مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۲۲ با خودشناسی به این مهارت ها دست پیدا میکنید👇 🔹شناسایی احساسات و کنترل آن. 🔹 شناس
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
آفتاب مهر.mp3
3.33M
💢چرا حضرت را «زهرا» نامیدند⁉️
♦️وقتی نور حضرت زهرا خلق شد، آنچنان بود که ملائکه از عظمت این نور به سجده افتادند‼️
حجت الاسلام #عالی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 27 🔶 یکی از دلایل اینکه افراد دچار راحت طلبی میشن، گاهی وقتا برمیگرده به طبع و م
#افزایش_ظرفیت_روحی 28
#راحت_طلبی و ازدواج
❇️ گفتیم که ازدواج یه نوع مبارزه با راحت طلبی هست.
بله ممکنه به ظاهر کسی که ازدواج نکنه و یه سری شادی هایی داشته باشه اما خب این شادی ها #سطحی هست و بعدا شدیدا پشیمان میشه.
💢 طبیعتا هرچقدر هم سن ازدواج بالا بره، هم مورد مناسب دیگه پیدا نمیشه، هم خود آدم سخت گیر تر میشه و هم اون انعطاف لازم برای زندگی رو نخواهد داشت.
✅ دخترو پسری که در سن پایین ازدواج میکنند خیلی زود و راحت میتونن اخلاقیات همدیگه رو تغییر بدن و تحمل کنند. خصوصا اگه یه ذره تفکرات تنهامسیری رو داشته باشن که دیگه لذت دنیا و آخرت رو میبرند.😊💥
⭕️ ولی وقتی سن یه دختر و پسر به 25 برسه دیگه انعطاف و تحمل کم میشه و همین موجب میشه که خیلی زود به مشکل بر بخورن و سوهان روح همدیگه بشن...
بسیاری از طلاق ها به خاطر همین دیر ازدواج کردن اتفاق میفته.
اینا فقط یکی از آثار راحت طلبی در مورد ازدواج هست...
❣ @Mattla_eshgh
🔴در ایام کرونایی و قرنطینه خودارضایی کنید
❌تشویق به عمل حرام خودارضایی در کتابی که اخیرا تحت نظارت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منتشر شده...
#کروناهراسی #نفوذ
❣ @Mattla_eshgh
وضعیت عفاف و حجاب در سینما بسیار تاسف بار شده،
این سینما قطعا انتقال ارزش انجام نمی دهد!
درخواست رسیدگی جدی از مسوولین امر داریم🔰
https://www.farsnews.ir/my/c/40271
#مطالبه_اثر_دارد
#پیش_به_سوی_لشکر_مطالبه_گری
#رهبرم_عَلَم_مطالبه_گری_بالاست
✅ کانال #مطالبه_تلفنی در سروش، ایتا و بله
@phonemotalebe
مطلع عشق
⚜هوالعشق ⚜ 📕 #محافظ_عاشق_من 🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 #قسمت اول 🍃به ن
قسمت اول 👆
محافظ عاشق من
سلام خوبین؟
ببخشین امشب نتونستم داستان جدید رو اماده کنم
ان شاءالله فرداشب براتون میفرستم
❤️
در جریانین که ، جمعه ها پست نمیزارم کانال ؟
اما ...
اما ...
امشب میخوام ، برخلاف هفته های گذشته ، داستان بفرستم براتون
😊
ا🌺﷽🌺
☑️ داستان #عاشقانه_مذهبی
💞 #سجده_عشق
نوشته: عذراخوئینی
#قسمت اول
🍃همراه بااهنگ حرکات موزون انجام می دادم موزیک که خاموش شد انگاریکی هیجان ونشاطم روازبرق کشید. مامان نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت . _چه خبره خونه روگذاشتی روسرت سرسام گرفتم.
حتما دوباره میگرن به سراغش اومده بودکه عصبی نشون میداد . گونه اش رابوسیدم ودستمو دورشانه اش حلقه کردم _ ببخشید مامان خوشگلم دیگه تکرارنمیشه . لبخندنازی زد _ عشقمی دیگه نبخشم چی کارکنم؟
خیلی زودلحنش مهربون شد بلاخره یکی یدونه بودم ونازم خریدارداشت. _ بایدچندروزی دوراهنگو خط بکشی . جیغ بنفشی زدم _ یعنی چی؟ من که عذرخواهی کردم.
_نه فدات شم حرفم علت دیگه ای داره . گوشام تیزشد و بیشتر کنجکاو شدم _ نیم ساعت پیش بابات زنگ زد شوهردخترخالش فوت کرده بایدبریم قم
_کدوم دخترخالش؟
_تونمی شناسی ما بافاطمه خانم زیادرفت و آمد نداریم بیشترازسه ، چهاربارندیدمش ولی برای احترام هم که شده باید تو مراسم باشیم.
یک لحظه ذهنم هوشیارشد یادحرف های سارا افتادم
_میگم مامان این فاطمه خانم همونی نیست که ساراروبرای پسرش می خواست . به فکرفرورفت بعدش لپم روکشید
_اره شیطون بلا ، خودشه خوب یادت مونده.
