مطلع عشق
📝🌺📝🌺📝🌺 1️⃣1️⃣ قسمت یازدهم 👈 7- یا حَیّاً قَبلَ کُلِّ حَیٍ ؛ ای زنده پیش از هر موجود زنده 👈 8- وَ
📝🌺📝🌺📝🌺
2️⃣1️⃣ قسمت دوازدهم
10- یا محی الموتی ؛ ای زنده کننده مردگان
کسی که یک بار آفرید ، باز هم میتواند بیافریند : « یُحیِ المَوتی » ( حج 8 )
در سوره عنکبوت🕸 آیه 19 میخوانیم :👇
آیا ندیده اند که خداوند چگونه آفرینش را آغاز میکند ، سپس آن را باز میگرداند ⁉️ البته این کار بر خداوند ، آسان است .
❇️ در نتیجه جهان آفرینش ، مظهر قدرت نمایی خداوند در ایجاد حیات و مرگ پدیده ها است .
🌹===================🌹
11- و ممیت الاحیاء ؛ و ای میراننده زندگان
✅ در قرآن میخوانیم مرگ و حیات ، جلوه ای از ربوبیّت الهی است : « إلی رَبِّکَ المُنتَهی ... هُوَ أماتَ وَ أحیا »
و در سوره یونس ، آیه 56 آمده است : 👇
« وَ یُحیِی وَ یُمِیتُ وَ إلَیهِ تُرجَعُونَ » :
اوست که زنده میکند و میمیراند . و به سوی او بازگردانده میشود . 👌
🔹ادامه دارد ...
#زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
⭕️ جبهه گیری رو در تخریب پناهیان دقت کنید:
1-بی بی سی، باستانی، حقیقت نژاد، براندازها
2-صدرالسادات، اشتری، دخانچی، عدالتخواها
3-آذرپیک، سلطانی و اصلاحات
4-تیم رسانه ای حامی دولت فعلی و احمدی نژاد
فتنه ها نسبت گذشته پیچیده تر شده و جبهه بندی ها تغییر کرده!
انقلابی عزیز هوشیار باش!
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ آیا هر هدیه گرفتنی جرم است؟!
🔶 یه مقایسه بسیار غلطی در شبکه های اجتماعی علیه استاد پناهیان راه افتاد!
ایشون فرمودند چند نفر از دوستان جمع شدند و پول روی هم گذاشتن و یه واحد از خونه رو به بنده هدیه دادند.
💢 اونوقت برخی از شیاطین اومدن این موضوع رو با اکبر طبری مقایسه کردند! میگن اونم هدیه گرفته بود!
👈🏼 ولی این دوتا موضوع زمین تا آسمون فرق میکنه. آقای طبری که هدیه گرفته در قبال چی بوده؟ در قبال رانت و فساد. چون آقای طبری قبلا در "قوه قضائیه" بوده.
🔶 اما استاد پناهیان که جایی مسئولیت مهم دولتی یا قضائی نداشته که بخواد برای کسی رانتی چیزی درست کنه که در قبالش هدیه بگیره!
💢بله هدیه گرفتن زمانی بد هست که در قالب #رشوه باشه. وگرنه اگه چند نفر از دوستان شما بیان یه کمکی به شما داشته باشند و مقدار پولی رو به شما هدیه بدن آیا شما جرم کردید؟! این چه حرفیه؟!!!😒
خود ماها هم گاهی وقتا به بقیه هدیه میدیم، آیا جرم کردیم؟!
💢 حالا یه شیطانی بیاد کلا بگه هر کسی هر هدیه ای گرفت حتما فساد کرده!!!
✅ دوستان انقلابی در کانال ها و پیج های خودشون بیکار نشینن و با تمام قوا جواب دروغ ها و تهمت هایی که زده میشه رو بدن. ان شالله به زودی شاهد روشن تر شدن فتنه ها و افزایش نیروی جبهه حق خواهیم بود...
#همگی_پناهیانیم
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✅خیابانی در بیروت به نام فرمانده #قاسم_سلیمانی نامگذاری شد؛ در جای دیگری از این شهر هم تندیسی از شهید مصطفی چمران قرار دارد.
فرمانده شهید در همه کشورهای محور مقاومت، زنده است و کنار زندگی مردم.
❣ @Mattla_eshgh
📌 چهل جلسه توجیهی!
◾️ قرار است با هم چهل جلسه توجیهی داشته باشیم؛ چهل جلسه که فقط باید یک کار کنیم: کلاه خود را قاضی کنیم. میخواهیم حتی شده به ناحق، به کوفیان در تنها گذاشتن امام حسین حق بدهیم!
◽️ میخواهیم بدانیم چه شد که اینطور شد، تا عبرت بگیریم. اگر تکراری در کار تاریخ باشد که قطعا هست، بدانیم توجیه کردن، همان عذر شرعی آوردن است. اگر قرار است علمدار و رسانهی امام زمانمان باشیم، یا اگر دوست داریم حضرت عباس و حضرت زینب را الگوی خود قرار دهیم و مثل آنها باشیم، باید از این کلاه برداریِ دینی، یعنی توجیهِ مسائل، فاصله بگیریم.
📚 مطالب چهلگانهی این مبحث، برداشتی است از کتاب توجیه المسائل کربلا.
