📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_نود_هشتم
امیر همچنان مشتاق یافتن قاتل هیوا بود و برای همین به گروه تراب پیوست .
به محض رسیدن به شیراز مهدا و امیر از گروه جدا شدند و بسمت هتلی که دانشگاه برای آنها در نظر گرفته بود رفتند .
محمدحسین و رقبای هم رشته اش بوسیله گروهی از بچه های اطلاعات شیراز تحت حفاظت بود و این باعث شده بود مهدا بتواند راحت تر به موقعیت هتل ، کارکنان و ... توجه کند هر چند همکاران شیرازیش از قبل این کار را انجام داده بودند ، اما او باید به فرمانده خودش گزارش میداد .
شناسنامه و نامه دانشگاه را به مسئول پذیرش نشان دادند ، مهدا کارت شناساییش را مخفیانه بیرون آورد که با شنیدن صدایی آشنا منصرف شد .
ـ سلام روز بخیر ، اتاقی که آقای ناجی رزرو کردنو میخواستم تحویل بگیرم
سلام .
مدارک را تحویل گرفت و گفت :
بفرمایید بشینید
ـ متشکرم
مهدا میتوانست حدس بزند ثمین چرا آنجاست ، بدون آنکه به او نگاه کند به آرامی رو به امیر گفت :
نباید متوجه ما بشه ، محتاط باشین . باید قبل از رسیدن بچه ها اتاق ها رو بگردیم ... شاید مجبور بشیم شما را بهش نشون بدیم فکر نمیکنم به این راحتی بیخیال بشه
ـ باشه ، چرا اینجاست ؟
ـ فعلا بهتره ندونین ... به وقتش بهتون میگم ...
مهدا نیم نگاهی به ثمین که روی مبل مقابل پذیرش نشسته بود کرد و گفت :
من میرم اطراف هتل رو بررسی کنم شما هم کلید ها رو بگیرین ...
ـ باشه ولی فکر نکنم کلید اتاق شما رو بهم بده
ـ بهتره امتحانش کنیم
مهدا رو به مسئول پذیرش گفت : ببخشید میشه لطفا کلید اتاق منو بدین به همکلاسیم
ـ نه خانم نمیشه ، باید خودتون تحویل بگیرید ...
مهدا سعی کرد طرف مقابلش را ارزیابی کند برای همین صدایش را نازک کرد و با لحن دخترانه تری گفت :
خب من الان باید برم دانشگاه دیرم میشه لطفا بدینش به دوستم ... این طور من تا میرسم وسایلم داخل اتاقمه وقتمو نمیگیره ... میگفتن اینجا در اختیار دانشجوهای نخبه ست و بهشون اهمیت میدن !
تراول پنجایی را از کیفش بیرون آورد روی دسک گذاشت و گفت : لطفا
پسر مقابلش که مردد شده بود پول را برداشت و گفت : فقط کسی نباید متوجه بشه ... بهتره رفت و آمد زیادی به اتاق نداشته باشین
ـ حتما
اولین عضو مشکوک را پیدا کرده بود ، دفترچه اش را بیرون آورد و با رمز چیزی نوشت . رو به امیر کرد و گفت : برمیگردم . وقتی رسیدم میز شش پشت ستون سوم پشت سرتون منتظرتون میمونم ، موفق باشید .
امیر متحیر از این دقت نظر سری تکان داد و گفت : باشه ، ممنون همچنین
فکرش را نمیکرد مهدا بتواند کمتر از ۱۰ دقیقه این طور اطرافش را تحلیل کند .
مهدا همان طور که کلاه نقابدارش را جلو میکشید بسمت خروجی هتل رفت .
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_نود_نهم
از هتل خارج شد و بسمت دکه ی مقابلش رفت روزنامه ای برداشت و رو به پیرمرد گفت :
چه خبر از اوضاع کشور ؟ بنظرتون احمدی نژاد این دوره هم میتونه رای بیاره ؟
ـ اوضاع کشور آروم نیست ، خیلیا منتظرن ... آموزش دیده تا این روزا کشورو اداره کنن
ـ من که به موسوی رای میدم ...!
