مطلع عشق
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_و_ششم قطره وقتی از دريا دور می افتد چه حالی پيدا می کند؟ اين بار که پدر رفته
#رنج_مقدس
#قسمت هفتاد و هفتم
و می روم سمت اتاقم. ظرف شستن و آب بازی حتماً کمی آرام ترش می کند. تا جواب دو تا از دوستانم را می دهم، به در اتاقم چند ضربه ای می خورد و صدايم می کند. محل نمی گذارم ولی در باز می شود. نمی توانم جلوی خنده ام را بگيرم. علی اختياردار تمام دفترها و اتاق و رفت و آمد و آينده و مُردن من است. پای درازم را جمع می کنم و می گويم:
- نه خدا وکيلی اگه دلم نخواد بيای توی اتاقم بايد چيکار کنم؟
با همان ابروهای گره خورده می گويد:
- ديوار اتاقت رو خراب کن بشه جزو سالن.
جرئت می کنم و می پرسم:
- طوری شده؟
جوابی نمی دهد. می نشيند روی زمين و تکيه می دهد.
- نه تو اهل جر و بحثی، نه ريحانه. چرا خودتونو اذيت می کنيد؟ گناه داره طفلی.
سرش را به ديوار تکيه می دهد و می گويد:
- شما زن ها آدمو ويران می کنين.
دفاع از حقوق خودم که گناه نيست.
- شما مردها هم آدمو حيران می کنين.
با چشمان ريز شده نگاهم می کند. ادامه می دهم:
- با تمام عشق شروع می کنيد و بعد هم عشقتون رو تحميل می کنين. کلی ضربه به روح و روان زن وارد می کنيد.
بی حوصله می پرسد:
- منظور؟
- دلتون می خواد زن تمام داشته هاشو درجا بذاره کنار و رنگ شما رو بگيره، درحاليکه با فرصت دادن و محبت، خود زن چنان شيفته مردش می شه که با جون و دل رنگشو با مردش يکی می کنه. علی چشم هايش را می بندد و می گويد:
- شما زن ها که اينطوری نيستين؟ خواسته ها و نيازها و نازتون رو يه جا سر مرد خراب نمی کنين که؟
- چرا چرا. ما زن ها هم از اين اشتباها داريم.
چشمانش را بسته نگه می دارد و می گويد:
- همين آوار می شه روی سر مردی که همه زندگيش زنشه. می مونه که چه کنه؟
- هيچی. به جای اخم و تَخم، توی يه فرصت مناسب يه گفت و گوی اقناعی داشته باشيد.
اخم و چشمش را باز نمی کند.
- علی! من خونه مادرجون اينا که بودم خيلی می شد زن و شوهرای فاميل که دعواشون می شد می اومدن اون جا. من توی اتاق می موندم، اما از بس داد و قال می کردن همه حرفاشونو می شنيدم.
باز هم عکس العملی نشان نمی دهد. خيلی به ريحانه وابسته است و همين دلخوری و دوری دارد اذيتش می کند.
- به خاطر خودت نه، به خاطر خدا می گم اول رفتار و حرف های خودت رو تجزيه و تحليل منصفانه کن، بعد هم نوع برخورد ريحانه رو. اونوقت دور از تعصب مردانه و زنانه می بينی که يه راه حل قشنگ پيدا می کنی. ريحانه رو ببر بيرون از فضای خونه. فکرش رو به کار بگير و خيلی راحت مشکل رو ريشه ای حل کنيد.
سرم را خم می کنم روی شانه ام و می گويم:
- يادته هميشه پدر جون خدا بيامرز يه جمله رو به بزرگای فاميل می گفت؟
آرام زمزمه می کند:
- مرنج و مرنجان.
- علی، «نرنج» برای خودمونه! يعنی انقدر بزرگ باشيم که نفسمون زير پا باشه و هر حرف و اتفاق ريزی ويرانمون نکنه. «مرنجان» هم که از آدم بزرگوار ساخته است. اگر قدرت پيدا کردی، مظلوم گير آوردی جلوی خودتو بگير.