📎 #توجیه_المسائل_کربلا ۱
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_چهارم #قسمت_سوم 🌺 مبحث #کمی_از_اسرار_ولایت 🌺 🔷گفتیم طبیعتا ما با نظارت عمومی هیچوق
اومدند تو قانون اساسی فرانسه نوشتند
که 👈پوشش آزاده
حالا اگه شما بیاید کلی پارچه رو سرتون بزارید که
با جرثقیل کمک کنن پارچه های رو سر شما روببرن، اشکال نداره😐
⚠️اما یه روسری نیم متری یه بچه دبستانی بخاد سرش کنه بره مدرسه این ایراد داره ❌
میگی چرا ایراد داره😒
شما که تو قانون اساسی نوشتی پوشش ازاده ⭕️
💠میگه برا اینکه این یه تیکه روسری تبلیغ دین میکنه 🙄
دینی که اگه اون دین رو مردم بپذیرند دموکراسی از بین میره❌
برید به اندیشه های دموکراسی مراجعه کنید👉
🔸 این ها معتقد هستن👇👇
اگه شده مردم رو از بین ببریم 👈
رای مردم رو از بین ببریم👈
باید از دموکراسی دفاع کنیم❌
💠برای همین وقتی توی ترکیه مقابل چشم مردم جهان یه حزبی رای میاره
میرن دادگاه نظامی منحل میشه⚠️
🍃 علتش چیه ؟
🔸علتش اینه که اون حزب گرایشهای دینی داره
بابا این رای اورده 🤔
🔶میگه دموکراسی معتقده گرایش های دینی رای اورد، میتونی قتل عام کنی
اگه مردم مقاومت کنن، کشتار هم هست مثل الجزایر🙄
🔷وقتی کشوری میاد به اسم دموکراسی،مردمی رو که مقاومت میکنن تا دیندار باشن،قتل عام میکنه👇👇
🔶جهان هم میگه درسته این طبق دموکراسیه .
🔷فک نکنید دموکراسی که غربیا میگن معنیش اینه که هرچی مردم گفتن 🙄
🔺نه هرچی مردم گفتن در «محدوده های خاصی» که اگر از اون ”محدوده ها“ پا فراتر بزارن رای مردم شکسته میشه.
🔻 اگه فراتر بزارن خود مردمم شکسته خواهند شد .
🔷 این نتیجه چیه؟
🔶نتیجه اینه که ما قدرت رو دست عموم جامعه بشری بسپریم ،
🔸 الان در تجربه جهانی در تجربه تاریخی ثابت شده که وقتی قدرت به نظارت عمومی مردم گذاشته بشه این وسط خیلی اتفاق ها میتونه بیفته🙄
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#رنج_مقدس
#قسمت اول
چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است و هم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام و حالا از رو به رو شدن با آدم هایی که هر کدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو از کنار فلسفه هایی که هرکس برای زندگی و کار و بارش می بافد چشم فرو ببندم و بی خیال بگذرم.
صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابا اینکه تمیز بود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم و راهی شوم. علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. از دنیای فکر و خیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها و وسایلم راجمع کرده ام. در کمد خالی ام را می بندم. کشوها را دوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم از تمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم و همه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام را پشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم و بروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتماد به مردم بود.
از حالا دلم برای باغچه و درخت های میوه اش، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدر همه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها و رسیدگی به سبزی ها و گل ها حس خاصی داشت. انگار با پستی ها و بلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند و خستگی بدنت را بیرون می کشند؛ اما حالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام.
علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تا در چمدان را ببندم. یک ساک پر از لباس ها و وسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل و کششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم.
وقتی که از روی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ را برمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی در قلبم می پیچد و در رگ هایم جریان پیدا می کند. انگار صدای پدربزرگ را می شنوم که می گوید: می بینی لیلا جان! توبزرگ شدی و زیبا. ما پیر شدیم و چروکیده. قربون قد و بالات.
گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان و تا خشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اما حالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگار خشکی آنها آینده ام را افسرده می کند. مادر با چشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند بر لب دارد، با ظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور و کارتن ها را بسته بندی کرده تا حاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ را به دیگری بسپارد، دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند یا نگذارند، باید گذاشت و گذشت.
سرم را بالا میآورم. این ده روز که مادربزرگ رفته و هر روز فقط چشم دنبال جای خالیاش گرداندهام، آنقدر گریه کردهام که سرم چند برابر سنگینتر از همیشه شده است. مادر دستش را روی زانویم میگذارد و آرام آرام نوازش میکند. از عالم خیالم نجات پیدا میکنم.
– لیلاجان! خیلیها به خاطرحسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی میکشند، اما تو فشار تنهایی و سختی کاری که اینجا بر عهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بیعاقبته.
با صدای تلفن همراه، نگاه همهمان میرود سمت صفحهای که روشن شده:
– یا خدا! باباتون اومد
🔺رنج مقدس
🔺 #قسمت دوم
دکمه وصل را میزند و روی بلندگو میگذارد. انگار دنبال کسی میگردد تا همراهیاش کند. تنهایی نمیتواند این بار را بردارد.
– سلام خانومم.
