eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_شصت_چهارم بعد از خواندن دفتر با گریه رو به قبر نجوا کرد : ـ آره آقا امیر مهدا فقط نگران وظیفش نبود آره نگران قلبم بودم ... آره من نگرانش بودم ... نگرانش بودمو هستم آره من ... من بهش علاقه دارم ولی .... ولی نمیتونم ... نمیتونم همسری باشم که نمیتونه آرامش بهش بده من نمیتونم و نمیخوام زندگی کسی که برام عزیزه سخت بگذره ، من نمیتونم خودخواه باشم + این کارتون دقیقا خودخواهیه اشک از چشمش گرفت و بسمت محمدحسین برگشت از اینکه شاید اولین اعترافاتش را شنیده باشد سرخ شد و به دستانش زل زد ، سعی کرد محکم بنظر برسد . صدایش را صاف کرد و گفت : خیلی زشته فالگوش ایستادن !‌ + من منتظر موندم شما برین ولی خب ظاهرا خیلی حرف برای گفتن داشتین مهدا بدون نگاه به محمدحسین ، دفتر را در کیفش گذاشت و روی دوشش گذاشت از کنار محمدحسین رد شد و گفت : به خانواده سلام برسونید خدانگهدار + کجا بسلامتی ؟‌ ـ ببخشید ؟ + باید حرف بزنیم ـ دلیلی نمی بینم در خصوص ماموریت پیش رو در اداره صحبت میکنیم +‌ چرا دلیلی نداره ؟ احساسی که بین ما هست دلیل نیست ؟ ذهنی که بهم ریختین دلیل نیست ؟ روحی که دنبال خودت میکشین دلیل نیست ؟ ـ من متعهد به پاسخ دادن به احساسات اشتباه شما نیستم + متعهد نیستین ؟ هیچ تعهدی نسبت به من ندارین ؟ خیلی خودخواهین ‌! خیلی بی انصافین ! باشه ... برو ... من راجبت اشتباه کردم شما اون بالی نیستی که بخوای منو تا خدا برسونی مهدا حرفی برای گفتن نداشت ، فقط اشک هایش روی گونه اش از یکدیگر سبقت می گرفت و او متحیر مانده بود از حرفی که از عشقش می شنید . مهدا با بغضی گلوگیر گفت : معنی عاشقی کردن فقط موندن نیست گاهی رفتن تنها مفهوم عشقه بی هیچ حرف دیگری با چشم های گریانش محمدحسین را ترک کرد . ماشینش را در پارکینگ اداره جا گذاشته بود ، باران باریدن گرفت و چادرش پذیرای این دلتنگی آسمان بود و او همراه آسمان می بارید . بارش عشق بر صورتش او را به یاد اولین عاشق زمین و آسمان می انداخت ... راه زیادی نیامده بود اما باران حرکت را برایش سخت کرده بود ... بی حال تر از آنچه تصورش را میکرد انرژیش را از دست داده بود ... بوق شاسی بلند مشکی کنارش باعث شد روی برگرداند محمدحسین پیاده شد و با نگرانی گفت : داره بارون میاد خیس خیس شدی ! بیا برسونمت ـ دست از سرم بردار ، تو رو خدا برو دیگه هیچ وقت با من اینطوری حرف نزن ، دیگه نگرانم نباش ... ـ باشه قول میدم دیگه اذیتت نکنم بیا برسونمت ، الان حالت خوب نیست . قسم میخورم تا خودت نخوای منو نبینی ، قسم میخورم ، به روح امیر مهدا نایی برای ایستادن نداشت بسمت ماشین رفت همین که خواست در را باز کند در از دستش بیرون رفت و سیاهی مطلق آشنایی به چشمش نشست ... ادامه دارد ...