نَفَسش را بيرون می دهد و چشمانش را می بندد:
- اين دومی مهمتر از اوليه!
قبل از رفتنش می گويم:
- آهای آقا دوماد! به من ربطی نداره اگه قوه تفکر و تعقل شما درست کار نمی کنه، ولی به هر حال هزينه بدين، مشاوره دقيق تری بهتون می دم.
چپ چپی نگاهم می کند و در را محکم می بندد و می رود. می دانم که فردا آش وسط سفره است. علی و ريحانه عاقل و عاشق اند.
رنج_مقدس
قسمت_هفتاد_و_هشتم
عشق و عقل دوتايشان شد چلوکباب وسط سفره امشب ما. قرار است مطب بزنم. درآمدش حتماً خوب خواهد شد. دشت اولش که خوشمزه است. ريحانه سرحال است و علی هم آرام تر از قبل. مامان برای علی و ريحانه توی يک بشقاب غذا می کشد و من يک قاشق می گذارم کنار بشقابشان. شانه ای بالا می اندازم و مشغول خوردن می شوم. بلند می شود و قاشق می آورد.
- دارم برات.
- آی آی. بعدها که مشاورلازم می شی...
و چشمکی برايش می زنم. مامان سبزی را می گذارد کنار دستم.
- دوستات امروز زنگ زدن. خبريه؟
لقمه ام را نصفه و نيمه جويده قورت می دهم.
- اِ. کيا زنگ زدن؟
سه نفر زنگ زدن، پيام هم برات دادن. نوشتم روی کاغذ تلفن. مگه شماره همراهتو ندارن؟
- خاموش بود. من هم جا گذاشتم رفتم. خانم مقيمی رو بردم دکتر.
- چيزی شده؟
- دو سه روز پيش افتاده بوده، بنده خدا به کسی نگفته. امروز ديگه اون قدر دردش شديد شده بود که زنگ زد شما نبودی من بردمش دکتر. جا انداخت و بست.
لقمه ای می خورم:
- من اصلاً دل و جرئت درست و حسابی ندارم. بنده خدا ناله می کرد. من کز کرده بودم پشت در و گوش هامو گرفته بودم.
علی می خندد:
- مثلاً همراه مريض بودی.
- پرستاره ديد رنگم پريده. خودش گفت برو بيرون. صدات ميزَ...
که صدای در می آيد. بی اختيار همه ساکت می شويم حتی قاشق هايمان بين راه دهان و بشقاب می ماند. نگاه ها می رود سمت در. نمی دانم که در فکر همه اين بود يا فقط من که در باز می شود، قامت پدر، رشيدترين قامتی است که حتی سرو هم در مقابلش قد خم می کند.
می دوم سمتش و نمی دانم چگونه بغلش می کنم. به خودم که می آيم سفت در آغوشم گرفته و موهايم را نوازش می کند. عکس العملم پدر را شوکه و ديگران را از آغوشش محروم کرده است. کمی که آرام می شوم، سر مادر و ريحانه را جلو می آورد و می بوسد و بعد علی را در آغوش می گيرد و چند دقيقه ای دو مرد می مانند. سفره را که می بيند می گويد:
- به به. چه ضيافتی هم برپاست. مادر زنم دوستم داره.
اعصابم تحريک شده و حال خوش و ناخوشم را نمی فهمم. اشتها هم ندارم. همه چشمان پر آب دارند، حتی علی. مثل هميشه ديرآمدن های بی خبری اش. دوباره دستی دور شانه ام می اندازد و می گويد:
- محبوب خونه چه طوره؟
تعبيرش برايم شيرينی خاصی دارد. قاشقم را بر می دارد و مشغول خوردن می شود. بعد از جمع شدن سفره، دور هم می نشينيم. تازه سرم را بالا می آورم و نگاهی به صورتش می کنم. سبزه شده و لاغر. سفيدی موهايش هم انگار بيشتر توی چشم می آيد. کمی که از اوضاع و احوال می گويد، انگار غم وغصه اش فوران می کند.