– سلام. وااای، شما خوبید؟ کجایید الآن؟
صدای مادر میلرزد. دوباره حلقه اشک چشمانش را پر کرده است.
– تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه میرسم انشاءالله. همه خوبند؟
مادر لبش را گاز میگیرد.
– خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه.
– خونه نیستید؟
تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر میشود.
– نه. طالقانیم.
مادر آرام به گریه میافتد. صورت سفیدش قرمز میشود. گوشه چشمانش چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد میشوند.
پدر هر بار که میرود، چشم انتظاریهای مادر آغاز میشود. انتظار حالت چشمهای او را عوض کرده است. نگاهش عمیقتر و مظلوم شده است. چشمهایش روشنایی دارد، محبت و آرامش دارد.
علی گوشی را میگیرد.
– سلام بابا.
– بَه سلام علی آقا. خوبی بابا؟
– چه عجب! بعد از چند هفته صداتونو شنیدیم!
– خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟
علی نمیخواهد جواب سؤالهای پدر را بدهد.
– تا یک ساعت دیگه میرسید. نه؟
– بله. فقط علیجان! گوشی رو بده با مادرجون هم حالواحوال کنم. این چند روزه دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو دیدم. حالا که شما…
و سکوت میکند.
– علی؟
– بله
این را چنان بغضآلود میگوید که هرکس نداند هم متوجه میشود.
– شما چرا وسط هفته اونجایید؟ چرا همهتون… علی… طوری شده؟
صدای هقهق گریه من و مادر اجازه نمیدهد تا چیزی بشنویم…
***
به اتاقم میروم و از پشت پنجره آمدن پدر را میبینم. هر وقت میخواستم مردی را ستایش کنم بیاختیار پدر در ذهنم شکل میگرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد.
چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیدهام. علی میرود سمت پدر، فرو رفتن دو مرد در آغوش هم و لرزش شانههایشان، چشمه اشکم را دوباره جوشان میکند. این لحظهها برایم ترنم شادیهای کودکانه و خیالهای نوجوانانهام را کمرنگ میکند.
درِ اتاقم را که باز میکند، به سمتم میآید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطرهام را باید در صندوقچه همین خانه بگذارم و ترکشان کنم.
رنج_مقدس
#قسمت سوم
با اختیار خودم نرفته بودم که با اختیار خودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقیست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستند که تمام دنیای مرا به هم میریزند. کودکیام را کنارشان زندگی نکردهام و حالا ماندهام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکییکدانه، شدهام بچه پنجم خانه.
مبینا برای پروژه درس همسرش عازم خارج است و من هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را میشماریم و نمیخواهیم که تمام شود.
گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش میآوری، پیش خودت فکر میکنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییات را به آن میاندیشیدی! یعنی بالاتر از این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامهریزیای… جز این، انگار زندگی یکنواخت و خستهکننده میشود.
یادم میآید من و دوستان مدرسهایام تابستانها به همین بلا دچار میشدیم. انواع و اقسام کلاسها و گردشها را تجربه میکردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم. آخر آرزوهایمان را در نوشتههای خیالی دیگران و در صفحات مجازی جستوجو میکردیم، آنهم تا نیمههای شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود…
نگاهی به اتاقم میاندازم. اینجا هم مثل طالقان یک پنجره دارم رو به حیاط. حیاطی با باغچه کوچک و حوض فیروزهای. فقط کاش پنجرهام چوبی بود و شیشههای آن رنگی. آنجا که بودم گاهی ساعتهای تنهاییام را با بازی رنگها، میگذراندم. خورشید که بالا میآمد پنجپرهای قرمز و زرد و آبی و سبز شیشهها روی زیلوی اتاق میافتاد؛ اما شیشههای ساده پنجره اینجا، نور را تند روی قالی میاندازد و مجبور میشوم اتاقم را پشت پرده پنهانکنم.
عکسی از پدربزرگ و مادربزرگ را گذاشتهام مقابل چشمانم تا فراموش نکنم گذشتهای را که برایم شیرین و سخت بود.
***
– لیلا… لیلی… لیلایی…
علی است که هر طور بخواهد صدایم میکند. در اتاق را که باز میکنم میگوید:
– اِ بیداری که؟
– اگه خواب هم بودم دیگه الآن با این سروصدا بیدار میشدم.
– آماده شو بریم.
در را رها میکنم و میروم پشت میزم مینشینم. کتاب را مقابلم باز میکنم.
– گفتم که نمیآم. خودتون برید.
تکیهاش را از در برمیدارد.
– با کی داری لج میکنی؟
نگاهش نمیکنم.
– وقتی لج میکنی اول خودت ضرر میکنی. هیچ چیزی رو هم نمیتونی تغییر بدی.
نه نگاهش میکنم و نه جوابش را میدهم.
رنج_مقدس
#قسمت چهارم
– با اختیار و احترام بپوش بریم؛ و الا مجبور میشم پیشت بمونم، یک! مادر هم جلوی خواهرش شرمنده میشه، دو. این کتاب رو هم میبرم جریمه اینکه بیاجازه از اتاقم برداشتی، سه!
