eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا خوب تماشا کنید اینجا ایرانه و الحمدلله نظام مقدس جمهوری اسلامی و این فیلم داره نشون میده که حداقل سی تا ویلای شیک و آنچنانی حکم تخریب گرفتند و دارن خراب میشن دقت کنید پس : جمهوری اسلامی فقط دنبال خراب کردن خونه بی بضاعت ها نیست که فورا عده ای را جو بگیره و پست های آنچنانی بذارن! لطفا انصاف داشته باشید و اینا را هم پوشش بدید البته اگر واقعا راست میگید و از پوسته عدالت خواری و حزب اللهی گری سواستفاده نمیکنید! اصل، رعایت قانونه و دارین میبینین که برای همه داره اجرا میشه حتی بیخ گلوی پایتخت و داخل خود تهران پ ن: بعضیا کلا تا بیل و کلنگ دست نگیرن و خونه مسئولین را نیارن پایین، دلشون خنک نمیشه با اونا کاری نداریم اونا را فقط خدا شفا بده کلا از این گفتمان منطقی خارج اند. اونا هیچی. حرفمو ن با اونایی هست که میگن فقط قانون برای بی‌بضاعت ها اجرا میشه و هر کس صرفا پولدار باشه کاری به کارش ندارند. بفرما اغلب جاها داره قانون اجرا میشه
⬆️ کجا تحریم‌ها را بی‌اثر کردیم؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ سالروز یک خطای بزرگ؛ «» 🔺 به بهانه‌ی سالروز «تضمین‌بودن امضای کری» و تیتر این روزنامه، قسمتی از یادداشتی که این روزنامه منتشر کرد را بخوانیم... 🔺 عباس عراقچی، معاون وزیر خارجه‌ی ایران، درباره‌ی این نامه [نامه‌ی کری در خصوص نگرانی ظریف درباره‌ی قانون ویزا و اختلال در مسیر اجرای توافق] تأکید کرد: 🔺 «این نامه به امضای وزیر خارجه آمریکا رسیده که هم‌چون نامه‌های با امضای رئیس هر دولت، دارای تعهد حقوقی و سیاسی برای آن کشور است». 🔺 او اضافه کرد: «این یک نامه‌ی معمولی نیست. در روابط بین‌الملل، نامه‌ی دو نفر، تعهدآور است که یکی نامه‌ی رئیس دولت است و دیگری نامه‌ی وزیر امور خارجه. این نامه، امضای وزیر خارجه‌ی آمریکا را دارد و اجرای موفق را تضمین کرده است». ‌❣ @Mattla_eshgh
عزیزےمیگُفت: هروقٺ ‌احساس‌ ڪردید از امام ‌زمان دور ‌شدید و دلتون واسه‌ آقا تنگ ‌نیسٺ💔 این ‌دعاے کوتاه ‌رو بخونید بخصوص‌ توے قنوٺ‌هاتون 🤲🏻 ✨لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـی ِّ أَمـرِڪ ✨ یعنی‌ خداجون ••|📒|•• دلمو ‌واسہ ‌امامم ‌نرم‌ڪن . . .♥🌱 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
تاپــــروانگی قسمـت_چـهارم ✍اخم جذابش می کرد و همانقدر ترسناک شاید! _چون هنوز بچه ای!به همین دستبا
پـنـجـم ✍آن وقت ها انگار بیشتر شور جوانی داشت . با این که ذاتا محجوب و پر از صبر و آرامش بود اما یک وقت هایی هوس می کرد بچگی کند، مثلا لواشک بگذارد کف دستش و آنقدر لیس بزند تا تمام شود ،کاری که باعث شده بود ارشیا ماه اول زندگی مشترک سرش دعوا راه بیاندازد ! یا حتی سیب و خیار را بردارد و بی تکلف گاز بزند ولی از نظر همسرش بی کلاسی بود اگر دهانش قرچ قرچ می کرد ،باید مثل‌ خانم ها میوه را پوست می گرفت و با آدابی خاص و همراه با کارد یا چنگال می خورد و هزار مورد دیگر که هنوز سر دل ریحانه گره شده بودند تمام خط و نشان های این چند سال ! هر چند در خلوت خودش هیچ مانعی نداشت اما کم کم به سبک ارشیا بار آمده بود . گاهی دلش می خواست مثل همه ی زوج های جوان دست هم را بگیرند و بروند سینما ،گردش، پیاده روی، مسافرت و ...که هیچ وقت درست و حسابی پیش نیامده بود.شاید هم مشکل از خودش بود و شانس و اقبالی که هیچ وقت نداشت ... آن اوایل ارشیا چند باری برای ماموریت به اروپا رفته بود اما ریحانه از رفتن امتناع می کرد . شاید چون شبیه دخترهای هم سن و سالش خیلی علاقه ای به رفتن سفرهای خارجی نداشت . کارش با شمال و مشهد و اصفهان رفتن هم راه می افتاد،که البته مجال آن ها هم نبود.. برخلاف همسرش که حتما مارک دار و برند با ضمانت می خرید ، خودش دوست داشت توی بازارچه های سنتی تهران قدم بزند و لباس های سنتی و انگشترهای خوش رنگ بدل و شال ها و جوراب های جورواجور و بامزه بخرد،حتی از دست فروش ها ! یا دلش لک می زد دوتایی توی بازار تجریش با سبد حصیریش بروند و او تا می توانست سبزیجاتی بخرد که بوی زندگی می دادند و به آشپزی کردن وادارش می کردند ، تنها هنری که فکر می کرد دارد ! همسر مغرورش معمولا نمی گفت اما او می دانست که عاشق دستپختش است و قرمه سبزی و معجون مخصوص و مربای بهار نارنجش را بیشتر از هر چیزی دوست دارد . این ها را از عمق نگاه یخیش می خواند . بعد از این همه باهم بودن، بهرحال بهتر از هر کسی می شناختش ... شاید تنها دلخوشیِ ریحانه و عامل صبوری اش هم در این زندگی رفتار عادلانه ی ارشیا بود ... چون او با همه سرد برخورد می کرد ، همه حتی مادر و برادرش! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....