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه( )👇
۲۲ با خودشناسی به این مهارت ها دست پیدا میکنید👇 🔹شناسایی احساسات و کنترل آن. 🔹 شناسایی نقاط ضعف و قوت خود وتقویت نقاط قوت. 🔹 درنظر گرفتن اهداف واقع بینانه (نه کمالگرایانه و افراطی). 🔹پیدا کردن ارزش و هویت خود در زندگی. ‌❣ @Mattla_eshgh
💢 در چگونه رفتار کنیم ✍🏻قسمت اول 👈🏻 دوران عقد هرچند می‌تواند یکی از مراحل زیبای زندگی باشد، اما اگر دانسته و آگاهانه قدم برندارید و از همان ابتدا راهکارهای لازم را به‌کار نبرید، بدان معنی است که خشت اول را کج گذاشته‌اید. 🔺اگر نتوانید روابط‌تان را با خانواده‌ی یکدیگر به صورت صحیح پایه‌ریزی کنید‌، ممکن است ارتباط بین خودتان نیز آسیب ببیند. ‼️در دوران عقد هر کدام از شما هنوز در کنار خانواده‌ی خود زندگی می‌کنید‌، بنابراین تحت‌تأثیر حرف‌ها و اعتقادات آن‌ها قرار دارید و اگر مشکلی برای‌تان ایجاد شود و ناراحت باشید‌، آن‌ها خیلی زود می‌فهمند ممکن است به خاطر علاقه‌ای که به شما دارند گمان کنند‌، تقصیر طرف مقابل است. 💯 پس در قدم اول سعی کنید، اختلافات بین خودتان را که به دلیل آشنایی تازه‌ی شما با هم، طبیعی است را به خانواده‌تان انتقال ندهید. ✅ از همین حالا تمرین کنید تا خانه‌تان شیشه‌ای نباشد. حریم دو نفره‌ی شما حتی قبل از رفتن به زیر سقف مشترک بسیار مهم است. ‌❣ @Mattla_eshgh
👏آقای خونه! 🍃 خود را آنقدر مشغول كار نكنید كه دیگر وقتی برای یكدیگر نداشته باشید. از هر موقعیت كوچكی استفاده كنید تا پرشورتر و پرحرارت‌تر از قبل همسرتان را دوست بدارید.... ‌❣ @Mattla_eshgh
📣📣📣 مرکز تخصصی تربیت مبلغ آمریکای لاتین برگزار می‌کند: 🌐 دوره تخصصی مجازی 🎧📚🎬 تبلیغ انقلاب اسلامی برای مخاطب غربی 💻📲📡 ⬇️🔻 با هدف آشنایی با محتوا ⬇️🔻 و روش تبلیغ موثر در غرب 🔷🔶🔷 👈لینک کانال: https://t.me/TablighGharb @TablighGharb ✅✅✅ ارتباط با ادمین جهت ثبت نام و ارسال مدارک https://t.me/Religiosas_AmericaLatina_Admin ♻️♻️♻️ پس از پذیرش؛ کلاس‌ها در گروه‌های تخصصی مجازی برگزار می‌شود
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_شصت_چهارم بعد از خواندن دفتر با گریه رو به قبر نجوا
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد شصت پنجم چشم هایش را که باز کرد نور لامپ بالای سرش چشمش را زد و باعث شد دستش را بسمت چشمش بیاورد اما با کشیده شدن سوزن سرم آخی کشید که محمدحسین را حیران به سمت او کشاند . ـ چیکار کردی ؟ ای خدا دست نزن برم پرستارو صدا کنم انگشتش را به نشانه تهدید جلو آورد و گفت : خداکنه برگردم ببینم نیستی ضعف مهدا باعث شد دلش به رحم بیاید و این بار آرام تر برخورد کند اما همچنان نامحرم بودنشان رعایت میشد . محمدحسین : خواهشا بیشتر مراقب باشین اینقدر منو حرص میدین سکته میکنم قبل از اینکه بله بگیرم منتظر عکس العمل مهدا نماند و به ایستگاه پرستاری رفت . پزشک علت را بیهوشی شدن مهدا را ضعف و حمله خفیف عصبی تشخیص داد برای احتیاط گفت عکسی از کمرش بگیرد و بعد از ویزیت گفت : قبلا کمرتون آسیب دیده ؟ محمدحسین شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت : بله سوختگی هم داشته ـ خب بنظر نمیرسه الان دچار مشکل خاصی شده باشن اما باید مراعات کنن بعد از تمام شدن سرمش میتونه بره . محمدحسین : ممنون آقای دکتر بعد از رفتن دکتر رو به مهدا گفت : بخاطر مشکلی که پیش اومد هیچ وقت خودمو نمی بخشم مهدا : من فقط وظیفمو انجام دادم ، ضمنا خودمم میتونستم جواب بدم ـ خوشم نیومد ازش ، بد نگاه میکرد ـ آقا محمد چرا تهمت میزنین بنده خدا اصلا توجهی ن... ـ من بهتر هم جنسای خودمو میشناسم . مهدا اصرار داشت تنها برود اما محمدحسین اجازه نداد و او را به خانه رساند در تمام طول مسیر سکوت کرده بود . وقتی به بلوکشان رسیدند محمدحسین قبل از مهدا پیاده شد ، در را برایش باز کرد و رو به چشم های متعجب مهدا گفت : میخوام توصیه های پزشکو به انیس خانوم بگم بعدشم تلفنی بهشون گزارش دادم ـ ممنون ، خودم حواسم هست ـ خب پس تا دم درتون میام در پاسخ به نگاه کلافه مهدا ادامه داد و گفت : چیه ؟! من سر قولم هستم ! خب سرت خدایی نکرده گیج میره میافتی یه بلا.. مهدا کلافه تر از قبل پوفی کشید و به سمت در راه افتاد . مادرش بی تابی میکرد و نگران احوالات دخترش بود . حاج مصطفی که دید دخترش طاقت ندارد همسرش را آرام کرد و مهدا را به اتاقش فرستاد تا استراحت کند . ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد شصت ششم سه روز از آن دیدار عجیب می گذاشت و او سعی میکرد دریچه های قلبش را به روی محمدحسین ببند ، او را در اداره می دید اما کمترین حرفی با هم نمی زدند . با خودش گفت واقعا سر قولش موند ! انگار منتظر بود ! بعد پشیمان گفت : اصلا معلومه چه مرگته ؟ حالا چیکار کنه بنده خداا ؟ بمونه یا بره ؟ هانا : باز که داری با خودت حرف میزنی ! میای بریم گزارشمو تحویل بدم یا نه ؟ ـ باشه بیا بریم ، فاطمه نمیاد ؟ ـ نه گفت حال نداره ، زنگ زدم آقا هادی ادارتون بود ـ خیلی خب بریم هانا را بعد از گزارش یک موقعیت خطرناک به دانشگاه رساند و خودش بسمت خانه رفت . آنقدر مادرش از خواستگار هایش گفته بود که از این بحث تکراری خسته شده بود و تحمل شنیدنش را نداشت . انیس خانم فکر میکرد میتواند با تسریع در ازدواجش او را از کارش دور نگه دارد . با اینکه هیچ توجهی به حرف های مادرش نکرده بود و هیچ شناختی از فردی که مادرش از او حرف میزد نداشت با کلافگی رو به مادرش گفت : مامان ، خسته شدم بگو بیان ولی من بعد از ماموریتم میتونم نظرمو بگم میخواست هر طور شده محمدحسین را فراموش کند ، اما به خود قول داده بود تا زمانی که با ذهنش کاملا خالی نشده فرد دیگری را پای بند خود نکند . انیس خانم با تعجب گفت : واقعا بگم بیان ؟ ـ آره فقط دیگه نمیخوام حرف ازدواجو بشنوم . من رفتم امشب شیفتم . خداحافظ ـ برو بسلامت . با خستگی فراوان در حال مرتب کردن میز کارش بود که تلفنش زنگ خورد تماس را وصل کرد : سلام دختر خوشکلم ! خوبی مامان ؟ خسته نباشی ! ـ سلام مامان جانم ؟ ـ عزیزم ، واسه امشب قرار گذاشتم ، لطفا یه روسری یاسی ست با مانتوت بگیر . ـ مامان ؟! به این سرعت آخه ؟ من فقط بعد از ماموریتم میتـ... ـ وقتی اومدن شرایطتو بگو بهشون من باید برم کار دارم دخترم خدانگهدار با تعجب به تماس قطع شده نگاه کرد و گیج به اطراف سرچرخاند باور نمیکرد چیزی که می شنید حقیقت داشته باشد . به پدرش زنگ زد بعد از چند ثانیه صدای مهربان پدرش در گوشش پیچید : جونم مهدایی ؟ بگو بابا ـ سلام بابایی ـ سلام دختر بابا ، جانم ؟ ـ بابا شما در جریان این کار ماما... ـ بله عزیزم همه چیز از قبل با امپراطور هماهنگ میشه ـ آخه این قدر عجله ای ؟ اصلا من حتی نمیدونم اسمش چیه ؟!! ـ نگران نباش دخترم خانواده بی نظیری هستن اومدن آشنا تر میشی ـ آشنا تر ؟ ـ من برم دخترم صدام میکنن به بابا اعتماد کن فعلا عزیزم خداحافظ ـ خدافظ اینبار گیج تر از قبل به گلدان زل زده بود باورش نمیشد روزی کسی به این شکل به خواستگاریش بیاید و پدرش اولین فرد موافق باشد!! ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_شصت_هفتم از اداره خارج شد که ماشین سید هادی جلوی پایش ایستاد ، با دیدن هانا متعجب به آنها نگاه کرد ، با اشاره سید هادی سوار شد . سید هادی رو به مهدا گفت : یه سری اطلاعات لازم داشتیم که خانم جاوید کمکمون کردن الانم برای هماهنگی آخر گفتم قبل از محرمیتتون این حرفا بدون حضور سرهنگ گفته بشه مهدا : آقا سید فقط یه مشکلی هست ـ بگو ـ امشب قراره برام خواستگار بیاد ـ الان باید به من بگی ؟ ـ ببخشید ، خودمم چند دقیقه پیش فهمیدم. مهدا تمام حواسش به محمدحسین و بیخیالی او بود ، از این حرکتش متعجب و ناراحت شده بود . بی حوصله به حرف های سیدهادی گوش سپرد ، وقتی حرفش تمام شد رو به هادی گفت : ـ آقا هادی من باید از پاساژ خرید کنم ـ باشه من تو ماشین میمونم برین خریدتو بکن زودم بیاین دیگه جنگل بوجود نیاد زیر ماشینم ـ چشم با هانا همراه شد که هانا مثل کسی که از اسارت آزاد شده باشد ضربه ای به کتف مهدا زد و گفت : ذلیل مرده من نباید بدونم ؟ ـ خودت بمیری ، گفتم که . اینا همش برنامه مامانمه بیا بریم یه روسری یاسی بخریم که مامانم میگه شال ست با اون لباسم خراب شده ـ الهی سیاه بخت بشی ـ لال بشی الهی ـ چه مرگته چرا دمقی ؟ ـ هیچی ـ هیچی ؟! چون ممد اصلا اهمیت نداد رفتی تو لاک ؟ آخه چه خیری از تو دیده ؟ همش بدبختو شوت کردی ! الانم انتظار داری رگشو بزنه ، بعد با خونش رو شیشه بنویسه دنیا .. ـ بسه هانا زبون به دهن بگیر من توقعی نداشتم ، اما خب خیلی مجنون بازی درمیاورد چه زود سرد شد عشقش ـ نخیر سرد نشده مگه نگفتی ازش قول گرفتی ؟ ـ خب که چی ـ میخواد بهت ثابت کنه مرد زندگیه ! ـ مهم نیست من شاید خواستم جدی تر به خواستگارام فکر کنم . ـ از کی تا حالا ؟ ـ از وقتی که مثل ماست نشست زل زد به خیابون به روسری مقابلش اشاره کرد و گفت : اون خوبه ؟ + ببخشید اون روسری یاسی که گل داره میشه بیارین ؟ مهدا به سمت محمدحسین برگشت و با تعجب گفت : ـ آقا محمدحسین ببخشید شما هم میخواین روسری بخرین ؟! + بله ، مشکلی هست ؟ ـ بله اون انتخاب منه ! ـ جدن ؟ مهم اینکه من زودتر درخواست کردم ، ضمنا برا خودتون میخواستین ؟! مثل خودش جواب داد : ـ بله ‌مشکلی هست ؟ ـ نه فقط این روسری به شما نمیاد. من خرید های دیگه ای هم دارم ، فعلا مهدا با تعجب و تحیر به مسیر رفته محمدحسین نگاه کرد چندبار دستش را در هوا تکان داد و هر بار حرفش نیامد ، در آخر با پوزخند رو به هانا گفت : این با من بود ؟ به من نمیاد ؟ ـ آره عزیزم با تو بود آسفالتت کرد ، تبریک میگم با حرص دست هانا را گرفت و از مغازه خارج شد ، آنقدر عصبانی شده بود که هانا را تقریبا می کشید . ـ هوی ؟ وحشی دستمو کندی ! بعد تو هیچ حسی به این نداری نه ؟ ـ چرا یه حس ... یه حس تنفر عمیق خیــــــــــلی عمیق ... اصلا پشیمونم چرا محافظش بودم ... باید میذاشتم سجاد میکشتش ... هانا خندید و گفت : آروم بگیر خفه شدی ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_شصت_هشتم(قسمت اخر) به سمت ماشین رفتند ، وقتی نشستند مهدا با حرص رو به هادی گفت : ظاهرا آقای حسینی خیلی خریدای مهمی داشتن ! هادی : آره گفت خیلی واجبه بعد از تاخیر نسبتا طولانی محمدحسین ، سیدهادی رو به هانا گفت : اول شما رو برسونم ؟ ـ من میخوام برم خونه مهدا الان حالشـ... مهدا با آرنجش به هانا زد و گفت : هر دختری دوست داره تو مراسم خواستگاریش دوستشم باشه سید هادی : بله متوجهم ، خودتونم تو خواستگاری من از فاطمه بانو بودین تا رسیدن به خانه سکوت کرده بود و گاه و بی گاه به خرید های کادو پیچ شده محمدحسین نگاه میکرد و با حرص نفسش را بیرون میداد که هانا گفت : سکته کردی ! بعد از رسیدن به خانه با خداحافظی سرسری با خستگی و ناراحتی همراه هانا در را باز کرد و داخل شد . بعد از توضیحات مختصری به مادرش به اتاقش رفت و آماده منتطر خواستگار ها ماند . مائده و هانا با شور و شوق در حال بازرسی لباس انتخابی بودند . اما مهدا افسرده از بیخیالی محمدحسین ، تسبیح جامانده از راهیان نور را در دست میچرخاند و به آن زل زده بود مائده : هانا خانم بنظرتون لبنانی بپوشه بهتره یا شال ؟! ـ بنظرم شال ـ روسری بهتره ها ! ـ بذار نظر مرصادو بپرسیم مرصــــــــــــــاد ؟ آقا مرصــــــــــــاد پسرم ؟ مرصاد با اعصابی بهم ریخته یا اللهی گفت و در را باز کرد : بله با من کار داشتین ؟ ـ آره بنظرت شال بهتره یا روسری ؟ ـ مگه فرقیم داره ؟! مهدا ؟ ـ هوم ـ تو واقعا راضی شدی اینا بیان ؟ تو که مخالف بود... ـ الان موافقم ـ خودت میدونی ، خوشبخت باشی آبجی در را کوباند و رفت که هانا گفت : این دیگه چشه ؟ انگار میخوان بزور اینو شوهر بدن ! مائده : نه فقط غیرتی شده ! مهدا با هیچ انگیزه ای در حال چای گذاشتن بود که خواستگار ها رسیدند ، با شنیدن صدای میهمانان از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن صحنه رو به رویش ماتش برد . محمدحسین در آن کت و شلوار سرمه ای و گل به دست همراه آن کادویی که تا دقایقی پیش روی اعصابش بود جلو آمد آنها را بسمتش گرفت . مهدا از شک بیرون آمد و گفت : نرفتین خواستگاری دختری که قرار بود روسری انتخابی منو بپوشه ؟ ـ چرا رفتیم ، زیاد خوشم نیومد ازش خیلی لوس بود مهدا بی توجه به موقعیت گفت : بیشتر از شما ؟ محمد حسین خندید و گفت : آره ولی واقعیت اینکه ، دلم فرمون کج کرد و کشید منو اینجا ، خواستگاری دختری که اولین بار پاکی و عشق رو توی تک تک رفتارش دیدم ... کسی که عشق بالا سری رو توی قلبم جاویدان کرد ، تو ... 🍃محافظ عاشق من 🍃 ـ خوش اومدین ♥ !!! اصفهان ۱۳۹۶ هانا کتاب را می بندم و اشکم روان میشود زیباترین خواستگاری بود که دیده بودم ، من و محمدحسین و فاطمه این نقشه را کشیدیم و بزرگ تر ها همراهیمان کردند ، آن شب از زیبا ترین ساعات عمرم شد .... ♥️🍃به پایان رسید این دفتر حکایت همچنان باقی ست ....🍃♥️ ۱۳۹۹/۴/۱۰ ۰۱:۳۲˝ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• در من بدمی زنده شوم یک جان چه بود صد جان منی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• ✍کلام نویسنده: ف. میم بر من ببخشید اگرناتوان بودم درادای حق مطلب تمام تلاشم بر این بود که یادآوری کنم زنان سرزمینم قهرمانانی هستند که غفلت ما از این مسئله میتواند فاجعه بیافریند ، بی شک بخش موثری از بقای یک ملت وابسته به زنان توانمند آن است. 👌بخش اول این رمان در ایامی نگارش شد که بنده از نظر وقت در مضیقه بودم ، حلالم کنید اگر امانت دار خوبی برای توجه دیدگان سَر و سِر شما نبودم . ان شاء الله بخش دوم رمان با جذابیت بیشتر نگاشته می شود. اوج و پاسخ راز های داستان در بخش دوم خواهد بود .