ژستی به خودم گرفتم وگفتم : مااینیم دیگه!!
سارا دخترکوچیکه عموبهرام بود ریزنقش وتپل ! باچهره ای بانمک ودوست داشتنی فاطمه خانم سارا روتومهمونی دیده بود و از وقار و متانتش خوشش اومده بود حرف خواستگاری که مطرح شد زن عموی من مخالف بود! کلی هم شرط وشروط سنگین گذاشت چون می گفت نمی خوام دامادم طلبه باشه !خلاصه به نتیجه نرسیدند و بهم خورد
هرچندساراهم هیچ تمایلی نداشت و باخنده می گفت یک درصد فکر کنید زن آخوندبشم ! ماهم ازخنده ریسه می رفتیم !! تصورش هم محال بود
ادامه دارد.....
کپی فقط باذکرنام نویسنده ازاد می باشد.
💞 سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت دوم
نگاهی به اینه انداختم اوف چه جیگری شدم! تیپ مشکی هم بهم می اومد ظاهرم مثل همیشه عالی بود مانتوی کوتاه باساپورت، موهام رو دورشانه ام پخش کردم بقول دوستم اگه گونی هم بپوشم بازم خوشتیپم لبخندرضایت بخشی زدم واز اینه دل کندم...
بخاطر کار بابام دیرحرکت کردیم به مراسم خاکسپاری نمی رسیدیم عموم اینا زودتررفته بودند ولی قرارشد سارا با ما بیاد که البته هنوز راه نیوفتاده خوابش برد! منم برای اینکه حوصلم سرنره سری به فیس بوک ولاین زدم مسعود همگروهیم کلی جوک وعکس بامزه برام فرستاده بود یکیش خیلی باحال بودصدای خندم رفت هوا . مامان باعصبانیت به سمتم برگشت! منم حق به جانب گفتم : واچیه مگه به جوک خندیدم ایرادی داره؟! شرمنده که نمی تونم تریپ غم بردارم اصلامی خوام برگردم خونه!
سارا دستش رودورگردنم انداخت_عزیزدلم ماکه حرفی نزدیم فقط من یکم سکته کردم که اونم اشکالی نداره فدای سرت ! ازلحنش به خنده افتادیم
کلا شگردم این بودهرموقع خرابکاری می کردم شرایط روبه نفع خودم تغییرمی دادم....
نگاهی به بالا و پایین کوچه انداختم پر ازماشین بود و جای خالی پیدا نمی شد تاج گلی کنار در قرار داشت صوت خوش قران وصدای گریه هایی که ازخونه می اومدباهم امیخته شده بود هرقدمی که برمی داشتم سنگینی روی قلبم احساس می کردم نوشته اعلامیه توجهم رو جلب کرد
_جانباز شهید سید هاشم...!! پس چراکسی دراین موردچیزی نگفت؟ به عکس خیره شدم ! چهره مهربان و نورانی اش حیرت زده ام کرد حس می کردم سالهاست می شناسمش! بی اختیارقطره اشکی ازگونه ام سرخورد
باصدای مامان به عقب برگشتم که همزمان نگاهم به دوچشم جذاب وگیرا دوخته شد عجب شباهتی باصاحب عکس داشت...
بانیشگون سارا به خودم اومدم حالا این شازده پسرپیش خودش چه فکری می کرد ؟ داشتم درسته قورتش می دادم وای گلاره گندزدی!
بعدکه رفتیم داخل سارابهم گفت _طرف اسمش محسنه پسرفاطمه خانم ، ولی سیدصداش می کنند اشاره ای هم به خاستگاری سه سال پیش کرد!._ یه خواهرهم داره که دوسال ازش کوچیکتره اسمش لیلاست!.
ولی خدایش خیلی جذاب بود قدبلند و چهارشونه حتی وقتی ازشرم نگاهش روبه زمین دوخت هم برام خاص وجالب بود حیف نبودکه بهش جواب رد داده بودند؟! ازافکارخودم حرصم گرفت انگارنه انگار اومدم مجلس ختم حتی یادم رفت تسلیت بگم !!
ادامه دارد....
کپی فقط با ذکرنام نویسنده ازاد می باشد
قسمت سوم
خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبا در کنار حیاط درست شده بود و گلدان های پرگلی هم دراطرافش قرارداشت...
فضای غم انگیزخونه منوسمت حیاط کشاند.. نفس حبس شده ام رو آزادکردم توفکروخیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!! به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتادکه مثل گربه روی دیوارنشسته بود. _توپ رومیندازی یاخودم بیام!
اخمام توهم رفت و از عصبانیت دستام رو مشت کردم چقدربی ادب بود
_ یالابپرپایین ومثل بچه ادم درخونه روبزن وبخاطررفتاربدت عذرخواهی کن بعدهم بگوخاله جان میشه توپم روبدی؟!
خندید و گفت:_حوصله داریا! چه خودش روهم تحویل میگیره! نگاه عصبانیم روکه دید زبون درازی کرد.