قسمـت_شـشـم ✍تمام دیشب کابوس دیده بود ،با اینکه صبح به رسم خانم جان خوابش را برای آب تعریف کرده و صدقه هم کنار گذاشته بود اما هنوز هم دلش گواهی بد می داد. برای اینکه خودش را سرگرم کند و حواسش را پرت،بساط ترشی درست کردن را به راه انداخته بود. چندبار شماره همراه ارشیا را گرفت اما هنوز بوق نخورده پشیمان شده و قطع کرد.بدخلق می کردش اگر بی وقت تماس می گرفت. و بار آخر زیر لب گفت "هی همه شوهر دارن ما هم داریم..." باید وسایل ترشی را تا قبل از آمدنش جمع می کرد،هر چند حالا تا عصر خیلی مانده بود. حال بدش انگار با بوی تند و تیز سرکه گره خورده بود...دلش را آشوب تر می کرد. هویج های حلقه شده را توی آبکش ریخت و صدای ترانه توی گوشش پیچید: "من عاشق هویجم و نوید گل کلم!ببین ریحان، مدیونی هر وقت ترشی درست کردی سهم منو نذاری کنار!می دونی که من یکی اگه ترشی های تو رو نخورم هیچی نمیشم!" خندید و با خودش گفت: "تو هم که هیچ وقت کدبانوی خوبی نبودی خواهر کوچیکه!" نگاهی به شیشه های خالی روی میز کرد و یکی را برداشت. صدای زنگ تلفن و هزار پاره شدن دلش با خرده های شیشه کف آشپزخانه یکی شد ... صدبار گفته بود این تلفن با صدای جیغ و هیبت وحشتناکش به درد سمساری و موزه می خورد نه اینجا،ولی ارشیا بود و علایق آنتیکش!نفسش را عصبی بیرون فرستادبا هزار بدبختی و بدون دمپایی از کنار خرده شیشه ها گذشت و تلفن را برداشت. _بله؟ _الو٬سلام خانم رنجبر صدای وکیل جوان شوهرش را فورا شناخت،چند وقتی بود که بیشتر می دیدش چون رفت و آمدش پیش ارشیا بیشتر شده بود! _سلام ،روزتون بخیر آقای رادمنش _متشکرم خانم،بد موقع که مزاحم نشدم؟ ساعت یک و ده دقیقه موقع خوبی بود یعنی؟! _نه خواهش می کنم،بفرمایید _احوال شما؟ _تشکر _چه خبر؟ بنظرش سوال نامعقولی بود!تابحال پیش نیامده بود وکیل شرکت به خانه زنگ بزند و جویای احوالش بشود! حواسش آنقدر پرت شد و هزار فکر مختلف به سرش زد که ناخواسته گفت : _ترشی‌ درست می کردم و سریع زبانش را گاز گرفت ، چه آبروریزی ای! _بسلامتی کمی مکث کرد و ادامه داد: _ راستش غرض از مزاحمت اینکه آقای نامجو،در واقع ارشیا ...خب والا اسمش که آمد دچار اضطراب شد و ناخوداگاه یاد خواب دیشب افتاد،ضربان قلبش شدت گرفت و سرگیجه اش بیشتر شد.نشست روی صندلی و به لحن مستاصل رادمنش گوش کرد: _خانم رنجبر نگران نشید ولی ارشیا الان بیمارستانه....البته واقعا اتفاق خاصی نیفتاده،فقط یه تصادف جزئی بوده اما دکتر خواسته تا تحت مراقبت باشه، می دونید که اینجور وقتا یکمی هم شلوغش می کنن! مگر بدتر از این هم می شد خبر تصادف داد ؟!با صدایی که از شدت شوک و استرس انگار از ته چاه در می آمد پرسید: _ا...الان کجاست؟ _بیمارستان _آخه چرا؟!ارشیا که... _اتفاقه دیگه،بهرحال میفته _گفتین کدوم بیمارستان؟ _آدرس رو برای شما می فرستم ،یا اصلا اجازه بدید راننده ... _نه ،نه نه خودم الان راه می افتم و دست بی رمقش گوشی را با ضرب کنار دستگاه انداخت طاقت شنیدنش بیش از این نبود!باید می رفت و می دید. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....
قسمـت_هـفـتـم ✍دور خودش می چرخید ،اشک می ریخت و زیرلب آیه الکرسی می خواند. اولین مانتو و شلواری را که دستش رسید پوشید،چادرش را به سر کشید، کیفش را برداشت و بیرون رفت. اوضاعش برای رانندگی کردن مناسب نبود،دربست گرفت و با دلی که آشوب تر و بی قرارتر از همیشه بود راه افتاد. همین که ماشین از پیچ اولین کوچه گذشت و نگاهش افتاد به سیاهی های ایستگاه صلواتی دلش لرزید،چشمش را بست و با تمام وجود امام حسین را صدا کرد... "یا امام حسین،بخیر بگذرون" تقریبا نیم ساعت نشده جلوی بیمارستان بود انقدر برای دیدن همسرش سردرگم بود که حتی متوجه نشد کرایه را چگونه حساب کرده! جلوی پذیرش نرسیده رادمنش ظاهر شد و نفهمید چه چیزی در چهره اش دیده که سریع شروع کرد به دلداری دادن . ولی خب تصادف ساده که نیازی به اتاق عمل نداشت! سعی کرد مثل همیشه صبوری کند،خدایا... کاش این همه تنها نبود.آن هم اینجا، پشت درهایی که هرچند قفل و زنجیری نداشت اما مانع از عبورش شده بودند. لیوان آب را از رادمنش گرفت و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت :نمی فهمم،آخه چرا تصادف؟ارشیا که هیچ وقت بی احتیاطی نمی کنه _حادثه که خبر نمی کنه خانم .ممکن بود برای من اتفاق می افتاد. بچه که نبود،می دانست اما نمی فهمید چرا از بین این همه آدم،شوهر او باید تصادف می کرد و مثلا وکیلش راست راست راه می رفت! دوباره از علاقه ی زیاد خبیث شده بود!زبانش را گاز گرفت و استغفراله گفت ناخودآگاه یاد صبح افتاد،هنوز عصبی از کابوس دیشب بود که لیوان شیر را روی میز گذاشت.ارشیا که اتفاقا چند روزی هم بهم ریخته تر بود با قاشق کوچک روی تخم مرغ کوبید و پرسید: _تو دیگه چرا اول صبح پکری؟ در جواب فقط شانه بالا انداخت.متعجب بود از اینکه متوجه بی حوصله بودنش شده! حتی موقع رفتن هم گفته بود: _ممکنه امشب زودتر برگردم‌، قرمه سبزی می پزی؟ و او فقط برای چند دقیقه چقدر خوشحال شد که روزش با این همه حرف و توجه از جانب ارشیا شروع شده اما درگیر‌ اوهام هم بود ... راستی چرا هنوز خروشت ش را بار نگذاشته بود؟!انگار هنوز و دوباره دل خودش قیمه می خواست! به خیالش بی توجهی صبح را با شام خوشمزه ی شب جبران می کرد .ولی حالا دست خودش نبود که گریه اش مدام بیشتر می شد،ای کاش دلیل گرفته بودنش را می گفت ،یا نگذاشته بود شرکت برود،ای کاش خواب لعنتی اش انقدر زود تعبیر نمی شد و حالا تدارک‌ غذای دوست داشتنی او را می دید و هزاران ای کاش دیگری که مدام و بی وقفه توی سرش چرخ می خورد. بالاخره ثانیه های کشدار گذشت و دکتر سبزپوش بیرون آمد.قبل از او رادمنش به سرعت سمتش رفت و پرسید : _دکتر ،حالشون چطوره؟ _خوشبختانه خطر رفع شده در حال حاضر وضعیت قابل قبولی داره، فعلا هم توی ریکاوری هستن. سعی می کرد هضم کند حرف های عجیب بعدی دکتر را در مورد شرح حالش. انگار کم کم باید خوشحال هم می شد که شوهرش از چنین تصادفی جان سالم به در برده! سرگیجه دست از سرش برنمی داشت،همین که دکتر رفت با ترانه تماس گرفت و همه چیز را دست و پا شکسته برایش گفت،نیاز داشت به وجود خواهرش . وقتی تخت ارشیا بیرون آمد اول نشناختش .صورتش متورم و کمی کبود به نظر می رسید و به دست و پایش آتل بسته شده بود .سرش را هم باندپیچی کرده بودند ... و اما اخم همیشگی اش را هم داشت که اگر نبود شاید شک می کرد به هویتش ! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....
