شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۹ و ۱۰ با بخش اورژانس بیمارستان تماس گرفتم و پرس و
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۱۱ و ۱۲
توی چشمهاش نگاه کردم و با اطمینان گفتم:
_اگر قانع بشم حتما...
عصبی خندید:
_همتون خدای مغلطه اید... همین الان گفتی اگر بگی چرا میرم. اونوقت الان میگی قانعم کن...
گره ابروهام پررنگ تر شد:
_خب معلومه که باید قانعم کنی تو منو چی فرض کردی؟ اونقدر منو آدم سفیهی دیدی که سر سیاه زمستون تو مملکت غریب خودمو آواره کنم بدون هیچ دلیلی؟ با چه وجدان و با چه عقلی از من میخوای بدون دلیل از خونه ای که حق قانونیمه بلند شم اونم تو این فصل که تو کل این شهر درندشت یه اتاقم گیر نمیاد...
نکنه انتظار دارید کارتن خواب بشم و زیر پل بخوابم بخاطر چیزی که اصلا نمیدونم چیه!
اما اگر دلیل منطقی و قانع کننده داشته باشید و آزاری از من به شما برسه قول میدم هر چه سریعتر اینجا رو تخلیه کنم...
حالا هم اگر حرفی هست میشنوم اگر نه باید برم به پروژه م برسم خیلی کار دارم...
کمی مکث کردم ولی هر دو ساکت بودن...
پشت کردم که برگردم اتاق که کتایون کلافه گفت:
_دلیل منطقی میخوای؟
برگشتم طرفش:
_مسلماً...
_پس وایسا گوش کن بعدم برو و راحتش بزار...
دست به سینه مقابلش ایستادم:
_میشنوم...
شمرده گفت:
_ژانت دلش نمیخواست اینجا رو با کسی شریک بشه و با اصل شراکت مشکل داشته و هنوزم داره ولی بجز این با شخص تو خیلی بیشتر مشکل داره و اصلا نمیتونه تحملت کنه...
خنده م گرفته بود... تابحال تا این حد منفور نبودم برای کسی!
_خب چرا نمیخواد اینجا رو با کسی شریک باشه؟
_این به تو مربوط نمیشه
_خب منو چرا نمیتونه تحمل کنه؟
_آهان.... این دقیقا همون قسمتیه که به تو مربوطه... چون تو اونو یاد یه اتفاق وحشتناک میندازی که میخواد فراموشش کنه...
یاد یه تفکر مسموم و آدمکش، یاد تهجر و خشکی و مردم آزاری، یاد خونریزی و ناامنی...
کم کم داشت مشخص میشد که مشکل از کجاست... همون چیزی که حدس میزدم...
کتایون اما کماکان ادامه میداد:
_چون شماها آدم های مریضی هستید که میخواید نظم همه جا رو بهم بزنید با کلمه ی صلح مشکل دارید جنگ طلب و متوهمید... چون...
هر چیزی به ذهنش میرسید با خشم و انزجار تمام به طرفم پرتاب میکرد و من زیر این رگبار توهین و افترا احساس خفگی داشتم...
نه بخاطر خودم، بخاطر باوری که بدون داوری براش حکم صادر شده بود...مثل همیشه...
خونم به جوش اومده بود و تمام رگهای صورتم نبض داشت... به وضوح دویدن پر آب و تاب خون داغم رو توی این رگهای متورم حس میکردم ولی باز هم وقت عصبانی شدن نبود...
وقت حرف زدن بود اونهم آروم و منطقی...
منتظر شدم تا خوب خودش رو خالی کرد و بعد گفت:
_جواب سوالت رو گرفتی؟ حالا اخلاق داشته باش و بدون مغلطه هر چه سریعتر از اینجا برو...