بدون اینکه جلب توجه کنم از اشپزخونه چاقو برداشتم و زیرشالم قایم کردم وبه حیاط برگشتم ازنتیجه کارم راضی بودم باید براش درس عبرتی می شد تا از این به بعدبابزرگترازخودش درست رفتارکنه!
پشتم به دربودکه صدای زنگ اومد از همون پشت توپ روبیرون انداختم حتی اینجا هم دست ازشیطنت برنمی داشتم هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! سرموبه طرف دربرگردوندم امابادیدن سیدخشکم زد😱
نگاه متعجبش روازمن گرفت و به زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه ازاین بدترنمی شد هول کردم وخجالت کشیدم و این بارمن سرم روپایین انداختم !!
غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم رو به دردمی اورد سید کمی دورترایستاده بود و ارام اشک می ریخت😔
کنار لیلا نشستم نمی دونستم تواین موقعیت چی بایدبگم بخاطرهمین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم
_از وقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی امانفس مابودی سایَت بالاسرمون بودپشت و پناه داشتیم اخ باباجون نمی دونی چقدردلتنگ نگاه مهربونتم سرش رو روی قبر گذاشت و از ته دل گریه کرد.
دیگه نمی تونستم این صحنه روتحمل کنم تاحالا تو همچین موقعیتی قرارنداشتم
ازجمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنهاباشم........
از سرخاک که می اومدیم ماشین بابا خراب شد مجبورشدیم شب روبمونیم اماعمو اینا برگشتند....
اهسته ازپله ها پایین اومدم می خواستم برم حیاط توفضای بسته نمی تونستم بمونم اصلا ارام و قرار نداشتم
سید روی کاناپه خوابش برده بود و کتابی با جلد قشنگ کناردستش بود حسابی چشمم روگرفت کمی جلوتررفتم تا کتاب روبردارم اماپام به لبه میزبرخوردکرد و لیوان روی زمین افتاد یکدفعه هوشیارشد فاصله کمی باهم داشتیم نگاهش باچشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها از جاپرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم دراتاق فاطمه خانم که بازشد بیشتر هول کردم خواستم برگردم که این بارپام به لیوان خورد و پخش زمین شدم چه ابروریزی شد کم مونده بودگریم بگیره باکمک فاطمه خانم بلندشدم انگارهمه خرابکاری هام باید مقابل چشمای سید اتفاق می افتاد !!......
ادامه دارد.....
کپی فقط باذکرنام نویسنده آزادمی باشد
قسمت چهارم
کاری به حرف های مامانم نداشتم مانتوم رو پوشیدم وکیفم روبرداشتم اصلانمی تونستم تواین خونه بمونم دلم می خواست گشتی توشهر بزنم تاشایدحالم سرجاش بیاد
_بقیه که خوابن امافکر کنم محسن بیدارباشه بهش میگم به آژانس زنگ بزنه.
اخلاقم روخوب می شناخت تاکاری که می خواستم روانجام نمیدادم اروم نمی گرفتم
روی تخت نشستم نگاهم به قاب عکس خانوادگی شان افتادکه کنارحرم انداخته بودند یهو دلم هوس زیارت کرد اخرین باری که رفتیم هشت سالم بود یعنی درست چهارده سال پیش!!
چنددقیقه بعداومد اتاق_بنده خداهم حرف منومیزنه میگه الان دیروقته خوب نیست ولی نمی دونه چه اخلاق گندی داری!.
حرصم گرفت و باعصبانیت بیرون اومدم هنوز توحیاط بود وبا تلفن حرف میزد منوکه دید سریع قطع کرد دوباره سرش روپایین انداخت چقدر از این رفتارش بدم می اومد
_ببخشید آبجی من به مادرتون.... میان حرفش اومدم_من آبجی شمانیستم اگه شماره اژانس روداشتم خودم زنگ میزدم و مزاحمتون نمی شدم.
نمی دونم چرارنگ صورتش هرلحظه عوض میشد باپشت دست عرق پیشونیش روپاک کرد این دیگه چه ادمی بود!!
دوباره باهمان متانت گفت : این چه حرفیه مزاحمت یعنی چی؟ شمامهمون ماهستید هرکاری که لازم باشه انجام میدم اگه هنوز روحرفتون هستید مانعی نیست امابهتره به حرم برید یعنی خودم می برمتون ولی.. اینطوری که نمیشه!!
خواستم چیزی بگم که متوجه شدم روسری سرم نیست پس بخاطرهمین رنگین کمان تشکیل داد با اینکه توقید و بنداین چیزهانبودم ولی خجالت کشیدم همیشه پیش دوست وآشناهمین طوری ظاهرمیشدم وشال وروسری فقط برای بیرون رفتن بود! امااین بارقضیه فرق می کرد. بازهم دست گل به اب دادم خدا بعدیش روبخیرکنه!
به تصویرخودم تواینه خیره شدم دستی به صورتم کشیدم لپام گل انداخته بود شالم رومیزون کردم وبیرون اومدم.....
