3900207513.pdf
حجم:
3.54M
#عمل به قولمون ✨
پی دی اف کتاب سلام بر ابراهیم🌺
کانال-شهدایی
[@Martyrs16]
#شهید_مدافع_حـــــــرم_مصطفی_عارفی 🕊🌺
#الگو_برداری_ازشهدا
#کم_حـــــرف بود و بیشتر #عمل میکرد.
بسیار #ولایتمدار و با #بصیرت بود.
جوانمرد و بسیار #غیرتی بود.
خیلی #مهربان و دلسوز بود.
از نظر فنی و اشنایی با کامپیوتر بیست بود.
در #امر به #معروف کوتاهی #نمیکرد.
#خوشرو و #خوش رفتار بود.
در مقابل رزمندگان دوران دفاع مقدس با #تواضع و ب خاطراتشان با دلو جان گوش فرا میداد.
تو لباس #خریدن لباس برا #بچه هاش حساس بود ک یه وقت #مارک #خارجی #نداشته باشه.‼️
وقتی میخواست #میوه بخره میوه های خوب رو بر نمیداشت میگفت مغازه دار به اندازه کافی #ضرر کرده منم #نمیخوام به مغازه دار ضرر بزنم.
به #نمازاول_وقت اهمیت زیادی میدادن
وتاجایی که درتوان بود نمازجــــــــــماعت شرکت میکردند اگه نمیتونستن به نمازجماعت برسن توخونه دونفری نمازجماعت میخوندیم
هر وقت میرفتن بهشت رضا امکان نداشت سر مزار اقای طهرانی و سردار شوشتری نرن.
میگفتن اگه میخوای #شکرگذار نعمتهای #خداباشی باید با ادمای ساده #زیست و #مومن رفت وآمد کن وبرکت زندگیت واز رفت وامد با ازاده ها وجانبازان ومخصوصا سادات وشهدا بگیری
#محل_شهادت_تدمر
یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ _... چه برسه به پیروان ادیان و مذاهب دیگ
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶
_...زندگی به همین شکل ادامه داره تا اینکه خداوند یک روز در عبادت به مریم وحی میکنه که به بیت المقدس برو و در مراسم دعا شرکت کن!
درحالیکه این مراسم کاملا مردونه ست و هیچ وقت زنها توش شرکت نکردن!
به هر حال هرچند خیلی عجیبه ولی مریم اینکارو میکنه و سرش هم کلی جنجال درست میشه
ولی میگذره
تا اینکه یک روز که برای عبادت میره خارج از شهر توی یک غار جبرئیل نازل میشه و بهش بشارت یک مولود رو میده
خب مریم هم میترسه هم تعجب میکنه میگه من اصلا ازدواج نکردم! باور نمیکنه...
_تو خودت یکم به این ماجرا فکر کن!
واقعا به نظرت شدنیه؟
_معلومه که شدنیه بله عجیبه و اصلا بناست که عجیب باشه چون #معجزه است و از قضا معجزه خیلی خاصی هم هست ولی #غیرممکن_نیست حالا میگم چطور
جبرئیل جواب سوال مریم رو اینطور میده که اهمیتی نداره خداوند اینطور اراده کرده و خدا قادره که فرزند بدون پدر مولد کنه
#فرزند_بدون_پدر
یادتون میاد؟ افسانه مصری...
این تو دهنی خدا به کابالیستای یهودیه
که بگه اون خدایی که قادر به انجام این کارای عجیب و غریبه منم نه شیطان!
اون افسانه است روح شیطان در آیسیس حلول نکرد ولی روح خدا در مریم حلول کرد
چون میخواد خدایی و برتریش رو ثابت کنه از اونجایی که احساس فخر و قدرت میکنن بهشون ضربه میزنه
اونا افسانه میسازن #خدا #عمل میکنه!
به لحاظ علمی هم اونقدری که میگی بعید نیست، منطقا برای تشکیل نوزاد چیزی که ضروریه وجود سلول مادره نه سلول پدر
همین الان توی آزمایشگاه بدون نیاز به اسپرم از تخمک نوزاد میسازن از هر نوعش فقط کافیه یه سری تغییرات کروموزومی درون تخمک شکل بگیره که البته ما اعتقاد داریم از خدا برمیاد!
خدایی که DNA اولیه رو طراحی کرده و هی جهش رو جهش موجودات رو تکامل داده یه جا برای یک نفر یه تغییر کروموزومی اصلا کاری به حساب نمیاد!
