eitaa logo
«مَشْ‍‌ق‌وَسَ‍‌رمَشْ‍‌ق»
390 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
20 فایل
کَشتی ِ‌نوح‌ نشد منتظر ِ هیچ‌ کسی این‌حسین.ع.است‌که‌باخودهمه‌راخواهدبرد! 🌿🫀❤️‍🩹 کپی؟! حلالِ حلالت😄 -❁- اینجاهم‌سربزن‌به‌ما! 🙂 @Naghofte_Deli
مشاهده در ایتا
دانلود
«مَشْ‍‌ق‌وَسَ‍‌رمَشْ‍‌ق»
#در_دام_شیطان 😱🔥 #قسمت_سوم همون موقع اینقد ترسیده بودم پیش خودم گفتم محاله دیگه ادامه بدم! دیگه امک
😱🔥 داخل کلاس شدم... سمیرا از دیدنم تعجب کرد رفتم کنارش نشستم.. سمیرا گفت: "توکه نمیومدی...همراه من رسیدی که....!" اومدم بهش بگم"که اصلا دست خودم نبود" یه نگاه به سلمانی کردم دیدم دستش را گذاشته رو بینیش و سرش رو به حالت نه تکون میده....! به سمیرا گفتم؛ "بعدا بهت میگم..!" اما من هیچ وسیله و حتی دفتری و...همراه هم نیاورده بودم! کلاس تموم شد.. من اصلا یادم رفته بود شاید بابا منتظرم باشه! اینقد هم با ترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم.! پاشدم که برم بیرون سلمانی صدام زد: "خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم نگران نباشید باباتون رفتن سرکارشون....." دوباره گیج شدم.. یعنی این کیه؟! فرشته است؟! اجنه است؟! روانشناسه که ذهن رو میخونه؟! این چیه و کیه؟!!! سمیرا گفت: "توسالن منتظرت میمونم" و رفت بیرون... استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و خودشم نشست رو صندلی وگفت: "بیا بشین..راحت باش!ازمن نترس من اسیبی بهت نمیزنم..!" با ترس نشستم و منتظر شدم که صحبت کند سلمانی: "وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن...!" سرم را گرفتم بالا ونگاهش کردم.. دوباره آتیش تو چشماش بود اما اینبار نترسیدم..! سلمانی گفت: "یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف توباشه!ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم...!" گفتم: "چی؟!" _یه گردنبد عقیق که حکاکی شده است...! این رو ازکجا میدید؟! اخه زیر مقنعه و چادرم بود..! درش آوردم وگفتم: "فقط وان یکاده..." دادم طرفش.. یه جوری خودش رو کشید کنار که ترسیدم...! گفت: "سریع بندازش بیرون...!" گفتم: "آیه ی قرانه...!" گفت: "توهنوز درک حقیقی از قران نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی..!" داد زد: "زود بندازش....!" به سرعت رفتم توسالن گردنبند رو دادم به سمیرا و بی اختیار برگشتم.. سلمانی: "حالا خوب شد..بیا جلو نگاهم کن...!" رفتم نشستم ... سلمانی: "هیچ میدونی چهره ی تو خیلی عرفانی هست؟!اینجا باشی ازبین میره این چهره باید تو یک گروه عرفانی به کمال برسه...!" سلمانی حرف میزد و حرف میزد و من به شدت احساس خواب‌آلودگی میکردم! بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده! دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود.. برعکس فکر میکردم یه جورایی بهش وابسته شدم..! همینجور که حرف میزد دستش رو گذاشت رو دستم! من دختر معتقدی بودم و تا به حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود اما تو اون حالت نه تنها دستم راعقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوش آیند بود! وقتی دید مخالفتی باکارش نکردم دوتا دستم رو گرفت تو مشتش و گفت: "اگر ما با هم اینجور گره بخوریم تمام دنیا مال ماست..!"