کتاب را برمیدارد و میرود. این مهمانیهای خداحافظی مبینا، باعث شده که یک دور تمام فامیل را ببینم. برای منِ دور از خانه، این انس زودهنگام کمی سخت است. مادر کنار حجم زیاد کارها و دل نگرانیهایش، با دیده محبت همه این دعوتها را قبول میکند و علی که انگار وظیفه خودش میداند مرا با احساسات اطرافیانم آشتی بدهد.
برادر بزرگتر داشتن هم خوب است و هم بد. خودش را صاحباختیار میداند و مأمور قانونی محبت به سبک خودش. با آن قد و هیبتش که از همه ما به پدر شبیهتر است؛ حمایتش پدرانه، رسیدگیهایش مادرانه و قلدریهایش مثل هیچ کس نیست. وقتیکه میخواهد حرفش را به کرسی بنشاند دیگر نمیتوانی مقابلش مقاومت کنی. مادر هم، با آسودگی همه کارها را به او میسپارد و در نبودنهای طولانی پدر، علی تکیهگاه محکمش شده است. یکیدوبار هم دعوا کردهایم؛ من جدّی بودم، ولی او با شیطنت، مشاجره را اداره کرده و با حرفهایش محکومم کرده است.
معطل ماندهام که چه بپوشم. دوباره صدای علی بلند میشود و در اتاقم درجا باز میشود.
– اِ… هنوز نپوشیدی؟
بوی عطرش اتاقم را پر میکند. نفس عمیقی میکشم و نگاهش نمیکنم. آرام، مانتوی طوسیام را از چوبلباسی برمیدارم.
– پنج ثانیه وقت داری!
مانتو را تنم میکنم. میشمارد:
– یک، دو، سه، چهار، پنج.
میآید داخل و چادر و روسریام برمیدارد و میرود سمت در.
– بقیهاش رو باید توی حیاط بپوشی، بیآینه. چرا شما خانمها بدون آینه نمیتونید دو متر هم از خانه بیرون برید؟
توی حیاط همه معطل من هستند؛ حتی مادر که دارد برای ماهیها نان خشک میریزد.
***
این مهمانی هم تمام شد و آن شب هم زیر نگاههای خریدارانه خاله و توجههای پسرخاله، حال و حوصلهام سر رفت. مبینا کنار گوشم تهدیدم کرد:
– اگر خاله خواستگاری کرد و تو هم قبول کردی، اعتصاب میکنم و عروسیت نمیآم.
علی کارش را بهانه کرد و زودتر از بقیه بلند شد. در برگشت، مادر کنار گوش علی چیزی گفت و علی هم ابرو درهم کشید و گفت:
– بیخود کردند. اصلاً تا یکسال هیچ برنامهای نداریم. نه سامان، نه کس دیگه.
خاله بعد از آن شب، چندبار هم زنگ زده بود و مادر هر بار به سختی، به خواستگاریاش جواب رد داده بود.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 📎 #عاشقانه_مهدوی 🌇 گرچه این شهر شلوغ است ولی باور کن / آنچنان جای تو خالیست صدا می
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#خانواده_ی_شاد ۵۸
✴️کار، کار، کار
امیدواریم این جمله
تمام زندگیت رو پُر نکرده باشه!
بعدها که؛
همسرت نشاط گذشته رو نداره
و صدای بچه ها،خونه رو پر نمیکنه
خیلی دیره❗️
ازشون لذت ببر!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💞💞💍💍💞💞 #انچه_مجردان_باید_بدانند 🔰وقتی هیچ خواستگاری نمی داند #قسمت_1⃣ 💢-برای یک #دختر هیچ چیز به
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🔰وقتی هیچ خواستگاری نمی ماند
#پست_2⃣
💢بطور کلی آشنایی هایی که به قصد #ازدواج صورت می گیرد، اعم از #خواستگاری سنتی، آشنایی در محل تحصیل یا کار یا معرفی توسط دوستان و آشنایان، از بعضی لحاظ شرایط یکسانی را دارد؛ یعنی در همه این شرایط دو نفر یکدیگر را می بینند، صحبت و معاشرت می کنند و نهایتا پس از دستیابی به شناخت، تصمیم نهایی خود را مبنی بر قبول یا رد شرایط مورد نظر برای ازدواج اعلام می کنند.
منظور این است که همه این آشنایی ها، به ازدواج منجر نخواهد شد و بنا نیست با هر بار رد شدن این احساس درون شما ایجاد شود که با وجود ویژگی های خوب و مناسب مورد انتخاب واقع نشده اید، زیرا هر شخص معیارها و ملاک های مختص به خود را دارد. وقتی یک خواستگاری نافرجام می ماند، بهتر است پرونده آن را در ذهنتان ببندید و مدام فکر نکنید که چرا رفتند ودیگر خبری از آنها نشد؟ چرا من را نپسندیدند؟ در من چه دیده اند که رفته اند و... . موضوع را شخصی نکنید و فکر نکنید الزاما شما ایرادی داشته اید که خواستگارتان رفته و پشت سرش را هم نگاه نکرده است.
