#تلنگر
آدم نشسته بود ، شش نفر آمدند ، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.🚶♂🚶🏻♂🚶🏼♂🚶🏽♂🚶🏾♂🚶🏿♂
به یکی از سمت راستیها گفت : «تو کیستی؟»⁉️
گفت : « #عقل »‼️
پرسید : «جای تو کجاست؟»⁉️
گفت : « #مغز »‼️
از دومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️
گفت : « #مهر »‼️
پرسید : «جای تو کجاست؟»⁉️
گفت : « #دل »‼️
از سومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️
گفت : « #حیا »‼️
پرسید : «جایت کجاست؟»⁉️
گفت : « #چشم »‼️
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد : «تو کیستی؟»⁉️
جواب داد : « #تکبر »‼️
پرسید : «محلت کجاست؟»⁉️
گفت : « #مغز »‼️
گفت : «با #عقل یک جایید؟»⁉️
گفت : «من که آمدم #عقل میرود.»‼️
از دومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️
جواب داد : « #حسد »‼️
محلش را پرسید.⁉️
گفت : « #دل »‼️
پرسید : «با #مهر یک #مکان دارید؟»⁉️
گفت : «من که بیایم ، #مهر خواهد رفت.»❗️
از سومی پرسید : «کیستی؟»⁉️
گفت: « #طمع »‼️
پرسید : «#مرکزت کجاست؟»⁉️
گفت:« #چشم »‼️
گفت:«با #حیا یک جا هستید؟»⁉️
گفت:«چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»❌❌
●تلنگر
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۷۵ و ۷۶
جولیا با نگاه شیطانیش بهم خیره شده بود و موهای نرم و بلند منو دور یکی از دستهایش پیچیده بود و با مو سر منو بلند کرد. درد توی کل وجودم پیچید، دوتا دستم را روی موهام گذاشتم و از جا بلند شدم و گفتم:
_چکار میکنی وحشی؟!
جولیا اشاره ای به میز کرد و گفت:
🔥_پاشو غذات را بخور، بدنت باید آماده بشه، ببین چه قدرت بدنی دارم، این یه چشمه از کارام را نشونت دادم تا بدونی با کی طرفی..
و واقعا قدرت بدنی خوبی داشت، هم از اون سیلی که در بدو ورود زد و هم این حرکتش، مشخص بود که زورش زیاده، اصلا آدم فکر میکرد یه مرد هست در قالب زن... نتونستم مقاومت کنم، از جا بلند شدم اونم موهام را رها کرد، نزدیک میز شدم، خندم گرفت و پیش خودم گفتم مثلا به اینم میگن غذا؟! انگار منو با اسب و گوسفند اشتباه گرفتند.
پیش روم یک بشقاب که ترکیبی ازگیاهان مختلف مثل کاهو و کلم و گوجه و..بود و کنارش هم یک لیوان نوشیدنی که شاید دلستر بود به چشم میخورد و یه بوی ترشیدگی عجیبی میدادند.
روی تنها صندلی چوبی کنار میز نشستم، چنگال را برداشتم و می خواستم داخل محتویات بشقاب فرو کنم سرم را پایین تر بردم..عق این بوی ترشیدگی از لیوان نوشیدنی بود، خوب که دقت کردم متوجه شدم مشروب هست، آخه دوستی با رها، منو با این چیزا آشنا کرده بود،
درسته که توی عمرم فقط یک بار، اونم به اصرار رها و جوگیری جلوی جمع خورده بودم. اما همون یک بار رسوایی برام ببار آورد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم و هنوز حرف پدرم توی گوشم زنگ میزنه:
_دخترم تو #مسلمانی، اینها #نجس هستند، یک بار که استفاده کنی خودت را سرسپرده شیطان میکنی، الکل #عقل را زایل و #مغز را کوچک میکنه، هر چند که فقط یکبار استفاده کنی ، دخترم هر چی توی #دین حرام شده، برای اینه که #ضررش برای بدن زیاده، دین اسلام ،دین مهربانی هاست، هر چی مضر هست نهی و حرام شده و هر چه که مفید برای بدن هست #حلال و مستحب شده، یعنی تو یه غذای سالم که بخوری، علاوه بر اینکه لذت خوردن را بردی و بدنت را تقویت کردی، خدا برات #ثواب هم مینویسه، اما مشروب چیز نجسی هست که به شدت نهی شده و حدیثی از مولا علی هست که اگر قطره ای شراب در چاهی بریزه و هزاران هکتار زمین را با آب او چاه آبیاری کنن، منِ علی یک دانه از محصول اون زمین ها نمیخورم...
با یادآوری این حرفها، چنگال را گوشه ظرف قرار دادم و خودم را عقب کشیدم و گفتم:
_اگر منو بکشی هم لب به این غذاهای نجس نمیزنم.
جولیا که دقیقا پشت صندلی من ایستاده بود دستش را گره کرد و بالا برد و با لحنی عصبانی و سرشار از تعجب گفت:
🔥_ای دخترهٔ آب زیر کاه از کجا فهمیدی که چی داخل غذات کردم و نجس هست؟
و با این حرف تازه متوجه شدم، احتمالا چاشنی داخل سالاد هم یه چیز نجس هست، از این شیطان پرست ها هر چی بگیم برمیاد، اما یه چیزی برام واضح شد که جولیا حتما یک ایرانی هست، محاله کسی خارجی باشه و اینقدر صریح و روان فارسی را حرف بزنه.. با صدای فریاد دوبارهٔ جولیا به خود آمدم:
🔥_میگم بخور که اگر نخوری هر چی دیدی از چشم خودت دیدی...من آدم صبوری نیستم دخترهٔ پررو..
سینی غذا را با دستم کنار زدم، به طوریکه مقداری از مایع داخل لیوان ریخت و گفتم:
_نمیخورم
ناگهان مشت گره کردهٔ جولیا پشت سرم درست بین دوتا کتفم فرود آمد، همزمان با درد شدیدی که دوباره توی جانم افتاد، حس کردم قلب کوچک طلایی که انگار گیر کرده بود داره پایین میره و با دومین مشت، انگار قلبم سنگین شد و چشمام سیاهی رفت و چیزی از اطراف نفهمیدم..
با پاشیده شدن مایع سردی روی صورتم، چشمانم را باز کردم، نور برق بالای سرم مستقیم به چشمم میتابید و باعث میشد اطراف را درست نبینم، چشمانم را بستم و باز کردم و سرم را به طرف راست چرخاندم...
من کجا هستم، این کیه؟ مردی با نگاه خیره اش به من چشم دوخته بود، تا چشمانم را باز کردم جلوتر امد، دستش را به طرف دستم آورد تا دستم را بگیرد تمام توانم را جمع کردم و دستم را با بی حالی عقب کشیدم. کم کم ذهنم به کار افتاد، درسته این اریک باید باشه...اریک اوفی کرد و گفت:
🔥_چته؟ چرا با جولیا راه نیومدی؟ مگه چی ازت خواست؟! غیر از اینکه ازت خواست غذات را بخوری؟! جولیا دختر مهربونی هست، چرا باهاش لج میکنی؟
حوصلهٔ حرف زدن را نداشتم، پتویی را که تا روی سینه ام بود، آرام تا روی سرم بالا کشیدم و صورتم را به سمت چپم چرخاندم، چشمانم را بستم و سعی کردم ذهنم را خالی از هر فکری کنم، با وجود ضعف بدنی شدیدی که داشتم و ضربههای پی درپی، توان هیچ کاری حتی فکر کردن را نداشتم، هراز گاهی دردی درون شکمم میپیچید،