قسمـت_هـشـتـم ✍تمام این چند روز را بدون وقفه در بیمارستان و بالای سر ارشیا بود. پای راستش را که از دوجا شکسته بود عمل کرده و برایش پلاتین گذاشته بودند ،هرچند می دانست خیلی درد دارد اما ارشیا حتی بی تابی هایش هم پر غرور بود.آن چنان ناله و فریاد نمی کرد و فقط بد خلق تر می شد. و ریحانه ای که ساعت ها پشت در اتاق عمل و یا در انتظار به هوش آمدنش اشک ریخته و داشت پر پر می زد،حالا همه ی نق زدن هایش را به جان می خرید این روزها برای سلامتی شوهرش آنقدر نذر و نیاز می کرد که مطمئن بود همه را فراموش می کند و بخاطر همین مجبور شده بود تا ریز و درشت نذوراتش را گوشه ای بنویسد! مخصوصا نذری که روز عمل کرده بود و باید ادا می شد چیزی که فعلا بین خودش و امام حسین بود و بس. ارشیا خواسته بود تا بهتر شدن حالش ملاقاتی نداشته باشد،فقط ترانه و همسرش و رادمنش بودند که هر روز سر می زدند. گل ها را درون پارچ آب می گذاشت و به خاطره ی نوید از تصادف سه سال قبلش گوش می کرد که ترانه کنار گوشش گفت: _ببینم ریحان بالاخره از ماجرا سر در آوردی یا نه؟ _اوهوم،اینجوری که نوید تعریف می کنه ماشین پشتی ... _نچ!چرا گیج بازی درمیاری؟من به خاطره ی نوید چیکار دارم؟دارم میگم نفهمیدی دلیل تصادف شوهرت چی بوده؟ کمی کنارتر کشیدش و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد ادامه داد: _یک هفته گذشته و تو هنوز نفهمیدی ارشیا چرا و چطور به این حال و روز افتاده ،حتی متوجه رفتار مشکوکش با این آقای وکیل هم نشدی!؟ ناخودآگاه نگاه ریحانه سمت رادمنش کشیده شد که دست در جیب کنار پنجره ایستاده و غرق تفکر بود. _چه رفتار مشکوکی؟! _یعنی یادت رفته همین که ارشیا به هوش اومد سراغ اینو گرفت؟بنظرت چرا باید از بین تمام دوست و همکاراش فقط همین یه نفر باشه که مدام میاد و میره؟ _خب ارشیا خیلی به ... _بس کن ریحانه، چقدر ساده ای تو خواهر من !حاضرم قسم بخورم که کاسه ای زیر نیم کاسه ست و تو بی خبری،هر چند الانم بهت امیدی ندارم اما باید حتما بفهمی که قضیه از چه قراره _خب آره راست میگی رادمنش کلا یه مدت هست که بیشتر از قبل میاد و میره،باشه حالا از ارشیا می پرسم خوبه؟نه عزیزم، ایشون کی تا حالا از جیک و پوک همه چیز حرف زده که الان با این حال و اوضاعی که داره و با یه من عسل نمیشه خوردشم بشینه برا تو مفصل توضیح بده!؟باید از خود رادمنش بپرسی _چی؟! _هیس چته داد می زنی؟ _آخه تو که می دونی ارشیا اصلا خوشش نمیاد که من با همکاراش مچ بشم اولا که قرار نیست بفهمه چون مطمئن باش مانع میشه،دوما مچ شدن نیست فقط یه نوع تخلیه ی اطلاعاتی باید صورت بگیره که بازم متاسفانه خیلی خوشبین نیستم بهت! با ذهنی که حالا درگیر و آشفته شده بود گفت: _داری کم کم می ترسونیم ترانه _خلاصه که از من گفتن بود حالا خواه پند گیر خواه ملال! _چی بگم _لااقل در موردش فکر کن _باشه ترانه .... _فقط زودتر تا خیلی دیر نشده! و انقدر تحت تاثیر شک و تردیدی که ترانه در دلش انداخته بود قرار گرفت که کل عصر را به مرور این چند روز گذراند حق با خواهرش بود حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌❣ @Mattla_eshgh
۲۶ چند فرمول، برای اداره ی مشکلات 👇 🔹 تمرکز روی مشکل 🔸 جلوگیری از هیجان منفی 🔹 تغییر دادن شرایط استرس زا به شرایط آرام بخش 🔸 پرهیز از نگرانی های بیمارگونه 🔹 افزایش صبر و تحمل ‌❣ @Mattla_eshgh
🎀 🎀 اشتباهی که شما در رابطه با همسرتان انجام ‌می‌دهید این است که با حرف‌های‌تان، احساس بی‌لیاقتی و کوچک‌بودن و حقارت به او می‌دهید. به عنوان‌‌ مثال زمانی که کاری انجام ‌می‌دهد یا حرفی می‌زند، به او می‌گویید: _ یکم منطقی فکر کن! _ چرا این‌قدر بی‌فکر و ساده‌ای؟ _ چرا میزاری این‌قدر راحت گولت بزنن؟ _ چقدر بچه‌گانه فکر می‌کنی! با بیان‌ این‌ جملات، همسرتان برای اثبات خودش یا راه لجبازی را پیش می‌گیرد یا این‌که از شما دور می‌شود. اوبرای این‌که سرزنش نبیند و نشنود، ترجیح می‌دهد مخفیانه اقدام کند و شرح کارها و حرف‌هایش را هرگز با شما در میان‌ نگذارد ‌❣ @Mattla_eshgh
🌸🍃 رنگ سفید برای آشپزخانه هنوز هم برای بسیاری محبوب‌ترین رنگ است. تازگی و سادگی رنگ سفید، آشپزخانه‌ای دوست داشتنی را برای شما به‌ارمغان می‌آورد که هر روز صبح با آغاز روز تازگی را برای شما تداعی می‌کند. در یک آشپزخانه‌ی سفید، ترکیب دل‌نشین طیف‌های مختلف رنگ گرم‌ چوب، سبکی «روستیک» و بی‌تکلف و در عین‌ حال شیک به آشپزخانه شما می‌بخشد که بسیار موردعلاقه اساتید فنگ‌شویی است ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_پنجاه_۳ 🌷🍂🌹🍁🌻 5⃣ افزایش بلغم در گوارش: اشتها زیاد می شود و سیری ندارد (ناشی از شدت رطوبت م