شاید اون زمان برای مردم پذیرش این اتفاق خیلی سخت بود
ولی امروز با فهم مسئله ژنتیک که دیگه نباید انقد سخت باشه!
علی ای حال مریم باردار میشه و از شهر دور میمونه تا بچه ش به دنیا بیاد
بعد از تولد نوزاد برمیگرده داخل شهر
با توجه به پیشینه ای که داره اونقدر پاک و عابد شناخته شده که مردم نمیتونن باور کنن ولی با این وجود شروع میکنن مذمت کردن و کنایه میزنن
خدا میدونه که توضیح دادن درباره این مسئله و دفاع چقدر برای مریم سخته و اصلا از توانش خارجه
برای همین بهش میگه وارد که شدی حرف نزن اشاره کن روزه ی سکوت نذر کردی و به فرزندت اشاره کن که از اون سوال کنن!
من خودم جوابشونو میدم...
همین کار رو هم میکنه مسیح در بغل مادرش با جمعیت صحبت میکنه و همه رو متحیر میکنه...
لبخندی زد:
_مجموعه داستانهای باور نکردنی
چرا باید انقدر اتفاق عجیب و غریب و غیر منطقی بیفته؟!
_برای بار دهم خاصیت معجزه اینه که بعید باشه وگرنه معجزه محسوب نمیشه
خصوصا اینجا که یه امر بعید رخ داده
خب باید یه اتفاقی بیفته که مردم این معجزه رو باور کنن
اما اینکه چطور ممکنه این که خیلی ساده است... انسان از زمان تولد همون تارهای صوتی رو داره همون زبان رو داره همون مغز رو داره در زمان مرگ هم همونا چیزی نیست که نداشته باشه و کم کم به دست بیاره
دلیل اینکه حرف نمیزنه ذهن خالیه وگرنه صدا که در میاره
حالا اگر این دیتا به یکباره بهش داده بشه نمیتونه حرف بزنه؟
چرا نتونه
اونوقت دادن این اطلاعات از خدا برنمیاد؟
یه فلش به یه سیستم وصل میشه کلی اطلاعات جابه جا میشه
بازم بحث بر سر همون پذیرش #قدرت خداست...
ما خدا رو به اندازه ابزارهایی که روزانه باهاشون سر و کار داریم هم قبول نداریم!
علی ای حال عیسی(ع) بزرگ شد و به سن اعلام رسالت رسید
عیسی از بدوتولد پیامبر بوده اما از زمان خاصی شروع کرد به اعلامش...
شروعش همون وقتیه که با همون چهارپای معروفش میره به بیت المقدس و شروع میکنه سر خاخام ها فریاد کشیدن که چرا شریعت یهود رو ضایع کردید
یه جمله ی خیلی قشنگی هم داره میفرماید
*همینک شما فتوا میدهید که غذاخوردن در کاسه مطلا حلال است یا حرام حال آنکه فراموش کرده اید چه چیزی درون آن میریزید!*...
یعنی حلال و حروم اون چیزی که داری میخوری که اصل مطلبه اصلا برات مهم نیس که از کجا اومده پول سود رباست یا چیه!
بند کردی به حاشیه و توی احکام فرو رفتی!
بنی اسرائیل دقیقا همین وضعیت رو داشتن در اصول به ناکجاآباد رفته بودن ولی درباره احکام و جزئیات دین اونچنان دقیق فتوا میدادن که مثلا اگر مرغی توی روز شبات(شنبه که روز تعطیلی یهودی هاست و کار کردن براشون ممنوعه) تخم بزاره فرداش میشه خورد یا نه!
حضرت عیسی بهشون یادآوری میکنه یکم به اصل کارتون دقت کنید
چون همه کار میکردن دیگه ربا که میگرفتن، ارتباط با شیاطین واین کارا هم که الی ماشاالله...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ _...خدا خیلی خوب با کسایی که ادعای خدای
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶
_...خیلی هم خوشحاله که دوباره همسر و پسرش رو میبینه
ولی توی همون سفر بهش وحی میشه که باید پسرت رو قربانی کنی!
_آخه این چه آزمونیه هیچ عقلی توش نیست عین ظلمه تو که گفتی خدا مخالف ظلمه مخالف قربانی کردن انسانه این که دقیقا شد همون!
