eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_هشتاد_یکم سرهنگ از اینکه به نوید و یاسین اعتماد کرده بو
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هشتاد دوم رو به قبله سجده ای بجا آورد و خدا را بخاطر این پیروزی شکر کرد ، میدانست اگر امداد های غیبی خدا به سمتش نمی آمد و توسل به حضرت مادر را نداشت موفق نمیشد ... تازه به یاد آورد که همکارانش برای چه چیزی بیرون رفته اند . واکر را برداشت به سمت بیرون راه افتاد . ساختمان آرام و در سکوتی ترسناک به سر می برد اما اتاق سرباز ها بنظر شلوغ می آمد در را زد . کسی در را باز نکرد . خودش وارد شد با دیدن صحنه ی رو به رویش با تعجب به آنها نگریست . آنچه را می دید باور نداشت ... راننده یاسین با چهره ای خون آلود بی حال روی زمین دراز کشیده بود و همه ی همکارانش با ناراحتی و خشم به او نگاه میکردند . مهدا حس میکرد قلبش از وضع جوان مقابلش فشرده شده است ... با سختی جلو رفت با پا هایی که ناتوان تر از همیشه با او سر ناسازگاری داشتند ... کنار محمدحسین ایستاد و به جسم خونین سربازی نگاه کرد که فقط ۱۴ روز از خدمتش باقی مانده بود ، پسری که راننده و سرباز در اختیار خودش بود برای پیدا کردن سرنخی از مروارید و کشف عقرب ... وقتی با هم برای بازرسی به کلانتری ها می رفتند به مهدا گفت که به دختر عمویش علاقه دارد اما چون مادر و خواهری ندارد کسی نیست برایش خواستگاری برود و مهدا قول داده بود با پدر و مادرش برایش به خواستگاری بروند ... از آن روز مهدا شد خواهری که هیچ وقت نداشته ... آنقدر او را دده جان * صدا کرده بود که همه متوجه شده بودند ... پسری که با گویش آبادانی و قلبی مهربان شهره ی پادگان بود ... اما حالا زبانی برایش نگذاشته بودند که شیرین زبانی کند ... و زبان شیرینش را بریده بودند ... اشک های مهدا صورتش را قاب کرد ، آن لحظه نه به ماموریت فکر میکرد ، نه به پروژه ، نه به سیستم ، نه به ... فقط به او فکر میکرد ... فقط به دختری که دوست داشت ... حتی اگر تنها مشکلش عدم تکلم باشد چه کسی حاضر است با پسری لال ازدواج کند ؟! پاسداران بهداری برای رساندنش به بیمارستان در تکاپو بودند که سرهنگ از اتاق بیرون رفت و خانم مظفری گفت : آقا سید الان باید چیکار کنیم ؟ سیدهادی کلافه دستی به مو هایش کشید و گفت : بریم سر سیستم نمیشه که ره... ـ انجامش دادم همه به مهدایی که به رد خون زل زده بود نگاه کردند . محمدحسین : میشه بگید دقیقا چیکار کردین ؟ ـ اطلاعاتو پس گرفتم ... همون سیستم هم هک کردم ... از قبل رمز سایتشون رو داشتم ... اشک ریخت به رد خون اشاره کرد و گفت : خودش رمزو پیدا کرده بود ... دیشب برام ایمیل کرد ... میگفت دو روزه داره تلاش میکنه ... میخواستم از عقرب بهش بگم .... بهش بگم کسی که خیلی وقته دنبالشیم همون ث... ــــــــــــــــــــــــــــــــــ * دده ، در گویش شهر آبادان به معنای خواهر است . ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_هشتاد_سوم نزدیک بود مهدا چیزی بگوید که جلوی محمدحسین یک اشتباه بزرگ بود که سید هادی جلوی این اتفاق را گرفت و گفت : خانم مظفری لطفا خانم فاتح رو ببرید بیرون ایشون حالشون زیاد خوب نیست .... مهدا نگاهی به چهره ی نگران سید هادی کرد که به محمدحسین اشاره می کرد ، مهدا تازه متوجه شد که ... او تقصیری نداشت ، قوه ی عقلی تصمیم گرایی زنان حجم بیشتری از احساس نسبت به مردان پذیرفته و این باعث میشود زنان منبع احساس و محبت باشند و به اطرافیانشان آرامش بدهند ... باید گفت " فتبارک الله احسن الخالقین.. نباید از یاسین ، نوید و گروهشان غفلت میکردند . همگی سر کارشان برگشتند ولی این بار با بغض و کینه .... محمدحسین هر چه تلاش کرد بماند و چیز بیشتری بفهمد موفق نشد و هادی او را به آزمایشگاه تحقیقاتیش فرستاد . درگیر پیدا کردن ردی از یاسین بودند که GPS نوید فعال و وارد منطقه شان شد ... سید هادی : نوید وارد حریم ما شد ... یکی بی سیم بزنه مهدا بی سیم را برداشت و شروع کرد ؛ فاتح فاتح ... یاسر ؟ فاتح فاتح ... یاسر ؟ . . . + فا....ت....ح .... بگو...شم ! یاسر .... اعلام موقعیت ؟ + در حال گشت زنی .... وضعیت خاکستری این یعنی در حال جست و جو است و هنوز موفق نشده یاسین و گروهش را پیدا کند .... و سوژه از دستش گریخته .... ! سرهنگ : بده به من ... ! یاسر ؟ بله قربان سه تا عقاب بفرس به پارتی که میگم چشم قربان ............... سرهنگ توضیحات لازم را داد و نوید را تفهیم کرد ... بیست دقیقه گذشت تا نوید برگشت بدون همان سه نفری که به دستور سرهنگ برای پایش منزلی که آخرین بار مروارید فرضی دیده شده بود ، برود . سرهنگ : تو پنج دقیقه همه چی رو بگو نوید ... نوید : قربان طبق لوکیشنی که داشتم رفتم دنبال یاسین ولی از یه جایی به بعد دقیقا همون جایی که ماشین یاسینو دیدمـ GPS یاسین قطع شد هادی : دقیقا کجا ؟ نوید : خیابان ..... کنار شیرینی فروشی .... بچه ها میگن همون لحظه که دسترسی ما به سیستم قطع شده یه مرد جوون که کلاه و عینک داشته از شیرینی فروشی .... خارج شده و رفته سمت همون ماشینی که منبع قطع سیگنال های ما بود ... بیسیم منم یه طرفه شد ینی فقط صدای خانم فاتح و داشتم سید هادی : خب ـ بعد از یه مسیر کوتاه ماشین یاسین کنار یه آپارتمان ایستاد یه توقف خیلی کوتاه انگار منتظرش بودن یه دختر سوار ماشین شد ... ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_هشتاد_چهارم مهدا : اون ماشینی که باعث قطع سیگنال شده بود چی ؟ ما از اون هم سیگنال داشتیم یه دفعه از خیابان .... قطع شد نوید : دو تا از بچه ها رو فرستادم دنبالش ولی توی ترافیک جا مونده بودن پشت سرویس مدارس سرهنگ : توی اون خیابون که مدرسه نیست ! مطمئنی دانش آموز بود ؟ ـ آره بچه ها میگن دخترای دبیرستانی بودن ظاهرا یه نفرشون تصادف کرده بوده و بقیه دورش ... سرهنگ : تصادف قبل از ورود بچه های ما بوده ؟ ـ آره ـ قبل از ورود اون ماشین چی ؟ ـ فکر میکنم هم زمان بودن ... چون اون تونست ازشون بگذره سرهنگ رو به خانم مظفری گفت : همین الان دوربین های اون منطقه رو چک کن ببین تصادف دقیقا کی بوده ؟ چطور اتفاق افتاده ؟ و اون ماشین دقیقا از کدوم خیابون اومده !‌؟ پلاک ماشینی که تصادف کرده و سرویس رو میخوام ! . خانم فاتح ؟ برید چک کنید دقیقا دبیرستان های نزدیک اون جا کجاست ‌!؟ ساعت تعطیلی مدرسه !؟ و چنین پلاکی متعلق به کدوم مدرسه است و چه دانش آموزایی داشته !! و مقصد دانش آموزان کجا بوده ! ـ چشم . خانم مظفری متوجه شد خبر رسیده دوربین میدانی که به اون خیابان احاطه داشته خراب شده است و عجیب تر اینکه دقیقا دیشب این اتفاق افتاده و این یعنی بازی خوردند ... مهدا : دبیرستان های دخترانه نزدیک اون منطقه رو پیدا کردم و همه ساعت ۱۳:۳۰ تعطیل میشن ولی این اتفاق ساعت ۱۳ رخ داده پس ربطی به سرویس مدارس نداره و این یه کار از پیش برنامه ریزی شده بوده میتونیم بریم به همون خیابون ببینیم اگه مغازه ای دوربین مدار بسته داره تونسته فیلمی از ماشین تهیه کنه یا نه ، موافقین قربان ؟ ـ بله پیشنهاد خوبیه هاد... ـ اگه اجازه بدین من هم برم باهاشون ـ راه رفتن برات سخت نیست ؟ ـ نه قربان . الان ساعت ۳ هست اگه اجازه بدید قبلش برم منزل ـ باشه برو ـ ممنون قربان با سیدهادی هماهنگ کرد ساعت ۴ دنبالش بیاید ، به مرصاد تماس گرفت و منتظرش ماند . مرصاد که رسید از دژبانی خارج شد و بسمت ماشین رفت . مرصاد : پس این طوری که میگی ما کمتر از یک ساعت وقت داریم درسته ؟ خب کجا بریم ؟ ـ مگه به مامان نگفتی من با توام ؟ ـ چرا ـ خب دیگه بریم دفتر بسیج ، فقط عصایی که خریدیم داخل ماشینه ؟‌ ـ آره ، میخوای ازش استفاده کنی ؟‌ بنظرت موقعش رسیده ؟ ـ آره ، دکترم گفت وقتی تونستم بدون واکر قدم بر دارم از عصا استفاده کنم ، امروز داخل اداره چندین بار بدون واکر جا به جا شدم ـ خیلیم خوب ، خودتو برای مبارزه با ندا آماده کن ـ اونم هست ؟ ـ میشه نباشه ؟ ـ چی بگم . به محض رسیدن به دانشگاه مهدا عصایش را از مرصاد گرفت و اولین قدم را مطمئن و محکم برداشت خیلی راحتتر از واکر دست و پاگیر بود . به دفتر بسیج رفتند که صدای داد و فریاد ندا توجهشان را جلب کرد . ندا : نه خانوم چرا نمی فهمی ؟ فقط بسیجیای پایگاه رو می بریم ... + خب منو الان عضو کن میخوام بیام آخه ندا : تو که تا الان اون وری بودی یه مدتم روش برو واسه راهیان نور بیا + من میخوام بخاطر رحلت امام بیام ندا : هههه امام ؟ برو بذار باد بیاد برا منم امام ... امام نکن .. امام برای یکی مثل تو با ایـ... مهدا طاقت نیاورد و گفت : امام پیشوای همه ی آزادی خواهان عالمه .... منحصر به یک خط فکری خاص نیست ندا : گل بود به سبزه نیز آراسته شد ... به شما چه ربطی داره ؟ مگه شما مسئول سیاسی بسیج دانشگاه علوم پزشکی نیستی ؟ اینج... مرصاد : چه ربطی داره ؟ برای اصفهان مبدا این دانشگاه انتخاب شده از دانشگاه های دیگه هم میان کمک و نام نویسی ، پوزخندی زد و ادامه داد : جالبه که سیدمحمدحسین به این قضیه ربط داشت که از تا همین الان این جا بود ....! ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
حجاب داشتن یک رنج خوبه (تااااوزه پاداش هم داره😍) بی حجابی که یک رنج مضره (هیچ پاداشی هم نداره)🙃 مضره چون ⇩⇩ باعث تجاوزه🔪،بی ارزش شدن، کالا شدن📦 👈🏻رفقا این قانون دنیاست...🌎 اینکه اگه به استقبال رنج های خوب نریم حتما رنجهای بد بهمون تحمیل میشه🍃 خب حالا کدوم عاقلانه تره؟🧠 حجاب یا بی حجابی؟🧕 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 20 #اهمیت_تذکر_درونی 🔶 خیلی وقتا میشه که آدم با یه سری آموزش های دینی و اخلاقی