آفتاب مهر.mp3
3.33M
💢چرا حضرت را «زهرا» نامیدند⁉️ ♦️وقتی نور حضرت زهرا خلق شد، آنچنان بود که ملائکه از عظمت این نور به سجده افتادند‼️ حجت الاسلام ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 27 🔶 یکی از دلایل اینکه افراد دچار راحت طلبی میشن، گاهی وقتا برمیگرده به طبع و م
28 و ازدواج ❇️ گفتیم که ازدواج یه نوع مبارزه با راحت طلبی هست. بله ممکنه به ظاهر کسی که ازدواج نکنه و یه سری شادی هایی داشته باشه اما خب این شادی ها هست و بعدا شدیدا پشیمان میشه. 💢 طبیعتا هرچقدر هم سن ازدواج بالا بره، هم مورد مناسب دیگه پیدا نمیشه، هم خود آدم سخت گیر تر میشه و هم اون انعطاف لازم برای زندگی رو نخواهد داشت. ✅ دخترو پسری که در سن پایین ازدواج میکنند خیلی زود و راحت میتونن اخلاقیات همدیگه رو تغییر بدن و تحمل کنند. خصوصا اگه یه ذره تفکرات تنهامسیری رو داشته باشن که دیگه لذت دنیا و آخرت رو میبرند.😊💥 ⭕️ ولی وقتی سن یه دختر و پسر به 25 برسه دیگه انعطاف و تحمل کم میشه و همین موجب میشه که خیلی زود به مشکل بر بخورن و سوهان روح همدیگه بشن... بسیاری از طلاق ها به خاطر همین دیر ازدواج کردن اتفاق میفته. اینا فقط یکی از آثار راحت طلبی در مورد ازدواج هست... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴در ایام کرونایی و قرنطینه خودارضایی کنید ❌تشویق به عمل حرام خودارضایی در کتابی که اخیرا تحت نظارت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منتشر شده... ‌❣ @Mattla_eshgh
وضعیت عفاف و حجاب در سینما بسیار تاسف بار شده، این سینما قطعا انتقال ارزش انجام نمی دهد! درخواست رسیدگی جدی از مسوولین امر داریم🔰 https://www.farsnews.ir/my/c/40271 ✅ کانال در سروش، ایتا و بله @phonemotalebe
سلام خوبین؟ ببخشین امشب نتونستم داستان جدید رو اماده کنم ان شاءالله فرداشب براتون میفرستم ❤️
سلام 😊 شبتون بخیر دوستای عزیزم خوبین خوشین
سورپرایز دارم براتون😍
در جریانین که ، جمعه ها پست نمیزارم کانال ؟ اما ... اما ... امشب میخوام ، برخلاف هفته های گذشته ، داستان بفرستم براتون 😊
ا🌺﷽🌺 ☑️ داستان 💞 نوشته: عذراخوئینی اول 🍃همراه بااهنگ حرکات موزون انجام می دادم موزیک که خاموش شد انگاریکی هیجان ونشاطم روازبرق کشید. مامان نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت . _چه خبره خونه روگذاشتی روسرت سرسام گرفتم. حتما دوباره میگرن به سراغش اومده بودکه عصبی نشون میداد . گونه اش رابوسیدم ودستمو دورشانه اش حلقه کردم _ ببخشید مامان خوشگلم دیگه تکرارنمیشه . لبخندنازی زد _ عشقمی دیگه نبخشم چی کارکنم؟ خیلی زودلحنش مهربون شد بلاخره یکی یدونه بودم ونازم خریدارداشت. _ بایدچندروزی دوراهنگو خط بکشی . جیغ بنفشی زدم _ یعنی چی؟ من که عذرخواهی کردم. _نه فدات شم حرفم علت دیگه ای داره . گوشام تیزشد و بیشتر کنجکاو شدم _ نیم ساعت پیش بابات زنگ زد شوهردخترخالش فوت کرده بایدبریم قم _کدوم دخترخالش؟ _تونمی شناسی ما بافاطمه خانم زیادرفت و آمد نداریم بیشترازسه ، چهاربارندیدمش ولی برای احترام هم که شده باید تو مراسم باشیم. یک لحظه ذهنم هوشیارشد یادحرف های سارا افتادم _میگم مامان این فاطمه خانم همونی نیست که ساراروبرای پسرش می خواست . به فکرفرورفت بعدش لپم روکشید _اره شیطون بلا ، خودشه خوب یادت مونده. ژستی به خودم گرفتم وگفتم : مااینیم دیگه!! سارا دخترکوچیکه عموبهرام بود ریزنقش وتپل ! باچهره ای بانمک ودوست داشتنی فاطمه خانم سارا روتومهمونی دیده بود و از وقار و متانتش خوشش اومده بود حرف خواستگاری که مطرح شد زن عموی من مخالف بود! کلی هم شرط وشروط سنگین گذاشت چون می گفت نمی خوام دامادم طلبه باشه !خلاصه به نتیجه نرسیدند و بهم خورد هرچندساراهم هیچ تمایلی نداشت و باخنده می گفت یک درصد فکر کنید زن آخوندبشم ! ماهم ازخنده ریسه می رفتیم !! تصورش هم محال بود ادامه دارد..... کپی فقط باذکرنام نویسنده ازاد می باشد.
💞 سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی قسمت دوم نگاهی به اینه انداختم اوف چه جیگری شدم! تیپ مشکی هم بهم می اومد ظاهرم مثل همیشه عالی بود مانتوی کوتاه باساپورت، موهام رو دورشانه ام پخش کردم بقول دوستم اگه گونی هم بپوشم بازم خوشتیپم لبخندرضایت بخشی زدم واز اینه دل کندم... بخاطر کار بابام دیرحرکت کردیم به مراسم خاکسپاری نمی رسیدیم عموم اینا زودتررفته بودند ولی قرارشد سارا با ما بیاد که البته هنوز راه نیوفتاده خوابش برد! منم برای اینکه حوصلم سرنره سری به فیس بوک ولاین زدم مسعود همگروهیم کلی جوک وعکس بامزه برام فرستاده بود یکیش خیلی باحال بودصدای خندم رفت هوا . مامان باعصبانیت به سمتم برگشت! منم حق به جانب گفتم : واچیه مگه به جوک خندیدم ایرادی داره؟! شرمنده که نمی تونم تریپ غم بردارم اصلامی خوام برگردم خونه! سارا دستش رودورگردنم انداخت_عزیزدلم ماکه حرفی نزدیم فقط من یکم سکته کردم که اونم اشکالی نداره فدای سرت ! ازلحنش به خنده افتادیم کلا شگردم این بودهرموقع خرابکاری می کردم شرایط روبه نفع خودم تغییرمی دادم.... نگاهی به بالا و پایین کوچه انداختم پر ازماشین بود و جای خالی پیدا نمی شد تاج گلی کنار در قرار داشت صوت خوش قران وصدای گریه هایی که ازخونه می اومدباهم امیخته شده بود هرقدمی که برمی داشتم سنگینی روی قلبم احساس می کردم نوشته اعلامیه توجهم رو جلب کرد _جانباز شهید سید هاشم...!! پس چراکسی دراین موردچیزی نگفت؟ به عکس خیره شدم ! چهره مهربان و نورانی اش حیرت زده ام کرد حس می کردم سالهاست می شناسمش! بی اختیارقطره اشکی ازگونه ام سرخورد باصدای مامان به عقب برگشتم که همزمان نگاهم به دوچشم جذاب وگیرا دوخته شد عجب شباهتی باصاحب عکس داشت... بانیشگون سارا به خودم اومدم حالا این شازده پسرپیش خودش چه فکری می کرد ؟ داشتم درسته قورتش می دادم وای گلاره گندزدی! بعدکه رفتیم داخل سارابهم گفت _طرف اسمش محسنه پسرفاطمه خانم ، ولی سیدصداش می کنند اشاره ای هم به خاستگاری سه سال پیش کرد!._ یه خواهرهم داره که دوسال ازش کوچیکتره اسمش لیلاست!. ولی خدایش خیلی جذاب بود قدبلند و چهارشونه حتی وقتی ازشرم نگاهش روبه زمین دوخت هم برام خاص وجالب بود حیف نبودکه بهش جواب رد داده بودند؟! ازافکارخودم حرصم گرفت انگارنه انگار اومدم مجلس ختم حتی یادم رفت تسلیت بگم !! ادامه دارد.... کپی فقط با ذکرنام نویسنده ازاد می باشد