می گويد: آنچه در اخبار می آيد، يک صدم واقعيت است. شهيد هم زياد داريم. از مجاهدان لبنانی و عراقی و افغانستانی تا همين بچه های داوطلب خودمان. غريب می جنگند و غريب شهيد می شوند. و بعد ادامه می دهد که: ما داريم توی عراق و سوريه، از خودمان دفاع می کنيم. اگر صبر کنيم دشمن بيايد پشت مرز ما و آن وقت دفاع کنيم، هم عراق و سوريه از دست رفته است و هم تمام ايران و مردمش درگير می شوند؛ مثل جنگ ايران و عراق.
رنج_مقدس
قسمت_هفتاد_و_نهم
سرخوش از آمدن پدر هستم که سال ها دوست داشتم، سايه اش بالای سرم باشد و نبود. موقع خواب در اتاقم را نمی بندم. دارم دنبال همراهم می گردم که در چهارچوب در می ايستد:
- ليلی جان!
سر بر می گردانم و لبخندش را نوش می کنم.
- فردا صبح هستی که؟
- بله هستم بابا.
- پس تا فردا.
ملاصدرا و خانمش زير پنجره اتاق من نشسته اند و دارند صحبت می کنند. پنجره بسته است و نمی شنوم چه می گويند. برايش پيام می زنم:
-يه وقت فکر نکنی ملاصدرا زن داشته و بساط می کرده زير پنجره من و با خانمش بغ بغو می کرده.
صدای خنده ای که بلند می شود و بعد سنگريزه ای به شيشه می خورد. شيشه هم که بشکند، حاضر نيستم از زير پتو بيرون بيايم. جواب پيامک را نمی دهد، اما از قطع شدن صداهای گنگ می فهمم تغيير موضع داده اند. به سعيد پيام می زنم که:
- دوتا داداش بودن يکيشون کور بوده، يکيشون کچل. اگه گفتی تو کدومشونی؟
جواب می دهد:
- گزينة سه. تازه اشتباه هم نوشتی يه آبجی و دادش بودند، داداشه کور بود، اسمشم مسعود بوده، آبجيه کچل بوده، اسمشم ليلا؛ اما من گزينه سوم هستم. از دست اين مسعود، ديوونه ديوونه ام.
- حالا که اين طور شد، من هم نمی گويم از بابا چه خبری دارم.
گوشی توی دستم زنگ می خورد و عکس مسعود با آن خنده قشنگش می افتد روی صفحه. آهسته می گويم:
- سلام
- ليلا! چه خبر؟ بابا زنگ زد؟
بچه داد نزن. اينجا خانواده زندگی می کنه و خوابيده. بعدم سلامت کو؟
- سلام. جون من ليلا بابا زنگ زد؟
دلم می سوزد و می گويم:
- بابا امشب اومد.
کمی مکث و بعد صدای:
- ای خدا! جدی ليلا! بابا الآن خونه س؟
بی اختيار و با بغض می گويم:
- آره دو ساعت پيش اومد. الآن هم خوابيده.
سعيد گوشی را می گيرد:
- ليلا! راست و حسينی؟
بغضم باران می شود. می نشينم سرجايم:
- راست و حسينی.
_ پس چرا گريه می کنی؟
- آخه اونايی که جنازه باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن؟ آخه چرا از اون طرف دنيا اسلحه و آدم می فرستند تا يک کشور ساکت و آروم رو اين طور خراب و خونين کنن؟
سکوت دوطرفه... و گوشی را قطع می کنم و خاموش... هق هقم را خفه می کنم.
مردم ايران و اطراف آن، همه مسلمان هايی که در آسايش می خوابند، يادی از آن ها می کنند؟ يا تنها به اين فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داريم آن جا هزينه می کنيم و فقيران خودمان چه؟
ياد جمله افسر اسرائيلی آمريکايی می افتم که در جواب اين سؤال که شما تا کجا در ايران دخالت می کنيد؟ گفته بود: «تا هر جايی که بتوانيم چکمه هايمان را در آنجا بگذاريم. » دنيا دار غفلت و فراموشی است. دوست ندارم خودخواه فراموشکار باشم.
