💢 8 توصیه برای حل مشکل
◽️حجت الاسلام شهاب مرادی نیز پس از بررسی مشکلات این دختر جوان و به دلیل اینکه افراد زیادی با مشکل او رو به رو هستند هشت راهکار را برای حل این مشکل پیشنهاد کرد. وی در بخشی از این توصیهها با پیشنهاد چند دیالوگ، توصیه کاربردی خود را با سبکی ابتکاری تکمیل کرده است که خواندن آن خالی از لطف نیست.
1⃣ نگرانی شما در مورد تاخیر در ازدواج خردمندانه و منطقی است.
2⃣ بی تردید ازدواج مهم است اما مسلما همه زندگی نیست! اجازه ندهید نگرانی از این مسئله تمام زندگی شما را مختل کند.
بین یک دختر خانم مجرد با مشکلات روحی و خُلقی و یک دخترخانم مجرد با روح و روان سالم حتما سلامت را انتخاب کنید و مراقب سلامت روح و جسم تان باشید. کم نیستند افرادی که در سنین بالا ازدواج می کنند و ازدواج موفقی هم دارند.
اگر احساس ناخوشایند و یا افکار آزاردهندی دارید و ناامیدی یا حس افسردگی که در پیام قبلی بیشتر به آن اشاره کردید مانع انجام عملکردهای شماست و آرامش شما را مختل می کند حتما به مشاوری متدین مراجعه کنید.
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
🍃سه هفته از ازدواجش گذشته ، در بیمارستان کرونایی ها شیفت می دهد ...
❣ @Mattla_eshgh
#پیام_مخاطبین
📌اشتباه منو نکنید...
نزدیکایه کنکورم بود که واقعا خیلی خیلی اتفاقی پا به دنیای تاهل گذاشتم سرشار از انرژی و لذت های دوران عقد و کلی برنامه ریزی واسه عروسی که قرار بود، سال بعد گرفته شه😊
اما یهو و بصورت کاملا ناخواسته درست بعد از ۴ ماه از عقد و با دیدن علایمی مثل بالا آوردن های مکرر با همسرم تصمیم گرفتیم آزمایش بدم.😑
و در عین ناباوری جواب مثبت بود و من کل دنیا روی سرم خراب شد، به هیچکس حتی مادرمم نگفتم، روز و شبِ منو همسرم گریه بود، بدترین روزایه زندگیمو میگذروندمو از خدا میخواستم جواب اشتباه بوده باشه و دوباره آزمایش دادم ولی جواب مثبت بود.
فکر و خیال حرف ها و نگاه های معنی داره اطرافیانو فامیلا یکسره مغزمو درگیر میکردو فقط کارم گریه و زاری بود، شوهرم بعضی وقتا میگفت ولش کن فلانیم ایطور بوده و... ولی خودشم از حرفاش مطمئن نبود و منم با ناپختگی، مدام تو گوشش میخوندم که دیگه همه چی تموم شدستو، آبرومون کلا میره و بدبخت شدیمو، مردم هزار چیز واسمون میگن و....
تا اینکه بعد از اینکه ماجرا رو با یکی از دوستاش در میون میذاره اون میگه خانومم تو داروخونه کار میکنه میتونه یواشکی بهتون قرص سقط رو بده😞😞😞
بعد از اینکه به من خبرو داد انگار دنیارو بهم دادن و خبر نداشتم رخت جهنمی شدنمو به تن میکنمو و اینقدر شادم😢
با کمال خامی و بی عقلی و هزار کلمه تاسف بار دیگه در یک صبح پائیزی در یک ماهو نیمگی جنین با درد های بدتر از زایمان سقطش کردم...
آره درسته تا چند وقت از فرط خوشحالی سر از پانمیشناختم اما بعدا که از زبان خیلی از مراجع کارم رو با آدم کشتن یکی دونستم دنیا روسرم خراب شد، کابوس ها دست از سرم بر نمیداشت، رابطم با شوهرم خراب شد، تو کارهام گره میوفتاد، شوهرم بیماری بدی گرفت و همه اینها از آثار جنایتی بود که کردیم😞😞😞
من ادم کشتم، من حق یک عمر زندگی که خدا به اون جنین داده بود رو خودخواهانه ازش گرفتم.