به سختی کندن یک کوه از جا، لبخندی زدم:
_این هیولایی که تو الان وصف کردی بعید میدونم اخلاقی داشته باشه که تو ازش طلب اخلاق میکنی... به هر حال من میرم... اما بعد از اینکه تمام تهمت هایی که زدی رو ثابت کردی...
چند لحظه بی حرکت بهم زل زد ... حتی پلک هم نمیزد.. توی چشمهاش هم خشم بود هم شگفتی...
بعد از چند لحظه مکث با خشم مضاعفی جواب داد:
_منظورت چیه؟
بی تفاوت گفتم:
_تو الان کلی رذائل اخلاقی به من و مهمتر به #دین من نسبت دادی و گفتی به این دلایل نمیخواید که من اینجا باشم... واضحه که من هیچ کدوم این اتهامات رو نمیپذیرم و دلیلی برای ترک اینجا ندارم ولی اگر تو بتونی حرفات رو اثبات کنی من سر قولم هستم و اینجا رو تخلیه میکنم...
اما باید بتونی ثابت کنی هر چی گفتی حقیقت داره و همه این چیزها درباره من و دینم صدق میکنه...
باید ثابت کنی ما مسلمون ها متعصب، آدمکش و ضد امنیت هستیم
باید ثابت کنی ضد علم و متحجریم... باید ثابت کنی مسلمون ها همینقدر که تو میگی بد و خطرناکن تا این موجود خطرناک رو(اشاره کردم به خودم) از محیط زندگی رفیقت دور کنی...
خنده ی بلندی سر داد:
_اینو که دیگه همه میدونن چی رو باید ثابت کنم؟ برو بیرون یه نظرسنجی بکن تا حساب کار دستت بیاد...شماها سرتون تو لاک خودتونه فکر میکنید فاتح دنیایید... متوجه نیستید که دنیا شما رو چطور میبینه...
_چطور میبینه؟
_همونطوری که هستید... بعضی هاتون حداقل اونقدری صداقت دارید که این تهجر رو روراست نشون بدید مثل القاعده و داعش... بعضی هاتونم مثل تو، پشت ظاهر موجه و لبخند و آرامشتون پنهانش میکنید... سعی میکنید بگید ما با اونا فرق داریم... متمدنیم... صلح طلبیم.. درحالی که اصلا هویت شما با صلح و تمدن در تضاده...
دیگه رسما از وکالت ژانت استعفا داده بود و خودش باهام طرف شده بود...
صبر کردم تا سخنرانی ش تموم بشه و بعد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_باشه اصلا همه این حرفایی که میزنی درسته ولی باید برای حرفایی که میزنی دلیل داشته باشی دیگه مگه نه؟....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
9.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انسان_شناسی
#دین
اگه بخواهیم پیامبر و اهل بیت علیهم السلام رو شاد کنیم، چه کاری انجام بدیم؟!
علامتش چیه که بفهمیم خدا از ما راضیه یا نه؟؟؟!
استادرحیم پور ازغدی
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۷۵ و ۷۶
جولیا با نگاه شیطانیش بهم خیره شده بود و موهای نرم و بلند منو دور یکی از دستهایش پیچیده بود و با مو سر منو بلند کرد. درد توی کل وجودم پیچید، دوتا دستم را روی موهام گذاشتم و از جا بلند شدم و گفتم:
_چکار میکنی وحشی؟!
جولیا اشاره ای به میز کرد و گفت:
🔥_پاشو غذات را بخور، بدنت باید آماده بشه، ببین چه قدرت بدنی دارم، این یه چشمه از کارام را نشونت دادم تا بدونی با کی طرفی..
و واقعا قدرت بدنی خوبی داشت، هم از اون سیلی که در بدو ورود زد و هم این حرکتش، مشخص بود که زورش زیاده، اصلا آدم فکر میکرد یه مرد هست در قالب زن... نتونستم مقاومت کنم، از جا بلند شدم اونم موهام را رها کرد، نزدیک میز شدم، خندم گرفت و پیش خودم گفتم مثلا به اینم میگن غذا؟! انگار منو با اسب و گوسفند اشتباه گرفتند.