سلام استاد بزرگوار خداقوت میشه مثلا یک ماه اول یبوست رو درمان کرد. بعد رفع سردی معده وبعد رفع سودا؟ راه تشخیص سردی معده چیه؟ علیکم سلام و رحمه الله نه منظورم اینه همون روزی که چنین بیماری بهتون مراجعه کرد، اول باید دستورات رفع یبوست بدید، مثلا اگر با روغن مالی شکم رفع شد که بهتر نشد با توجه به مزاج روش های دیگه مثل خاکشیر جوشانده یا فلوس یا سنامکی و گل محمدی و یا تنقیه و ... ولی بعد از رفع اورژانسی، بهشون توضیح بدید که چه تدابیری انجام بدن که دوباره مبتلا به یبوست نشن، ولی روغن مالی و ماساژ شکم طبق دستوراتی که قبلا توضیح دادیم به مدت مشخصی بستگی به اندازه سردی روده، برا رفع کلی یبوست در کنار رعایت مابقی دستورات بسیار مهمه. بعد از رفع اورژانسی یبوست، حالا باید معده رو اگه سرد هست ، سردیشو از بین ببریم یه وقت هست معده سرد نیست، ولی بخاطر خوب نجویدن غذا و یا خوردن چند غذای دیر هضم کسی یبوست میگیره، در این شخص فقط رفع یبوست و راهنمایی برای تدابیری که جلوگیری از یبوست میشه باید ارائه بشه. مشخصات کسی که معدش سرد شده اینه که بعد از خوردن غذا احساس سنگینی و گاها درد در معده داره، یا معدش نفاخ شده و ... . ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📚معرفی کتاب |«گامی به سوی زندگی به سبک اسلامی؛ زندگی مشترک» مولف: محسن عباسی ولدی 📚کتاب «گامی به سوی زندگی به سبک اسلامی»، تلخیصی از مجموعه‌ی «تا ساحل آرامش» است که به مدد بیانات ارزشمند مقام معظم رهبری درباره‌ی «اهمیت سبک زندگی» در جمع جوانان خراسان شمالی، به رشته‌ی تحریر درآمده است. کتاب طی 27 گام می‌کوشد تا از طریق الگوی زیست اسلامی به تبیین سبک زندگی با محوریت زندگی مشترک بپردازد. انتشار منابع مورد استناد در انتهای کتاب نیز می‌تواند تکمیل‌کننده‌ی نگاه مخاطبان باشد. 🖋بخشی از کتاب: «هیچ‌گاه گفت‌وگو را تبدیل به محاکمه نکنید. در بسیاری از موارد وقتی گفت‌وگو حالت محاکمه به خود می‌گیرد، طرف مقابل را به جای پذیرش حق به دفاع از خود وا می‌دارد...» ‌❣ @Mattla_eshgh
۳۸۶ من بلافاصله بعد از ازدواج باردار شدم، اصلا آمادگی بارداری رو نداشتم و همسرم هم وقتی متوجه شد، خیلی ناراحت شد. البته ما اوایل ازدواجمون بحران شدید مالی داشتیم، پدر شوهرمو تازه از دست داده بودیم و... اما با این وجود همسرم به زندگیمون خیلی متعهد بود و همین باعث شد منم با قضیه کنار بیام. ما در واقع ماه عسلمونو سه‌تایی، وقتی باردار بودم رفتیم، یه سفر کوتاه دو روزه اما خوب بود. دوران بارداری سختی داشتم طوری که حتی صبحها جون نداشتم همسرمو بیدار کنم تا بهم یه تیکه نون بده بخورم، همیشه نون خشک بالای سرم بود تا بذارم دهنم کم کم خیس بخوره، بتونم حرف بزنم بالاخره پسرم هفت ماهه به دنیا اومد که دکترا گفتن حتما باید بره تو دستگاه چون ریه هایش کامل نشده لحظه تولدش انگار دنیا رو بهم دادن، هیچوقت اون حس قشنگو فراموش نمیکنم. وقتی درد زایمان گرفته بودم فقط اهل بیت رو صدا میزدم که پسرم سالم به دنیا بیاد، لطف خدا اصلا بستری نشد و فردای اون روز مرخص شدیم اما تا ۲۰ روز با قاشق شیر میریختم تو دهنش چون جون مکیدن نداشت. خلاصه سختی های فراوانی تحمل کردم اما وقتی سر پسرمو میذاشتم رو قلبم انقد برام لذت بخش بود و انقد آرومم میکرد که همه سختی ها رو فراموش میکردم. پسرم ۴ ماهه بود که فهمیدیم مادر شوهرم آلزایمر داره و از اونجایی که همسرم تک پسر بود، مادرشوهرمو آوردیم که با ما زندگی کنه، خب برام خیلی سخت بود که با بچه کوچیک از مادری که آلزایمر داره نگه داری کنم اما پذیرفتم. همسرم هم به خاطر مشغله هایی که داشت، تقریبا هیچ وقت نمیتونست تو بچه داری و نگه داری مادرش بهم کمک کنه. در همین حین شروع کردم به ادامه تحصیل و وقتی پسرم سه ساله شد، لیسانسم رو گرفتم. وقتی پسر اولم سه و نیم ساله شد با توافق همسرم دوباره باردار شدم، این بار خیلی بارداری سختر از اولی داشتم با توجه به اینکه یه پسر و یه مادر که احتیاج به نگه داری داشتن هم کنارم بودن. وقتی پنج ماهه باردار بودم گفتن جنین داره سقط میشه و مجبور شدم استراحت مطلق باشم اما بازم به لطف خدا و عنایت امام حسین علیه السلام پسر دومم هم به دنیا اومد. پسر اولم انقد از اومدن برادرش خوشحال بود که قابل توصیف نیست آخه خیلی انتظار اومدنشو کشیده بود و واقعا هم خیلی زحمتشو کشیده بود چون به خاطر شرایط بارداریم، گاهی پسر ۴سالم برام صبحانه میاورد و سفره رو جمع میکرد، خلاصه کلی بزرگ شد. حالا پسر دومم، سه و نیم ساله اس و آلزایمر مادر شوهرم خیلی شدید شده و زمان زیادی رو باید براش بذاریم اما پسر اولم و حتی کوچیکه تو نگهداریش کمکم میکنن، که البته حالا میفهمم وجود مادر توی خونه چه برکاتی برای زندگی آدم داره و چه بلاهایی رو از زندگی دور می‌کنه البته اگه متوجه باشی. یکی از برکاتی که نگهداری مادر شوهرم برام داشت، این بود که خیلی زود یاد گرفتم توی این دنیا هیچی ارزش ناراحت شدنو نداره و باید تا سلامتی داری از همه چیز لذت ببری و به وظیفه ات عمل کنی و قدر سلامتی که خدا بهت داده رو بدونی و متوجه باشی که همین سلامتی عقل از نعمت ها و داشته هات تو زندگیه. بماند که خدا چه کیفی می‌کنه وقتی میبینه از یه مادر نگهداری میکنی، بعضی وقتا که اصلا حوصله بچه خودتم نداری باید مادرو رو چشمات نگه داری اون وقته که شیرینی دردونه شدن پیش خدا رو با تمام وجود حس می‌کنی. هر وقت تو زندگیمون مشکلی پیش میاد یا گره ای تو کارمون هست همیشه میگیم تا مادر برامون دعا کنه و کاری میکنیم که ایشون خوشحال بشن و معمولا مشکل حل میشه. سختی هایی که نگهداری ایشون برای من داشته باعث شده تا روحم خیلی بزرگ بشه و نسبت به اطرافیانم از درک بالاتری برخوردار باشم و صبرم بیشتر بشه و