ـ تایید صلاحیت شده ... اونایی که باید طرفدارشن ... راهش مشخصه
ـ رئیس جمهور خوبی میشه ! منو به یاد آقای منتظری می اندازه ، قبولش دارم
ـ منتظری عقب نشینی کرد و شکست خورد چون خمینی از قدرتش ترسید و کمیته ایا طرفش بودن ، خامنه ای هم یاور داره ؟
ـ معلومه که نمیذاریم گذشته تکرار بشه ... !
ـ امیدوارم ... !
به روزنامه اشاره کرد و گفت : چقدر میشه ؟
ـ ۵۰۰ تومن
ـ بفرمایید
همان طور که به پیرمرد نزدیک میشد آرام گفت : کجا آموزش دیدن ؟
ـ شبیه همونجایی که شاگردای منتظری آموزش میدیدن ... زیر زمین همیشه اخبار جالبی داره ... !
از پیرمرد فاصله گرفت که گفت : آبمیوه نمیخوای ؟
من آبمیوه هایی که میارمو میذارم تو یخچال سر پله جای خنک . آبمیوه ، میوه نیست آب هم نیست .... !
ـ ممنون .
ـ خواهش میکنم ، نقشه شیراز گردی نمیخوای ؟
ـ چرا بده ، چپیس از کدوما داری ؟
ـ مزمز . آدم وقتی تو این شهر میگرده باید هله هوله داشته باشه تا به تماشا بشینه ، به شیراز خوش اومدین ، حتما باغ ارم برین ........ !
مهدا نگاه عمیقی به پیرمرد انداخت و همان طور که از او دور میشد گفت :
مگه میشه نرم ؟! زیباترین باغ شیرازه ... !
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صدم
اطلاعاتی که همکارش در اختیارش گذاشته بود کمک شایانی به پیشبرد ماموریتش میکرد ، پیرمردی با ریش بلند ، مو های جوگندمی که چهره اش را فقیر نشان میداد ، کسی که یکسال در این پست بود و موقعیت حساس هتل و کوچه پشتش را در نظر داشت .
بعد از اینکه اطراف هتل را بررسی کرد به محل قرارش با امیر رفت و با خط جدیدیش پیامی به امیر داد :
منتظرم .
امیر تمام اتاق را گشت اما آنچه که سیدهادی و سرهنگ گفته بودند را پیدا نکرد . اتاقی که با دانشجویان شیمی مشترک بود را ترک کرد .
با دیدن مهدا بسمتش رفت ، صندلی را عقب کشید و همان طور که می نشست گفت :
سلام ، طول کشید . نگرانتون شدم .
ـ مغازه های این دور و بر خیلی تماشایی بود ، تو چیکار کردی ؟ تونستی مقاله هایی که می گفتیو پیدا کنی ؟
امیر متوجه شد مهدا قصد ندارد واضح صحبت کند به اطرافش نگاهی انداخت تا شاید مورد مشکوکی بیابد که مهدا ضربه ی آرامی به کفشش زد و همان طور که منو را بررسی میکرد گفت :
وقتی هوا گرمه که آدم چای نمیخوره ، به جز چایی که همیشه سفارش میدی ، چی میخوری سفارش بدم ؟
امیر سعی کرد به خودش مسلط باشد با لحن خونسردی گفت : هر چی برای خودت سفارش دادی برا منم سفارش بده !
ـ اوکی ، مهرداد ؟
ـ جانم ؟
همان طور که سرش را کمی به پشتش متمایل میکرد تا به امیر فرد مورد نظرش را بشناساند گفت :
بنظرت پروژه ما میتونه برنده بشه ؟
ـ چرا نتونه ما تمام تلاشمونو کردیم مینا ، لازم نیست اینقدر نگران باشی !
ـ خب این سری رقبای قدری داریم ، خیلی استرس دارم میشه شب بریم بگردیم ؟
ـ حتما ، کجا بریم ؟
ـ بریم حافظیه
ـ باشه ، هر چی تو بگی .