دیگه ظلمی بالاتر از اینکه به پدری بگی بچه ت رو سر ببر؟ و اون پدر چطور قبول میکنه!
_اگر سر میبرید حرف تو درست بود
بنا نبود اصلا این اتفاق بیفته
اتفاقا این ماجرا طعنه به ماجرای قربانی کردن انسان میزنه
خدا اسماعیل رو تا قربانگاه می آره و بعد رها میکنه که این خبر رو بسازه و تا ابد به همه بگه من که خداتونم ازتون نمیخوام بچه هاتون رو قربانی کنید
این خواست من نیست اون کس دیگه ایه که اینو از شما میخواد
چون این رو به خدا نسبت دادن خدا از خودش رفع اتهام کرد!
میخواد این سنت غلط رو بشکنه که این سناریو رو میچینه میگه مگه شما نمیخواید برای خشنودی خدا هدیه بیارید و قربانی کنید
نیازی به انسان نیست حیوانات رو قربانی کنید تا برای اطعام و کمک مورد مورد استفاده قرار بگیره
_به هر حال قصد قربانی کردن انسان رو داشته یا نداشته که تو میگی نداشته، اینکه انتظار داشته ابراهیم این کار رو قبول کنه و اینکه اونهم قبول کرده خیلی بی رحمانه است
_اینکه ابراهیم چرا قبول میکنه رو گفتم چون به خداش اعتماد داره میدونه خداش هرگز راضی به ظلم نمیشه و مطمئنه هر چی که بخواد عین عدله
به تجربه اینو فهمیده!
مثل همین قضیه ی آوردنشون به مکه که نتیجه ش رو دید
اینکه خدا چرا از ابراهیم توقع داره هم بخاطر همین #فهم و #شناختیه که در ابراهیم نسبت به خدا به وجود اومده قطعا خدا هیچوقت از من و تو چنین توقعی نمیکنه!
به هر حال چیزی که واضحه اینه که آدمی قربانی نشد تو این ماجرا
اینم بگم که تورات میگه قربانی اسحاقه و قرآن میگه اسماعیله اما شواهد با تاریخی اصلا جور درنمی آد که اسحاق باشه!*
اصلا اسحاق اونموقع هنوز بدنیا نیومده بود
یعنی یک سال بعد از ماجرای قربانی تازه خداوند وعده اسحاق رو به عنوان یک معجزه به ابراهیم میده
درحالیکه هردوشون هم ابراهیم و هم ساره پیر شدن کاملا
و بعد نبوت از شاخه ی اسحاق ادامه پیدا میکنه یعقوب و یوسف و بقیه پیامبران بنی اسرائیل
_مگه نبوت سلطنته که موروثی باشه؟ تو که میگفتی شایسته سالاریه!
_نبوت در #ذریه حضرت ابراهیمه چون توی دعا کردن زرنگ بود قشنگ دعا میکرد
گفت خدایا ذریه من رو از #صالحان قرار بده
بقیه ابناء بشر که اینو نخواستن این زرنگی ابراهیم بود خدا هم به عوض اینهمه امتحان سخت این دعاش رو پذیرفت ارزون نبود اصلا
وگرنه پیامبری مورثی نیست
و شایسته ی صالحانه به هر کسی هم نمیرسه و انتخاب میشن توی همین ذریه ابراهیم هم کلی آدم جهنمی داریم
اتفاقا بدترین مردم جهان و بهترین مردم جهان هر دو از نسل ابراهیم هستن
اینطور هم نیست
که کسی فرزند حضرت ابراهیم به لحاظ ژنتیکی نباشه نتونه آدم خوب و خاصی باشه فرزند ابراهیم
یعنی کسی که تفکرش رو قبول داره و برعکس کسی بچه ابراهیمم باشه ولی منحرف، خدا لعنتش میکنه و نژادش کمکی بهش نمیکنه
در #انجیل هست که حضرت عیسی خطاب به سران یهود میگه
انقدر به فرزند ابراهیم بودنتون افتخار نکنید خداوند قادر است از این درختان برای ابراهیم ذریه پدید آورد!
خب این یعنی این عامل به تنهایی تضمین هیچ چیز نیست و مایه فخر هم نیست
ملاک #عمل انسانه هر کس عملش به ابراهیم شبیه باشه فرزند ابراهیمه شباهت این درختها به مکتب ابراهیم از شما بیشتره!