مشکلاتی که تو زندگیم پیش میاد خیلی کوچیک به نظرم برسه. حتی بچه هام زودتر بزرگ میشن چون یاد گرفتن که باید از مادر بزرگشون مراقبت کنند و احساس وظیفه کنند. الان دو ماهه که بچه سومم سقط شده، با وجود اینکه خانواده و مخصوصا مادرم با توجه به شرایط سخت بارداریم مخالف بچه دار شدنم هستن اما منتظرم تا دوباره تجدید قوا کنم و شرایط محیا بشه تا انشاءالله دوباره باردار بشم چرا که معتقدم بچه دار شدن برای زن یه وظیفه الهی هست و فقط یه زنه که می‌تونه انسان بسازه و سردار سلیمانی ها رو به جامعه تحویل بده و چه افتخاری از این بالاتر. من با وجود اینکه شاغل نیستم اما تو اجتماع خیلی فعالیت دارم، دوره های دانش خانواده رو و تربیت فرزند رو گذروندم و حتی آموزش میدم البته گاهی و نظرم اینه که هیچ شغلی برای زن نمیتونه بهتر از تربیت فرزند و در واقع تربیت انسان باشه چون تو جامعه امروز احتیاج زیادی به انسان هایی چون سردار سلیمانی هست. @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https:/
🔴 : 💠 روا نیست زن‌ها آن چه میان آن‌ها و شوهرانشان در می‌گذرد به زنان دیگر بازگو کنند. 📙وسائل الشیعه،ج۱۴،ص۱۵۴ 💠 معنای این رفتار این است که شما به دیگران اجازه ورود به حریم زندگی‌تان را می‌دهید. 💠 و گاه باعث می‌شود طرف مقابلتان دچار مخرّب شود. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمـت_هـشـتـم ✍تمام این چند روز را بدون وقفه در بیمارستان و بالای سر ارشیا بود. پای راستش را که از
نـهـم ✍حق با خواهرش بود،حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود! همین که ارشیا به هوش آمده و حواسش جمع شده بود خواست تا رادمنش را ببیند .حتی یکی دوبار هم که مشغول حرف زدن بودند از او به دلایل مختلف خواسته بود تا اتاق را ترک‌کند. شم زنانه اش به کار افتاده بود و پشت سر هم‌ حدس و فرضیه می زد ،جوری که خودش هم می ترسید از این همه تصورات منفی .باید زودتر ماجرا را می فهمید تا آرامش‌ بگیرد. حالا که ارشیا تحت تاثیر داروهای مسکن خوابیده بود و می دانست حداقل تا دو سه ساعت دیگر هم بیدار نمی شود بهترین موقعیت بود! اما شجاعت نداشت حتی به گوشی کنار تخت نزدیک و شماره ی رادمنش ‌را بردارد . ولی مجبور بود... بعد از کلی نهیب زدن و دو دل بودن بالاخره با بدبختی و دست هایی که لرزان شده بود کاری را که باید انجام داد،شماره را برداشت و وارد موبایل خودش کرد. روی نیمکت سالن نشست و نفسش را بیرون فرستاد.هیچ وقت در در مسائل شوهرش دخالت نکرده بود و حالا هم حس خوبی نداشت.هرچه بیشتر فکر می کرد شک و تردید بیشتری هم روی تصمیمش‌ سایه می انداخت. اما اوهام جدید و مزخرف باعث آزارش شده بود.عزمش را جزم کرد و با گفتن بسم الله شماره را گرفت. مدام پیش خودش تکرار می کرد که چه بگوید.تماس برقرار شد و بعد از چندتا بوق خوردن صدای آشنایی گوشش را پر کرد . _الو آب دهانش را قورت داد و سعی کرد راحت صحبت کند: _الو، سلام رنجبر هستم _سلام خانم ،بله شناختم .احوال شما؟ _بد نیستم ممنون _ اتفاقی افتاده؟ _نه‌ هیچی... اما...راستش می خواستم باهاتون صحبت کنم _خواهش می کنم ،در خدمتم _به نظرم اگه حضوری حرف بزنیم‌ خیلی بهتره‌، البته اگه وقت داشته باشید _مطمئنید حال ارشیا خوبه؟ _بله خوابیده ‌... نمی خوام باخبر بشه بهتون زنگ زدم _متوجه شدم تقریبا .هیچ اشکالی نداره من فردا صبح خدمت می رسم خوبه؟ _خیلی ممنونم جناب رادمنش _با همین شماره تماس بگیرم؟ _بله ،متشکرم _خواهش می کنم .امری نیست؟ _عرضی نیست ،خدانگهدار _وقت شما بخیر . با خیال راحت قطع کرد.نفسش را دوباره و اینبار پر سر و صدا بیرون داد و گفت : _دیدی ریحان جان ،انقدر ها هم سخت نبود و با طمانینه برگشت به اتاق ... با رادمنش توی پارک کنار بیمارستان قرار داشت .زودتر از موعد رفت تا کمی از بوی تند الکل همیشگی پیچیده در راهروها دور باشد. از شنیدن صدای خش خش برگ ها زیر‌ نیم بوتش حس‌ خوبی داشت .نم نم باران شروع شده بود .نفس عمیقی کشید و خواست روی نیمکت چوبیِ نیمه خیس بنشیند اما پشیمان شد. چادرش را جمع تر کرد تا پایینش لکه نشود،کاش لباس بیشتری می پوشید، همیشه سرمایی بود. _سلام رادمنش بود ،مثل همیشه خوش پوش و آن تایم ،این دو صفتی بود که بارها از ارشیا شنیده بود. _علیک سلام _هوا خیلی مناسب نیست بهتره بریم توی ماشین من . موافقت کرد و چند دقیقه بعد در حالی که قهوه نیمه شیرینش را مزه می کرد از پشت شیشه ماشین شاسی بلند او به تردد آدم ها نگاه می کرد. _خب من سراپا گوشم خانم .راستش کنجکاو شدم بدونم چه موضوعی باعث شده که اینجا باشم.اونم بدون اطلاع جناب نامجو! نفهمید که کلامش بوی طعنه داشت یا صرفا کنجکاوی بود .البته خیلی هم اهمیت نداشت همانطور که انگشتش را دور ماگ قهوه می کشید گفت : _می تونم صادقانه سوالی بپرسم و توقع جواب صادقانه هم داشته باشم؟ _حتما !من همیشه حامی راستگویی ام. _مطمئنم اتفاق مهمی افتاده که شما و ارشیا ازش باخبرید اما به هر دلیلی منو در جریان نمیذارید .ارشیا که سکوت کرده اما توقع دارم که حداقل شما بگید موضوع از چه قراره... به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید اما ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....