ـ مرسی
با دیدن گروهی از دانشجویان که محمدحسین هم در میانشان بود همان طور که روی کاغذ چیزی مینوشت رو به امیر گفت :
مهرداد من برم دانشگاه ، این آدرس بوتیکیه که از لباسای ستش خوشم اومده ، بهت زنگ میزنم بیا همون جا یه ست تابستونه بخریم ...
فعلا
ـ منتظر تماستم .
همان طور که از کنار امیر میگذشت آرام گفت : پشتشو بخونید ، یا علی .
ادامه دارد ...
مطلع عشق
💠دختری که به برکت وجود مزار شهید محجبه شد. ☑️روایتی از همسر شهید مدافع حرم "جواد جهانی " 🕊هنگام تش
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه #امام_زمان (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۸
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
✍ و افتاده ايم در سراشیبی ظهور!
آنقدر که،
شاید ازنزدیک بودنش،غافلگیر شویم!
💓برای بازی های کودکانه، فرصت نیست،
باید زودتر آشتی کنیم...👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
⃣ قسمت سی ام دعا برای ظهور در این دعا 🤲 درخواست ظهور با 9 فراز و جمله لطیف و دقیق بیان شده است که
1️⃣3️⃣ قسمت سی و یکم
3- وَ اکحُل ناظِرِی بِنَظزةٍ مِنِّی إِلَیهِِ ؛ با نگاهی از من به او چشمم را سرمه بکش
❇️ همانطور که میدانید اسلام با منیت موافق نیست . یکی از برکات نماز این است که انسان را از منیت بیرون می آورد . بنابراین من هایی که در این عبارت مطرح میشود بوی منیت نمیدهد .
❇️ این « من » ، من مضطر است ، « من عاجز » و مسکینی است که می خواهد نهایت فقر و نیازش را به محضر امام زمان (عج) اظهار کند .
❇️ تعبیر به سرمه نیز لطیف است ؛ زیرا سرمه دیده و چشم 👁 را تقویت میکند و آنچه علاوه بر تقویت بصر ، بصیرت زاست ، مهدویت و چشم انتظاری از حجّت خداست .
🌹====================🌹
4- وَ عجل فرجهُ ؛ فرج او را نزدیک بفرما
🌹====================🌹
5- وَ سَهِل مَخرَجهُ ؛ و خروجش را آسان ساز
🌹====================🌹
6- وَ اَوسِع مَنهَجَهُ ؛ و طریق وی را وسعت بخش
❇️ اول ظهورش را برسان ، بعد آسانش کن و بعد فرهنگ و راه و روش آن را گسترش بده .
❇️ شیوه چینش دعا 🤲 یک چینش شرافتی است ؛ یعنی به احترام امام عصر (عج) اول درخواست ظهور می نماییم و بعد گسترش سیره را طلب میکنیم .
👌 از این سه فراز ، یاد میگیریم از شاخص های زندگی در این دوران این است که منتظر باید دغدغه های امام عصر (عج) توجه داشته باشد.
🔹ادامه دارد ...
#زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد
❣ @Mattla_eshgh
7.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ باور صهیونیست ها برای بازگشت مسیح: ایران باید از بین برود
🔴 شرایط مهمی در منطقه است خیلی از کشورها آرایش آخرالزمانی گرفته اند خبرهایی در راه است
❣ @Mattla_eshgh
🔻 تکنیک جایگذاری تیتر (تداعی معانی)
🔺 #تیترهای_مرتبط
🔴 در این تکنیک تیترها را که هرکدام مربوط به خبری جداگانه است و گاها به یک دیگر مربوط نمیشوند را به شکلی جایگذاری و هدف گذاری میکنند که معانی آنها در ارتباط با هم تداعی شود
💢 #سیاست_در_بن_بست_اقتصاد باچاشنی لبخند اوباما به( #سرزمین_موعود) گره خورده است که چون ببینده در نگاه اول تیترهارا مطالعه میکند، هدف تداعی معانی کردن این سرتیترها با هم است
👈 سیاستی که اقتصاد ، آن را به بن بست رسانیده با سرزمین موعود به رهایی و لبخند رضایت نمی رسد
📌جالب است بدانید #سرزمین_موعود همان اعتقاد صهیونیست هاست که به خاطر آن قدس را اشغال کرده اند و در حال کشتن مردم مظلوم فلسطین و مردم دنیا هستند تا به سرزمین موعود برسند
❣ @Mattla_eshgh
کمے تفکر 🌿
🔹 شاگرد...؛ استاد ، چکار کنم که خواب امام زمان(عج) رو ببینم؟
🔸 استاد: شب یک غذای شور 🧂 بخور،آب نخور و بخواب
شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت.