❌❌***در بوق و کرنا نکنید
بهتر است خبر آمدن خواستگار را در بوق و کرنا نکنید و به فک و فامیل نگویید که بعدا بخواهید پاسخگوی آنها هم باشید. با این کار فشار روانی مضاعفی را بر خود وارد می کنید.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
004 - HamayeshTMA 1399.mp3
17.99M
🌺 کلاس آموزش
#مدیریت_مومنانه_خانواده 4
حفظ اقتدار مرد
💥 دکتر حبشی
جلسه چهارم
🎨 همایش همسرداری #تنهامسیرآرامش
اصفهان - مرداد 99
🎁 @IslamlifeStyles
مطلع عشق
🌷📝 موضوع : بیماری های غلبه خلط دم و درمان آن ها #جلسه_چهل_و_نهم 🌷🍃🌹🍂🌻 🔮 افزایش خلط دم در بدن :
#جلسه_چهل_و_نهم_۳
🌷🍁🌹🍀🌻
5⃣ استعداد انسداد عروقی و سکته های قلبی (سکته گرم) بالا است.
6⃣ خلط دم اگر زیاد شود، تبلور می کند و مجراها را مسدود می کند.
اگر در سرتاسر بدن منتشر شود و لزج شود، فشار خون گرم پدید می آورد.
💟 افراد صفراوی، استعداد سکته ندارند.
✳️ فشارخون معمولا به دو نوع سرد و گرم تقسیم می شود:
❄️👈 علامت فشار خون از نوع سرد آن است که غلبه بلغم وجود دارد و در این افراد فشارهای عصبی افزایش می یابد
که درمان این فشار خون بطور کلی ترک سردیجات و مصرف غذاها و گیاهان گرم است
⬅️ در نتیجه نمک برایشان خوب است. ✅🌹
🔥👈 نشانه های فشار خون از نوع گرم آن است که
پوست گلگون شده و نبض خیلی سریع و پر می زند و رگ های بدن برجسته می شود.
درمان این نوع فشار خون کم خوردن گرمیجات و خوردن شربت های گس مزه و ترش
و یا شربتی مرکب از سرکه طبیعی با عسل (سرکه انگین) یا سرکه با شیره انگور (سرکه شیره)
و انجام چند مرحله حجامت به فاصله یک ماه
و خوردن روزی یک قاشق مرباخوری سیاهدانه با آب گریپ فروت
و همچنین خوردن سرکه طبیعی بعد از غذاها و به طور کلی شربت آبلیمو درمان آن است.
در نتیجه نمک زیاد برایشان مضر است. ✅🌷
#طب_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
سازمانهای بينالمللی
سازمانهائی كه در زمينه سياستهای جمعيتی (كنترل جمعيت) مشغول به فعاليتند عبارتند از:
1- سازمان بهداشت جهانی UN / WHO
2- سازمان تغذيه و كشاورزی بينالمللی (فائو) UN / FAO
3- سازمان فرهنگی (يونسكو) UN / UNESCO
4- شورايی جمعيتی UN / POPULATION COUNCIL
اين سازمانها ظاهراً در قالب مأموریتهای خود، به اجرای سياستهايی کاهش جمعيت در كشورهايی اسلامی می پردازند. #جنگ_جمعیتی
سقط جنین قتل خاموش ایرانیان بر اساس دستورالعمل و توطئه سازمانهای بین المللی.
#جنگ_جمعیتی
#پیام_مخاطبین
میخواستم تجربه خودم رو در اختیار اعضای کانال بگذارم.
هر موقع به پزشک مراجعه میکنید حتما قبل از استفاده از دارو، درباره دارو داخل نت جست و جو کنید تا از عوارض دارو مطلع بشید.
متاسفانه من به پزشک متخصص پوست مراجعه کردم و دارویی به نام راکوتان برای جوش های صورتم تجویز کردند،
بدون اینکه بپرسند باردار هستم یا قصد بارداری دارم یا خیر...
بعد از تهیه دارو علامت منع مصرف برای خانم های باردار رو روی دارو دیدم اما نمیدونستم انقدر تاثیرات منفی سیستماتیک داره که نمیتونم تا شش ماه بعد از قطع مصرف هم باردار بشم. فکر میکردم فقط در دوران بارداری منع مصرف داره. خدا رحم کرد که قبل از اقدام به بارداری درباره دارو جست و جو کردم و الا معلوم نبود خدایی نکرده چه آثار مخربی روی مغز بچه داشت !!!!
افسوس و صد افسوس با وجود این همه تاکید به امر فرزندآوری باز هم به این راحتی داروهایی تجویز میشه که با جان انسانها بازی میکنه.
ناگفته نماند که با جست و جوهای به عمل آمده مشخص شد این دارو در آمریکا منسوخ شده اما در ایران همچنان تجویز میشود.
❣ @Mattla_eshgh
#پیام_مخاطبین
سلام راجع به تجربه مصرف #راکوتان
من سالهای زیادی پوست چرب و مستعد جوش داشتم، از همون ابتدا به چند پزشک مراجعه کردم ولی گفتم راکوتان و هییچ داروی هورمونی و خشک کننده ای ننویسید. چون مصرف نمیکنم فقط ویتامین درمانی، تصفیه خون و ورزش جواب قطعی میده برا پوست، تمامی داروهای هورمونی بلافاصه بعد از قطع یا آثار مخرب کبدی و هورمونی زنانه داره و قطعی هم نیست و برگشت پذیره
من خیلی از اطرافیان رو دیدم که بارداری شون، مخصوصا به خاطر این دارو تا چندین سال به تاخیر افتاده یا باروری شون با مشکل مواجه شده، با وجودی که در مجردی مصرف کرده بودن
حتی من در مورد #لیزر صورت و عمل لیزر چشم که برا عینک هست هم میدونم منع #بارداری و #شیردهی داره، کلا راه های راحت و زود بازده عوارض بلند مدت جبران ناپذیر داره...