وقتی منو تنهاجلوی دردید باتردید پرسید :_مادرنمیان؟
ابرویی بالاانداختم_ سرش دردمی کنه.
درجلو رو بازکردم ونشستم خودش هم سوارشد کاملامشخص بود که معذبه! تقصیرخودش بودمن که می خواستم با آژانس برم.
قد وقامت بلندی داشت واقعا نمی شدجذابیتش رودست کم گرفت.
ده دقیقه بعد رسیدیم .نزدیک حرم ماشین روپارک کرد ازصندلی عقب نایلونی برداشت و چادرمشکی روبیرون اورد اخمام توهم رفت و بلافاصله گفتم :_من نمی پوشم ! مگه این تیپم چشه؟!.
_مسیرکوتاهی روبایدپیاده بریم داخل حرم هم که بدون چادرنمیشه رفت
نفسم روباحرص بیرون دادم و گفتم_بله خودم میدونم رسیدیم چادررنگی برمیدارم امامحاله اینوبپوشم اصلا از رنگ تیره خوشم نمیاد اومدنی هم مجبوری...
ادامه حرفم رونگفتم لعنت بردهانی که بی موقع بازشود! باشرمساری نگاهش کردم این سربزیر بودنش دیگه داشت کلافم می کرد
شخصیت عجیبی داشت اصلانمی شد با پسرهای فامیلمون مقایسه کرد موقع راه رفتن فاصله اش رو بامن بیشترمی کردنه اینکه بی اهمیت باشه مشخص بودکه حواسش به من هم هست امانمی خواست پابه پای من بیاد
باشنیدن اسمش هر دو به عقب بر گشتیم رنگش پرید
_چطوری فرمانده؟!.
چون ازش فاصله داشتم طرف متوجه نشد منم همراهشم یک لحظه شیطون رفت توجلدم ونزدیکتررفتم وگفتم : نمیریم زیارت؟!
لبخندعصبی زد و محجوبانه سربه زیرانداخت_شما بفرمایید منم میام!.
چهره همون پسرخنده دارشده بود نگاه معنی داری به سیدانداخت ازکنارشون که ردشدم گفت : _این خانم کی بود؟!!.
ادامه دارد....
کپی فقط باذکرنام نویسنده آزادمی باشد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💢چرا حضرت را «زهرا» نامیدند⁉️ ♦️وقتی نور حضرت زهرا خلق شد، آنچنان بود که ملائکه از عظمت این نور به
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روزشنبه #امام_زمان (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۲۴
من اگر منتظــــرم؛
از چه نمــــردم بـــی تــ👈ــو؟
می گویند:
منتظران، بهترینِ هر اُمَّتَند!
🔻مگر منتظران چگونه انسانهایی هستند؟👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
6️⃣3️⃣ قسمت سی و ششم 7-حَتی لا یظهَرَ بِشَیء مِن الباطِل اِلّا مَزقَهُ ؛ تا به هیچ باطلی دست نیابد
7️⃣3️⃣ قسمت سی و هفتم
9- واجعله اللهم مفزعاً لمظلوم عبادک ؛ و او را پناهگاهی برای بندگان مظلومت قرار بده
🌹==================🌹
10- وَ ناصِراً لِمَن لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیرَک ؛ و او را یاور هرکس که جز تو یاوری ندارند [ قرار بده ]
🌹==================🌹
11- وَ مُجدِداَ لما عُطِّلَ مِن اَحکامِ کِتابِکَ ؛ و تجدید کننده احکام کتابت قرآن که تعطیل شده است
❇️ یکی از ویژگی های حکومت حضرت مهدی (عج) احیای دین و احکام قرآن است .
✅ امیرالمومنین (ع) درباره امام زمان (عج) با این تعبیر فرموده است که : قرآن و سنت مرده را زنده میکند . ( نهج البلاغه خ 138 )
پس عمل آن حضرت در بیان و تبلیغ دین دو صورت پیدا میکند : 👇
👌 نخست : از بین بردن بدعت ها و احیای سنت ها متروک و دعوت جدید به اسلام و قرآن
👌 دوّم : اظهار حقایق و تأویلات و تنزیلات قرآن که تا آن زمان بیان نشده است
✅ امام صادق (ع) فرمود : هنگامی که قائم خروج کند امر تازه و کتاب 📚 تازه ، روش تازه و داوری تازه ای می آورد . ( اثبات الهداة ج 3 ص 542 و غیبت نعمانی ص 232 )
🔹ادامه دارد ...
#زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ روح الله زم اعدام شد
⬅️ این موضوع باشد درس عبرتی برای کسانی که خود به مثابه آمدنیوز اخبار منتشر میکنند و دیگران را متهم به آمدنیوزسازی میکنند.