حالا هم با گذشت ۵ سال ازون ماجرا هنوز کاارم گریه و زاریه... آرامش ندارم و نمیدونم اون دنیامو چیکار کنم چه جوابی به اون بچه بدم، بگم ترسیدم فامیلا بگن تو عقد باردار شده؟!
خواهش میکنم هیچکی اشتباهه منو نکنه بخدا این فرهنگه غلطیه که بین ما جا افتاده که تو عقد زنی که از حلال خودش باردار شده، نقل مجلس میشه
خلاصه این منم و سر نوشت تباه شدم، منم و آخرت تیره وتارم، منم و کلی کابوس که هنوز رنگ آرامشو بهم نشون نداده...
#جنایت_سقط_جنین
#حق_حیات
❣ @Mattla_eshgh
🔴 #آقایان_بدانند
💠 با تمام مشکلات و مشغلههای فکری روزانه وارد خانه نشوید! در موقعیت مناسب، همسرتان را از مشکلات مالی و شغلی خود #آگاه کنید تا توقّعاتش را با توان شما هماهنگ کند!
💠 بیان مشکلات مالی و شغلی با لحن مناسب و مهربانانه میتواند عامل خوبی برای گفتگوی صمیمانه شده و سطح درک همسرتان از شما را بالا ببرد.
💠 گاه برای حل برخی مشکلات شغلی و کاری خود از خانم خود مشورت بخواهید تا ایجاد همدلی و محبّت دوطرفه کند.
💠 اصلِ مشورت در این زمینه برایتان مهم باشد یعنی حتی اگر همسرتان پیشنهادهای خوبی هم نداد آن را تبدیل به مشاجره نکنید بلکه از او تشکّر کنید و بگویید روی پیشنهادت فکر میکنم.
❣ @Mattla_eshgh
#خواستگاری
⭕️ در اولین قرارها برای تشکیل یک زندگی جدید ، نکات زیر را مدنظر داشته باشید
🔻احساس #فشار_روانی نکنید، آرامش خود را حفظ کنید. اگر معمولا آدم پرحرفی هستید سعی کنید کمتر صحبت کرده و بیشتر به طرف مقابل گوش کنید. و اگر فردی خجالتی و خوددار هستید، سعی کنید نقش بیشتری در گفتگو به #عهده بگیرید.
🔻در دیدارهای اولیه چیز زیادی در مورد خودتان فاش نکنید، البته #صادقانه پاسخ سوالات او را بدهید اما #عجله نکنید.
🔻به این کاری نداشته باشید که او از شما خوشش می آید یا نه . خودتان را درگیر این نکنید که او به چه فکر می کند.
مهمترین چیز در اولین #دیدارها این است که شما در مورد او چه فکر می کنید .
🔻اگر یک قرار به خوبی پیش نرفت، زود نتیجه نگیرید که تا آخر عمرتان تنها خواهید ماند و اگر دیدارتان خوب پیش رفت دست و پای خود را گم نکنید.
این دیدارها لزوما #شروع زندگی جدید شما نیست.
🔻اگر قرارتان موفق نبود ، یقین داشته باشید که دنیا به آخر نرسیده است .
به آن بعنوان یک روز تجربه از #زندگیتان نگاه کنید.🌱
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃ابوذر خواست دو فنجان چای برای خودش و مهران بریزد شیوا را دید که سر به زیر به زمین خیرهشده به سمتش
#عقیق
#قسمت ۱۵
🍃عقیله با اخم نگاهش کرد و گفت: شما دهنتو باز نکنی و مارا مستفیض افاضات عالمانه تان نکنید
کسی نمیگه شیخ شهر الله!