تاپــــروانگی دهــم ✍به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید اما خیلی سریع لبخند کوچکی زد و پاسخ داد : _چی می خواین بشنوید خانم؟ من فقط وکیل شوهر شما هستم. _بله اما قطعا چیزی بیشتر از وکالت باعث می شه که ارشیا مدام یا در تماس با شما باشه و یا منتظر ملاقات،در حالی که هیچکس دیگه رو حاضر نیست ببینه و حتی با منی که زنشم اینقدر درددل نمی کنه که با شما! ریحانه خودش هم از لحن تندش متعجب شد اما شاید لازم بود ... _حق با شماست من و ارشیا رفیق هم هستیم ،اما خانم رنجبر قطعا پاسخ به این ابهامات رو باید از خود شوهرتون بخواین.من نمی تونم مخالف خواسته ی ارشیا عمل کنم . براق شد و پرسید: _مگه چی خواسته؟ شمرده و با نگاهی نافذ گفت: _هر اتفاقی که در حیطه ی مسائل کاری رخ داد نباید با زندگی شخصیش تداخل پیدا کنه. نمی توانست منکر خوشحالیش بشود وقتی فهمید مساله ی پیش آمده کاری است ،اما بروز نداد و گفت : _فعلا که تداخل پیدا کرده اگه نه چرا الان ارشیا باید روی تخت بیمارستان افتاده باشه؟ من مطمئنم تصادفشم بدون علت نبوده _چقدر قاطع نظر می دهید خانم! _حس زنانه رو دست کم نگیرید احساس می کرد هیچ کدام از حرف هایش پایه ی محکمی ندارد، اما سنگ مفت بود و گنجشک مفت ... رادمنش شیشه را پایین داد و لیوان یکبار مصرف را پرت کرد بیرون .و ریحانه فکر کرد که چه حرکت ناشایستی ! بعید بود از وقار یک وکیل! _بهرحال ...با تمام احترامی که برای شما قائلم اما هیچ جوابی ندارم خانوم حس کرد وقت پیاده شدن است .اصلا متوجه نشده بود که چند قطره از قهوه ی یخ شده اش روی چادر مشکی سرش پخش شده و لکه های ریز و درشتی بجا گذاشته در را باز کرد تا پیاده بشود ،اما هنوز کامل خارج نشده بود ، برگشت و گفت :اگر کوچکترین مشکلی تو زندگی من پیش بیاد و وقتی متوجه بشوم که برای هر اقدامی دیر باشه، از چشم شما می بینم آقای رادمنش همچنان منتظرم تا باخبر بشم ،بدون اینکه ارشیا بفهمه _فهمیدن شما هیچ دردی از شوهرتون دوا نمی کنه . _از نظر شما شاید خدانگهدار و آنقدر در را محکم بست ،که برای لحظه ای خجالت زده شد. هنوز خیلی دور نشده بود که موبایلش زنگ خورد ، رادمنش بود ! نگاهی به ماشین انداخت و جواب داد : _بله؟ _نه بخاطر حرفایی که بوی تهدید می داد ، صرفا به خاطر کمک به موکلم بهتره صحبت کنیم .اما حالا قرار کاری دارم ،عصر تماس می گیرم .خدانگهدار لبخند زد و سرش را به نشانه تشکر تکان داد . از حالا به بعد هرطور بود باید تا روشن شدن موضوع دندان روی جگر می گذاشت رادمنش را به خانه ی خودش دعوت کرده بود و بخاطر اینکه تنها نباشد از ترانه هم خواسته بود تا کنارش باشد ،البته بدون همسرش نوید ،چرا که‌ فکر کرد شاید بهتر باشد جلسه خصوصی تر برگزار بشود . حرف ها زده شده بود و او و ترانه در کمال ناباوری و بهت شنیده بودند .بعد از بدرقه ی مهمانش، بدون هیچ صحبتی روی تخت افتاده و انقدر اشک ریخته بود که پلک هایش متورم شده و سرش به قدر یک کوه پر از دنگ و دونگ بود. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....