⬅️ همان جریانی که در دبی تربیت شد، سرشاخههایش امروز به بی بی سی پناه آوردهاند و تفالههایش انتخاب کردند تا لجن پراکنی کنند و در خبر، آنلاین باشند
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_چهارم #قسمت_چهارم خود سازمان سیاه میاد چی کار میکنه❓ فیلم میسازه علیه جنایتهای خودش😳 عجب
💠توی غرب وقتی با جوون های مذهبی حرف میزنی، میگن دعا ندبه و اینا داریم
🔷وقتی از شون میپرسی دولت چقدر اجازه میده؟
🔶 میگن دولت یه مقداری که متوجه نمیشه برنامه های خصوصی ماست یه مقداری هم متوجه میشه
⚡️تا یه جاهایی ایراد نمیگیره
🔻یه سوال از جوونای مذهبی که میدونستن توی غرب آزادی نیست پرسیدیم👇
🔷شما که میدونید غربی ها به این سهولت به کسی آزادی نمیدن چرا اینجا به شماها تا حدودی ازادی میدن❓❗️
🔺گفتن زیاد به ضررشون نیست.
🔷گفتیم میشه یه کم تیزتر فک کنید؟ مثلا به نفعشونم نیست؟
🔸سوالو دقت کردیپ ؟
آیا به نفعش نیست شما دعای کمیل و ندبه داشته باشی؟
🍃اینکه همه بفهمن چقدر توی غرب ازادی مذهب دارن به نفع اون ها نیست؟✅👌
🔷 بعضی از رفقا گفتن اینجاشو ما دیگه فک نکردیم .
🍃شما میدونید اگر ما دعای کمیل برگزار کنیم واگر برگزاری دعای کمیل باعث تثبیت نظام صهیونیستی بشه نباید برگزار کنیم🙄
⚡️چرا دقت نمیکنید ؟
💠 به خاطرهمین آدم وقتی رفت تو عرصه سیاست باید تیز باشه
🔷نباید سیاسیون آدم های ساده لوح رو گیر بیارن بعد اونا رو دور بزنن وفریب بدن.✅✅
🔷خوب اینجا فقط یه مقدار داشتیم توضیح میدادیم پیرامون این سوال👇👇👇
چرا این قدرت باید متمرکز بشه در یک
قدرت مرکزی واحد واین قدرت مرکزی واحد باید خصوصیاتی را داشته باشد که خدا فرموده است❓❗️
ما در این باره ،از این به بعد توضیح میدیم تا حالا درباره لا اله صحبت میکردیم.
🔷لااله یعنی چی ؟
🔶یه دیکتاتور خودرای برمردم حاکمیت داشته باشه درسته یا غلط؟
🔸همه مردم دنیا الان میگن غلطه
🔷مردم خودشون بر خودشون بخان تسلط پیدا کنن چی❓
تجربه بشری اثبات کرده خیانتهای بشری که رخ میده یکی دوتا نیس
🔸چاره کار چیه❓
🔷آخرین حرفهایی که غربی ها میزنن اینه که👇👇
🔺 راه دیگه ای وجود نداره ❌
و ما معتقدیم راه دیگه وجود داره ☺️
✅💯✅
آسیبها و برخی از ضررهاشو میخایم ببینیم چه جوری کنترل کنیم.
اگر شما تا اینجای بحث رو احیانا یه مقدار بهش اکتفا بکنید👈
👈باید احساس کنید که ما از نظام مردم سازی به معنای مطلق کلمه گذشتیم.💯
🔷یعنی باید مردم جهان رو از این مرحله بگذرونیم
✅💯
👈👈مردم این خیال باطله که شما داری رای میدی ، خود اندیشمندان غربی میگن👇
میگن احزاب برای ما رایمون رو میسازن
🔸 بعد هم احزاب اَزمون رای میگیرن
نه سرمایه داران، نه حزب درد دوا میکنه و نه رسانه ها و نه افکار عمومی❗️
نه رسانه ها که ابزار اداره ی افکار عمومی اند ❗️
👆👆👆 هیچ کدوم از اینا درد ودوا نمیکنن❌
به شما یه آموزشهایی میدن اصلا خلاف مصلحت خودت یه چیزایی رو میخای😳
اونم اون بالا نشسته بهت میخنده 😏
⭕️الان جریان سلطه در جامعه جهانی پشت پرده هست💯
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
هدایت شده از سنگرشهدا
📷 آذری ها یه #باکری داشتن که کیلومترها از خاک ایران رو آزاد کرد و خودش مفقود شد و دلش نیومد دو متر از خاک ایران رو بگیره ...
فقط سپاه عاشورای تبریز براتون کافیه!
#اردوغان_غلط_کرد
🔗 حسین صارمی
@sangarshohada🕊🕊
مطلع عشق
قسمت چهارم کاری به حرف های مامانم نداشتم مانتوم رو پوشیدم وکیفم روبرداشتم اصلانمی تونستم تواین خون
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمت پنجم
چنددقیقه ای گذشت باچهره ای گرفته وپرجذبه به سمتم اومدوباعصبانیتی که سعی داشت درکلامش مهارکندگفت:_اخه من به شماچی بگم همین سوتفاهم باعث شدازفرداپشت سرمن حرف بزنند.سرش روتکون دادوتسبیح رودرمشت گرفت پوزخندی زدم وباطعنه گفتم:_یعنی الان جهنمی شدید؟من فکرمی کردم اعتقاداتی که امثال شمابهش پایبندیدفقط برای خداست اماحالامتوجه شدم ظاهرسازیه وبرای رضایت مردمه!!حق میدم دلخوربشید.
