Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
#زیارت_عاشورا
#شب_جمعه
#اسلام علیک یا اباعبدالله
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَ
🖤💚🏴💚🖤
🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلىاَصْحابِالْحُسَیْنِ
🖤رمان معرفتی و بصیرتی #ماه_آفتاب_سوخته
💚قسمت ۵۳ و ۵۴
دو پسر حارث کشته میشوند و بار دیگر ندای حسین در صحرای کربلا میپیچد:
_آیا کسی هست مرا یاری کند؟
انگار مهرسکوت بر لبها زده اند، صدایی از کسی بلند نمیشود، ناگاه صدای ضعیفی از پشت سر به گوش حسین میرسد:
_من میخواهم حجت خدا را یاری کنم
امام نگاهی به سجاد که از شدت بیماری توان ایستادن ندارد و بر تکه چوبی تکیه داده تا کمی کمرش را راست بگیرد میکند و رو به زینب که سایه به سایه سجاد حرکت میکند میفرماید:
_خواهرم! پسرم را به خیمه بازگردان...
زینب تکیه گاه سجاد میشود و او را به خیمه میبرد و با سرعت برمیگردد، او باید در کنار برادر باشد..
امام رو به یاران شهیدش میکند و میفرماید:
_ای دلیر مردان! ای یاران شجاع!من شما را صدا میزنم، چرا جواب مرا نمیدهید؟شما در خواب هستید و من امید دارم بار دیگر بیدار شوید، نگاه کنید کسی نیست از ناموس رسول خدا دفاع کند
سخنان امام اشک را به چشمان همگان می آورند و بار دیگر ندای "هل من ناصر" حسین در دشت می پیچد، امام مانند خدا مهربان است، میخواهد حجت بر همگان تمام کند و اگر کسی وجدانش بیدار شد، بهشتی شود، باز هم جوابی نمی آید ، اما ندای امام شوری در آسمان به پا کرده و چهار هزار فرشته لبیک گویان به کربلا می آیند تا او را یاری کنند.
اما امام اجازه جنگ به آنان نمیدهد،
چون او #شوق دیدار خداوند را دارد و میخواهد #اسلام_ناب_محمدی را با خون پاک خویشتن آبیاری کند و بارور سازد و نام #اسلام و #شیعه تا قیام قیامت بر تارک هستی بدرخشد و باعث #نجات انسان های روی زمین شود.
حال حسین به میدان میآید، انگار که حسین نیست و حیدر کرار است، شمشیر میزند و رجز میخواند:
_«من فرزند علی مرتضی هستم و به این افتخار میکنم»
و سپاهیان کفر را یکی پس از دیگری به درک واصل میکند. امام به جناح راست سپاه حمله میکند و میفرماید:
_مرگ بهتر از زندگی ذلت بار است.
و سپس به جناح چپ حمله می کند و میفرماید:
_«من حسین بن علی هستم و قسم خورده ام تسلیم شما نشوم»
همگان متعجبند، آخر حسین که تشنه لب است و اینهمه داغ یاران و فرزندان و عزیزان دیده، پس این نیروی شگفتانگیزی که دارد و با آن همگان را تار و مار نموده از کجا می آید؟!
اما نمیدانند که شوق وصال خداوند همهٔ غم ها و تشنگی ها را زایل میکند.
امام میجنگد و میکشد اما سعی دارد از خیمه ها فاصله نگیرد، هربار تعدادی را سرنگون میکند و ندای لاحول و لا قوه الا بالله او که به گوش اهل حرم میرسد، دلشان را محکم میکند که هنوز امام زنده است.
امام در حین شمشیر زدن رو به سپاه می فرماید:
_برای چه به خون من تشنه اید؟ گناه من چیست؟
نانجیبی از میان فریاد میزند:
_گناه تو این است که فرزند علیبنابیطالب هستی، ما تو را میکشیم چون از حیدر کرار کینه به دل داریم..
و انگار مظلومیت و علی علیهالسلام و شیعه همیشه با هم قرینند و مظلومیت مهر حک شده ایست بر پیشانی اولاد علی و شیعیان علی...