آیه دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و بلند شروع به خندیدن کرد آنقدری که عقیله هم به خنده افتاد و ملاقه را به حالت پرتاب به سمتش گرفت و گفت: میری بیرون یا بزنم ناتوکت کنم؟
آیه که دید هوا پس است با سرعت از آشپزخانه خارج شد و خنده کنان به اتاقش رفت
شماره ابوذر را گرفت و منتظر ماند تا بردارد...صدای مردانه اش بعد از چند لحظه به گوش رسید:
_سلام آیه جان
_سلام شاه دوماد کجایی؟
_حوزه ام تازه کلاسم تموم شده کاری داشتی؟
_میخواستم بگم شام بیا اینجا
_چه خبره؟
از پنجره به بیرون خیره شد و گفت: چه خبر میخوای باشه؟ بیا اینجا میخوایم یکم دستت بندازیم!
ابوذر بی اختیار میخندد و میگوید: این صداقت و صراحتته که من و دیونه کرده!
_قابل شوما رو نداره اخوی!
_باشه افتخار میدم بهت و میام
_کمیل رو هم بردار بیار
_اونو دیگه برای چی؟
آیه چشمهایش گرد میشود و میگوید: خجالت بکش! ورش دار بیار داداشمو ببینم! دیگه هم با
فشردن دگمه قرمز و قطع کردن صدات خوشحالم کن
ابوذر پر رویی نثارش میکند و خداحافظی میکند!
🍃کتاب اوصول فقه را توی کیفش میگذارد در میانه حیاط صدای قاسم را میشنود:
_مستر سعیدی بی دقه صبراله!
با خنده برمیگردد سمت صدایی که صاحب درشت هیکلش به سمت آن میدود...عاشق روحیه شاد
این پسر بود!
همه طلبه های حاج رضا علی معتقد بودند منبری تاثیر گذار و تو دل برویی میشود خصوصا با این
لحن تاثیر گذار و هیکل بامزه و تقریبا فربه اش!
کنار ابوذر می ایستد و نفس نفس زنان میگوید: حاجی قربون دستت جزوه کلاس امروز رو میدی
به من!؟
ابوذر جزوه را از توی کیفش در می آورد و با احترام تقدیمش میکنید
قاسم تشکری میکند و میگوید: راستی سید کی میخوای بری خواستگاری؟
ابوذر میخندد و میگوید: من سیدم آخه ؟
_بابا سید یعنی آقا شما هم آقای مایی دیگه!
ابوذر سری تکان میدهد و میگوید: از دست تو... فردا شب ان شاءالله
قاسم گل از گلش میشکفد و بلند فریاد میزند: سلامتی شاه داماد های اسلام صلوات!
اهالی حوزه که به این کارهای قاسم عادت داشتند با خنده صلواتی میفرستند و قاسم بلند تر از قبل
میگوید: به همین زودی یه شام عروسی مشتی بیوفتیم صلوات دوم رو جلی تر ختم کن! ختم کن
اخوی الهی از دنیا نری!
و اینبار صدای صلوات ها بلند تر میشود که ابوذر سرخ شده از خنده میگوید: آبرو نذاشتی برامون
قاسم
قاسم با همان لحن مخصوص به خودش میگوید: چه آبرو ریزی مومن! آبرو دار الان شمایید که
دارید دینتونو کامل میکنید! نه ما اعذب های بیچاره که یه پامون تو جهنمه یه پای دیگه امون تو
بهشت!
دیگر تمام همکلاسی ها دور ابوذر و قاسم جمع شده بودند و به حرفهای قاسم میخندیدند!
ابوذر
گفت: خب شما چرا دینتو کامل نمیکنی ؟ یکم آسون بگیر و برو تو کارش!
🍃قاسم بادی به غبغبه می اندازد و میگوید: تو فکرشم مهندس! ولی خودت که شاهدی هم کفو و هم
شان پیدا نمیکنم! مگه دنیا چند تا قاسم داره که همتاشو هم داشته باشه!
حاج رضا علی که شاهد حرفهای دو شاگردش بود همانطور که به سمت حوض میرفت برای
تجدید وضو گفت: کم بلوف بزن حضرت هیکل!
اینبار قاسم هم به خنده افتاد و گفت: داشتیم حاجی؟
حاج رضا علی مشتی آب به صورتش پاشید و گفت: اینجا همه چی داریم!!