رنج_مقدس
قسمت_هشتاد_ام
فراموش می کنم به بچه ها زنگ بزنم؛ چون در حصار مامان و بابا گير افتاده ام. صورت قرمزم را خودم می بينم. کليد کرده اند روی اينکه اين بنده خدا بيايد برای خواستگاری. بدون آن که حرفی بزنم دارم توصيفات پدر را گوش می دهم و با انگشتانم بازی می کنم. انگشترم صد باری بيرون و تو شده و از فشار دست من کج و کوله. مادر می گويد:
- شما نبودی اين ها چندبار زنگ زدند که بيان، اما من گفتم صبر کنن تا شما بيايی.
- ليلاجان! اجازه بده بيان، بعد هر چی تو بگی. باور کن اگر خودم باهاش زندگی نکرده بودم، اصرار نمی کردم.
پدر سکوتم را که می بيند به مادر می گويد:
- اين سکوت نشانه رضايته. اگه زنگ زدن بگو بيان؛ اما بگو دخترمون خودش با پسرتون حرف هاشو می گه و هر چی خودش تصميم گرفت.
سرم را بالا می آورم و می گويم:
- بابا!
نگاهم می کند. دوباره سرم را پايين می اندازم و اين بار به ناخن هايم زل می زنم.
- جانم؟ چه عجب حرف زدی!
- من اصلاً برام مدرک و پول و کارش مهم نيست.
مکث می کنم و می گويم:
- اخلاقشه که خيلی مهمه. آدم عصبی مزاج و بدخلق و حساس که زندگی رو سخت می کنه نمی خوام. دوست ندارم همش بترسم و بلرزم که الآن چی می گه، چی بگم؟ می دونيد منظورم چيه؟
پدر آرام می گويد:
- آره بابا جون! من دسته گلم رو دست هر کسی نمی دم. با اين جوون چند هفته ای زندگی کردم. خانوادش رو می شناسم؛ اما باز هم خوبه که خودت نظر بدی.
سکوت می کنم. حالم اصلاً خوب نيست. تمام صبحانه دارد توی معده ام قل قل می کند. بلند می شوم و در سکوت آن ها به اتاقم پناه می برم. پنجره را باز می کنم تا حالم کمی بهتر شود. ذهنم درگير تمام زندگی هايی است که ديده ام. حرف ها و دعواها، اميدها، دروغ ها، محبت ها و از اينکه مثل بچه ها ذوق مرگ بشوم که می خواهم حلقه و سرويس و لباس عروس و تالار و آرايشگاه و بعد از دو سه سال دنبال يک ذره محبت طرفم باشم و خودم حوصله حرف زدن با او را نداشته باشم، متنفرم. دنبال کسی می گردم که محبت بين مان مثل چشمه ای باشد که هيچ وقت خشک هم نشود مثل مادر و پدر.
ياد گلبهار می افتم. زنگ می زنم به عطيه که پيامش از بقيه عجيب تر است:
- «تا دير نشده با گلبهار صحبت کن...»
بحث طلاق گلبهار است. توی ذهنم که جست و جو می کنم. يک سال هم از عقدش نگذشته است.
- طلاق، طلاق...
من خودم هنوز ازدواج نکرده ام چه برسد که بخواهم مشاوره طلاق بدهم؛ اما مادرم را پيشنهاد می دهم و قرار می گذارم برای فردا عصر.
برای مامان تعريف می کنم. متأسف می شود و خيلی راحت می گويد:
- فردا عصر با خاله قرار دارم. نمی تونم کنسل هم بکنم.
می مانم در گِل... عطيه با گلبهار می آيند و مقابل هم می نشينيم. ديشب تا حالا تمام سعی خودم را کرده ام تا مشاوره های پدربزرگ و مادر بزرگ خدا بيامرز را به ياد بياورم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۴ ⚜ تفکر مثبت را با لطافت فکر میتوان بدست آورد. فکر لطیف، فکری است که برخاسته از پند
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
♨️نمیشه که به نامحرم نگاه نکرد!