حالا این آیه میفرماید
ابراهیم بعد از اینکه از اون ماجرای قربانی سربلند بیرون اومد خداوند بهش فرمود ابراهیم مبارکت باشه امام شدی!
ظاهرا امامت مقامیه که بالاتر از پیغمبریه چون اینجا سالها از پیامبری حضرت ابراهیم میگذره
حالا این چه مقامیه؟
همون مقامیه که اگر کسی بهش رسید گفتم الگو میشه
حضرت ابراهیم و پیامبر ما به این جایگاه رسیده بودن
ولی باقی پیامبرا فقط پیامبر بودن
توی تورات هم به این جایگاه اشاره شده
فرق قائل میشه بین مقام ناوی(نبی) و ناصی(امام)*
بعدا دقیق تر براتون توضیح میدم...
آیه 137 هم به یکی از سنتهای الهی اشاره میکنه
اصولا خدا امتی که باهاش عهد میبندن رو از شر قدرت خارجی یعنی کفر محافظت میکنه
کفر دربرابر امت الهی هیچ کاری از دستش برنمیاد و محکوم به شکسته همونطور که فرعون با اون شوکتش حریف بنی اسرائیل نشد
تنها چیزی که میتونه این انقلاب های الهی رو زمین بزنه و نقطه ی آسیب پذیریشه عامل درونیه
که ما بهش میگیم #نفاق
چیزی که درون سیستمیه و خدا در مقابلش سکوت میکنه تا خودمون حلش کنیم یعنی آزمون رشد و بلوغ امته
اینم یه سنته...
خب فکر میکنم جزء اول تموم شد
کتایون با بازدم نفس عمیقش گفت:
_چقدر طول کشید!
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۹۷ و ۹۸ (قسمت آخر)
_نه! خلاف عرف رفتار کردید.
سیدمحمد: این عرف #ازکجا اومده؟ از رفتار #غلط امثال شما! عرف شما با
شرع در #تضاده. کجای شرع گفته که زن بیوه حق زندگی نداره؟
عمویش مداخله کرد:
_مگه گفتیم بیشوهر باشه! توی بیغیرت باید عقدش میکردی!!
سیدمحمد: _هر حرفی به ذهنتون میرسه به زبون نیارید عمو جان! بعضی حرفا هستن که #حرمت_میشکنن!
عمو: _حرمت؟! تو حرف از حرمتشکنی میزنی؟ تو که حرمت برادرت رو شکستی؟
سیدمحمد: _وسط مسجد جای این حرفا نیست!
عمو: _چرا؟ از خونهی خدا خجالت میکشی؟
حاج علی: _مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید.
عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بیغیرتی هستی!
سیدمحمد: بس کن عمو! آیه خانوم زنداداشم بوده و هنوزم زن
داداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره!
عمو: _اینجوری غیرتتو خواب کردی؟
سیدمحمد: _بعضی چیزا گفتنی نیست!
عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟!
سید محمد: _چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته.
همهی نگاهها متعجب شد....
صدای هقهق آیه بلند شد و رها او را در آغوش گرفت. سایه به دنبال لیوانی آب به سمت گوشه حیاط دوید.
سیدمحمد به یاد آورد:
شب دیروقت بود که سیدمهدی صدایش کرد. فردا صبح عازم بود. شوق
فراوانی داشت.
فخرالسادات و سیدمحمد آن شب در خانهشان مهمان بودند که فردا بدرقه کنند مردی که شعارهایش همه #عمل بود.
🕊مهدی: _اگه از این سفر برنگردم...
محمد: _نگو مهدی! تو فقط برادر نیستی؛ تو پدری، تو همه کسی!
🕊مهدی: _گفتم اگه... حالا چرا هندیش میکنی؟ اگه برنگردم، آیه دستت #امانت!
محمد: _من امانت قبول نمیکنم.
مهدی خندید:
🕊_میدونم، یک مدتی دستت امانت تا امینِ من برسه! محمد نکنه عمو
اینا بهت فشار بیارن و تو قبول کنی و آیه رو مجبور کنی! آیه تا آخر دنیا برات زن داداشه، باشه؟
محمد: _اینجوری نگو، آیه برام خواهره!
🕊مهدی: _میدونم، برات خواهره که میگم؛ اگه تو فشار گذاشتنت بگو مهدی گفته راضی #نیستم؛ بگو #وصیت برادرمه!
محمد: _چرا میری که مجبور بشی این حرفها رو بزنی... نگاه کن، سرخ
شدی برادر من!