✍حتی دور سر بستن روسری مارک دار ترکی که سوغات ارشیا از آخرین سفرش بود هم ،بهترش نکرده بود. تا کمی آرام می گرفت ،دوباره با یادآوری حرف های ناامید کننده ی وکیل بغضش می ترکید و دستمال کاغذی ها بود که زیر دستش پر پر می شد. دلش می خواست به ترانه حالی کند انقدر کنار گوشش با قاشق آن شربت بیدمشک لعنتی را هم نزند و پر حرفی نکند.اصلا اشتباه کرده بود که خبرش کرد باید تنها می ماند کمی! _ریحان جونم بلند شو عزیزم یکم از این بخور برات خوبه .انقدر این چند روز غم و غصه خوردی که آب شدی،گوشت به تنت نمونده. کاش یکم دستت نمک داشت حداقل!این ارشیا کجا می فهمه ارزش این همه دلسوزی رو .اصلا تو چرا کاسه داغ تر از آش شدی؟هان؟یعنی میگی شوهرت با اون همه دبدبه و کبکبه حالا وا داده و نمی تونه گلیمش رو از آب بیرون بکشه؟ داشت ترک های سقف اتاق را می شمرد، زیر نور کم آباژور! البته چشم هایش هنوز ضعیف بود اما عمق ترک وسیع تر از آن بود که ریزبینی بخواهد!دهان باز کرد و گفت: _چطور این همه ترک رو ندیده بودم؟باید شبا توی سالن بخوابم ،خطرناک شده اینجا! ترانه خندید و کنارش روی تخت نشست: _فعلا که بجای سقف اتاق،بدبختی هوار شده روی سرت خواهر من! دستش را روی پیشانی گذاشت و با بغض گفت: _لازم نیست یادآوری کنی که بدبختی سرک کشیده به زندگیم! _منظور بدی نداشتم‌ ببین، قرار نیست هر زنی با شنیدن مشکلات شوهرش اینطور زانوی غم بغل بگیره و فقط اشک و آه راه بندازه ! _چه توقعی داری؟که بخندم ؟یا راه بیفتم دنبال شریک کلاهبردار و فراری ای بگردم که نمی دونم چطور تمام دار و ندار و سرمایه ی ارشیا رو بالا کشیده و معلوم نیست کدوم گوری هست اصلا؟ شاید هم باید برم و چک هایی که قراره یکی یکی برگشت بخوره رو جمع کنم تا شوهرمو دست بسته و با پای گچ گرفته توی زندان و دادگاه نبینم؟! _چرا جوش آوردی و داد می زنی ریحان جان؟! سر دردت بدتر میشه ،اصلا حق با تواه و من ساکت میشم ببخشید خوب شد؟ خجالت کشید از این که صدایش را برای ترانه بالا برده و طوری با او برخورد می کرد که انگار مقصر ماجراست.دوباره چشمه ی اشکش جوشید و گفت: _بخدا هنوز از شوک تصادف بیرون نیومده بودم که امشب این همه خبر جدید و وحشتناک شنیدم .من ظرفیتم انقدر بالا نیست ،دق می کنم ! _چرا دق بکنی عزیزم؟ تو باید شاکر باشی که حداقل حالا ارشیا رو داری و بلای بدتری توی سانحه سرش نیومده.مسائل مالی که لاینحل نیست. _می دونم _اما ریحانه ،یعنی واقعا این همه مدت ارشیا در مورد مشکلات و قضیه ی کلاهبرداری افخم چیزی نگفته بود بهت _نه اصلا عادت نداره که بحث کار رو باره خونه ولی فکر می کردم که بدخلقی های بدتر شده ی چند وقت اخیرش بی دلیل نباشه. _نوید حتی اگر سرچهار راه به گداها پول بده هم به من میگه.برام عجیب و غیر قابل هضمه که یک مرد تنها این همه مشکل رو به دوش بکشه و عجیب تر اینکه تو هم هیچ چیزی نفهمیدی! _از بس احمقم ترانه ،من هیچ وقت زن خوبی برای ارشیا نبودم،اگر بودم انقدر آدم حسابم می کرد که ورشکست شدنش رو بگه حداقل! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....
دوازدهـم ✍نیاز داشت به دست محبتی که ترانه بر سرش می کشید... _اینطوری نگو خواهر گلم .شاید دلایلی داشته که ما بی خبریم .بنظرم فعلا مشکل اصلی رو گم نکنیم بهتره _یعنی چی؟ _میگم یعنی بهرحال تو تازه متوجه شدی که ارشیا ورشکست شده و شریکش بعد از چند سال سابقه ی دوستی و همکاری قالش گذاشته و نیست و نابود شده،مگه نه؟ _اوهوم _از اون طرفم شوهرت چند روز پیش برای دیدن کسی که نمی دونیم کی بوده با سرعت و عصبانیت سمت فرودگاه می رفته که تصادف می کنه.تمام داستان همینه،اتفاقی که امکان داره برای هر آدمی بیفته.منتها چیزی که الان اهمیت داره پیدا کردن راهکاره برای کمک به ارشیا نه چیز دیگه! _چه راهکاری؟ارشیا تمام عمر در نهایت شرافت کار کرده و با زحمت پول روی پول گذاشته _چه خبرته بابا؟مگه من میگم بیا بریم گدایی که جیغ جیغ می کنی؟! _کاش بابای ارشیا زنده بود ترانه!اون تا قبل از فوتش حامی خوبی بود اما همین که از دنیا رفت ،بقیه افتادن روی ارث و میراثش بدبختی اون خدابیامرزم تمام اموالش رو به اسم مه لقا کرده بود! همین باعث شد که اون فکر کنه تسلطش روی بچه ها از قبل بیشتر شده .اما تو که می دونی ارشیا هیچ وقت وابسته ی مادرش نبود که مثل اردلان گوش به فرمانش باشه _آره ولی خب الان... _الانم که اوضاعش بهم ریخته مطمئنم بازم راضی نمیشه بخاطر پول و کمک ،دست به سمتشون دراز کنه .من مطمئنم! _پس یعنی هیچ توقعی از سهم خودش نداره؟ _همون سالی که مادرش کوچ کرد و از ایران رفت ، اتمام حجت کردن .ارشیا گفت که همه جوره می خواد استقلال داشته باشه... ترانه از جا بلند شد و گفت : _کلا از خانوادش دل بکن پس ،اینطور که پیداست خودت باید یه کاری بکنی _چه کاری؟ _منم نمی دونم اما بالاخره باید‌ یه راه چاره ای باشه ! با چهره ای متفکر از اتاق بیرون رفت و ریحانه را با ذهنی مشوش تنها گذاشت تمام شب‌ را بی خوابی کشیده و فقط غصه خورده بود.بهتر از هر کسی‌ اخلاق همسرش را می شناخت و‌ مطمئن بود بخاطر غرورش کمک هر کسی‌ را قبول نمی کند! تازه آفتاب زده بود که دوش گرفت و‌ با این که گرسنه بود اما بدون خوردن صبحانه به بیمارستان رفت. دیروز عصر با بهانه ی خستگی بعد از چند روز مداوم در بیمارستان بودن به خانه رفته بود ... ارشیا نباید می فهمید که دیشب با رادمنش ملاقات داشته و حالا از همه چیز باخبر شده! هنوز هم به اعصابش مسلط نشده بود ، حس می کرد امروز حوصله ی سلام کردن به پرستارها را هم ندارد اما مجبور به حفظ ظاهر بود. پشت در اتاق 205‌ لحظه ای ایستاد ، نفس بلندی کشید و به آرامی در را باز کرد توقع داشت ارشیا مثل روزهای قبل در این ساعت خواب باشد اما بیدار بود و چشم‌در چشم شدند مثل کسی که کار بدی کرده و منتظر توبیخ است، هول کرد و دستپاچه گفت : _س..سلام ...بیداری؟! بدون اینکه پاسخی بدهد سرش به سمت پنجره چرخید . خوب بود که بیشتر از این دقت نکرده بود اگرنه حتما متوجه اوضاع بهم ریخته اش می شد چادرش را در آورد و روی مبل چرم کنار تخت انداخت .همیشه و همه جا دور و بر ارشیا چیزی از جنس چرم بود انگار ! وسایلی را که آورده بود با سلیقه توی یخچال گذاشت دلش سکوت می خواست ،خداروشکر که همسرش کم حرف بود! _کجا بودی؟ همچنان که خودش را مشغول نشان می داد،بی تفاوت گفت : _پیش ترانه ،کمپوت می خوری یا آبمیوه؟ _رو دست ! متعجب برگشت و پرسید : _چی؟ ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....