♨️ اونم با این وضعیت بعضی خانوما‼️آخه چطوری نگاهمون رو کنترل کنیم؟
بله میشه ،سخته، اما شدنیه🌸
1⃣اول رو فکرت کارکن و اون رو از گناه دور کن، نذار پرواز کنه به هر سمتی!
2⃣گناه کوچیک برات بی اهمیت نباشه
3⃣هرشب اعمال روزت رو محاسبه کن
4⃣از خونه که خارج میشی با یه شهید عهد کن کمکت کنه تا بتونی چشمانت رو کنترل کنی
5⃣وقتی به نامحرم نگاه میکنی، خیره نشو، اینور اونورم یه نگاهی بکن😉
6⃣مداومت به قرائت سوره نور👇👇
💠آیت الله ناصری فرمودن :
🌿در نجف اشرف که بودیم، کسی از استاد ما پرسید:
🍂چشم او هرزه است و نمیتواند آن را کنترل کند، چه کند؟
🌿ایشان فرمودند :سوره نور را بخوان، اگر خواندن سوره نور ادامه داشته باشد خیلی چشم را کنترل می کنید و موفق می شوید.✨
منبع:خبرگزاری حوزه
#کنترل_نگاه
#جوان #آقایان #دینی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 8 ❇️ گفته شد که انسان باید تلاش کنه که ظرفیت روحی خودش رو افزایش بده تا بتونه از
#افزایش_ظرفیت_روحی 9
☢ امام صادق علیه السلام در روایت زیبایی میفرماید: تفسیر عبودیت این هست که تمام وجودت را در اختیار پروردگار عالم قرار دهی
و راه این کار منع هوای نفس از خواهش های اوست و وادار کردن نفس به کارهایی که دوست ندارد
و کلید مخالفت با هوای نفس، "ترک راحتی" است....
🔹 مصباح الشریعه ص ۷
🌹این روایت امام صادق علیه السلام به خوبی مسیر زندگی ما رو روشن خواهد کرد.
🔶 همین که انسان بخواد یه زندگی درست و حسابی رو شروع کنه باید با خواهش های سطحی خودش مخالفت کنه
و شروع این مخالفت ها با "ترک راحت طلبی" خواهد بود....
🔴 در حقیقت اگه کسی رو دیدید که ظاهرا آدم مذهبی هست ولی حتی حالش رو نداره از سر تنبلی یه لیوان آب برای خودش بریزه، معلومه که دینداریش سطحی هست و فایده ای نخواهد داشت.🙄
هر یک از ما باید ببینیم که درون وجود خودمون چقدر راحت طلبی داریم و برای از بین بردنش برنامه ریزی و تلاش کنیم.
ان شالله به کمک همدیگه غول بزرگ راحت طلبی رو شکست خواهیم داد...
🔴شهین تسلیمی: مجبورمان میکنند در آثار سینمایی لاک بزنیم و آرایش کنیم
بازیگر سینما و تلویزیون:
🔹در سینما به ما میگویند لاک بزنید، موی خود را بیرون بریزید، مجبورمان میکنند آرایش غلیظ انجام بدهیم.
🔹شخصا به هیچ وجه از این رفتار خوشم نیامده و تا جایی که ممکن است جلوی آن میایستم.
🔹وضعیت حجاب بازیگران ما دست کمی از بی حجابی بازیگران هالیوودی ندارد.
🔹شاید به دلیل مخاطب کم سینما نظارتی روی این قضیه نیست، اما در هر صورت به نظر من وضعیت فعلی فرق چندانی با فیلم فارسیها ندارد.
🔹ما چطور میتوانیم در جامعه کسی را به حجاب و پوشش دعوت کنیم وقتی در فیلمها و سریالهای شبکه نمایش خانگی همان بدحجابی عادی جلوه داده میشود؟
🔹برخی میگویند بازیگران الگوی جوانان جامعه هستند، از نظر من این اتفاق کاملا غلط است، الگوی جامعه نباید بازیگران باشند.