برای یک لحظه به من خیره شدولی سریع نگاهش روازمن گرفت باصدای مرتعش گفتم:_بهترنیست بریم زیارت.
دلم شکست شایداگه هم تیپ وشکل لیلابودم هیچ وقت این حرف رونمی زد چقدردنیاشون بامن متفاوت بود
نگاهم روازگنبدگرفتم وبه صحن حرم دوختم موجی ازارامش وجودم روگرفت
خوب نمی تونستم چادررونگه دارم اماانگاربرای بقیه راحت وعادی بود!
_نیم ساعت دیگه همین جاباشید جای دیگه ای نریدکه گم میشیدونمی تونم پیداتون کنم.
زنگ صداش به دلم نشست دلخوریم ازبین رفت!تودلم گفتم اگه قرارباشه توپیدام کنی به این گم شدن می ارزه!! اختیاردلم دیگه دست خودم نبودوحرفای منطقی عقلم روقبول نمی کرد.
چندلحظه ای ایستادم ورفتنش روتماشاکردم
سمت ضریح خیلی شلوغ بود هرکاری کردم نتونستم نزدیک بشم دیگه داشت گریم می گرفت خانومی که کناردستم ایستاده بود بامحبت گفت:_دخترم بیااول زیارت نامه بخون اگه دستت هم به ضریح نرسیداشکالی نداره مهم اینه ازته دل خانم فاطمه معصومه روصداکنی اگه صلاح باشه حاجت دلت رومی گیری.زیارت نامه رودستم دادامامن که عربیم خوب نبودبخاطرهمین معنیش روخوندم...
گذرزمان ازیادم رفته بوددوست داشتم تاصبح بمونم بلاخره تلاش هام به ثمرنشست ودستم به ضریح گره خوردهمون لحظه گفتم:_برای این دلم یه کاری بکنیدامروزخجالت روتوچشمای سیددیدم یعنی اینقدربدشدم که باعث ابروریزی کسی بشم😔
بی اختیاراشکام جاری می شدبه سختی خودم روازبین جمعیت بیرون کشیدم خیلی هادرحال نمازخوندن بودندواقعانمی شدازاین فضای قشنگ دل کند حس وحال همه تماشایی بود امادیگه بایدمی رفتم کفشم روازکفشداری گرفتم ووبادلی سبک بیرون اومدم
نگاهی به ساعتم انداختم مخم سوت کشیدمثلاقراربودنیم ساعته برگردم اماازدوساعت هم بیشترشده بود!! اگه عصبانی هم میشدحق داشت کلی معطلش کرده بودم شالم افتاده بودروگردنم تامی خواستم درستش کنم چادرلیزمی خوردواقعابرام سخت شده بود چشم چرخوندم تاسرویس بهداشتی روپیداکنم که اتفاقی نگاهم به سیدافتادکناردختربچه ای روی زانوهاش نشسته بودوبالحن پرمحبتی سعی می کردگریه کوچولورومتوقف کنه فک کنم زمین خورده بودچون مدام دستش رونشون میداد پیش خودم گفتم ای کاش من هم بچه بودم!!
لبخندی تواینه به خودم زدم وشالم رومرتب کردم پیرزنی مشغول وضوگرفتن بودارام وباحوصله این کارروانجام میداد بادقت به حرکاتش نگاه می کردم دلم میخواست منم وضوبگیرم مقابل این ادم هااحساس بیچارگی می کردم خوبیش این بودکه این بارارایش نداشتم وقتی که وضوگرفتم مثل بچه هاذوق کردم انگاراین پیرزن روخدابرام رسونده بود
ازسیدخبری نبودخیلی ترسیدم نکنه رفته باشه؟!ولی نه همچین ادمی نبود.نگاهم به سمت دیگه ای افتاد دیدمش، سرازسجده برداشت پشت سرش نشستم دوباره ایستادوقامت بست منم بلندشدم باصدای دلنشینی نمازمی خوندومن هم ارام تکرارمی کردم ته دلم ازخداممنون بودم دورکعت که تمام شددوباره به سجده رفت شونه هاش ازگریه می لرزیدواسم خدارومی اوردحسودیم شد چه ارتباط محکمی باخداداشت درحالیکه من اولین باربودنمازمی خوندم البته باتقلیدازیکی دیگه!!
_قبول باشه.سرش روبالااوردونگاهی به دوطرفش انداخت.صداش کردم به سمتم برگشت ومتعجب نگام کرد._قبول حق.کی اومدید؟.
_باشماقامت بستم اخه بلدنبودم.اخم ظریفی کردولی چیزی نگفت
_نمی دونم کارم درست بودیانه ولی دوست داشتم نمازبخونم.