حسین بی امان میتازد و میکشد، شمر عصبانی شده، به عمر سعد میگوید:
_اگر اینچنین پیش برود، حسین بن علی هیچ از سپاه ما باقی نمیگذارد، باید بین او و حرم و اهل بیتش فاصله انداخت، وقتی حسین ببیند به سمت خیمه ها و ناموسش یورش بردیم، درهم خواهد شکست
با این نقشه، شمر با تعدادی از سپاهش به سمت اهل حرم حمله میکنند، امام ، که کوه غیرت است، متوجه میشود و فریاد میزند:
_ای پیروان شیطان، مگر دین ندارید و از قیامت نمیترسید؟! غیرت شما کجا رفته؟!
شمر میگوید:
_چه میگویی ای پسر علی؟!
امام میفرماید:
_تا من زنده هستم به ناموس من نزدیک نشوید
و این کلام امام رگ غیرت عربی سپاه را بیدار میکند و از راه خیمه ها برمیگردند. این نقشه شمر نقش بر آب می شود و بار دیگر مکری دیگر بکار میبرند و شمر میگوید:
_اگر حسین اینچنین بتازد تا ساعتی دیگر یک تنه همه ما را خواهد کشت، باید همه لشکر باهم، هر کس با هر چه در دست دارد به یکباره بر او حمله کنند.
باران تیر و نیزه و سنگ باریدن گرفته، سنگی به پیشانی مبارک امام میخورد و خون پیشانی ایشان جاری میشود و انگار تاریخ تکرار میشود و این پیشانی حسین نیست و پیشانی رسول الله است که با سنگ کافری شکسته میشود
امام لحظه ای درنگ میکند، دست به پیشانی میبرد که ناگاه تیری زهرآگین بر سینهٔ مبارکش می نشیند، انگار زهر این تیر بدجور امام را آزرده، صدای امام در دشت می پیچد:
_«بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله، من به رضای خدا راضی ام»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حقوق_زنان_در_اسلام
آیا میدانستید 75% از افراد تازه مسلمان شده، زنان هستند؟!
چرا؟ پاسخ را در کلیپ مشاهده کنید
#زن_در_اسلام
#اسلام
#روشنگری
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۱۱ و ۱۲ توی چشمهاش نگاه کردم و با اطمینان گفتم: _ا
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۱۳ و ۱۴
_....ولی باید برای حرفایی که میزنی دلیل داشته باشی دیگه مگه نه؟ برای هر حرفی که میزنی...
من میگم #اسلام متمدن، مترقی و حامی صلحه دلیل هم دارم براش... تو میگی ذات اسلام با صلح و تمدن در تضاده تو هم برای حرفت دلیلی داری؟ میتونی عقلانی قانعم کنی یا باز میخوای به نظرسنجی حواله م بدی؟!...
_معلومه که دلیل دارم... معلومه که حرفم منطق داره. منطق واقعی نه مثل شما که آسمون ریسمون به هم میبافید تا یه چیزی از توش دربیاد!...
_داری کار خودتو سخت میکنی اینم به لیست اتهاماتت اضافه شد...
برای هر حرفی که تاحالا زدی باید دلیل بیاری وگرنه از درجه اعتبار ساقطه و اونوقته که تو بخاطر این تهمت ها بدهکار من میشی...
و البته که من هم دلیلی برای ترک خونه م بدون دلیل موجه نمیبینم...
اگر میخوای منو از اینجا بیرون کنی از عقلت کمک بگیر و با زبان عقل حرف بزن نه داد و بیداد و فحش و فضیحت...اگرم حرفی برای گفتن نداری من که اینجا خیلی راحتم...
پوزخندی زد:
_خیلی ام راحت نباش به نظرم از همین الان شروع کن کم کم وسایلت رو جمع کن که یبارکی اذیت نشی...
برگشت طرف مبل که کیفش رو برداره و بره...
سرخوش پرسیدم:
_حالا کی شروع کنیم؟
برگشت و با تعجب نگاهم کرد:
_چی رو؟
_همین الان داشتی رجز میخوندی حواست کجاست... مباحثه رو میگم...کی حرفات رو ثابت میکنی و شر منو از سر دوستت کم میکنی؟
لبخند کجی زد:
_خیلی طول نمیکشه... امشب میام که ببینم چی میگی الان دیرم شده باید برم قراردارم... ژانت مواظب خودت باش. فعلا...
طوری به ژانت گفت مواظب خودت باش که انگار با افعی تنهاش میگذاره... معلوم نیست این چهار ماه کجا بوده!... به زحمت خنده م رو کنترل کردم... خداروشکر عصبانیتم خوابیده بود...