🕊مهدی: _برای آیه نگرانم؛ اذیتش نکنید! آیه بعد از من...
صدای عمو سیدمحمد را از خاطراتش بیرون آورد:
_این حرفا چیه؟ توجیه مسخرهتر از این؟مگه دست اونه؟
حاج علی: _بیمنطق نباشید!
عمو: _اون روز که این دو تا بچه قد علم کردن و گفتن نمیذاریم مادرمون رو عقد کنی، باید میزدم تو دهنشون تا این روز نرسه.
سیدمحمد: _پس از این داری میسوزی؟! جلز و ولزت برای خودته عمو؟
دست عمو که صورت سیدمحمد را نواخت، صدرا جلو آمد و عمو را عقب کشید:
_خودتون رو کنترل کنید.
عمو: _یه الف بچه برای من زبون درآورده!
فخرالسادات سکوت بیشتر از این را جایز ندانست... مردم تماشا میکردند؛باید این قائله ختم میشد:
_ اگه آیه شوهر کرد برای این بود که من ازش خواستم؛ چون من رفتم خواستگاریش؛ چون من بهش اجازه دادم. ارمیا پسر منه، بعد از مهدی شد غمخوارم... وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از من مادر، سر خاک مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اشک ریخت! بیشتر دلتنگی کرد؛ اگه حرفی هست، من خونه در خدمتم، وگرنه به سلامت!
عمو به حالت قهر رفت....
و دقایقی بعد جمعیت درون مسجد کم شد. آیه گریه میکرد...حرفهایی که زده شد بخشی از همانهایی بود که او را میترساند.
ارمیا که نزدیکش شد، رها و سایه دور شدند، شاید ارمیا بهتر میتوانست همسرش را آرام کند.
ارمیا: _گریه چرا خانوم؟
آیه: _دیدی گفتم؟
ارمیا: _میگن و تموم میشه.
آیه: _ #درد داره.
ارمیا: _میدونم.
آیه: _میخوام برم؛ از این مردم دور شم!
ارمیا: _میریم.
آیه: _حرفا میمونه.
ارمیا: _ #خدا ازت راضی باشه؛ به رضایت مردم که بود، ما هنوز بتپرست بودیم!
آیه: _الان من یکی از هنجارشکنائم؟
ارمیا: _ناهنجارشکنی!
آیه: _چرا دردها تموم نمیشن؟
ارمیا: _درد همیشه هست، بهشون عادت کن!
آیه: _یتیمی درد داره؟
ارمیا: _یه درد عمیق و همیشگی.
آیه: _زینب هم همینقدر درد میکشه که تو کشیدی؟
ارمیا: _نه. اون تو رو داره، خونه داره، حاج علی رو داره، منو داره!
آیه: _میخوام برم خونه.
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۷۷ و ۷۸
_.... در کنار رودخانهای در میان درختان سبز و سرکشیده. زینب سادات به آیه گفت:
_مامان! اینجا چکار میکنی؟ تو که مرده بودی!
آیه گفت:
_الآنم مُردهام! امروز حساب کتاب من تموم شد و به من اجازه
دادم بیام!
زینب سادات:
_یعنی هفت روز طول کشید؟
آیه:
_برای تو هفت روز طول کشید، زمان اینجا متفاوت هست. خیلی بیشتر برای من گذشت.
زینب سادات:
_بابا ارمیا چی؟از بابا خبر داری؟
آیه:
_کار اون بیشتر طول میکشه. ارمیا مسئولیتهای زیادی داشت!
حساب کتاب مسولین #سختتر از مردم عادی هستش!
زینب سادات:
_من چی مامان؟ از اوضاع من خبر داری؟
آیه:
_مواظب خودت باش! از تو انتظار بیشتری هست. بیشتر تلاش کن.
زینب سادات:
_کسی رو اونجا دیدی؟ از اقوام و دوستان خبری داری؟ بابا مهدی رو دیدی؟
آیه:
_اوضاع خیلی از اقوام بده. خیلی ها سالهاست گرفتار حساب پس دادن هستن. سیدمهدی هم دیدم. جایگاهش بالاتر از من هست.
زینب سادات:
_مامان! تا حالا پیامبر یا امیرالمومنین رو دیدی؟
آیه:
_فقط یک بار از دور! جایگاه اونها خیلی بالاست.