21 .... مثلا فرمودند که انسان مومن روزی حداقل 51 آیه قران بخونه. و حتی فرمودن بهتره که این 51 آیه رو طی 14 مرتبه بخونه!✔️ تقریبا میشه گفت هر یک ساعت یک بار باید آدم قرآن بخونه! ❇️ خب خودتون حساب کنید که اگه یه نفر هر یک ساعت یک بار چند تا آیه قرآن بخونه اصلا دیگه به این سادگیا سمت هوای نفس نخواهد رفت. 🔶 خصوصا اینکه آدم به معانی آیات قرآن توجه کنه. اساسا قرآن کتاب تذکر هست... اینکه فرمودن از ما نیست کسی که هر روز خودش رو محاسبه نفس نکنه... برای چی؟ ☢️ برای چی ائمه معصومین علیهم السلام انقدر تاکید دارن که ما مدام از هوای نفسمون حساب بکشیم؟ 💢 برای اینکه هوای نفس طوری هست که اگه یک ساعت رهاش کنی میزنه داغونت میکنه. حتما یه جوری حالت رو میگیره.😒 🌹🌺 خب امامان معصوم فداشون بشم خیلی علاقه دارن به اینکه ما حالمون توسط هوای نفس گرفته نشه... از بس دوستمون دارن نمیخوان ما اذیت بشیم... 🔶 از روش های تذکری که خداوند مهربان و اهل بیت علیهم السلام برامون قرار دادن استفاده کنیم. خصوصا به طور روزانه چند آیه قرآن رو با معناش قرائت کنیم. ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از کانال حسین دارابی
تربیت جنسی.mp3
2.11M
🔴نکات مهمی درباره تربیت جنسی بخشی از کارگاه 3ساعته تربیت جنسی
😎 🧐 💠 همسر باشد:🔻🔻 ✅ نگاه به تمام بدن همسر جایز است. 💠 غیر همسر / بالغ باشد:🔻🔻 ✅ نگاه به تمام بدن، غيراز عورت مانعی ندارد و نگاه به عورت حرام است. 💠 غیر همسر / غیر بالغ / ممیز باشد:🔻🔻 ✅ نگاه به تمام بدن -غير از عورت - جایز است. 💠 غیر همسر / غیر بالغ / غیر ممیز باشد:🔻🔻 ✅ نگاه به تمام بدن جایز است. ---------------------------- نکات👇👇👇. 1️⃣غیر از مورد نگاه به همسر، در تمامي مواردی که نگاه کردن مجاز شمرده شده است، مشروط است به اینکه همراه با قصد لذت و همچنين ترس واقع شدن در حرام‏ نباشد. 2️⃣ منظور از مميز کودکي است که بالغ نشده ولی خوب و بد را می فهمد و به حدی رسیده که می تواند نظر شهوانی داشته باشد؛ سن تمییز، به تبع تفاوت اشخاص در استعداد و درک و هوش، مختلف است. 3️⃣ رفت و آمد در اماکن عمومی که زنان نامحرم بدون مراعات حجاب اسلامی حضور دارند، اشکال ندارد، هرچند بداند به صورت اتفاقی نگاهش به آنها می افتد، مشروط به اینکه ترس وقوع درفتنه و فساد نباشد. . 4️⃣ در تمام مواردی که نگاه حرام است نگاه به فیلمی که به طور مستقیم پخش می شود نیز بنا بر احتیاط واجب حرام است، ولی نگاه به عکس يا فیلمی که غیر مستقیم پخش میشود - مشروط به این که محرک شهوت نباشد - اشکال ندارد.❌ . 🔳 البته نگاه به فیلم یا عکس زن نامحرم (که حجاب شرعی ندارد❌ و بی مبالات نسبت به حجاب هم نیست) و مرد او را می شناسد، بنابر احتياط واجب جایز نیست، هر چند محرک شهوت نباشد.❌ . ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
بابا جونِش؛ کلیـ🔑ـد حفظ دخترتون ازارتباطات و آسیبهای جنسی تو دست شماست! ❌هرقدر رفیق تر ومهربونترباشید تمایلش به دریافت عاطفه ازمردان دیگه رو کمترمیکنید! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_هشتاد_چهارم مهدا : اون ماشینی که باعث قطع سیگنال شده ب