اون که رفت ژانت هم نگاه نفرت آمیزی به سر تاپای من کرد و برگشت اتاقش..
نگاهم روی کیسه داروها موند... روی میز جا مونده بودن...اونقدر عصبانی بود که یادش رفت ببردشون...
خواستم ببرم دم اتاقش ولی ترسیدم از لج من داروهاش رو بندازه دور!
احتمالا خودش میاد دنبالشون... منم باید برگردم سر پروژه م و بعدش هم یک فکری به حال شام بکنم... میهمان داریم!...
*
بعد از تموم شدن کار پروژه فرستادمش برای صاحبش و بعد هم رفتم سراغ شام.... قرمه سبزی بهترین گزینه برای آشنایی بود...
تمام مدتی که آشپزی میکردم به این فکر میکردم که علی رقم تمام رفتار های عجیب و بعضا زننده ای که توی این دوسال و چند ماه توی آلمان و حالا هم اینجا بخاطر #حجابم که معرف #دینم بود دریافت کردم،
رفتار ژانت کمی بیش از حد عجیب و غیر معمول بود و همه اتفاقها کنار هم میگفت رازی در این رفتار هست که اینبار عزم کرده بودم کشفش کنم...
ساعت تقریبا هشت و نیم بود که صدای زنگ در واحد بلند شد. من پای اجاق بودم. ژانت از اتاقش اومد بیرون و در رو برای دوستش باز کرد.
با هم اومدن داخل پذیرایی و روی کاناپه ی رو به روی آشپزخونه نشستن. همونطور مشغول ولی بلند سلام کردم. ژانت که البته جواب نداد و کتایون هم خیلی کوتاه و بی حوصله گفت:
_سلام
داشتم برنج رو آبکش میکردم. کارم تقریبا رو به پایان بود که صدای کتایون در اومد: _بیا بشین نمیخواد پخت و پز کنی شام آخر رو مهمون من. زنگ میزنم یه چیزی بیارن...
معلوم بود حسابی خسته است اما از اون عصبانیت وحشتناک سر ظهر خبری نبود که کنایه و طنز از کلامش سر در آورده بود...
لبخند کمرنگی زدم و همونطور که پشتم بهش بود در جواب کنایه شام آخرش بلند گفتم:
_غذا رو که بخوری مشتری میشی از این به بعد هر شب اینجایی.
یک جور کری خوانی پنهان برای اثبات نتیجه مبارزه ای بود که در آستانه آغازش بودیم...
وقتی برگشتم طرفش و چشم تو چشم شدیم خیلی جدی گفت:
_من این وقت شب خسته و کوفته ی کار نیومدم اینجا دستپخت حضرت عالی رو میل کنم خیال هم نکن با یه بشقاب قرمه سبزی میتونی خاممون کنی نخورده نیستیم... بیا بشین ببینم چه خوابی برامون دیدی و کی دست از سر مون برمیداری...
از آشپزخونه خارج شدم و رفتم سمت مبل تک نفره ی زیر کانتر:
_من برات دعوت نامه نفرستاده بودم حضرت والا شما یه سری تهمت و اتهام به من و تفکرم زدی که باید بتونی ثابت کنی... وگرنه من که تو خونه م نشسته بودم داشتم زندگیمو میکردم...
_خودتم میدونی این بحثا هیچ فایده ای نداره نه ما نه تو هیچ کدوم نظرمون عوض نمیشه فقط وقت کشیه پس اگر میخوای بری برو اگرم میخوای بمونی حداقل دست از سرمون بردار...
واقعا هدفت رو از این معرکه گیری ها درک نمیکنم...
شما که مثلا ادعای ایمان و اخلاق هم دارید از خون مردم رو تو شیشه کردن و اذیت کردنشون چه لذتی میبرید؟همینه دیگه همتون همینید...
خونسرد گفتم:
_اتهام جدید... اینم به لیست اثبات هات اضافه شد...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۶۵ و ۶۶
_...خب من یه عکس از خودم میفرستم نشونش بده شاید دلش به رحم اومد
نمیتونی یه عکس ازش بگیری برام بفرستی؟
شرمنده تر از قبل گفتم:
_شرمنده ام واقعا فعلا اجازه ندارم ولی سعی میکنم اجازه بگیرم و بفرستم...