بالحن مهربانی گفت:_برای من روسیاه هم دعاکردید؟.یعنی داشت مسخرم می کرد؟!ولی اینطورنشون نمیداد
خودش خبرنداشت که چه ولوله ای به درونم انداخته بود والااینقدرمهربان نمی شد این بارمن سربزیرانداختم.
ادامه دارد
کپی فقط باذکرنام نویسنده آزادمی باشد
قسمت ششم
موقع رفتن پکربودم سیدصبح زودازخونه بیرون رفته بود حتی نموندباماخداحافظی کنه!تودلم گفتم شایداگه سارااینجابودقضیه فرق می کردبالاخره یه زمانی ازش خواستگاری کرده بود بااین فکربیشتربهم ریختم!یعنی به ساراعلاقه داشت؟! اخه اگه اینطوربودپس چرابایک بارنه شنیدن پاپس کشید.انگارعقلم ازکارافتاده بودوبرای خودم هزیون می گفتم!
لیلاهم لباس های بیرونش روپوشیده بودیاددیشب افتادم که نمی تونستم چادررونگه دارم ولی واقعابرازنده اش بود.تامسیری همراه مااومد
_داداشم تازگی هاحواس پرت شده!زنگ زده که چندتاوسیله جاگذاشته سرراه براش ببرم.
ای کاش می گفتم جداازحواس پرتی نامردهم هست حتماازقصد رفت تاباماروبرونشه ،ولی درکل توقعم بی موردبودزندگی واعتقادات مازمین تااسمون باهم فرق می کرد دنیایی داشتندکه برام غریبه بود به این سن رسیدم نمازنخونده بودم یااصلاتوفکرزیارت نبودم!
تومحله قبلیمون همسایه پیری داشتیم زن مهربونی بود همیشه به مامانم می گفت این همه سفرهای خارجی میریدکه چی بشه کلی هم هزینه می کنید به جاش بریدمشهد،قم ،بذاریدبرکت بیادتوزندگیتون.مامانم توجواب بالبخندمی گفت:ایشالابه وقتش!.ولی اگه می دونستم یه زیارت تااین حد حس وحالم روخوب می کنه زودترراضیشون می کردم بیایم
یک شب بیشترکناراین خانواده نبودیم ولی خوب فهمیدم چقدرباایمان وصبورندبااینکه عزیزازدست داده بودندولی این باعث نمی شدازدنیادست بکشند خداتواین خانواده سهم بزرگی داشت وکم رنگ نمی شدبه خودمون فکرکردم خداکجای زندگیمون بود؟!......
باباماشین روکنارپمب بنزین نگه داشت سوتی کشیدم چقدرصفش طولانی بود!لیلاتشکرکردوپیاده شد.شیشه روپایین کشیدم سرم روازماشین بیرون اوردم ازدورنگاهم به تابلوی پایگاه بسیج افتاد!ناخوداگاه لبخندی زدم.گفتم:بابامنم همراه لیلابرم؟اخه حوصلم سرمیره.
_باشه ولی معطلش نکن.
_چشم فعلاکه اینجامعطلیم!.
پیاده شدم ولیلاروصداکردم._میشه منم بیام؟!._اره عزیزم خوشحال میشم.
نزدیک که شدیم شالم روجلوتراوردم.لیلابه سربازی که جلوی پایگاه بود چیزی گفت اونم زودرفت داخل.یکم فاصلم روبیشترکردم وعقب تررفتم قلبم داشت ازجاکنده میشد
ازحرم که برگشتیم شوق وعلاقم بیشترشده بود.
بلاخره اومد باهمون ابوهت،چفیه ای دورگردنش انداخته بود نایلون روازدست لیلاگرفت انگارتازه متوجه من شدبالبخندسرش روتکان دادوبه پایگاه برگشت!حتی به خودش زحمت ندادجلوتربیاد این بی ادبی دیگه غیرقابل تحمل بودمی ترسیدم پلک بزنم اشکام سرازیربشه بغضم روفروخوردم وبه خودم توپیدم:اخه گلاره توکه اینطوری نبودی کارت به جایی رسیده ازیه شازده پسرمغرور محبت گدایی می کنی؟!هنوزچندقدمی برنداشته بودم که صدام کرد!!یعنی درست شنیدم بهم گفت گلاره خانم!دیگه نگفت ابجی.
چقدرشنیدن اسم خودم از زبونش شیرین بودبازم دلخوریم فراموش شد
نمی دونم حالت نگاهش تغییرکرده بودیامن زیادی احساساتی شده بودم
_شرمنده کارمهمی برام پیش اومدنتونستم بمونم ازخانواده عذرخواهی کنید.
همون کتاب دیشبی تودستش بودبه طرفم گرفت_دیدم خوشتون اومدبراتون اوردم.کتاب دعاست یادگارپدرمه توهمه سال های عمرش ازخودش جدانکردحتی لحظه رفتنش!
کربلا،مکه،یاتودوران جنگ مونس ویارش بوداین اواخرازم خواست صحافیش کنم.
متعجب نگاهش کردم_بقول شمایادگاریه حتمابراتون ارزشمنده من نمی تونم قبول کنم.