قسمت سوم خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبا در کنار حیاط درست شده بود و گلدان های پرگلی هم دراطرافش قرارداشت... فضای غم انگیزخونه منوسمت حیاط کشاند.. نفس حبس شده ام رو آزادکردم توفکروخیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!! به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتادکه مثل گربه روی دیوارنشسته بود. _توپ رومیندازی یاخودم بیام! اخمام توهم رفت و از عصبانیت دستام رو مشت کردم چقدربی ادب بود _ یالابپرپایین ومثل بچه ادم درخونه روبزن وبخاطررفتاربدت عذرخواهی کن بعدهم بگوخاله جان میشه توپم روبدی؟! خندید و گفت:_حوصله داریا! چه خودش روهم تحویل میگیره! نگاه عصبانیم روکه دید زبون درازی کرد. بدون اینکه جلب توجه کنم از اشپزخونه چاقو برداشتم و زیرشالم قایم کردم وبه حیاط برگشتم ازنتیجه کارم راضی بودم باید براش درس عبرتی می شد تا از این به بعدبابزرگترازخودش درست رفتارکنه! پشتم به دربودکه صدای زنگ اومد از همون پشت توپ روبیرون انداختم حتی اینجا هم دست ازشیطنت برنمی داشتم هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! سرموبه طرف دربرگردوندم امابادیدن سیدخشکم زد😱 نگاه متعجبش روازمن گرفت و به زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه ازاین بدترنمی شد هول کردم وخجالت کشیدم و این بارمن سرم روپایین انداختم !! غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم رو به دردمی اورد سید کمی دورترایستاده بود و ارام اشک می ریخت😔 کنار لیلا نشستم نمی دونستم تواین موقعیت چی بایدبگم بخاطرهمین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم _از وقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی امانفس مابودی سایَت بالاسرمون بودپشت و پناه داشتیم اخ باباجون نمی دونی چقدردلتنگ نگاه مهربونتم سرش رو روی قبر گذاشت و از ته دل گریه کرد. دیگه نمی تونستم این صحنه روتحمل کنم تاحالا تو همچین موقعیتی قرارنداشتم ازجمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنهاباشم........ از سرخاک که می اومدیم ماشین بابا خراب شد مجبورشدیم شب روبمونیم اماعمو اینا برگشتند.... اهسته ازپله ها پایین اومدم می خواستم برم حیاط توفضای بسته نمی تونستم بمونم اصلا ارام و قرار نداشتم سید روی کاناپه خوابش برده بود و کتابی با جلد قشنگ کناردستش بود حسابی چشمم روگرفت کمی جلوتررفتم تا کتاب روبردارم اماپام به لبه میزبرخوردکرد و لیوان روی زمین افتاد یکدفعه هوشیارشد فاصله کمی باهم داشتیم نگاهش باچشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها از جاپرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم دراتاق فاطمه خانم که بازشد بیشتر هول کردم خواستم برگردم که این بارپام به لیوان خورد و پخش زمین شدم چه ابروریزی شد کم مونده بودگریم بگیره باکمک فاطمه خانم بلندشدم انگارهمه خرابکاری هام باید مقابل چشمای سید اتفاق می افتاد !!...... ادامه دارد..... کپی فقط باذکرنام نویسنده آزادمی باشد