بعد رو به طالب گفت: پاشید برید به کار و زندگیتون برسید حرفای این جاهل براتون نون و آب
نمیشه!
با این حرفش همگی پرا کنده شدند و خداحافظی کردند قاسم هم روی ابوذر را میبوسد و میگوید:
ولی سوای از شوخی ان شاءالله هرچی خیره پیش بیاد!
ابوذر هم با لبخند ان شاءاللهی میگوید و میرود تا به مهمانی عمه عقیله اش برسد....
عقیله برای تک تک برادر زاده هایش غذا میکشد و میگوید: بفرمایید شروع کنید
کمیل به به کنان میگوید: ای جان! میدونی چند وقته لوبیا پلوهاتو نخورده بودم و دلم براشون تنگ
شده بود؟
عقیله جرعه ای دوغ مینوشد و میگوید: نه نمیدونستم میریزم برات ببری خونه
آیه با خنده کنارش سبزی میگذارد و میگوید: بخور نوش جونت داداشم ...
ابوذر در سکوت غذا میخورد و عقیله روی او زوم شده آخر سر طاقت نمی آورد و میگوید: ابوذر فردا
ساعت چند باید بریم؟
_بابا که برای ساعت 1 هماهنگ کرده شما ساعت 6 حاضر باشید!
کمیل ذوق زده میگوید: آیه صبح میای بریم باهم بیرون من یه پیراهن بگیرم؟
ابوذر چشمهایش را گرد میکند و میگوید: مگه میخوایم بریم عروسی؟
آیه اخم میکند به ابوذر و میگوید: چیکارش داری داداشمو؟ بی ذوق میخواد در مقام برادر شوهر
چشم بازارو کور کنه!! بعد روبه کمیل میگوید: من فردا دربست در اختیار شمام داداشی هرجا
خواستی میریم!
کمیل با لبخند مرموزش ابرو هایش را بالا پایین میکند و ابوذر را به خنده می اندازد!
بعد از شام عقیله بساط تنقلاتش را پهن میکند و همگی را دعوت به دیدن فیلم ایرانی که تازه به
دستش رسیده بود میکند!!
ابوذر به طور نمایشی دستهایش را بالا میگیرد و میگوید: وااای خدایا باورم نمیشه! یعنی دعاهام
مستجاب شد؟ یعنی تموم شد دوران شکنجه های ما با اون فیلمهای کذایی؟
همه به این حالتش میخندند و عقیله میگوید: خیلی هم دلت بخواد همراه من بشینی فیلم ببینی!
🍃آخر شب که کمیل و ابوذر رفتند باز هم بی خوابی به سر اهالی آن خانه زد...
آیه به عادت همیشگی روی پای عقیله دراز کشیده و به تلویزیون خیره شد...
دلش قدری حرف زدن میخواست هر چند تکراری... به نظرش رسید عقیله اینروزها خیلی درهم و
گرفته است .دستی به صورت عقیله کشید و گفت: مامان عمه حرف بزنیم؟
عقیله نگاهش کرد و گفت: حرف بزنیم
_اوممم از خودمون بگیم
_از خودمون میگیم!
بی مقدمه میپرسد: عمه تو چرا جوونیتو حروم من کردی؟
اخمی صورت عقیله را میپوشاند و میگوید: قرار بود حرف بزنیم نه اینکه تو شعر بگی با این
استعداد نداشته ات!
لبخند کمرنگی روی لبهای آیه می آید: جدی میگم تو چرا هیچ وقت ازدواج نکردی؟
عقیله جدی تر میگوید: موضوع بحثت خیلی قدیمی شده!
🍃 _اِ اِ اِ اِ... مامان عمه
عقیله کلافه میگوید: برای اینکه من شوهر دارم!
آیه پوفی میکشد و میگوید: مامان عمه تو رو خدااااا بس کن! خدا عمو عیسی خدا بیامرز رو رحمت
کنه! ایشون هم راضی نیست به این امید واهی !