پیش روم یک بشقاب که ترکیبی ازگیاهان مختلف مثل کاهو و کلم و گوجه و..بود و کنارش هم یک لیوان نوشیدنی که شاید دلستر بود به چشم میخورد و یه بوی ترشیدگی عجیبی میدادند.
روی تنها صندلی چوبی کنار میز نشستم، چنگال را برداشتم و می خواستم داخل محتویات بشقاب فرو کنم سرم را پایین تر بردم..عق این بوی ترشیدگی از لیوان نوشیدنی بود، خوب که دقت کردم متوجه شدم مشروب هست، آخه دوستی با رها، منو با این چیزا آشنا کرده بود،
درسته که توی عمرم فقط یک بار، اونم به اصرار رها و جوگیری جلوی جمع خورده بودم. اما همون یک بار رسوایی برام ببار آورد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم و هنوز حرف پدرم توی گوشم زنگ میزنه:
_دخترم تو #مسلمانی، اینها #نجس هستند، یک بار که استفاده کنی خودت را سرسپرده شیطان میکنی، الکل #عقل را زایل و #مغز را کوچک میکنه، هر چند که فقط یکبار استفاده کنی ، دخترم هر چی توی #دین حرام شده، برای اینه که #ضررش برای بدن زیاده، دین اسلام ،دین مهربانی هاست، هر چی مضر هست نهی و حرام شده و هر چه که مفید برای بدن هست #حلال و مستحب شده، یعنی تو یه غذای سالم که بخوری، علاوه بر اینکه لذت خوردن را بردی و بدنت را تقویت کردی، خدا برات #ثواب هم مینویسه، اما مشروب چیز نجسی هست که به شدت نهی شده و حدیثی از مولا علی هست که اگر قطره ای شراب در چاهی بریزه و هزاران هکتار زمین را با آب او چاه آبیاری کنن، منِ علی یک دانه از محصول اون زمین ها نمیخورم...
با یادآوری این حرفها، چنگال را گوشه ظرف قرار دادم و خودم را عقب کشیدم و گفتم:
_اگر منو بکشی هم لب به این غذاهای نجس نمیزنم.
جولیا که دقیقا پشت صندلی من ایستاده بود دستش را گره کرد و بالا برد و با لحنی عصبانی و سرشار از تعجب گفت:
🔥_ای دخترهٔ آب زیر کاه از کجا فهمیدی که چی داخل غذات کردم و نجس هست؟
و با این حرف تازه متوجه شدم، احتمالا چاشنی داخل سالاد هم یه چیز نجس هست، از این شیطان پرست ها هر چی بگیم برمیاد، اما یه چیزی برام واضح شد که جولیا حتما یک ایرانی هست، محاله کسی خارجی باشه و اینقدر صریح و روان فارسی را حرف بزنه.. با صدای فریاد دوبارهٔ جولیا به خود آمدم:
🔥_میگم بخور که اگر نخوری هر چی دیدی از چشم خودت دیدی...من آدم صبوری نیستم دخترهٔ پررو..
سینی غذا را با دستم کنار زدم، به طوریکه مقداری از مایع داخل لیوان ریخت و گفتم:
_نمیخورم
ناگهان مشت گره کردهٔ جولیا پشت سرم درست بین دوتا کتفم فرود آمد، همزمان با درد شدیدی که دوباره توی جانم افتاد، حس کردم قلب کوچک طلایی که انگار گیر کرده بود داره پایین میره و با دومین مشت، انگار قلبم سنگین شد و چشمام سیاهی رفت و چیزی از اطراف نفهمیدم..
با پاشیده شدن مایع سردی روی صورتم، چشمانم را باز کردم، نور برق بالای سرم مستقیم به چشمم میتابید و باعث میشد اطراف را درست نبینم، چشمانم را بستم و باز کردم و سرم را به طرف راست چرخاندم...