چی مهم تر از سالهای جوانی و فرزند آدمه؟ زیبایی مهم هست اما ماندگار نیست پیری، محیط و خیلی چیزها تحت تاثیر قرارش میده ولی فرزند صالح سالهایی که استخوان و پوست صورت در خاک باشه باقیات صالحاته و سیمای بهشتی مون میشه ان شاالله
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس #قسمت چهارم – با اختیار و احترام بپوش بریم؛ و الا مجبور میشم پیشت بمونم، یک! مادر هم جلوی
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجم
رد موجهای ریز و درشت آب را که به دیوارهای حوض میخورند و آرام میگیرند، دنبال میکنم. از وقتی مبینا رفته خیلی تنها شدهام. بیحوصله که میشوم حیاط و حوض آب همدمم میشود. دلم هوای طالقان کرده است. ظهرها که همه میخوابیدند کتابم را برمیداشتم و از خانه بیرون میرفتم. آرام دست به دیوارهای کاهگلی میکشیدم گُلهای سر راه را نوازش میکردم، دور تکدرختها چرخ میزدم تا به کنار چشمه برسم. قمقمه آبم را پر میکردم و دنبال خیالاتم به کوه میزدم. تنهایی و عظمت کوه روحم را آرام میکرد و فکرم را به حرکت وا میداشت. گاهی دیگران همراهم میشدند. با آنها بودن شور خاص خودش را داشت؛ اما لذت تنهایی، حس متفاوتی بود که در سر و صدا و شیطنتها نبود. همین هم بود که کمتر کسی را به خلوتهایم راه میدادم. هیچکس نبود جز گلها و سبزیهای کوهی، پروانهها و کلاغهای پر سر و صدا و مارمولکهای ریز تندرو که با دیدنشان وحشت میکردم و با نزدیک شدنشان جیغ میکشیدم.
«دخترک کوهنشین، زیبای سرگردان، پری کوهی، کفتر جَلد امامزاده…» همه اینها لقبهایی بود که پدربزرگ حوالهام میکرد.
علی که کنارم مینشیند، یکلحظه جا میخورم. میخندد و میگوید:
– کجایی؟
شانههایم را بالا میاندازم. نمیگویم که در خیال طالقان بودهام و دلم تنگ شدهاست.
– توی آب.
هومی میکند:
– کجای آب مهمه. عمقی یا سطح.
سرم را بالا میآورم. با نگاهم صورتش را میکاوم که نگاه از من میگیرد.
دست میکند داخل آب و آرامآرام تکان میدهد. میگوید:
-میدونی آب اگه موج نداشته باشه چی میشه؟
ذهنم دنبال آب راکد میگردد. دستم را تکان نمیدهم تا آب آرام بگیرد.
– مرداب میشه.
مرداب و بوی بدش را دوست ندارم. نگاهم خیره به دستانش است که با هر تکانش تولید موج میکند.
– زندگی مثل دریاست؛ پر از حرکتهای آرام و موجهای ریز و درشت؛ بیشتر موجهایی که توی زندگی آدمها میافته به خواست خودشونه، با فکر خودشون کاری میکنن یا حرفی میزنن که موج میاندازه توی زندگیشون.
چشم از آب بر میدارد و نگاهم میکند:
– منظورم رو که گرفتی؟
سر تکان میدهم که یعنی: تا حدودی.
– اگر درست عمل کنند مثل این موج نتیجه درست عملشون با زیبایی نوازششون میده. اگرهم بد که…
دستش را محکم توی آب تکان میدهد و موج تندی به لبه حوض میرسد و تا به خودم بجنبم خیس شدهام. جیغ میکشم و از جا میپرم. سرم را بالا میآورم تا حرفی بزنم. ایستاده و سرش را هم چپ و راست میکند:
– باور کن قصد بدی نداشتم. میخواستم بگم، یعنی منظورم این بود که… چرا اینجوری نگام میکنی؟ درس عملی دادم. میدونی تو علم امروز تئوری درس دادن فایده نداره، ولی عملی، برای همیشه توی ذهن میمونه.
رنج_مقدس
قسمت_ششم
منتظرم ببینم معذرتخواهی میکند یا نه. خیلی جدی دستش را توی جیب شلوارش میکند و میگوید:
– باشه باشه. بقیهشو میذاریم بعداً. نمیخوای نگاهتو مهربون کنی؟ من الآن باید برم خرید. برگشتم صحبت میکنیم.
چند قدم عقبعقب میرود و بعد هم با سرعت از در بیرون میزند. حالا با این لباسهای خیس چه کنم؟ سرما میپیچد توی تنم. لباسم را که عوض میکنم نگاهم به دفتر کلاسوری علی میافتد. ذوق میکنم. چهقدر دنبال این دفتر بودم و هر بار با قفل کردن در کمدش من را از دسترسی به آن ناامید کرده بود و حالا آن را جا گذاشته است. اینقدر ذوقزده شدهام که دیگر فکر نمیکنم در اتاق من چهکار داشته و چرا دفترش جامانده است؟!