عقیله دیگر به این حرفها عادت داشت به همین خاطر گفت: کی میگه عیسی شهید شده؟ کو؟
کجاست؟ توقبری ازش سراغ داری؟ نشونه ای مبنی بر این ادعا داری؟
_تو حرف تو گوشت نمیره مامان عمه ! ولش کن اصلا... از آشناییتون بگو
عقیله لبخندی میزند و میگوید: اینو که تاحالا صد بار برات تعریف کردم!
_بازم بگو قشنگه.... هر بار شنیدنش قشنگه...از سادگی زیاد قشنگه!
🍃عقیله از یاد آوری این داستان تکرار اما شیرین لبخندش پر رنگ تر میشود و میگوید:
میدونی که
پسر همسایمون بود پنج شیش سال ازم بزرگتر بود.. از همون بچگی دوستش داشتم...
حجب و حیاش زبون زد بود... رو مردونگیش با اون سن کمش قسم میخوردند! اونقدری مرد بود
که آرزوی خیلی ها بودخب اون موقع ها که مثل حالا نبود که مالک مردانگی
شکم شش تیکه و پوست برنزه و هیکل قد گاو میش یا سین اخلاقی پسرا باشه!
آیه خوب میدانست این سین اول اسم همان حیوان باوفا است همیشه از داشتن همچین عمه
خلاقی به خود میبالید!
_اون موقع ها غیرت مرد بود که مهم بود غیرت نه به این معنی که به لباس پوشیدن و حرف زدن
با مرد غریبه گیر بده! چرا این بود ولی معنی غیرت خیلی فرا تر از اینها بود! مسئولیت پذیری و
احترام به بزرگتر همه ی اینا غیرتی بودن اون مرد رو میرسوند!
مردونگی به چهره خوشکل نبود! نه که نبود ملاک نبود!
عیسی از همون مردا بود! مرد...
روزی که اومد خواستگاریم هممون انگشت به دهن مونده بودیم! میفهمی آیه؟ تا اون موقع رفتاری
ازش ندیده بودیم که برداشت خاصی بشه ازش داشت
من اون موقع ۱۸ سالم بود...
آیه میان حرفش میپرد و میگوید:خدایی مامان عمه من باورش خیلی برام سخته که ۱۸ سالگی
دختر شوهر بدن! اونم یکی مثل آقا جون و خان جون خدا بیامرز!
عقیله با غرور میگوید: فکر میکنی ۱۸ ساله های نسل ما مثل شما سوسول بودن ؟ که دغدغه اصلی
زندگیشون ست کردن الک جدیدشون با مانتو شلوار و روسریشون باشه؟
شیر زنی بودیم برا خودمون!
آیه ابرویی بالا می اندازد و میگوید : آره والا هیچکی نمیگه ماست من ترشه شما از خودتون
تعریف نکنید کی بکنه؟ اینو ولش کن عمو عیسی رو بگو
_شبی که اومد خواستگاری رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ...هم خیلی خوشحال بودیم و هم
غمگین! عیسی من سه سال قبل تو بمب باران تهران تمام خانواده اش رو از دست داده بود و اون
شب با عمو و امام جماعت مسجد محل اومده بودند!
یادمه اولین باری که تنها شدیم تا با هم حرف بزنیم از استرس تمام تنم داشت میلرزید...
آیه...عیسی روحش خیلی بزرگ و تاثیر گذار بود ...خیلی ...با همون لحن عیسی گونه ی خودش
بهم گفت: عقیله خانم من لولو خور خوره نیستم! یکم آرومتر!
از خجالت سرخ شدم هیچی نگفتم ..اما اون شروع کرد به حرف زدن و من حس کردم چقدر در
مقابل این مرد کوچکم! خیلی بزرگ بود
آرمانهاش عقایدش منشش آیه عیسی یه چیزی بود ورای کلمات توصیفی...
خیلی طول نکشید که رضایتمو اعلام کردم و عقد کردیم.... قرار بود پولهاشو جمع کنه و تا اون
زمان عقد کرده بمونیم! زمین پدریشو تو شهرستان فروخته بود و تو محل یه مغازه کوچیک باز
کرده بود
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۴۵ راهکار مقابله با تفکر بسته👇 _ هرگاه چنین افکاری سراغ ما آمد و احساس بزرگی و خودرای
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