من کجا هستم، این کیه؟ مردی با نگاه خیره اش به من چشم دوخته بود، تا چشمانم را باز کردم جلوتر امد، دستش را به طرف دستم آورد تا دستم را بگیرد تمام توانم را جمع کردم و دستم را با بی حالی عقب کشیدم. کم کم ذهنم به کار افتاد، درسته این اریک باید باشه...اریک اوفی کرد و گفت:
🔥_چته؟ چرا با جولیا راه نیومدی؟ مگه چی ازت خواست؟! غیر از اینکه ازت خواست غذات را بخوری؟! جولیا دختر مهربونی هست، چرا باهاش لج میکنی؟
حوصلهٔ حرف زدن را نداشتم، پتویی را که تا روی سینه ام بود، آرام تا روی سرم بالا کشیدم و صورتم را به سمت چپم چرخاندم، چشمانم را بستم و سعی کردم ذهنم را خالی از هر فکری کنم، با وجود ضعف بدنی شدیدی که داشتم و ضربههای پی درپی، توان هیچ کاری حتی فکر کردن را نداشتم، هراز گاهی دردی درون شکمم میپیچید،
_اندکی تأمل
#تلنگر
چیزی به اسم مردم عادی نیست
#دین و #سیاست ازهم جدانیستند
مکمل همدیگه هستند
مردم بایدبفهمندمن درهرطیفی که باشم چیزی به نام عادی بودن برام وجودنداره
چه _کارگرباشم
چه مهندس
چه دکتر
چه کارمند
سیاست درزندگی من نقش داره وبلعکس من هم در سیاست نقش دارم !
من اگرنقش خودمو در سیاست به درستی اجرانکنم اون سیاست غلط درزندگی من جاخوش میکنه
پس نگیم مردم عادی
نگاهی به تاریخ بندازیم
مردم همچین بی تقصیرنیستنددروقایع تاریخ
_واقعه #کربلا ازکجانشأت گرفت؟!
اهمیت ندادن به مهم بودن واقعه غدیر توسط مردم
_بدعت
_حکمیت
_صلح امام حسن
_انقلاب اسلامی
و....هزاران اتفاق دردل تاریخ که نشون میده مردم نمی شه عادی باشن
ومومنین هم فقط خوندن نمازوقرآن وحج رفتن براشون نیست که به یک مسلمان سکولار تبدیل بشن
افکار غلط دوربریزیم ؛
(مردم فقط فکرآسایش هستند)👉این فکر به شدت غلط و بسیار خطرناک!
چرا؟!
_چون
بارزترین نمونه آن دردل تاریخ اتفاق افتاد
ازغدیرتاکربلا روملاحظه کنید
چی دستگیرتون میشه؟!
پس حالا متوجه شدیدچرا
غلط وخطرناک؟!
چون مردمی که فقط دنبال راحتی خودشونن فرداباظهورامام زمان هم باردیگر
کربلا دوم
رارقم میزنن
مابی طرف هم نداریم!
بی طرف بودن یعنی آب درآسیاب دشمن ریختن
میگوییم پسرنوح بابدان بنشست ؛
جالبه بدونید که پسرنوح دراصل اعلام بی طرفی کردوقدرت دادبه دشمن بابی طرف بودنش دشمن راپرقدرت کرد
این دررابطه بامردم هم درزمان انتخابات یاهرمسئله ای دیگه هم صدق میکنه
قرآن کریم هم تأکید کرده 👌
سرنوشت هیچ قومی تغییرنمی کنه تازمانی که خودمردم بخوان ✅
پس؛👇
مردم عادی وبی طرف نداریم
_تو یابه راه# حقی یاراه# ناحق !
قبل ازهرحرفی بهتراول هم #تاریخ مرور کنیم
#تاریخ_درحال_تکرار
#نقش_مردم_مؤثر
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]