علی گاهی چند خطی از نوشتههایش را برایم میخواند. حالا که این فرصت را به دست آورده بودم، باید تمام روزهایی را که مجبورم میکرد هرجور و هر وقت شده نوشتههایم را تمام و کامل، به دستش بدهم تلافی میکردم. دفتر را مثل نوزادی شیرین و دوستداشتنی در آغوش میگیرم.
قفل کمدم خراب است؛ دنبال جانپناهی برای دفتر، همهجا را با دقت نگاه میکنم: اتاق خودم، اتاق پسرها، آشپزخانه، انباری، کتابخانه، نه، زیر مبل سالن! محل رفتوآمد همه که هیچ بنیبشری آنجا چیزی پنهان نمیکند. زانو میزنم روی زمین و کلاسور را آرام هلمیدهم زیر مبل سهنفره.
مادر با سینی چای از آشپزخانه بیرون میآید. فوری خودم را جمع میکنم و به استقبالش میروم و در انتظار فرصتی ناب برای کاویدن دفتر علی، لحظهها را میشمارم.
به این لحظات ساکت و آرام خانه، آن هم با دفتری که پاسخ بسیاری از سؤالات کنجکاوانه من را در خود جا داده است، چهقدر نیاز داشتم! خم میشوم و دفتر را از زیر مبل، بیرون میآورم.
صفحه اول یک پاراگراف کوتاه است: «اگر روزی بخواهم قانونی برای دنیا بنویسم، گمان نکنم قواعدی فراتر یا فروتر از آنچه میبینم و میدانم بنویسم. حتی سختیها و رنجهایش را بازنویسی نمیکنم؛ اما با چشم دیگری به دنیا خواهم نگریست؛ با چشم بینایی که دوست و دشمن را درست میبیند، درست قدم برمیدارد و خوشبختی را رقم میزند.»
حس غریبی احاطهام میکند. احساس میکنم با یک علیِ جدید روبهرو خواهم شد؛ با یک علی پیچیده و ناشناخته. دفتر را ورق میزنم و میخوانم:
رنج_مقدس
قسمت_هفتم
دو نخ موازی، با لحظهای بیتوجهی درهم میپیچد و گره میشود. بعضی از گرهها را راحت میتوان باز کرد، اما گاهی گرهها چنان کور میشود که برای باز کردنش نیازمند چنگ و دندان میشوی. گاهی هم انسان خودش کور میشود و نمیبیند. در هر صورت، هر دوی اینها زندگی را سخت میکند.
کوری را تجربه کرده بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشتها و دریافتهای تجربه شدهاش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش سبک شود. ساعتها بیخوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمیهایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگیاش غلطگیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق میماند و توی ذوق میزند.
صحرا کفیلی در مسیر زندگیاش قرار گرفته بود و او مجبور شده بود که این مسیر را طی کند. عبور از این مسیر، راهبلد میخواست و کسی که همراهیاش کند.
آن روز به فاصله یک سؤال از استاد، تا برگردد سر صندلیاش، جزوهاش ناپدید شد. کلاس هم که خالی شده بود و ماندن و ایستادن فایدهای نداشت. کسی آن را برداشته بود و باید برش میگرداند.
ترم چهارم، استاد پروژهای داده بود و از دانشجوها خواسته بود در گروههایی متشکل از دخترها و پسرها، کار را مشترک به سرانجام برسانند.
کفیلی و شفیعپور، دخترهایی بودند که توی این گروه پنجنفره حضور داشتند. دو یا سه جلسه بعد بود که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا میکردند. پسرها کفیلی را صحرا صدا میکردند و شفیعپور را شکیبا.
از خودش و میلهایی که درونش سر بر میآوردند میترسید. کشمکش عجیبی که اگر در آن به زانو میافتاد بلند شدن سخت میشد. به قول امیر، به بدی مبتلا نشدن راحتتر از رها کردن بدی و گناه بود. برای راحتی خودش هم که شده سعی میکرد همکلامشان نشود و همچنان آنها را به فامیل خطاب کند.
افشین، او را وسوسه میکرد که کمی هم به فکر این چند روزه باش و خوش باش؛ اما سعید با اینکه خودش راحت بود، به فکر او احترام میگذاشت.
– آقای امیدی جزوهتون پیدا شد؟
خانم کفیلی این را پرسید. فکر کرده بود وسط بحث و این سؤال؟! جدی و خشک پاسخ داد:
– نه.
کفیلی کوتاه نیامده بود. انگار حالا که شروع کرده بود نمیخواست کارش ناقص بماند.
– حالا چهکار میکنید؟
در جواب کفیلی سکوت کرده بود تا بلکه قضیه تمام شود؛ اما او ادامه داده بود:
– من از روی جزوه خودم براتون کپی گرفتم.
جوابی نداشت یا نخواست که بدهد. به جای تشکر، تعجب کرد. نمیخواست به کفیلی فرصت دهد و او دچار این توهم بشود که یک گام این پروژه ارتباط را پیش برده است. با خودش فکر کرد که این چه رسم مسخرهای شده که همه میخواهند خودشان را نخود هر آشی کنند!
