنقلات میخوردند و سیر بودند که غذا نمیخوردند!
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
یہآقایۍبودبہاسمآقاحسینڪہتو؎
آخرینمداحیشگفت:یعنۍقسمتمیشہ
منمشھیدبشمتوسوریہ؟
دقیقابعدازاونمداحۍرفتسوریہو
شھیدشد..!
همینقدرقشنگ:)🖐🏻
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
او ایستاد پای امام زمان خویش🍃
ابراهیم هم یکی...
از بین آرزومندانی که شهادت را رویا میپنداشتند او برگزیده شد برای نوشیدن شهد شیرین شهادت
. و من با خود اندیشیدم که اگر جانبازی در راه حق رسم مردان خداست، در خانواده ابراهیم یک رسم خانوادگی ست! اینگونه که مادر خانواده خلیل وار اسماعیل هایش را به مسلخ #عشق فرستاد و از آزمون بندگی سربلند بیرون آمد.
اول ابوالقاسم بعد هم ابراهیم؛ لبیک گویان پا در میدان جهاد نهادند. ابراهیم پا جای برادرش نهاد تا راهش را از سر بگیرد؛
بعد از بیست و پنج سال ابوالقاسم دیگری اینبار در تدمر میخواست متولد شود. تخریبچی از جوار #جمکران سربرآورده بود تا سد ها را بشکند، از سیم خاردار های نفسش عبور کند و به معراج سفر کند.
و امروز همان روزی بود که ابراهیم در آغوش تدمر به وقت سحرگاه به معراج #پرواز کرد.
#شهید_ابراهیم_رشید
تاریخ تولد : ۱۱ اسفند ۱٣۶۵
تاریخ شهادت : ۱۰ تیر ۱٣٩٧
تاریخ انتشار : ۱۰ تیر ۱۴۰۰
محل شهادت : تدمر_دیرالزور
🥀مزار شهید : گلزار شهدای علی بن جعفر قم
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
🌹او در منطقه بود و من شبها با یاد او سر بر بالین می گذاشتم. در یکی از همین شبها خواب دیدم با او در ایوان حرم ابا عبدالله الحسین(ع) نشسته ایم تا خستگی بگیریم و بعد برای زیارت ضریح مطهر برویم داخل رواق. در صحن جز ما دو نفر هیچ کس نبود.
🌹 فقط چند پرنده بال گشوده بودند و گرداگرد حرم میچرخیدند. ناگهان صدای تکبیر و صلوات به گوش رسید. عده ای رزمنده با پرچمهای رنگارنگی که به دست داشتند، به طرف حرم مطهر میدویدند. حسین تا چشمش به آنها افتاد، برخاست و دوان دوان خودش را به آنها رساند. صدایش زدم.
🌹- من چی؟ منو با خودت نمیبری؟
در حالی که دور می شد، جواب داد: «الآن نوبت زیارت رزمنده هاس. وقتی برگشتم، تو رو می برم زیارت».
🌹و بعد از شهادتش برایم خبر آوردند که در عملیات او و تعدادی از همرزمانش به محاصرهی دشمن افتاده و همگی شهید شده اند.
🌹پرس و جو کردم تاریخ شهادت حسین همان شبی بود که حرم آقا ابا عبدالله را به خواب دیده بودم.
"شهید حسین مدرسی چارطاقی"
✍راوی: همسر شهید
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
خانوادگی_شهید_شدن_چه_صفایی_دارد
پسر اول گفت :
مادر جون برم جبهـہ ؟
گفت :
برو عزیزم ...
رفت و والفجر مقدماتـے شهید شد ! شهـید_احمد_تلخابـے
پسر دوم گفت :
مادر ، داداش ڪہ رفت من هم برم ؟
گفت :
برو عزیزم ...
رفت و عملیات خیبر شهـید شد ! شهـید_ابوالقاسم_تلخابـے
همسرش گفت :
حاج خانم بچہ ها ڪہ رفتند ،
ما هم بریم تفنگ بچہ ها روی زمین نمونہ ،
رفت و والفجر 8 شهـید شد ! شهـید_علے_تلخابـے
مادر بہ خدا گفت :
همہ دنیام رو قبول ڪردے ،
خودم رو هم قبول ڪن
رفت و در حج خونین شهـید شد ! شهـیده_ڪبرے_تلخابے
درود_بر_همـہ_ے_بانـوان_زینبـے
خانوادگی_شهید_شدن_چه_صفایی_دارد...
الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
🍃روزتون شهدایی و مملو از دلتنگی برای شهدا 💔
🦋🦋🦋
#یادشھداباذڪرصلوات
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
#کانال شهدایی
[@Martyrs16]
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
#حدیث_روز
رسول الله صلى الله علیه و آله :
🌹مَن أحیَا اللَّیالِیَ الأَربَعَ وَجَبَت لَهُ الجَنَّةُ : لَیلَةَ التَّروِیَةِ ، ولَیلَةَ عَرَفَةَ ، ولَیلَةَ النَّحرِ ، ولَیلَةَ الفِطرِ .