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هشتاد پنجم ندا حرصی به مرصاد نگاه کرد و خواست جوابش را بدهد که مهدا پیش دستی کرد و گفت : من اجازه دارم اینجا باشم و در امور مشارکت کنم رو به دختری که ندا با بی ادبی با او صحبت کرده بود گفت : ببین عزیزم ما فقط میتونیم کسانی رو ثبت نام کنیم که بیش از سه ماه فعالیت داشتن ، نه اینکه خدایی نکرده بقیه شایستگی نداشته باشن به هیچ وجه بخاطر محدودیت هایی مثل فضا ، حمل و نقل ، جای موندن و ... هست . اما خب یه راهی برای رفتن شما هست ... + چی ؟ ـ یه نفر که خودش سهم ثبت نام دارن ، جای خودشونو بدن به شما دختر مغموم و ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت : آخه همه دوست ها و همکلاسی هام خودشون میخوان برن ـ من کسیو میشناسم که میتونید به جاش برین اما قبلش باید یه سری تعهد بهش بدین + چه تعهدی ؟ ـ شماره تلفنشو بهتون میدم باهاش صحبت کنین ، شما هم شماره خودتو بده به من تا بهش بدم ، فردا صبح بهش زنگ بزن + باشه ممنون مرصاد متوجه شد که مهدا شماره خودش را داد و شماره دختر را هم گرفت . مهدا بعد از اینکه ناهارش را با مرصاد خورد به اداره رفت تا با هادی به مغازه ها بروند . مانتو بلند و خاکستری با شالی مشکی که صورت سفیدش را قاب کرده بود پوشید و با آرایشی ملیح که عادی به نظر برسد با سیدهادی و دو تن دیگر از همکارانش راهی شد . سید هادی : خب برین ، ساعت ۵:۳۰‌ بیاین میدان ... بی سیم هاتونو خاموش کنین ولی با گوشی در دسترس باشین ـ چشم قربان . همگی راهی موقعیت شدند ، مهدا اولین انتخابش طلا فروشی بزرگ و چند طبقه بود به این فکر کرد که چنین طلا فروشی حتما چندین دوربین و از چندین جهت دارد . سردرش را خواند ، حکیمی . آنقدر ذهنش درگیر بود که نفهمید این فامیلی ..... بسمت در رفت و داخل شد ، نگاهش را چرخاند دنبال کسی که بتواند حرفش را بزند و بدون درگیری موفق شود . به سمت نگهبان در رفت و گفت : سلام جناب ـ سلام بفرمایید ـ ببخشید میتونم مسئول مدیریت دیجیتال طلافروشی رو ببینم ؟ ـ کارتون ؟ ـ باید چیزی رو بررسی کنم آرام کارت که او را مریم رضوانی سروان اداره آگاهی ... نشان میداد را از کیفش بیرون کشید و مقابل گرفت رنگ از رخش پرید و با لکنت گفت : ما .. اینجا .. خلاف نمی کنیم بخدا من اینجا مثل دوربین مدا... ـ من فعلا با شما و نگهبانیتون ندارم فقط بهم بگید کجا میتونم فیلم های ضبط شده ی امروز رو ببینم ، خودتون هم دم دست باشید . آب دهانش را قورت داد و گفت : چشم بفرمایید راهنماییتون کنم خواست با مهدا راهی شود که مهدا گفت : شما مگه نباید اینجا بشینید و مراقب باشید ؟ ـ بله خانم ـ پس چرا دنبال من راه افتادی ؟ بگین کجا برم ـ طبـ... قه انتهای راهرو سمت چپ اتاق مدیره ـ ممنون ، همینجا بمونید ـ چ... چشم مهدا بسمت سرویس رفت و بی سیمش را فعال کرد و به همکارش که مراقب محوطه بود گفت : رضوان رضوان ... عماد ؟ ـ عماد بگوشم قربان ـ حواستون به طلا فروشی باشه منتظر یه خاطی ترسو باشید ـ چشم قربان ـ از دستش ندید با تلفن در دسترسم ـ دریافت شد ، تمام ! از سرویس خارج شد که با دیدن صحنه مقابلش سریع بازگشت ...... &ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_هشتاد_ششم به یاد سردر طلافروشی افتاد ، حکیمی . سرکی کشید تا بفهمد ندا را می بیند یا نه ! در حال ترک مغازه ی بزرگ و مجهز بود ، مهدا وقتی از خروج ندا مطمئن شد از مخفیگاهش بیرون آمد و آرام بسمت پله ها رفت تا به جایی که نگهبان گفته بود برود . به طبقه دوم که رسید پشت سرش را نگاه کرد که حضور ناگهانی ندا غافلگیرش نکند . همین که به ابتدای راه رو رسید با دیدن سجاد با دست به سرش کوبید و کلافه بدون توجه به اینکه سر در اتاق را بخواند در اولین اتاق کار رفت پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید . محمدحسین مشغول بررسی پرونده ای بود که ندا از تخلف جواهر سازی با بیش از پنجاه سال تجربه همکاری و شراکت با خاندان آنها را داشت درست کرده بود . پشت به در و مقابل میز نشسته بود که با صدای کوبیده شدن در اتاقش با خیال اینکه ندا باشد بدون نگاه به فرد مقابل گفت : بهتون گفتم بررسی میکنم که الکی تهمت نزنیم ... دیگ وقتی سکوت بی سابقه ندا را دید سرش را بالا آورد و با دیدن مهدا با آن لباس و تیپ متعجب نگاهش کرد . ـ شما ؟ اینجا ؟ مهدا که به اندازه کافی غافلگیر شده بود با نگاهی پر از کلافگی جلو آمد کمی تعلل کرد و در آخر گفت : من بخاطر بررسی پرونده صبح اینجام بای... + محمدحسین جان من دارم می.... مهدا ؟ مهدا با شنیدن صدای سجاد چشم هایش را محکم بست و رو به سجاد که با تعجب به ظاهرش نگاه میکرد گفت : سلام پسر عمو + سلام با طعنه به عصا اشاره کرد و گفت : خداروشکر حالتونم بهتره ‌! ـ بله الحمدالله + شما کجا اینجا کجا ؟ اومدین طلا بخرین یا ...؟ مهدا نمی دانست چرا پسر عمویش کسی که همه او را همسر آینده اش میدانستند . این طور با نیش و کنایه در مقابل یک غریبه با او صحبت میکند . با خودش فکر کرد آنقدر بی اعتبارم که ظاهری با اندک تفاوت این گونه موجب قضاوت و تندی فرد مقابلش میشود !؟ همیشه سعی کرده بود رفتار سنجیده ای داشته باشد ... ظاهرش کاملا معمولی و سنجیده بود فقط چادر نداشت و این طور محاکمه لفظی میشد . ـ خیر آقا سجاد برای تعمیر گردنبندم اومدم ، چون از اینجا هست خواستم به خودشون مراجعه کنم ! دروغ نگفته بود مادر محمدحسین بعد از فهمیدن اصل قضیه آن آتش سوزی ، گردنبند زیبا و ظریفی که طراحی خود محمدحسین بود را به عنوان هدیه به مهدا داد . مهدا نمی دانست چرا گردنبند مروارید را تا این حد دوست دارد و همیشه همراه خودش داشت . برعکس انگشتر هدیه سجاد که حتی یکبار آن را در دستش نکرده بود . + محمدحسین تو کار تعمیر هم زدی ؟ بابا دمت گرم ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_هشتاد_هفتم مهدا نمی توانست بی احترامی سجاد را بی جواب بگذارد اما نمی خواست جلوی محمدحسین حرمت بشکند جلو رفت گردنبند را از گردنش بیرون آورد مقابل سجاد گرفت و طوری که فقط خودش بشنود گفت : وقتی پسر عموم این طوری راجبم قضاوت میکنه طلا میخوام چیکار .... اگه اون روز که بهتون زنگ زدم و گفتم باید حرف بزنیم اومده بودین الان تنها نمی اومدم گردنبند را در دستان سجاد انداخت و رو به محمدحسین گفت : ممنون از کمکتون ، به خانواده سلام برسونید از در خارج شد تا این طلا فروشی طلسم شده را به دیگر همکارانش بسپارد که دختر همیشه مزاحم زندگیش با چهره ای برافروخته و تمسخر آمیز جلو آمد و گفت : سلام بر خواهر بسیجی و فداکار ، اِ حاج خانوم چادرتون کجاست ؟! اصلا تو اتاق پسر دایی من چیکار میکردی ؟ ـ علیک سلام ، همیشه اینقدر مشتاقی از زندگی بقیه بدونی ؟ ـ نه همیشه فقط وقتی به ناکس و ریاکار جماعت میخورم برای ضایع کردنش... ـ بدون چی میگی ندا ، چادرم کجاست ؟ تو اتاق پسر داییت چیکار میکردم؟ هیچ کدوم به تو ربطی نداره تنه ای به دختر بی ادب مقابلش زد و با دل خون از طلافروشی بیرون زد به سمت سوپری رفت تا از ماجرای پرونده سر در بیارد . + مهدا ؟ مهدا وایسا ! ایستاد تا سجاد به او برسد . ـ بفرمایید + این چه رفتاریه میکنی مثل بچه ها ... اصلا .. ـ تند نرو آقا سجاد من مثل بچه ها رفتار کردم یا شما که آبروی منو بردین ؟ این چه طرز حرف زدن بود مگه منو نمی شناسین ؟ من آدمیم که حتی به نامحرم نگاه کنم ؟ با جمله آخر اشکش چکید با دست آن را پس زد و گفت : چطور به خودتون اجازه دادین این طوری قضاوتم کنین ؟ + ظاهر خودت تغییرات خودت ! تو کی این جوری لباس می پوشیدی ؟! چرا تو اتاق محمدحسین بودی ؟ ـ اصلا نفهمیدین چی گفتم ، این قدر بی اعتبارم که با یه نبود چادر این طوری با هام رفتار بشه ؟ مگه حجاب الانم چه مشکلی داره !؟ از چشمم افتادین ، دلمو شکستین + تو هم از چشمم افتادی ، تو هم دلمو شکستی وقتی منو نمی بینی ، تو هم دلمو شکستی وقتی انگشتری که با عشق و علاقه برات خریدمو حتی یه بار تو دستت ندیدم وقتی هر بار پدر و مادرم حرف از منو تو زدن بدون اینکه بشنوی گفتی فعلا نه ! آخه چطور تونستی یه گردنبند پیزوری رو همیشه گردنت کنی که هدیه این پسره است ولی انگشتر منو بندازی ته کمد ؟! هان ؟ فریاد کشید گردنبند را پاره کرد روی زمین انداخت و گفت : چطور عشق منو که از بچگی باهاش عادت کردم نادیده میگیری ؟ ولی این پسره رو از مرگ نجات میدی وقتی حاضر نیستی یه صحبت دو نفره داشته باشیم وقتی اصلا نمیپرسی من چی میخوام چی کار میکنم !؟ ولی میدونی این پسره طراح جواهرسازیه ! میدونی کجا کار میکنه ! کدوم کلاس هست کدوم نیست ! باهاش همـگروه میشی ، توی پروژه اش همکاری میکنی ، جزوه میدی .... چرا مهدا .... ! چرا من اینقدر کمرنگم ؟ من که همیشه عاشق بودم .... ! چرا بی معرفت ؟ چی کم گذاشتم ؟ چرا به محمدح ... ـ بسه دیگه همه چیو بهم ربط میدی ! این هدیه مادرش بوده منم آوردمش اینجا خودشون تعمیر کنن ، بعدشم اون بخاطر خواهر من ممکن بود بمیره خودتون بودین کاری نمی کردین ؟ اینکه دل یه نفر چیزی رو بخواد کفایت نمیکنه وقتی اون دل قبولت نداره ! از وقتی راجب آتش سوزی فهمیدین منو یه جور دیگه نگاه میکنین ! دیگه نه عقلم قبولتون داره نه قلبم . خداحافظ . با سرعت از سجاد دور شد و با چشمانی که از اشک خیس شده بود به سمت مقصدش رفت ، هر چند نه تمرکزی برایش مانده بود نه حوصله ای ... ادامه دارد ...