🔹من به بسیاری از کشورهای خارجی سفر کردهام، باور کنید میزان آرایشی که بازیگران زن داخلی انجام میدهند را در هیچ کجای دنیا نمیبینید.
❣ @Mattla_eshgh
#عفافگرایی
#تحکیم_بنیان_خانواده
📽 سکانسهایی از #بی_توجهی_همسران و #آفتهای_فضای_مجازی
1️⃣#بخش_اول
🔴تماس 📞 تلفنی
🍃خانم: "عزیزم، نرمافزاری رو که گفتم رو از همکارت سؤال کردی؟"
🍃آقای همسر:" ای باباااا... میبینی سرم شلوغه و همش زنگ میزنی... "
🔴پیامک 📲
🍃خانم: "عزیزم من خیلی سر درد دارم. میشه وقتی برگشتنی، از داروخونه برام یه مسکن بخری. یکمم شب زودتر بیایی؟!" 😓
🍃آقای همسر📲 : "خُب یکم بخواب تا خوب بشی! ضمناً کارمم زیاده و امشب نمیتونم زود بیام..."
🔴شب منزل🌗🏡
🍃خانم: "چه خبر؟! کارات خوب پیش می ره؟!"☺️
🍃آقای همسر: "ولش کن. برو شام رو بکش. مُردم از گشنگی..." 🍗
2️⃣#بخش_دوم
🔴ارتباط مجازی با غریبه
🍂خانم: "ببخشید اون نرمافزار رو تونستید برام پیدا کنید؟!"
🍂#غریبه_نامحرم_مجازی!: "سلام خواهرم؛ بله بله همین الان میفرستم براتون..." 🌷🙏
🍂خانم: "ببخشید آنلاین نبودم. یه مقدار کسالت داشتم"😓
🍂غریبه نامحرم مجازی!: "ای واااای😰 خدا بد نده!. چی شد خواهر من؛ تورو خدا اگه کاری از دست من برمیاد بگین..." 😭
⚠️ و این داستان ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 تکنیک مدیریت ذهن
🔻 تبلیغاتی که نگهداری گربه و سگ را به جای فرزند ترویج می دهند!! اما نکته ای که در این میان پنهان است آن خانواده همنجسگراست (مرد سیاهپوست و سفید پوست)
🔺 در یکتبلیغ ناخوداگاه، فرزند آوری زده میشود و همجنسگرایی تبلیغ...
🔴 بدون آنکه حساسیت ایجاد کرده باشد این خاصیت تبلیغات خلاقانه است
🔸🔹🔸🔹
#سواد_رسانه ای
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_هشتاد_ام فراموش می کنم به بچه ها زنگ بزنم؛ چون در حصار مامان و بابا گير افتاده ام. صو
..#رنج_مقدس
#قسمت هشتاد و یکم
گلبهار به تنها کسی که نمی خورد، دختر عقد بسته در حال طلاق است. پيش خودم فکر می کنم که نکند بچه ها بزرگ نمايی کرده اند والا که ظاهراً همه چيز مرتب است. آرايش کرده و موهايش را هم رنگ جديد زده است. لباسش با کيف و کفشش يک دست است.
- ليلا جون! مردها خيلی نامردند. وقی به هوسشون رسيدن هرغلط ديگه ای می کنن و می گن زن ها گير می دن...
فکر می کنم الآن دقيقاً چه کسی اشتباه کرده است. مرد گلبهار يا خود گلبهار؟
- مگه تحقيق نکرده بودی؟
نه می خواستم همراهی کنم و نه می توانستم با لحن غصه دارش همدلی نکنم.
- چرا بابا يه سال با هم دوست بوديم. اصلاً توی يه اداره هم مشغوليم. می ديدم که خيلی هم راست و درست نيست، اما خاک برسرم. خر شدم. عاشقش شدم.
فرق بين عشق و هوس را نمی داند. خيلی بی خيال می گويد:
- طلاق را گذاشته اند برای همين موقع ها ديگه.
- گلبهار جون، مگه تلويزيونه که قديميشو بذاری کنار يه ال ای دی بخری؟
- راحت که نيست ليلا! اما واقعاً زندگی با همچين مردايی سخته.