هر كس این چهار شب را شب زنده دارى كند، بهشت براى او واجب است: شبِ ترویه، شب عرفه، شب عید قربان و شب عیدفطر.
📚کتاب(حج و عمره در قرآن و حدیث) ، ص۳۴۳
#کانال شهدایی
[@Martyrs16]
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
صبح را با نفس گرم شما آغاز کنم
این همانیست که از کل جهان میخواهم ...
#عیدقرباندرجبهه
🌹هدیه ب روح شهـدا صلوات🌹
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
امروز به غیر دل، در این صحــرا نیست*
*دل ریــــــخته آنقَدَر، که جای پا نیــست*
*گویید که عمروعاصیان، حیله بس است*
*آیید و ببینیـــــد علـــــــــی تنها نیـــست*
اللهم احفظ امام الخامنه ای
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
بوے عطر عجیبے داشت...
نام عطر رو ڪه مےپرسیدیم، جواب سربالا مےداد.
شهید ڪه شد، توے وصیتنامهاش نوشته بود:
"به خدا قسم هیچ وقت به خودم عطر نزدم!
هروقت خواستم معطر بشم از ته دل گفتم:
#اسلـامعلیڪیـاابـاعبـداللهالحسـیـن (علیهالسلام)"
#شهید_حسینعلے_اکبرے🌸
#یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
📸 با سپاهی از شهیدان خواهد آمد...
۱۹ تیر ماه سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان(عج)
🕊شهید مدافع حرم " عبدالکریم اصل غوابش" گرامی باد.
#یادشھداباذڪرصلوات
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
#کانال شهدایی
[@Martyrs16]
🌷روز عید قربان بود! بعد از خواندن نماز عید، انجام دادن باقی اعمال با بچه ها تصمیم گرفتیم که یه سری به بهشت زهرا بزنیم! پشت موتورها نشستیم و هرکدوم دو ترك راهی شدیم! به اونجا که رسیدیم بعد زیارت قبور دوست و آشنا، کم کم راهی پاتوقمون یعنی گلزار شهدا شدیم.
🌷بچه ها داشتن جلو جلو می رفتن و من که یه خورده پام درد می كرد آروم آروم پشت اونها
راه می رفتم. همینطور که از بين قبرها داشتم مى گذشتم یه دفعه صدای ناله ی عجیبی شنیدم! با اینکه مى دونستم صدای این نوع ناله ها توی گلزار شهدا عادیه ولی این گریه بدجوری فکرم رو مشغول کرده بود!
🌷از بين یادبود و تابلو و درخت و قبرها که رد شدم، دیدم یه پیرمرد با کت سورمه ای و
یک کلاه نمدی به سرش، داشت با یه صدای عجیبی گریه مى كرد! طاقت نیاوردم و رفتم جلو گفتم: پدر جان! خوبیت نداره روز عیدی آدم اینطور گریه کنه! بخند مؤمن! بخند! یه خورده که از صحبتم گذشت، دیدم هیچ تغییری حاصل نشد که هیچ، تازه صدای ناله های پیرمرد بلندتر و جانسوزتر هم شد!
🌷رفتم و کنارش نشستم و گفتم: پدر جان! اولین باره میای گلزار شهدا؟ جوابی نداد و بعد من گفتم: من هم هر وقت میام همینطوری دلتنگ می شم! اما امروز فرق می كنه پدرم! امروز عید قربانه خوبیت نداره! صدای ناله مرد بیشتر شد انگار هر وقت من از واژه ی قربان استفاده مى كردم پیرمرد دلتنگتر مى شد!
🌷همینطور که نشسته بودم و نمى دونستم چطور آرومش کنم، چشمم به کارت بنیاد شهیدش افتاد که توی کیسه ی پلاستیکی کناره دستش بود! دقت کردم دیدم اسمش ابراهیمه! شصتم خبر دار شد که پدر شهیده! پیش خودم گفتم: حالا بهتر شد حداقل مى دونم پدر شهیده و راحتتر می تونم آرومش کنم!
🌷....برگشتم از روی سنگ قبر نگاه کنم ببینم که اسم شهیدش چیه که حداقل با صحبت کردن آرومش کنم! بعد همین که نگاهم به سنگ قبر افتاد خشکم زد! روی سنگ قبر نوشته بود: شهید اسماعیل قربانی، فرزندِ ابراهیم! پدر در سالروز شهادت پسرش به دیدنش اومده بود! تازه دوهزاریم افتاد که پدر چرا اینقدر بی تابی مى كرد....!
❌❌ هميشه اين ابراهيم ها بودن كه؛ اسماعيل هاشون رو براى قربانى به مسلخ عشق بردن. چقدر حواسمون به ابراهيم هاى زمانمون هست؟!