_مطمئن باشیداین خواست پدرمه چون لیاقتش رودارید.!
ازحرفاش سردرنمی اوردم.منظورش چی بود؟این باراشکام بی اجازه جاری شد....
ماجرای من و تو، باور باورها نیست
ماجرایی است که در حافظه ی دنیا نیست
نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم
ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست
تو گمی درمن و من درتو گمم - باورکن
جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
بادلم طاقت دیدار تو - تافردا نیست
من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه!
ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست
شاعر: محمد_علی_بهمنی
ادامه دارد
کپی فقط باذکرنام نویسنده آزادمی باشد
قسمت هفتم
چندروزی ازاومدنم می گذشت ساراهم بلاخره به یکی ازخواستگاراش جواب مثبت دادقرارشدبعدازچهلم سیدهاشم مراسم نامزدی روبگیرن.عکسش روبرام فرستادپسرخوشتیپی بودوبه قول مامانم پولشون ازپاروبالامی رفت مدام تعریفشون رو می کرد.وسط حرفهاش منومخاطب قرارمیداد که یعنی همچین شانسی بایدنصیبم بشه،
دیگه نمی دونست دلم اسیرکسی شده بود که هیچ کدوم ازاین امکانات رونداشت ولی قلب من براش تندمیزد!.
انس عجیبی به این کتاب پیداکرده بودم بیشترمعنی دعاهارومی خوندم چون تلفظ عربی برام سخت بودکلی غلط داشتم.دوراسم دعای کمیل،توسل،وزیارت عاشوراخط کشیده شده بودکه همین کنجکاویم روبیشترمی کرد.
ازاینترنت این دعاهارودانلودکردم هندزفری رو توگوشم میذاشتم وازروی کتاب معنی هارومی خوندم بخاطرهمین ارتباط بهتری برقرارمی کردم مخصوصادعای کمیل که بایدپنجشنبه هاخونده میشد.
اخرهفته متفاوتی روتجربه کردم همیشه به خوشگذرانی می گذشت اماحالاقدرش روبیشترمی دونستم.درروقفل کردم وبه دورازچشم بقیه می خوندم واشک می ریختم.
برای خودم هم عجیب بوداین یک هفته بدون گوش دادن به اهنگ سپری شد.انگارهمه دنیام این کتاب بود.
سیدنهال عشق روتودلم کاشته بودوبدون اینکه خودش خبرداشته باشه جوانه میزدوبزرگترمی شد.
این تغییرات کم کم تودرونم شکل می گرفت
وکسی متوجه تحولم نمی شد
البته ظاهرم هنوزمثل سابق بود همون تیپ وارایش روداشتم ولی موهام روکمتربیرون می ریختم ودیگه دورشونه هام پخش نمی کردم چون چهره سیدمقابلم نقش می بست حتی توخیال هم ازش حساب می بردم.ازوقتی که نمازخوندن روشروع کرده بودم ارامشم بیشترشده بودتواینترنت می چرخیدم وکلی مطلب درموردنماز سرچ می کردم خیلی زودیادگرفتم واطلاعاتم بیشترشد
ولی صبح هاخواب می موندم بیدارشدن برام سخت بود!
چهلم اقاهاشم نزدیک بودوقتی فهمیدم بابام هم می خوادتومراسم باشه خیلی خوشحال شدم اماتاگفتم منم دوست دارم برم. مامانم مخالفت کرد_چندوقت دیگه نامزدی دخترعموته بایدبه فکرلباس باشی.نه ختم!.همون موقع هم نبایدمی اومدی اشتباه ازمن بود.
بایدراضیش می کردم تااین دل بی قرارم اروم میشد.
بین وسایل کلیدی که می خواستم روپیداکردم توانباری پرازخرت وپرت های اضافه بود،درکمدروبازکردم بیشترپارچه هاقدیمی وقیمتی بود امابلاخره چیزی که می خواستم روپیداکردم محترم خانم همسایه محله قبلی ازکربلااورده بود دستی روی پارچه مشکی کشیدم اون موقع مامانم برای اینکه محترم خانم ناراحت نشه قبول کردولی بی استفاده موند فکرنمی کردم یک روزی به سرم بزنه وبیام سراغ پارچه.سریع گذاشتم توکیفم تاسرفرصت پیش خیاط ببرم تصمیم نداشتم برای همیشه چادربپوشم یعنی امادگیش رونداشتم امادلم می خواست این بارچادرروامتحان کنم هنوزنرفته کلی استرس داشتم.
به جاده خیره شدم وبه اتفاقاتی که گذشت فکرمی کردم واینکه چطورزندگیم زیروروشد.اولش می گفتم این احساس وهیجان خیلی زودفروکش می کنه اماروزبه روزبیشترشد،
به سمت بابام برگشتم که درارامش رانندگی می کرد_میشه قبل ازمسجدبریم حرم شایدبرگشتنی وقت نشه.
ادامه دارد.
کپی فقط باذکرنام نویسنده آزاد میباشد