*•••☔️💜 _چـادرِمن ! توبامن‌بزرگ‌شدۍ!.. بالحظـھ‌هاےزندگیــم‌همراھ‌بودۍ؛.. بامن‌قدڪشیدۍ!.. رنگِ‌مشڪۍات‌زیرِنورآفتاب‌رنگ‌باخت؛ تارنگ‌اززندگۍام‌نبازد✌️🏿 🤭❤️ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 31 🔶 از کجا میشه متوجه شد که دینداری و اخلاق خودمون و آدم های اطرافیانمون چقدر
32 ❇️ گفته شد که ایمان انسان باید حاصل از "قوت روحیش" باشه نه از سر 💢 خیلی وقتا هست که میگن فلان پسر یا دختر رو ببین چقدر مذهبی و خوب هست. چقدر مومن و سر به زیر هست. چقدر آدم خوبیه. آزارش به مورچه هم نمیرسه!😌💕 ⭕️ بعد که نگاه میکنی میبینی طرف کلا آدم خیلی هست! بنده خدا مثلا غلبه سودا داره، از ترس اینکه به موقع کسی اذیتش نکنه با همه خوب هست! 🔶 خب اینجور خوب بودن که فایده چندانی نداره و آدم رو به جایی نمیرسونه. ✅ خوب بودن زمانی باعث رشد انسان میشه که از سر باشه. شما واقعا بتونی به کسی ظلم کنی اما نکنی. خیلی راحت موقعیت گناه باشه و تو بدون هیچ سختی گناه رو ترک کنی☺️ واقعا خیلی از مواردی که ماها معمولا گناه نمیکنیم صرفا به خاطر ترس های مختلفمون هست. یا گاهی وقتا گناه نکردن ها آدم ها به خاطر بی عرضگیشون هست! 💢 خب معلومه چنین کسی اگه در طول سال حتی یه گناه هم نکنه اصلا روحش بزرگ و با ظرفیت نخواهد شد... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🔴 پوشش در برابر در منزل 🔷 : دختری در بیرون از منزل چادری است و حجاب کامل دارد اما در داخل منزل و در مقابل نامحرم­‌های فامیل لباس‌هایی می­‌پوشد که حجابش کامل نیست یا حجم بدنش مشخص است. حکم این کار چیست و آیا تفاوتی بین نامحرم­‌های فامیل و غریبه وجود دارد؟ 💠 جواب: تفاوتی بین نامحرم­‌ها وجود ندارد و نامحرم نامحرم است؛ ممکن است در معاشرت مسائلی وجود داشته باشد؛ مثلاً اینکه یک خانم وقتی شوهر خواهرش به منزلشان می‌آید، با حفظ حجاب کامل، با او سر یک سفره می­‌نشیند و غذا می­‌خورد، اما با نامحرم غریبه سر یک سفره نمی‌نشیند. اما اینکه آیا محرم و نامحرم درجه­‌بندی دارد و یکی بیشتر نامحرم است آن یکی کمتر، خیر. 📕منبع: khamenei.ir ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
⭕️ لطف تحریک نشو 🍃تفاوت مهمی که آقایون با خانوما ازلحاظ جنسی دارن، تحریکات جنسیه. طبیعت و فیزیولوژی
🔴حجاب آقایون وقتی صحبت از حجاب میشه همیشه از حجاب و پوشش خانوما صحبت میشه. آقایون چیکار باید بکنن؟ آقایون ندارن؟ آقایونم حجاب دارن، آقایونم باید پوشش مناسب داشته باشن، آقایونم باید حجابی داشته باشن که در شأن یه‌انسان باشه و جلب توجه نکنه. پوشش نامناسب آقایون دوتا تاثیر میتونه روی خانوما و حتی آقایون بذاره. اول اینکه حالشونو بهم بزنه دوم اینکه باعث تحریکشون بشه. بله خانوما هم با ظاهر آقایون ممکنه بشن البته نه به شدت آقایون. درادامه بیشتر توضیح میدم حالا پوششی که باعث به‌هم زدن حال دیگران میشه چیه؟ مثلا این شلوارای که وقتی طرف میشینه تا اعماق تهش معلوم میشه، تیشرتهای کوتاه هم که میپوشن، اصلا یه لباس نیم‌تنه میشه. آقای محترم شلوارتو بکش بالا، با اون همه مو حال ما آقایونم به‌هم زدی. حداقل خم نشو. بعضی شلوارا هم جوریه که انگار طرف کارخرابی کرده توش، از بالا آویزونه، از پایین پاچه کشی. اسمش شلوارای اِسلَش ، خواستید بخرید بلد باشید اسمشو😆 نوع دیگر لباسا که آقایون باید بهش توجه کنن، لباسای تنگه. لباسهایی که اندامشون و برآمدگی‌های بدنشون نمایان میشه. بعضی از پسرام که تازگیا میپوشن. یعنی پاهاشون شبیه دوتا بادمجونیه که از زانو با کدو پیوند زده شده. یا ساپورت میپوشه با قرمز، شبیه انبردست میشه. من از طرف آقایون از خانوما معذرت خواهی میکنم به‌خاطر این پوشش‌ها. شما لباسای اقوام مختلف ، و و و رو ببینید، همگی لباسای گشاد هستن که هیچکدوم از اندام و برآمدگی‌ها رو نشون نمیده. در طراحی این لباسها علاوه بر آب و هوا، حیا رم در نظر میگرفتن ولی الان معیار چیه؟ بعضی لباسای تنگ هم هست که اندام ورزشکاری من جمله و بازوهای درشت و شده‌شون رو میندازه بیرون، که برای خانوما جذابه. اگه هدفت از بدنسازی و ورزش نشون دادنش به دیگرانه اشتباه داری میزنی داداش. توهم داری بدن خودتو عرضه می‌کنی به دیگران چه فرقی داره؟ شاید یه خانمی همسرش بدنش غیرورزشکاری باشه، شیکمش گنده باشه، باشه که نشه، شاید حسرت بدن تورو بخوره. داستان رو تقرییا هممون شنیدیم. خوش‌تیپ و و خوشگلی بود، یه کلاهم میگذاشت سرش، یه روز دید یه تازه شوهرکرده داره بهش نگاه میکنه، از اون نگاها. بلند شد موهاشو ژولیده کرد، کلاهشو پرت کرد اون‌ور، گفت حق نداری با تیپت دل زن مردمو ببری. این یعنی حجاب مردان @Mattla_eshgh