بايد اساسی تر حرف بزنم. اين عطيه هم که فقط دارد پوست سيب و پرتقال می کند و سليقه چيدمانی اش را نشان می دهد.
- حالا عيبش چيه؟
- اوه نگو که شعور زندگی نداره.
- يعنی هيچی خوبی نداره؟ اصلاً چهار تا خوبی هاشو بگو.
- چی بگم؟ دروغ که نمی شه بگی. خوبی داره. چه می دونم. مهربونه. خيلی محبت می کنه؛ اما مثل گداها می مونه. همه اش هم می گه فقط به من محبت کن. شب خسته و کوفته بر می گردم خونه انقد شعور نداره که خسته ام.
توی دلم می خندم. قبلاً مردها می گفتند شب خسته و کوفته می روم خانه. حالا اين دقيقاً شده ادبيات زن ها. با چه حالتی هم می گويند!
دستم را می کشم روی سرم ببينم شاخ درآورده ام يا نه؟ واقعاً اين توقع بی شعورانه ای است که مردی بخواهد همسرش به او محبت کند؟
- گلبهار تو به پول احتياج داری؟ يعنی منظورم اينه که اگه نری سر کار زندگيت فَشَل می شه؟
کمی مکث ميکند. عطيه انگار با اين سؤالم عصبی شده است. با حرص خاصی پوست ميوه ها را تکه تکه می کند.
- نه. بابام هميشه بهم پول می ده. کارو محض بيکار نبودن دوست دارم. راستش حقوقی رو که می گيرم همش باهاش خرت و پرت می خرم. نباشه نمی ميرم، وی اينهمه درس نخوندم که بشينم توی خونه.
اين استدلال های دوستانم مرا کشته است؛ يعنی يک نفرشان نبود که يک بار بگويد که کار کردنش ضرورتی برای آينده کشور دارد. کارهايی که يک مرد هم می تواند انجام بدهد و آن وقت نيازی نيست هر سال آمار بيکاران جامعه را بدهند.
رنج_مقدس
قسمت_هشتاد_و_دوم
از صداقت گلبهار خوشم می آيد. حداقل اقرار می کند که بی هدف سر کار می رود... اين ويژگی خوب است که اگر بتوانم درست از آن استفاده کنم، می شود از خر شيطان پياده اش کرد:
- خب چه فرقی می کنه. کار کاره ديگه. چه کار خونه، چه کار کامپيوتری. هر دو تاش بايد زحمت بکشی.
- وا! ليلا! اون حقوق داره.
- تو که می گی پولش فقط خرج اضافه می شه! يعنی نياز نداری. تازه وقتی پول می آد دستت، ذهنت درگير می شه که کجا خرجش کنی؟ حيف نيست به خاطرش يه آينده رو خراب کنی؟
- خب چه کار کنم الآن جامعه اين رو می پسنده؟!
- شايد جامعه داره اشتباه می کنه. آرامشت مهم تره يا حرف مردم؟
- آره به خدا! يه روز که سر کار نمی رم توی خونه انقدر آرومم که دوست ندارم اون روزم تموم بشه. هر دو تاش يه جوريه. رفتنش يه جوريه، نرفتنش هم می شه بيکاری. حوصله آدم سر می ره.
- کی گفته بيکار باش. اين همه کار که می شه تو خونه انجام داد. هم آرامش داری، هم مشغولی، هم زندگيت رو از دست نمی دی.
- آخه دوستام چيز ديگه می گن.
من و گلبهار از صدای کوبيده شدن چاقو به ظرف از جا می پريم. منفجر شد. عطيه را می گويم.
- دوستات کيان؟ همونايی که دارند طلاق می گيرند؟ به نظرت اونا دلسوزن يا می خوان يکی مثل خودشون پيدا کنند تا بشينن ساعت ها حرف مفت بزنند. خودشون رو به نفهمی بزنن و حق جلوه بدن؟ برای چی زندگی که با محبت شروع کردی به خاطر حرف چهار تا عوضی ديگه که معلوم نيست دلسوزتن داری می پاشونی؟ خسرو که بد نمی گه. نمی خواد بری سر کار. به هر دليلی. همکارای مردت، خستگی های زيادش. بيشعور دوستت داره.