و همزمان چشم غره ای هم متوجه کتایون کردم:
_... حالا شما عکس خودتونو بفرستید...
_باشه دستت درد نکنه
فقط یه خواهشی ازت دارم اگر زیاد میبینیش مواظبش باش ببین چی میخوره چیکار میکنه
من که دستم کوتاهه کاری از دستم برنمی آد فقط میتونم دعات کنم...
آهم رو فرو دادم:
_ممنونم لطف بزرگی میکنید
خیلی محتاجم به دعاتون
خیالتون راحت باشه من حواسم بهش هست فعلا خداحافظتون...
تلفن رو که قطع کردم کتایون توی خودش مچاله شد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت
از دست بی رحمیش حرصی بودم اما خب حالش نزار تر از اون بود که تحمل موعظه داشته باشه
خوب که دقت کردم ژانت هم نبود
نفهمیدم کجای مکالمه بلند شده و رفته...
بلند شدم و کنارش روی دونفره نشستم
دستی به شونه ش کشیدم...
سر بلند کرد و با بغضی که سعی میکرد صداش رو نلرزونه و البته موفق هم نبود، گفت:
_من نمیتونم باور کنم هیچکدوم حرفاش رو نمیتونم باور کنم
چطور حرف کسی که بیست و پنج سال بزرگم کرده رو بزارم کنار و حرف کسی که هیچوقت نبوده رو قبول کنم؟
_کاری با راست و دروغ حرفش ندارم ولی الان بالاخره یه چیز مهم برات روشن شد
تو فکر میکردی که مادرت تو رو گذاشته و رفته و اصلا هم براش مهم نبودی و هیچ وقت بهت فکر نکرده
ولی الان دیدی که اینطور نیست و خیلی هم دوستت داره این خودش کشف بزرگیه نیست؟
کمی با دقت نگاهم کرد و بعد سر تکون داد و تکیه داد به پشتی مبل...
فکرم پیش ژانت بود که لابد اونم الان داشت توی اتاقش نوحه میکرد
سه یتیم دور از مادر در یک قاب!
یکی باید به حال خود من گریه میکرد که وضعم از همه شون بدتر بود و به روی خودم نمی آوردم!
صدای کتایون از فکر بیرونم کشید:
_تو اگر جای من بودی چکار میکردی؟
_خب معلومه باهاش حرف میزدم ازش توضیح میخواستم میگشتم دنبال حقیقت خیلی هم کار سختی نیست
همونطور که مادرتو تونستی پیدا کنی راست و دروغ ماجرا رو هم میتونی پیدا کنی!
فقط اگر منطقی باشی و خوب بگردی
اولین قدمش هم حرف زدن با مادرته...
تازه فقط این نیست تو وظیفه ی اخلاقی داری نمیتونی زنگ بزنی زندگی اونو زیر و رو کنی و بعد قایم شی اون دلتنگته! مادرته...
_نه الان نمیتونم... فعلا نه... اینهمه سال من سختی دیدم و انتظار کشیدم یکمم اون تجربه کنه
_اینهمه سال اونم پا به پای تو انتظار کشیده دیدی که اگر براش مهم نبود حالش اونطور عوض نمیشد
بعدم تو اصلا حق نداری خودتو با اون مقایسه کنی اون...
صدای پیام گوشیم بلند شد
پیام رو باز کردم
یه عکس از یه خانم میانسال که... به شدت شبیه کتایون بود...
بالبخند بین عکس و کتایون چشم چرخوندم
کلافه گفت:
_کی بود؟
گفتم: _اگه مشتلق میدی بگم
_اذیت نکن تو ام حوصله ندارم...
_باشه پس هیچی
_باشه بگو... مشتلق چی میخوای؟
دلم سوخت:
_نخواستم بابا... مامانت عکسشو فرستاده
گوشی رو از دستم قاپید و به عکس چشم دوخت...
دوباره اشکهاش راه باز کردن
بعد از چند ثانیه سرش رو تکون داد که اشکها از جلوی چشمش کنار برن و همزمان لبخندی زد:
_چقدر شبیه منه...
خندیدم:
_تو شبیه اونی دیوونه نه اون شبیه تو...
لبخندش عمیقتر شد:
_خب همون...