🔹 شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب 💧 میدیدم!
خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب مینوشم
کنار نهر آبی در حال خوردن آب هستم!
در ساحل رودخانه ای مشغول...
🔸 استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی؛
👈 تشنه امام زمان(عج) بشو تا خواب امام زمان(عج) ببینی... 👉
🦋 ألـلَّـھُــــــمَــ عجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج!🦋
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صدم اطلاعاتی که همکارش در اختیارش گذاشته بود کمک شایان
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت صد یکم
امیر به مرد سیاه پوشی که میز پشت سرش نشسته بود و مهدا سعی داشت در حضور او محتاط رفتار کند نگاهی انداخت .
سرگرم خواندن روزنامه بود و هیچ توجهی به نگاه خیره امیر نکرد این نشان میداد کار کشته است و امیر باید حواسش را جمع کند .
کمترین خطا از جانب او میتوانست جان خودش و مهدا را به خطر بیاندازد و شاید جان هم وطنانش را ....
بسمت سرویس بهداشتی هتل رفت و پشت کاغذ را نگاه کرد اما هیچ نوشته ای وجود نداشت هر چه کاغذ را چرخاند متوجه نشد در برزخ بسر میبرد که پیامی از طرف مهدا برایش آمد :
برای یافتن راه گاهی چشم رد پای رهگذران را نمی بیند اما میتوان رد بجا مانده ی راهروان را لمس کرد .... !
برای چندمین بار از هوشمندی همکلاسیش متعجب شد و طبق پیام با وجود اینکه خنده دار بنظر میرسید انگشتش را روی کاغذ کشید .
متوجه اثر نوشته هایی شد که در صفحه های قبل دفترچه نوشته شده و اثرش بجا مانده بود ....
کمی دقت کرد و توانست رد نوشته ها را بخواند :
" دانشجوی داروسازی به لباس ست علاقه داره ، چشم باید مغازه رو ببینه "
این جمله به امیر فهماند که ثمین با بوتیکی که مهدا از آن گفته بود در ارتباط است ، بوتیک یک مکان قرمز بحساب می آید و او باید دوربینی که در اختیار دارد را در پنجره ای که از هتل به بوتیک دید دارد کار بگذارد .
خواست کاری که مهدا خواسته بود را انجام دهد که از گوشی در گوشش که خانم مظفری ترتیب داده بود صدای سید هادی را شنید .
سید هادی : کارت عالیه امیر جان خدا قوت پسر .
حواست به سیاه پوش باشه توی سرویس شماره یکه ، روی نوشته های اصلی کاغذ خط بکش و به کوچکترین قسمت ممکن تقسیم کن بدون اینکه صدای پاره کردن کاغذ رو حتی خودت بشنوی . بعدش ازش خلاص شو و خیلی عادی بیا بیرون اگه حرفی بهت زد هیچ منظوری برداشت نکن و خیلی معمولی جواب بده .
برای نصب دوربین عجله نکن وقتش که بشه بهت اطلاع میدم . برو پسر یا علی .
امیر کاغذ را از بین برد و بسمت خروجی راه افتاد در حال شستن دستش بود که مرد سیاه پوش از سرویس خارج شد و همان طور که میخواست دستش را بشوید گفت :
از این هتل راضی هستی ؟
ـ همین دو ساعت پیش اومدم
ـ از پذیرشیه خوشم نیومد ، خیلی گیر میداد ...