ادبيات دهکده جهانی من را کشته است. گلبهار هم عصبی جواب می دهد.
- خودشم با چند تا خانم همکاره. ديدم که بدش هم نمی آد.
کار از بيخ خراب است. بايد اساسی خراب کرد و از نو ساخت. هر چند زندگی را که نمی شود خراب کرد، عقيده خراب را می شود ساخت. بدجور همه چيز را مدرنيته و درهم کرده اند.
- به چی فکر می کنی؟ مگه بد می گم ليلاجان. واقعيته ديگه!
- نه می دونی گلی جون! بد نمی گی. بد فکر می کنی. راستش من هنوز ازدواج نکردم؛ اما فکر می کنم ازدواج گروکشی نيست؛ يعنی چون تو گفتی، پس من هم می گم. چون تو رفتی پس من هم می رم. من اون چيزی که توی خانواده خودم می بينم محبته. حالا گاهی از سر محبت مادرم نديد می گيره، گاهی پدرم کوتاه می آد که بالاخره زندگيشون جلو رفته ديگه.
- مردا رو اگه محبت زيادی بکنی پررو می شن!
عطيه فقط مُشت نمی زند؛ که آن هم فکر کنم جايی اگر گلی را تنها گير بياورد، دريغ نمی کند:
- يعنی الآن تو می خوای از شوهرت جدا بشی، اون روش کم می شه. نه خير خانم. اصلاً می دونی چيه؟ همونجور که تو آزادی سر کارت هر طور که می خوای بپوشی و با هر کی می خوای راحت باشی، اون هم حق داره. فقط مطمئن باش اين وسط تو ضرر می کنی.
گلی از همه حرف فقط قسمت منفی اش را گرفت. ناراحت شد:
- من به خاطر دل خودم تيپ ميزنم نه برای کشتن مردا که الهی همه شون يه جا بميرن!
- دخترای همکار خسرو هم به خاطر خودشون تيپ می زنن. اونام يه جا بميرند ديگه؟
خنده ام می گيرد. بشر به خاطر آنکه نمی خواهد دست از خودخواهی اش بردارد حاضر است همه چيزهای سر راهش را قلع و قمع کند. بحث کج شده را بايد صاف کرد:
- گلی جان تو فکر می کنی اگه جدا بشی چی می شه؟
- هيچی! ميشم مطلّقه! راحت می شم. البته دروغ چرا، هنوزم دوستش دارم. داغون هم می شم!
بغض می کند و درجا اشکش که تا حالا با غرورش نگه داشته بود جاری می شود. سعی می کند با دستمال اشک ها را بگيرد تا آرايشش خراب نشود.
- گلی همين قدر که مواظبی آرايشت خراب نشه، مواظب هم هستی که يه اشتباه کوچيک زندگيت رو خراب نکنه؟
- به خدا من دلم نمی خواد خراب بشه. اون داره حرف زور می زنه.
عطيه با چاقو تپه ای را که از پوست ميوه ها درست کرده به هم می ريزد و با تأسف می گويد:
- تو به خاطر لذتی که از خانم مهندس خانم مهندس شنيدن می بری داری آتش می زنی به آينده ت. گور بابای هر چی مدرک مهندسی و پزشکی و ليسانس زپرتيه! الآن سر کار، با بداخلاقی هر چی دستور بدن، غر بزنن، ماها سرمونو بالا نمی آريم و همش هم بله قربان گو هستيم. خب فکر کن شوهرت رييسته، بهش بگو چشم. نمی ميری که! تازه اين زندگيته. دو روز ديگه هم اون بِهِت می گه چشم و نازتو می خره. بيشعور بازيت منو کشته!
منتظرم که گلی جواب عطيه را بدهد و هر چه از دهانش در می آيد بارش کند، اما آن قدر خموده شده که سکوت می کند. همه ساکت شده ايم.