زدم روی شونه ش:
_تا تو مشغولی من یه سر به ژانت بزنم...
بلند شدم و رفتم سمت اتاق ژانت
پشت در ایستادم و در زدم
بعد از چند ثانیه گفت:
_بله؟!
در رو باز کردم:
_اجازه هست؟
_بیا تو
چشمهاش کاملا سرخ بود ولی دیگه خبری از اشک نبود
پرسیدم:
_تو دیگه چت شد آخه؟
_کتایون... حداقل میتونه صدای مادرش رو بشنوه ولی من دیگه نمیتونم...
خیلی دلم براش تنگ شده!
کاش یه معجزه اتفاق می افتاد و میتونستم یه بار دیگه صداش رو بشنوم!
دستش رو گرفتم و کمرش رو نوازش کردم:
_زندگی توی این دنیا با از دست دادن عجین شده... با رنج! ذات ماده همینه
بهتره دلخوشی اصلی آدم چیزی باشه که هیچ وقت از بین نره!
از جام بلند شدم:
_یکم استراحت کن منم نمازمو بخونم ولی بعدش باهاتون کار دارم!
ضمنا یادت نره امشب شام با توئه اونم شام فرانسوی
راستی اسمش چی بود؟
لبخندی زد:
_کسوله!
بعد از نماز دو ساعتی به کارهام رسیدم تا کمی خلوت کنن وقتی برگشتم هر دو توی پذیرایی بودن
نشستم و پرسیدم:
_خب بهترید؟
کتایون انگار دنبال فرار از فکر و خیالاتش بود که فوری گفت:
_آره... تو حرفت رو بزن
من هم ادامه ندادم:
_خب فکر میکنم دیگه میتونیم درباره #اسلام حرف بزنیم
لبخند خسته ای روی لبهاش نشست:
_خبر خوبی بود! بفرمایید
بسم الله الرحمن الرحیم رو زیر لب گفتم
و شروع کردم:
_خب حالا....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۲۸۵ و ۲۸۶ _....پس اگر اینطوره و امام حسین میدونه ک
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۲۸۷ و ۲۸۸
_که ثابت کنه اون مدل ظالمانه بود و مدل ما حق
با گوشت و پوست و استخون، با خون اثباتش میکنه
#ذبح میشه برای اینکه ظلم رو ثابت کنه
بچه شیش ماهه #قربانی میکنه برای اثبات ظلم
که ثابت کنه ببینید فقط دعوای سیاسی نبود!
بچه که گناهی نکرده پس چرا بچه رو میکشن؟ پس ظالم بودن
پس #حق با ما بود
موج #تاریخی میسازه برای اینکه #اسلام حقیقی فراموش نشه تا ابد حقیقت دین برای کسانی که دنبالش میرن حفظ بشه
اگر در گام اول حقیقت اسلام و تشیع مدیون فداکاری حضرت زهرا(س)ست
در گام دوم هم مدیون اباعبدالله(ع) و عاشوراست
اگر عاشورا شکل نمیگرفت و امت اسلامی تکون نمیخورد بنی امیه اسلام رو هضم میکر
چه برسه به تشیع!
این خدمتیه که به هدف حقیقی خلقت میکنه و از طرفی یک خطکش میسازه برای تمام آزادگان جهان و برای همیشه در طول تاریخ سکوت در برابر ظالم رو حرام اعلام میکنه
هر چی فریاد که قرآن زد در دفاع از حق و تقابل با ظلم رو اباعبدالله(ع) جامه عمل پوشوند و عینا پیش چشم مردم جهان ترسیم کرد
که با سختترین شرایط هم میشه
خب این چطور حاصل شد؟
با فداکاری
با پذیرش اون بلای عظیم و #رسالت تولید موج اجتماعی
که هزینه ش رو تمام و کمال پرداخت با جان و مال و خانواده و آبروش
ژانت کنجکاو لب باز کرد:
_میشه دقیقتر بگی چه اتفاقی افتاد وقتی که قیام کرد؟
_امام با خانواده از مدینه به سمت کوفه که دعوتش کرده بودن با یه کاروان کوچیک، نه با لشکر، حرکت کرد
منتها قبل از اینکه برسه به کوفه
والی یزید در کوفه ابن زیاد؛ با عملیات روانی و تطمیع مالی مردم و قبایل رو ساکت کرد* که قصه ش مفصله ، و همه ساکت شدن و نامه ها و بیعت ها فراموش شد
بعد هم ابن زیاد به دستور یزید سپاهی فراهم کرد که در نزدیکی کوفه جایی به اسم #کربلا جلوی این کاروان کوچک رو گرفتن و تمام مردانشون رو قتل عام کردن به بدترین شکل ممکن!