توهّم بشریت انگار به اوج خودش رسیده است.
تجزیه و تحلیل ذهنش تمام نشده بود که کفیلی ابتکار عمل را به دست گرفت. کنار سکو آمد و جزوه کپی شده را جلوی همه بچهها مقابلش گرفت. برای فرار از موقعیت پیش آمده سریع دست کرد توی جیبش و یک اسکناس پنجهزار تومانی روی میز گذاشت.
صحرا زیر لب غرید:
– وا! چه قابلی داشت آقای امیدی؟! حتماً اینهمه جزوه شما دستبهدست میچرخه پول میگیرید.
خنده بچهها که توی فضا پیچید حس کرد که آهنی روی مغزش اصطکاک ایجاد میکند و جرقههای ریز میزند. زیر لب گفت:
– هرجور راحتید فکر کنید. مهم نیست.
و اسکناس پنجهزار تومانی را روی میز سُر داد طرف کفیلی.
#رنج_مقدس
قسمت_هشتم
بچههای پروژه، داشتند شماره تلفن همدیگر را میگرفتند که همراهش را آرام گذاشت توی جیبش.
– آقای امیدی، شماره ما رو ذخیره نمیکنید؟
او را برده بودند در جایگاه متهم. دلش در کششی مبهم، دنبال دلیلی میگشت برای توجیه این برقراری ارتباط. با خودش فکر کرد چه اشکالی دارد که برای هماهنگی کارها و برنامههای پروژه شماره همدیگر را داشته باشیم. غرورش اجازه نداد که این دعوت معنادار را بپذیرد:
– لازم ندارم، من که مسئول نیستم. افشین باید داشته باشه که داره.
– نترسید ما لولو خورخوره نیستیم.
به این متلک شفیعپور میتوانست جواب دندانشکنی بدهد، اما به لبخندی تمامش کرد. دخترها عاشق کلکل کردنند و میدانند که پسرها هم از شنیدن این کلکلها خوششان میآید. میخواست بگوید: لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمیآید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر میکنید.
دندانهایش را بر هم فشرد و سکوت کرد.
دفعه بعد نوبت کفیلی بود که شیرینیاش را رو کند. بار قبل که شفیعپور شیرینی پخته بود، تا یک ربع از جلسه به وصف و تعریف پختوپزشان گذشت و حالا بچهها دور نشسته بودند توی کلاس و داشتند از خوشمزگی شیرینیای که کفیلی پخته بود صحبت میکردند. سعی کرده بود دیرتر برسد که بساط این شیرینیخوران جمع شده باشد، اما افشین آنقدر دیر آمد که برنامه او را بههم ریخت. بچهها منتظر افشین مانده بودند و همزمان با هم وارد کلاس شدند. میخواست دستی را که داشت شیرینی تعارف میکرد رد کند؛ اما با متلکی که صحرا انداخته بود خودش را در برابر کار انجام شده میدید:
– نترسید آقای امیدی، به این کیکها وِرد نخوندیم، پولشم هر وقت خواستید بدید؛ عجلهای نیست.
خودش را زده بود به نشنیدن و با بیخیالی شروع کرده بود با تلفن همراهش ور رفتن.
تا آخر ترم، سراغ جزوه کپی شده نرفته بود. شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه دستنوشتهای افتاد:
اینکه چرا برای شما مینویسم، چون حس بدی را درونم برانگیخته نمیکنید و از کنار جسمم به آسانی میگذرید، وجداناً احترامی که به من میگذارید بهخاطر چشم و ابرو نیست. همراه شما بودن در هر کلاس و درسی، دلمشغولی خاصی دارد که تا به حال هیچ همراهی برایم نداشته و این مرا وادار میکند لحظات این روزهایم را دوست داشته باشم و آیندهام را با آن پیش ببرم.
میخواهم خودم تدبیرگر زندگیام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آنقدر میجنگم تا هرچه را میخواهم به دست آورم.
همیشه نوشتههایم را برای دیوار مینویسم و در تاریکی، آتشی راه میاندازم و میسوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما میدهم، نمیدانم؛ و بالاخره شاید دیوار شما…
رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمیشود…
***
با صدای در، چنان از جا میپرم که دستم به لرزه میافتد. سعید و مسعود با سروصدا وارد خانه میشوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش میافتد. از وقتیکه مادربزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفسهای آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دو ساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. میخواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام میشدم. زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را میدیدم، اما نمیتوانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم.
حالا هر صدای ناگهانی و خبر بدی، قلبم را ناآرام میکند. نمیتوانم دفتر را درست بلند کنم. چند بار از دستم سر میخورد و میافتد. دفتر را که به زحمت زیر مبل هل میدهم، متوجه ناخن شکستهام میشوم و تازه دوباره دردش را احساس میکنم.
سعید تا من را میبیند کولهاش را زمین میگذارد و میگوید:
– لیلا چی شده؟
مسعود کنارم مینشیند:
– از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟
– نه، نه، داشتم چیزی میخوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم.
لیوان آب را دستم میدهد. مسعود میگوید:
– مگه چی میخوندی که اینقدر هوش و حواست رو برده بود؟ بده من هم بخونم بیخیال امتحانا بشم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA