🍃مهران خیره نگاهش میکرد.این لحن ترسناک ابوذر منحصر به فرد این لحظه بود قسم میخورد...
ابوذر نزدیکش شد و کشیده ی محکمی به گوشش زد: فاحشه است نه؟ بهت گفتم فعل جملتو
درست کن! بدکاره بود!!! توبه کرده...گفتی توبه ی گرگ مرگه! من و تو شدیم آدم خوبه؟ د آخه بی
شرف تو چطور روت میشه اینطور حرف بزنی؟
کشیده ای دیگر به گوشش نواخت و گفت:بی غیرت اون دختر برای اینکه تو همه چیزو بدونی! تو
چشاتو واکنی این حرفا رو زد!وگرنه گذشته که فراموش شده بود...تو خیلی خوبی؟من و تو توی
زندگیمون کثافت کاری نداشتیم؟ تو خودت پیش رفیقات نمیشستی و از گرفتن دست فلان دختر تا
کوفت کردن نجسی با اونکی دختر حرف نمیزدی و هر و کر راه نمینداختی؟
مهران بدون دفاع تنها دستی به صورتش کشید و گفت:من اونقدری کثیف نبودم که باهاشون تا
تخت پیش برم!
ابوذر منفجر شد و با قدرت بیشتری کشیده ی سوم را زد و فریاد کشید:کثافت کثافته نفهم! چه یه
ذره چه یه دنیا!
د آخه بیشعور تو که دیدی مجبور شد!من کارشو تایید نمیکنم ولی لااقل از تو باشرف تر بود که
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
مهران عصبی غرید: تند نرو پسر پیغمبر!! پیاده شو با هم بریم! اگه اونقدری که میگی الهه ی
پاکیه چرا نرفتی خودت بگیریش!
ابوذر فکر نمیکرد مهران تا این حد وقیح باشد... یقه اش را گرفت و فریاد کشید: من باید برای
دلمم به تو توضیح بدم؟ ربطش به خزعبلات تو چیه؟
مهران اینبار به دفاع از خود یقه اش را از میان دستهای ابوذر بیرون کشید وگفت: بسه دیگه این
جونمرد بازیا! قبول کن هیچ مردی با این گذشته کنار نمیاد!
ابوذر سری به نشانه ی تاسف تکان داد. بحث را با او بی نتیجه میدید!
دستش را به نشانه ی تهدید جلوی مهران گرفت و گفت:به ولای علی مهران...به ولای علی اسم
شیوا رو جلوی من بیاری کاری میکنم از زبون چرخوندن تو دهن لامصبت پشیمون شی! شیوا از
امروز حکم خواهر و ناموس منو!خبر داری که چقدر رو ناموسم حساسم...
بعد بی هیچ حرفی از کنار مهران گذشت...مهران مبهوت تنها رفتنش را نظاره میکرد.
تا به حال اینقدر او را عصبی ندیده بود... دنبالش راه افتاد نمیخواست آدم بده او باشد!
ابوذر را صدا میکرد اما گویا صدا به او نمیرسید . ابوذر اما با حالی متشنج با شیوا تماس
گرفت...بعد از چند بوق صدای شیوا را شنید:سلام آقای سعیدی؟
ابوذر با اعصابی خورد گفت:سلام خانم محترم این چه کاری بود کردید خانم؟
شیوا با اضطراب پرسید:چی شده؟ چه کاری؟
_مگه من نگفته بودم الزم نیست چیزی در مورد گذشتتون به کسی بگید؟ چرا اینکارو کردید؟
شیوا مستاصل گفت:خب...خب ایشون باید میفهمید...
_خدا هم میگه وقتی توبه کردی الزم نیست گناه گذشتتو به زبون بیاری اونوقت شما واسه چی
اینکارو کردید؟ من چی بگم به شما آخه...
شیوا میخواست از خود دفاع کند که صدای محکم ترمز ماشین وبعد بوق بلند آن به جای صدای
عصبی ابوذر به گوش رسید... با نگرانی داد زد: آقا ابوذر...چی شد؟ آقا ابوذر....
تماس قطع شد... دوباره شماره را گرفت.
صدای بوق ممتدد گوشی بیشتر مضطربش کرد.اما کسی پاسخ نمیداد...
مهران اما خیره به ابوذر نقش بر زمین شده و مردمِجمع شده دور او تنها با بهت زیر لب ابوذر
ابوذر زمزمه میکرد!
آیه با خنده داشت به چشم های شهرزاد نگاه میکرد.شهرزاد که گویی یک پدیده ی عجیب کشف
کرده باشد به آیه خیره شده بود و سرتا پایش را برانداز میکرد.
آخر آیه طاقت نیاورد و با خنده پرسید:چیه اینجوری نگاه میکنی؟
شهرزاد با همان خیرگی گفت:یعنی واقعا تو خواهر منی؟
آیه با همان لبخند میگوید:تو چی دوست داری؟
شهرزاد دست زیر چانه را بیرون میکشد و به جمع خندان نگاه میکند.برعکس آیه به او هیچکس
از گذشته نگفته و هضم ناگهانی این همه واقعیت برایش سخت بود.
🍃نگاهی به آیین می اندازد و میگوید: یعنی آیین داداش تو هم میشه!
آیین نه محکمی میگوید که حتی دکتر والا هم متعجب نگاهش میکند!آیه در دل میگوید:همچین نه
میگه...کسی هم نخواست تو داداشش باشی
آیین اما فکر میکرد این همه نسبت میتواند بین دو نفر باشد! هر نسبت دیگر غیر از خواهری و
برادری!
شهرزاد با اخم میگوید:یعنی چی؟ وقتی من خواهر آیه ام بعد تو داداش منی پس داداش آیه هم
میشی دیگه!
آیه دستش را میفشارد و میگوید:چه اصراری حالا تو! اصلا هرچی تو بخوای آقا آیین هم داداش
من!
آیین با لخند نگاه آیه میکند و فکر میکند اگر موقعیت مناسب تری بود حتما به او میگفت...من یکی
ترجیح میدهم نسبتی دیگر با تو داشته باشم! حدالامکان نزدیکتر از یک برادر!
برای خودش هم عجیب و جالب بود.گویا علاوه بر شغل و حرفه علاقه به چشمهای میشی نیز ارثی
بود! قلب گرم آیه کار خودش را کرده بود! همین دیشب بود که دلش برای آیه تنگ شده بود.همین
دیشب بود که فهمیده بود نیاز دارد به زود زود دیدن آیه!و بارها از خودش پرسیده بود عشق که
میگویند همین است؟ همین خواستن یک جوری؟ همین آرامشی که از چشمهای آن طرف قصه
میگیرند؟همین دلی که با دیدنش دست و پا گم میکند و تند تر میزند؟ همین دستی که حسرت
فشردن دستهای ظریف آن طرف قصه را دارد؟ همین لبخندی که دوست دارد منحصر به فرد برای
خود خودش بزند؟ همین اکراه از چشم گرفتن از چشمهایش؟
عشق همین چیزها بود؟
حورا منو را سمت آیه گرفت و گفت:امشب همه چی به انتخاب شما باید باشه.
آیه نگاهی به جمع انداخت و با خجالت منو را گرفت. درش را باز کرد و نگاهی به اسامی غذا ها
انداخت.
می اندیشید رستوران ایتالیایی آمدنشان چه صیغه ایست؟ نگاهش را از منو برداشت و به جمع
منتظر نگاهی کرد.منو را بست و با لبخندی خجول گفت:یه چی بگم؟
دکتروالا با لبخند گفت:بفرمایید...
آیه منو را نشان داد و گفت:خیلی عج وجق اسماش!خودتون بی زحمت یکی رو انتخاب کنید
حورا خندان منو را برداشت و شهرزاد و دکتروالا از فرط خنده صوراتشان به قرمزی میزد و در این
میان آیین با لبخندی ورانداز میکرد این دختر را و پیوست احساساتش این جمله اضافه کرد:همین
دل لرزگی هایی که لحن ساده و بی آلایش آیه به دلش می اندازد عشق بود؟
با مشورت حورا و دکتر والا غذا را سفارش دادند.و حورا ذوق زده و خیره به آیه گفت: تعریف
کن...از خودت از خانوادت... از این بیست و چهار سال!
طعنه میشد اگر آیه میگفت:تعریفی ها پیش شماست؟
ترجیح داد با لبخند جواب حورا را بدهد: خب بیست و چهارسال زندگی کردم مثل باقی
آدمها...خندیدم گریه کردم سفر رفتم زیارت کردم غذا خوردم خیلی وقتا رو چمنا راه رفتم! چرخ و
فلک سوار شدم ...یه وقتی ترک دوچرخه ی داداش کوچیکم نشستم و دوچرخه سواری کردم....
کنکور دادم دانشگاه رفتم...الان هم مثل خیلی از آدمها میرم سر کار...
مثال آیین عاشق همین تعابیر ساده اما عمیق آیه شده بود اگر اشتباه نکنم!
حورا دست میگذارد زیر چانه اش و میگوید:خانواده ات...
آیه با لبخند میگوید:خوبن...اونا خیلی خوبن... سه تا خواهر برادر دارم...ابوذر و کمیل و سامره.... یه
مادر ناز و همیشه نگران و یه بابای مهربان و یه مامان عمه ی همیشه همراه!
حورا از لفظ مادر از دهان آیه در آمده یک جوری میشود...خود خواهیش نمیگذارد با این کنار بیاید
که آیه حق دارد همسر پدرش را مادر صدا کند
دکتر والا میگوید: از خواهر و برادرات بگو...
_ابوذر یک سالی ازم کوچیکتره و داره مهندسی میخونه ضمن اینکه یه روحانی دینیه و یه چند
وقت دیگه معمم میشه.کمیل هم سن شهرزاده و میخواد برای کارگردانی درس بخونه و سامره هم
که کلاس اوله و عزیز دل همه است
بعد دستی به موهای پریشان روی پیشانی شهرزاد میکشد و میگوید:اونکی خواهرمم که شهرزاد
بانو هستن از بدو تولد خارجه بودند و خیلی شیرینند و علاقه زیادی هم به معماری دارند.
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
🍃با این حرفش جمع به خنده می افتند و دکتر والا با کنجکاوی میپرسد:گفتی برادر کوچیکترت هم
مهندسه هم طلبه؟
_اوهوم!همه فن حریف
حورا میگوید:چه جالب...
شهرزاد شالش را پشت گوشش میدهد و میگوید:آخ آخ آیین اینقدری از این آدمها بدش میاد. ما
تو محله ام یه کشیش پیر داریم من هیچ وقت نفهمیدم چرا آیین اینقدر ازش بدش میاد!
آیه از مقایسه ی شهرزاد به خنده افتاد!کشیش پیر و آخوند جوان! نقطه اشتراک چه بود؟
نمیفهمید!
آیه خندان از آیین پرسید:چرا؟ مگه کشیش بیچاره چیکار کرده بود؟
آیین خواست بگوید:کشیش را رها کن....تو من بعد اینگونه نخند... عجیب زیبا میشوی
اما تنها لبی کج کرد و گفت:از آدمهایی که به حرفاشون عمل نمیکنن بدم میاد!
آیه ابرویی بالا انداخت و گفت:یعنی شما از همه ی ما بدتون میاد؟
آیین کمی جاخورد:منظور؟
آیه دست به سینه به صندلی اش تکیه داد و گفت:یادمه یه بنده خدایی یه روزی بهم میگفت اگه
آدمها به دانسته هاشون عمل کنن دنیا گلستون میشه!همه ی ما به نوعی یه جای کارمون میلنگه!
عجیبه که لنگیدن اونا همیشه بیشتر به چشم اومده!از مهندسی که میدونه کم کاریش ممکنه چه
بلادی سر آدمها بیاره اما با این حال از کارش میدزده،معلمی که میدونه آموزش چه تاثیری تو
زندگی آدمها داره اما کم کاری میکنه! یا حتی دکتری که ، اشاره به لیوان نوشابه ی در دستان آیین
می اندازد، میدونه یه لیوان نوشابه چه ضرری برای معده و بدنش داره اما بازم اونو میخوره!
دکتر والا بلند میخندد و آرام برای آیه دست میزند... حورا میزند روی شانه ی آیین و میگوید:یک
هیچ به نفع آیه!
آیین تنها لبخندی به لب دارد و در دل زمزمه میکند:کجای کاری حورا خانم!سه به هیچ بازی رو
برده دخترت!
شهرزاد میخواهد چیزی از آیه بپرسد که زنگ گوشی آیه مانعش میشود. تصویر ابوذر روی گوشی
نقش بسته و آیه با ببخشیدی گوشی را جواب میدهد:
_جانم داداش
برخلاف انتظار صدای زن ناشناسی را میشنود:الو شما آیه خانم هستید؟
آیه نگران میگوید:بله خودم هستم ...گوشی برادر من دست شما چیکار میکنه؟
زن نفسی میکشد و نام محل کار آیه را می آورد و میگوید:برادرتون تصادف کردند.حال چندان
مصاعدی هم ندارند ...خودتونو زودتر برسونید...
آیه مات به ظرف دسر رو به رویش نگاه میکند و زیر لب زمزمه میکند:یا جده ی سادات
حورا نگران از نگرانی آیه میپرسد:چی شده آیه کی بود؟
آیه تنها با همان بهت میگوید:ابوذر.....
#فصل سیزدهم
مثل دیوانه ها اورژانس را بالا و پایین میکردم دنبال ابوذر.دکتر والا طاقت نیاورد و به صندلی آبی
رنگ اورژانس اشاره کرد و گفت:آیه شما برو بشین من میدونم چیکار کنم.
خسته و مستاصل روی صندلی نشستم...شهرزاد و آیین با نگرانی نگاهم میکردند و مامان حورا در
آغوشم گرفت و نوازش کنان گفت:چه بلایی داری سر خودت میاری دخترم؟ آرووم باش هیچی
نیست ان شاءالله
بغضم میترکد و اشکهایم از کاسه ی چشمانم سر ریز میشوند:مامان حورا ابوذرمه....چطور آرووم
باشم...
دکتر والا همراه دکتر سهرابی می آیند. از آغوشش بیرون می آیم و هول و دستپاچه سمتشان
میروم:دکتر سهرابی چی شده؟ داداشم کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟
دکتر سهرابی عینکش را از چشمش بر میدارد و میگوید:آرووم باشید خانم سعیدی شما خودتون
که باید بهتر شرایطو درک کنید. جراحت عمیقی به کلیه سمت راستشون وارد شده که احتمالا مجبور شیم کلیه شو خارج کنیم
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۵۲ ✍کور منم؛ که چشمانم را غبارگناه، تاریک کرده است! کور منم؛ که درد ندیدنت؛ د
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۵۱
راهکار مقابله با تفکر منفی👇
🔸 با کمک اطرافیان خود، سعی کنید افکار نامطلوب خود را کنترل کنید!
🔸به جای تکیه به مشکلات زندگی، به زیباییها و نعمتهای فراوان الهی توجه کنید.😍
❣ @Mattla_eshgh
10.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارتباطباجنسمخالف
📹 کلیپ آموزنده و تاثیر گذار دکتر داودی نژاد
با عنوان
🗓 جنس مخالف....
📔 خونه کاه گلی و یک پر کاه یک پر کاه...
❣ @Mattla_eshgh
🔴 #رایحه_رفتارها_و_حرفها
💠 حرفها و رفتارها #عطر و رایحه دارند و تا مدتها روی جان و تن مینشینند.
💠 زن و شوهرها مواظب باشید با کسانی معاشرت کنید که عطر رفتار و حرفهایشان، روحتان را بدبو نکند. کسانی که به همسر خود احترام نمیگذارند، همیشه #نق میزنند و یا #بدگویی همسر میکنند و سیستم آنها فاز #منفی دادن است از این قبیل هستند.
💠 در مواجهه با این افراد، فضا را با حرفهایی که #عطر دعوت به صبوری، خوشبینی، سازگاری و #مدارا دارد پر کنید.
💠 حتماً پس از جدا شدن از چنین انسانهایی، نقاط #مثبت همسر و زندگیتان را در ذهن خود پرورش دهید و روحیه #شکرگزاری را در خود تقویت کنید تا رایحه متعفّنِ حرفهایی که شنیدید شما را #آزار ندهد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃با این حرفش جمع به خنده می افتند و دکتر والا با کنجکاوی میپرسد:گفتی برادر کوچیکترت هممهندسه هم طلب
#عقیق
#قسمت ۳۳
🍃مجبور بشیم کلیه رو خارج کنیم.یه شکستگی کوچیکم تو سرشون هست که به قدر کلیشون مهم
نیست. نگران نباشید با یه کلیه هم میشه زنده موند.
باورم نمیشد...باورم نمیشد. دیوار کنارم را با دست نگه داشتم که نیوفتم. مامان حورا زیر بغلم را
گرفت...
_چی شد آیه؟
ناباور به دکتر والا و سهرابی نگاه میکنم و مینالم: ای وای من ای وای من..
کلیه سمت چپش کم کاره دکتر...تقریبا از همون کلیه سمت راستی فقط استفاده میکرد.ای وای ای
وای
رنگ از چهره ی دکتر سهرابی میپرد و میپرسد:شما مطمئنید؟
سری تکان میدهدم .میخواهم سوالی بپرسم که از دور مامان پری و باقی اعضای خانواده را
میبینم! وای من...فکر اینجایش را نکرده بودم.
اشکهایم دوباره سرازیر شد و پاتند کردم تا آغوش مامان پری...
او نیز چون من باریدن گرفت.باران خوب بود اما نه از نوع اسیدی!
زهرا گریه میکرد و پرسان نگاهم میکرد.من چه میگفتم وقتی وجودم هنوز پر از مجهولات بود؟ من
چه کسی آرام میکردم وقتی هنوز خودم در طالعم بودم؟
مامان پری نگاهم کرد و گفت:چی شده؟ چی بلایی سرمون اومده آیه؟
نمیگذاشتند...نمیگذاشتند این اشکها و این بغض لعنتی کز کرده گوشه ی حنجره ام که حرفی
بزنم...
بابا محمد سراغ دکتر سهرابی رفت و گفت: شما پزشکش هستید؟ چی شده آقای دکتر؟ چه اتفاقی
افتاده؟ به ما زنگ زدن و گفتند بیایید که پسرتونو آوردن.
دکتر سهرابی داشت برای بابامحمد شرایط را توضیح میداد و نگاه دکتر والا این میان سنگین
سرتا پای بابا محمد را میکاوید
بابا محمد همراه دکتر سهرابی رفت تا برگه ی رضایت عمل را امضاء کند. اوضاع خراب بود و
داغان و خارج از کنترل .مامان حورا اندکی دور تر ایستاده بود و اوضاع را نظاره میکرد و مامان عمه
گویی تازه متوجه حضورش شده بود.با تعجب نگاهش میکرد.مامان حورا از دور سلام داد و مامان
عمه نیز همانطور دورا دور پاسخش را داد.
نگاهم چرخان دنبال زهرا گشت که گوشه ی سالن کز کرده در آغوش نورا اشک میریخت. مامان
پری را روی صندلی نشاندم و با پاهایی لرزان سراغش رفتم.پیشانی اش را بوسیدم و روبه رویش
زانو زدم.
فقط با اشک نگاهم میکرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد.گوش تیز کردم:تطمئن القلوب میگفت...
دستهایش را فشردم: عزیز دلم ...آروم باش.من نا آروم بهت میگم آروم باش واسه دل اون مادری
که حسابی نا آرومه ...از من و تو عاشق تره و نا آرومیمون بیشتر نا آرومش میکنه...ابوذر عشق
هممونه ولی آروم باش.
تندتر اشک میریزد . و دستهایم را بیشتر میفشارد و میگوید:عشقمه آیه... شوهرمه...سخته به خدا
که سخته آروم بودن.نگاه میکنم نگاه دریایی اش را
راست میگفت.
کنار اتاق عمل قدم میزنم و عقیق لمس کنان ذکر میگویم مثل زهرا...همان تطمئن القلوب را.همان
اسمه دوا و ذکره شفاء را. مامان پری آرامتر شده و کمیل خیره به علامت منحوس ورود ممنوع
پشت اتاق سکوت کرده. زیر لبی از مامان عمه میپرسم سامره کجاست؟ که میگوید خانه حاج
صادق مانده.نگاهم سمت زهرا میرود که در آغوش نورا آرام گرفته و حاج صادقی که دست روی
پیشانی اش گذاشته و کنار بابا محمد نشسته
بابا محمد اما همچنان سرو است!با ضربات سخت زمانه در این چند ساعته همچنان سرو است.
من اما درگیر اوضاع پیش آمده ام .
خدایا من را که میشناسی اهل کفر گفتن نیستم !نگاهی به لیست بنده هایت بکن!نام من آیه است
نه ایوب!
خیره به آخر سالن منتهی به اتاق عملم که حاج رضا علی و امیرحیدر را میبینم!نگاهم میرود سمت
ساعت سه و سی دقیقه ی صبح است!