زینب سادات:
_مامان من چکار کنم؟
آیه:
_بیشتر به چیزهایی که میدونی #عمل کن. به خودت #مغرور نشو! زندگی رو جدی نگیر، اینجا جدی هست! هرکاری میکنی ببین به درد #اینجا میخوره یا نه! نگاه نکن دیگران از تو تعریف میکنن یا تو کمتر از دیگران گناه داری، هرچی #بیشتر برای خودت توشه جمع کنی، اینجا راحت تری و آسایش بیشتری داری! اینجا خیلی جا داره و هرچی بیشتر #رشد بدی خودت رو، جایگاه بهتری خواهی داشت.
زینب سادات:
_مامان برام دعا کن.
آیه لبخند زد. مثل همیشه های آیه. مثل لبخندهای پر مهر احسان به لبخند زینب سادات نگاه کرد. به خواب عجیبش اندیشید. خوش به حال آیه ای که گذر کرد از حساب و کتابهایش...
ساعتی بعد در کنار سنگ قبر سیدمهدی نشستند و فاتحه خواندند.
زینب سادات برای پدر زمزمه کرد:
" پدر، برامون دعا کن! هوای ما و زندگی
ما رو داشته باش! "
احسان گفت:
" سید! برای من هم رفاقت کن! دست آقا ارمیا رو گرفتی، دست من رو هم بگیر! نذار از زیانکاران باشم سید! شما که حق پدری
گردن من دارید! شما که نازدونه دلتون رو دست من سپردید! برام دعا کنید. من خیلی راه دارم تا یاد بگیرم... "
تلفن همراه احسان زنگ خورد. نام صدرا روی صفحه خود نمایی کرد. احسان جواب داد:
_جانم بابا!
صدرا: _سلام پسرم! خوبی؟ زینب سادات خوبه؟
احسان: _سلام. ممنون. ما هم خوبیم.
صدرا: _زینب جان پیش تو هست؟
احسان: _بله. کاری باهاش دارید؟
صدرا: _گوشی رو بذار رو آیفون؟
احسان بلندگو را روشن کرد و صدای صدرا در گلزار شهدای قم پیچید:
_سلام زینب جان! اذان صبح امروز، قاتل پدر و مادرت اعدام شد. دیگه خیالت راحت...
زینب سادات گفت:
_ممنون عمو.
احسان بعد از قطع کردن تماس پرسید:
_خبر نداشتی؟
زینب سادات : _میدونستیم. هم من هم ایلیا. اما گفتم روزش رو به ما نگن تا تموم بشه! درسته که حق ما بود قصاص کنیم و از قصاصش راضی هستم اما دلم اونقدر سخت نشده که لحظه های آخر حیات یک انسان رو بشمرم!
احسان: _چرا نبخشیدی؟
زینب سادات ایستاد و باد در زیر چادرش پیچید:
_اول اینکه فقط ما نبودیم و چند خانواده دیگه هم بودن، دوم هم اینکه از کارش پشیمون نبود و محق میدونست خودش رو و سوم هم به دلیل اینکه جرم های دیگه هم داشت و در هر حال بخاطر هر کدوم از جرایمش اعدام میشد.
احسان: _دلت آروم شد؟
زینب سادات: _دل من هیچوقت آروم نمیشه! هر روز مادری، هر روز پدری، هر وقت پدری دست نوازش رو سر دخترش بکشه، هر مادری که زخم زانوی پسرش رو ببوسه، هر وقت خنده جمع خانواده ای رو ببینم، هر وقت دختری عروس بشه و بگه با اجازه پدر و مادرم، و هر پسری که پدرش کت دامادیش رو تنش کنه، وقتی بچه دار بشم و پدر و مادرم نباشن تا برای بچه ام اذان بگن و با لذت بغلش کنن، و هر لحظه از عمرم دلم میسوزه و غم همخونه چشمهام میشه! هیچوقت دلم آروم نمیشه!
احسان گفت: _و من هر کاری میکنم تا دلت رو آروم کنم! قول میدم هیچوقت کاری نکنم که ته دلت بگی اگه پدر و مادرم بودن، این کار رو با من نمیکرد!
زینب سادات لبخند زد. از همان لبخندهای آیه وار. همانهایی که دل احسان را میبرد.
در کنار هم قدم زدند.
زینب سادات گفت:
_همیشه دوست داشتم مثل مادرم باشم. مادرم رو از من گرفتن!
احسان: _پس مادرت اسطوره بود برات؟