ـ منم از آدمایی که ادای قانونمندا رو درمیارن خوشم نمیاد ، این کشور ۳۰ ساله رو هواست دیگه حالا اینا شورشو در آوردن
ـ اما خیلی از مشکلات مملکتو حل کردن !!!
سید هادی : امیر وارد این بحث نشو تا همین جا کافیه
امیر : خوش بگذره بهت . روز خوش
ـ تو هم همین طور ، روز خوش
امیر از سرویس بیرون زد و بسمت اتاق محمدحسین و سجاد رفت .
اما به صورت غیر متتظره دید اتاق دیگری به آنها داده شده ، سید هادی شماره اتاق ها را برای امیر فرستاده بود اما اتاقی که مقابلش ایستاده بود را در اختیار دختران دانشگاه تبریز گذاشته بودند .
به اتاق خودش رفت و با مهدا تماس گرفت . بعد از ۲۰ ثانیه مهدا تماس را وصل کرد .
ـ سلام بفرمایید
ـ سلام ، یه مشکل پیش اومده !
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_دوم
مهدا به دانشگاه رفت و از آنجایی که به کارمندان مشکوک بود کاملا طبیعی رفتار کرد . موقعیت دانشگاه و کارمندان آن را تا حدودی بررسی کرد و بسمت ستاد راه افتاد تا بتواند با آنها هماهنگ شود .
میدانست ممکن است تحت تعقیب باشد برای همین در چند ثانیه تصمیمی گرفت و با اصفهان تماس هماهنگ کرد .
ـ سلام دخترم
ـ سلام سرهنگ ، انگار منتظر بودن یه مورد از بین دانشجو ها پیدا کنن ، فک کنم تونستیم نظرشونو جلب کنیم
ـ وقتی توی اداره این پیشنهادو دادی گفتم نگرانم اگه ...
ـ نه قربان ، ما موفق میشیم . میخواستم بگم منو به سامانه گروه شیراز اضافه کنید نمی تونم همین طوری برم ستاد
ـ باشه تا چند دقیقه دیگه باهات تماس میگیرن
ـ ممنون قربان ، یا علی
ـ یا علی
از تاکسی پیاده شد و چرخی در پاساژ زد . یک دست لباس خرید تا کسی که دنبالش میکند را قانع کند .
به محض شنیدن صدای زنگ تلفنش تماس را وصل کرد .
ـ سلام ، خانم رضوانی ؟
ـ سلام ، بفرمایید
ـ ترابی ها هنوز خاکسارن ؟
ـ بله ، معلومه ...
ـ من سرگرد .... هستم . مدیر تیم ...
ـ سرگرد من باید یکی از همکاران شما رو در پاساڗ .... ببینم به صورت کاملا اتفاقی تا ....
ـ باشه ترتیبشو میدم ۱۰ دقیقه دیگه کنار کفاشی .... .
ـ خوبه ، متشکرم .
ـ وظیفه است ، یا علی
کمی بی هدف در پاساڗ چرخید تا بتواند نمایش را به خوبی اجرا کند ، همان طور که کفش ها را از نظر می گذراند دختری جوان حدودا ۲۵ ساله قد بلند با مانتوی کرم ، شال یاسی و ته آرایشی ملایم با مو های طلایی که کمی از شالش بیرون زده بود . مقابلش ایستاد و با تحیر گفت :
مینااااااا ؟ خودتی ؟
دست مهدا را گرفت و همان طور در دستش کاغذی می گذاشت گفت :
چقدر دلم برات تنگ شده چه خبر دختر ؟ کجا بودی این مدت ؟
نوشته بود :
" یاسم ، مینا خانم! "
مهدا با او همکاری کرد و با شوق گفت :
یااااس ؟!!!!
همدیگر را در آغوش کشیدند که حنا گفت :
اون روز مامان میگفت ، چه خبر از مینا ؟ گفتم هیچی اینقدر بی معرفت بود که سراغی از من نگرفته...
ادامه دارد ...