#یادشھداباذڪرصلوات
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
#کانال شهدایی
[@Martyrs16]
عیدِ قربان شده و در عوضِ قربانی
ما به قربانِ تو رفتیم اباعبدللھ♥️!
#سخن_شهیدان
میگفت: #امربهمعروف و
#نهیازمنکر یعنی...
من حاضرم بمیرم
اما نذارم تو بری جهنم!!:)
#شهید_علی_خلیلی
#یادشھداباذڪرصلوات
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
#کانال شهدایی
[@Martyrs16]
شهدایی
🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 💠 #قسمت_سی_و_نهم : حرف های عاقلانه مادرم ب
🌺🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠 #قسمت_چهل_و_یکم : اگر رضای توست ...
همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ...
- مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ... ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روی سرمون باشه ...
بی بی پرید وسط حرفش ...
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده ... چه غذایی بهتر از این ... منم که عاشق خورشت کدو ...
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم... دومین نفری بود که بعد از من ... دستش رفت سمت خورشت ...
- به به ... آسیه خانم ... ماشاء الله پسرت عجب دست پختی داره ... اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه ...
دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس ... خطوات شیطان نبود ... من خوشحال از این اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من رو کشید کنار ...
- مهران ... پسرم ... نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی ... فقط درست کردن غذا نیست ... این یه مریضی ساده نیست... بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ...
- منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه ... و اگر کاری داشت واسش انجام بده ... و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن ... فقط یه مراقب 24 ساعته می خوان ...
و توی دلم گفتم ...
- مهمتر از همه ... خدا هست ...
- این کار اصلا به این راحتی نیست ... تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی ... گذشته از اینها تو مدرسه داری ...
این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم ... هر چند ... هنوز راه سختی در پیش بود ...
- خدایا ... اگر رضای تو و صلاح من ... به موندن منه ... من همه تلاشم رو می کنم ... اما خودت نگهم دار ... من دلم نمی خواد این ماه های آخر ... از بی بی جدا شم ...
🔷🔷🔷🔷@Martyrs16
💠#قسمت_چهل_و_دوم : خدانگهدار مادر
نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر می شد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ...
استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد ... همه مخالفت کردن ...
- یه بچه پسر ... که امسال میره کلاس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه؟ ...
از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین و آسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ...
و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از 1شرم خلاص شه ... یا ...
محکم ایستاد ...
- مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش... مدیریت شون می کنه ... خیال تون از اینهاش راحت باشه ...
و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ...
برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ...ممکنه به دردم بخوره ... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم ...
دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام 19/5 شده بود ... یه بچه بی سرپرست ...
ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ...
- پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ...
شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ...
مادرم با اشک رفت ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ...
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@Martyrs16
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
شهدایی
🌺🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 #قسمت_چهل_و_یکم : اگر رضای تو
🌿🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_چهل_و_سوم : بیدار باش
وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ...
خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم...
اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ...
میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز ... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم ... چیزی لازم داره یا نه ...
شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ...
نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار ...
فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ...
خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن ... مخصوصا آقا جلال ...
- خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ...
و بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه می کرد ... سعی می کرد آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم ... که مراقبش باشم ...
بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ... ایستاده هم خوابم می برد ...
🔷🔷🔷🔷🆔 @Martyrs16
💠#قسمت_چهل_و_چهارم : سلام بر رمضان
چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ...
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ...
گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ... گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کلا از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ...
هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس خوندن ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ...
روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم ...
مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم ...
پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...
⬅️ادامه دارد...
@Martyrs16
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🕊هر روز با یاد و خاطرهی یک شهید🥀
#سیره عملی شهدا
گفتم: مادر! بچه ات به دنیا اومده. ما هیچی. خانواده ی زنت خیلی دل خورن. بیا.
گفت: نمی تونم. کار دارم.
ده روز بعد آمد.
از راه که رسید، گفت: اسمش رو بگذارید زهرا.
گفتیم: باشه. زهرا. حالا برو ببینش.
یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 19
بـ وقتـ شهـدا
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@Martyrs16
_ درکدامیننخلستانهستی
وبادلدارخودبـهرازونیازنشستهای؟
_ درکدامینچاهسرفروبرده
ورازدلمیگشایی؟
_ کاشمیدانستیمبیتالاحزانت
راکجابرپاکرده ای:)
#دلمانتنگاستآقا..!
#امامزمانم
👌به زلفانت بیاموز کہ.....
☝بیرون ارزش دیدن ندارد.
#حجاب-فاطمی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
#کانال شهدایی
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻راه باحجاب کردن دختران درجامعه چیست ؟
🔊حجت الاسلام و المسلمین رفیعی
#یادشھداباذڪرصلوات
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
#کانال شهدایی
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادری بودن با #چادر سر کردن فرق داره!
#حجاب بدون حیا حجاب نیست.
استاد #رائفی_پور
#حجاب
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
#کانال شهدایی
[@Martyrs16]