که جزئیاتش در تواریخ نقل شده
زن و بچه ها رو هم به اسارت گرفتن و بردن به شام بارگاه یزید
ژانت با چشمهای گرد شده گفت:
_چقدر عجیب یعنی مردم رهاش کردن؟ با وجودی که دعوتش کرده بودن به قیام؟
_عجیب نیست!
مردم رفاه طلب همیشه امامشون رو به مسلخ میبرن
_خب
تو که گفتی حکم اسیر فقط مربوط به کافر حربیه
یعنی کسی که کافر باشه و بجنگه
ولی اونها به هر حال مسلمون بودن دیگه!
نفس عمیقی کشیدم:
_به فتوای اونا چون علیه خلیفه حکومت اسلامی قیام کرده خارجی تلقی میشه
یعنی کافر!
اگر چه خود خلیفه کافر باشه وفسق آشکار داشته باشه!
آخه یه فتوایی دارن که میگن حق با غالبه
هر کی به حکومت رسید حق با اونه و قیام علیهش جایز نیست!
این قانون دقیقا زاینده فساد و از بین برنده روحیه ظلم ستیزیه که با حقیقت قرآن و اسلام در تضاده
اباعبدالله(ع) عدالت خواهی و ظلم ستیزی رو برای اسلام حفظ کرد با شکستن این قاعده
کتایون متفکر گفت:
_ولی به هر حال اونا بیعت نکرده بودن و قصد شورش داشتن با منطق اون حکومت سرکوب شورشی ها منطقی بود
فکر نمیکنی این فقط یه دعوا بر سر حکومت و خلافته که مثل همیشه یه برنده و یه بازنده داره؟
_اولا بیعت نکردن جرم نیست مثل اینه که الان کسی رو به جرم اینکه حکومتی رو قبول نداره صرفا، اعدام کنن!
مگه نمیگید آزادی اندیشه؟
ثانیا اباعبدالله(ع)برای قیام پشتوانه مردمی داشت 25 هزار امضا پای نامه های دعوتش بود اگر دموکراسی رو مبنا قرار بدیم هم باز محق بود
ثالثا گفتم حکومت یزید با منطق خودش بی مفهوم و پارادوکس بود
کافری که پیغمبر رو قبول نداره نباید جانشین پیامبر در خلافت باشه
مردم حق دارن به این اعتراض کنن!
رابعا که باز یکی دیگه از اثرات قیام عاشورا بود نحوه برخورد با اونها بود
حذف مخالف سیاسی
اگرچه پدیده مزمومیه ولی مرسومه و میشه فهمیدش
اما کشتار و نسل کشی و زن کشی و کودک کشی و آب بستن و هتک حرمت و سم کوب کردن پیکرها و حمل سرها و... اینها که قابل توجیه نیست
کشتن بچه نوزاد و شیرخوار که دیگه جدل سیاسی و دعوای حکومت نیست
همه سلسله وقایع دردناکی که حادثه کربلا رو رقم زدن*
فقط نشانه بیرحمی و ظلم و نامسلمانی اون جماعته که حسین علیهالسلام رو کافر خطاب کردن و با لباس دین کشتن
همون چیزی که اباعبدالله به دنبال اثباتش به مردم بود و بخاطرش به قربانگاه رفت
اگر حکومت خواهی بود چرا زن و بچه ش رو توی مدینه نگه نداشت و با خودش برد؟
برای اینکه حجت رو به مردم کوفه تمام کنه که خانواده خودم رو تو آسایش نگذاشتم وقتی خانواده شما در خطر تهاجم ابن زیاد قرار داره من عافیت طلب نیستم همراه شمام!
اما رفتار اونها چیه؟!
اگر حکومت خواهیه چرا وقتی پای جون وسط میاد عقب نمیکشه
اصلا کی وقتی تو مدینه نمیتونه یه سپاه چند هزار نفری فراهم کنه با یه کاروان کمتر از صد نفر راه میفته سمت یه شهر دیگه؟
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف